. چادر خاکی ✍️ فاطمه خانی حسینی(دخترم_ همسفر ما) او با چادری خاکی و تنی خسته و چشمانی که شاید روزهاست خواب آرام نداشته تا در رویا برادر را ببیند؛ آمده بود، بعد از چهل روز آمده بود تا برایش تعریف کند. خاک سرد، آتش داغ دلش را آرام نکرده بود. سر برادر را در این چهل روز دیده بود اما نه مثل همیشه، با لبانی سرخ و صورتی پر از محبت!! تنها، سر برادر را با خاک و خون می‌دید، سری که روی تن سوار نبود، سر جدا و تن جدا! حال بعد از چهل روز، وقت ملاقات شده، در راه اشک می‌ریخت و صورت خسته از اسارت را باران اشک شستشو می‌داد. نمی‌دانست برای علی اکبر برادرش گریه کند یا علی اصغر برادر؟! نمی‌دانست برای قاسمش برسر بکوبد یا برای جگر گوشه‌هایش؟! نمی‌دانست برای عزیزان حسن بگرید یا عزیزان حسین؟ نمی‌‌دانست برای خود حسین بگرید یا برای عباس ؟ حال برود بگوید دخترکت را پای پیاده به اسیری بردند؟! دستان زمخت‌شان را به صورت مثل گل او کوبیدند و در آخر هم قلب کوچکش طاقت نیاورد و ایستاد؟! بگوید رقیه در آغوش او، جان داد؟! ولی نمی‌شد، هرچه می‌گریست و بر سر و سینه و صورت می‌کوبید، برای حسین بود!! برای حسینی که کودکانش در آغوش او جان دادند. زینب کبری بودن دل می‌خواهد دلی که خداوند با دستان خودش جواهر صبر را در آن گذاشته باشد. قلبی می‌خواهد که پنج تن آل عبا نگاهش کنند و دستشان را بر روی قلبش بگذارند... آنان با گرمای دستشان، سردی دوران را گرم گرم نگه می‌دارند. زینب سلام‌الله‌علیها آمده بود تا با عزیزان خاندانش دیدار کند و چه دیداری شد اربعین! 🍃من و خاک کربلا الحمدلله_به کربلا رسیدیم!🍃 ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @zemzemh60