#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت191
بابا گفت نگم سوپرایزه
جوریکه خودش بفهمه دارم بهش یاد آوری میکنم اشتباهشو گفتم
-خب این سوپریزه که باباتون گفتن چیه ؟!
سبحان با خنده مردونه ای گفت
-سوپرایز
-بله همون ... جدی مناسبت امشب چیه ؟
چشمکی بهم زد
-میفهمی خودت ...
نگاهی به آدرس خیابون کردم
"خیابان 15لامینا"
با توقف ماشین جلوی رستوران تالیونت با تعجب نگاهی به سبحان کردم که ساکت بود
....
البته حدسشم میزدم همچین برنامه ای داره ولی دیگه نه تو رستورانی به معروفی تالیونت ..
سبحان پیاده
شدو اومد در سمت منو باز کرد
-پیاده نمیشیدخانوما
سها رو از بغل من گرفت و روی زمین گذاشت ...
دستشو گرفت و با دست دیگش به من اشاره کرد که برم داخل ...
جلو تر از هردو وارد رستوران شدم که یدفعه صدای دست زدن از گوشه کناررستوران بلند شد ... با تعجب نگاهی به درو اطرافم کردم ...
همه سرپا ایستاده بودن و داشتن برام دست میزدن ...
یه آن خشکم زد ... با دیدن سامانی که سرپا ایستاده بودو داشت برام دست میزد ...
نگامون خیره بهم بودو اصلا متوجه سرو صدا های اطرافم نبودم ....
با دیدنش انگار مشاعرم و از دست داده باشم حس کردم تنم توانایی هیچ حرکتی و نداره ...
با زمزمه ای که توی گوشم پیچید یدفعه به خودم اومدم ...
-خیلی تبریک میگم خانوم ...
خواستم بچرخم سمتش که نگام به چرخ دستی بزرگی افتاد که دوتا پیش خدمت داشتن
حملش میکردن و روش یه کیک بزرگ به شکل کتابای قدیمی بود ...
گیج و متعجب نگامو بین همشون میچرخوندم... چشمم به نوشته های زیبای روی کتاب
افتاد ...
"از یاد رفته
بهترین کتاب سال به انتخاب سایت گودریدرز"
دهنم از فرط تعجب باز مونده بود ... انگار نمیتونستم نوشته ها رو تجزیه وتحلیل کنم .
.. رو به سبحان کردم
-ایـ... ایـ.. این...
لبخند گرم و مهربونی به روم پاشید
-تبریک میگم خانوم
جیغ خفه ای کشیدم و دستمو گذاشتم روی دهنم ...
چشمام از هیجان پر از اشک شده بود ...
حتی اگه خوابم بود نمیخواستم از این خواب بیدار بشم ...
شاید نهایت آمال و آرزوهام یه روزی همین بود ولی انقدر برام دورو دراز بود که حتی
یک بارم نخواستم بهش فکر کنم ...
همه قدر دانیمو ریختم توی نگاهمو به سبحانی نگاه کردم که امشب و برام تدارک دیده
بود ...
اشکایی که میریختم غیر ارادی بود ...
شاید هیچ اشکی به زیبایی اشکی که میون خنده هات میریزی نباشه ..
رز اومد کنارم
-وایی ببین کوچولومون و از ذوق چه گریه ای میکنه ....
محکم بغلش کردم ... شاید امشب پر خاطره ترین و زیبا ترین شب زندگیم باشه ...
هیاهوی جمع و تبریک گفتناشون ... همه و همه رو با خنده هایی که چاشنی گریه قاطیشون بود جواب میدادم . ..
تو بغل حسنا از ذوق بالا پایین میپریدم ...
-تبریک میگم بهت ... مثله همیشه عالی بودی ...
دستام یخ زد ولی خودمو گم نکردم ... با لبایی که اینبار به زور کش داده بودم به روش
لبخندی زدم
-ممنون ... مرسی که این همه راه و اومدی ...
باصدایی پایین گفت
#تلاش_کن ،
#طلاش_کن
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼
@Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼
@Be_win_3 🌼🌿