چراغانی با کفش جلو بسته‌ که رویش ازشوره سفیدک زده بود، پاهایش را محکم روی پله های زنگ زده نردبان گذاشت با یک دست تیر چراغ برق را گرفته بود و در دستی دیگر ریسه ها را، با قدم‌هایی قوی و استوار پله های سست و زنگ زده نردبان آهنی را بالا رفت با وصل کردن ریسه‌ها، ترکیبات شربت را دوباره در ذهنش مرور می‌کرد که صدایی نگاهش را به پایین کشاند. _ «تو چرا رفتی بالا می‌گذاشتی یکی از این بچه ریزه میزه‌ها بالا برن تو با این  وزنت ...نردبان خرد میشه!!» با همان خندهٔ پر از مهربانی، نگاهی به او کرد و دوباره به کارش ادامه داد. با بستن آخرین گره، با صدای بلند گفت: «برق را وصل کنید!» بچه‌ها مثل جوجه اردک دنبال هم دویدند تا برق را متصل کنند، کمی گذشت و از دور صدای پسرک جوانی آمد که می‌گفت: «حاجی، برق وصل نمیشه!» نفس بلندی کشید و از پله‌ها پایین آمد، با پشت دست عرق پیشانی بلندش را پاک کرد؛ با چهارسو که در جیبش بود به چندتا پیچ و مهره ضربه زد، تکان تکانش داد، طولی نکشید نورهای رنگی را سقف بلند کوچه کرد. با یک دستش صدای ضبط را زیاد کرد تا مولودی با وسعت بیشتری پخش شود و با دستی دیگر اسپند روی ذغال را تازه کرد. با صدای یاصاحب‌الزمان دیگ بزرگ شربت را بلند کردند و روی میز پذیرایی کنار خیابان گذاشتند. با پارچ لیوان‌ها را پر می‌کردند و دیگ شربت را خالی... پ.ن: به یاد پدرم که سال‌ها برای باشکوه برگزارشدن جشن‌نیمه‌شعبان تلاش کرد. ✍️فاطمه خانی حسینی ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60