#پگاه
#قسمت_پنجاهوششم
در سمت من که باز شد... نتونستم چیزی بگم... درست نبود.... بالاخره نمی شد تو دانشگاه بگم من زن شما نمیشم و دِ برو... و قتی قبول کردم بیان خواستگاری باید فکر این روز و اینجارو هم میکردم...
با اکراه پیاده شدم و گوشیمو از تو کیفم بیرون کشیدم و شماره خونه رو گرفتم... باید میدونست من بدون اطلاع خانوادم کاری نمیکنم!
به مامان اطلاع دادم که کجا و با کی هستم و دنبالش رفتم تو کافی شاپ...
- کجا دوست داری بشینیم؟
نگاهی به اطراف انداختم و میز 6 نفره دنجی رو انتخاب کردم!
لبخندی زد و صندلی و برام بیرون کشید و بعد از اینکه نشستم گفت: میرم دستامو بشورم... زود میام...
نگاهی به اطراف انداختم... همه جا از دیوار گرفته تا کف و میز و صندلیا چوبی بود... محیط جالبی بود... شبیه کشتیهای بادبانی قدیمی تزئین شده بود... فقط دزد دریایی کم داشت...
- چی میل دارید خانوم؟!
برگشتم و با دیدن آقایی که روبروم بود جیغ بلندی زدم! دزد دریایی بود!
پسر بیچاره از جا پرید و بعد زودی گفت: ببخشید خانوم..قصد ترسوندتونو نداشتم...
باراد که ظاهرا با صدای جیغ من با دست کفی پریده بود بیرون، پشت پسره ایستاده بود و با تعجب مارو نگاه می کرد!
- وای آقا داشتم فکر می کردم اینجا دزد دریایی کم داره... یهو شما ظاهر شدید... این چه ریختیه؟
پسرک خنده ای کرد و گفت: این لباس فرممون هستش... باز هم عذرخواهی میکنم!
و منو رو گذاشت و رفت!
باراد هم خنده ای کرد و گفت: الان میام...
و دوباره رفت و کمتر از یک دقیقه برگشت... روبروم نشست و گفت: خب... اگه از من نمی ترسی بگو ببینم چی میخوری؟
- تو قبلا اینجا اومده بودی؟
- بله! ... اومده بودم... چطور؟
- خب یه ندا بده! ترسیدم بابا... این چه ریخت و قیافه ایه؟
- شرمنده خانومی...
نذاشتم حرفش و تموم کنه... گفتم: همیشه اینقدر زود خودمونی میشی؟
- ای بابا... خودت صمیمی حرف میزنی بعد به من میگی؟!...
بازم نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم: این هم یکی از عیبهای منه... نمیتونم رسمی حرف بزنم!
- کاش همه عیبهات اینطوری باشه...
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: من عیب دیگه ای ندارم.
نگاه خیره اشو ازم گرفت و در حالی که منو رو به دستم می داد گفت: چی میخوری؟
بدون اینکه منو رو بگیرم گفتم: هرچی شما سفارش بدید منم می خورم!
بدون هیچ تعارف دیگه ای دو تا نسکافه با کیک شکلاتی سفارش داد...
تمام مدت هیچکدوم از حرفاشو نفهمیدم... و فقط بله و نه میگفتم... تمام حواسم به مهمونی بود که برم یا نه!
بالاخره حرفهاش تموم شد... بلند شدیم و منو رسوند دم خونه و رفت... آدرس خونشونم داد برای پنج شنبه.....
🌱
@zendegi_bato