🌱 ܝ۬‌ܢߺ߭ࡅ‌ࡏަܢߺ࡙ ࡅߺ߲ߊ‌ ܝߺ̈ߺߺ၄‌ 🔗
#پگاه #قسمت_پنجاه‌وپنجم مدتی و بدون هیچ حرفی سپری کردیم... اما من طاقت نیاوردم و گفتم: میشه بپرس
در سمت من که باز شد... نتونستم چیزی بگم... درست نبود.... بالاخره نمی شد تو دانشگاه بگم من زن شما نمیشم و دِ برو... و قتی قبول کردم بیان خواستگاری باید فکر این روز و اینجارو هم میکردم... با اکراه پیاده شدم و گوشیمو از تو کیفم بیرون کشیدم و شماره خونه رو گرفتم... باید میدونست من بدون اطلاع خانوادم کاری نمیکنم! به مامان اطلاع دادم که کجا و با کی هستم و دنبالش رفتم تو کافی شاپ... - کجا دوست داری بشینیم؟ نگاهی به اطراف انداختم و میز 6 نفره دنجی رو انتخاب کردم! لبخندی زد و صندلی و برام بیرون کشید و بعد از اینکه نشستم گفت: میرم دستامو بشورم... زود میام... نگاهی به اطراف انداختم... همه جا از دیوار گرفته تا کف و میز و صندلیا چوبی بود... محیط جالبی بود... شبیه کشتی‌های بادبانی قدیمی تزئین شده بود... فقط دزد دریایی کم داشت... - چی میل دارید خانوم؟! برگشتم و با دیدن آقایی که روبروم بود جیغ بلندی زدم! دزد دریایی بود! پسر بیچاره از جا پرید و بعد زودی گفت: ببخشید خانوم..قصد ترسوندتونو نداشتم... باراد که ظاهرا با صدای جیغ من با دست کفی پریده بود بیرون، پشت پسره ایستاده بود و با تعجب مارو نگاه می کرد! - وای آقا داشتم فکر می کردم اینجا دزد دریایی کم داره... یهو شما ظاهر شدید... این چه ریختیه؟ پسرک خنده ای کرد و گفت: این لباس فرممون هستش... باز هم عذرخواهی میکنم! و منو رو گذاشت و رفت! باراد هم خنده ای کرد و گفت: الان میام... و دوباره رفت و کمتر از یک دقیقه برگشت... روبروم نشست و گفت: خب... اگه از من نمی ترسی بگو ببینم چی میخوری؟ - تو قبلا اینجا اومده بودی؟ - بله! ... اومده بودم... چطور؟ - خب یه ندا بده! ترسیدم بابا... این چه ریخت و قیافه ایه؟ - شرمنده خانومی... نذاشتم حرفش و تموم کنه... گفتم: همیشه اینقدر زود خودمونی میشی؟ - ای بابا... خودت صمیمی حرف میزنی بعد به من میگی؟!... بازم نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم: این هم یکی از عیب‌های منه... نمیتونم رسمی حرف بزنم! - کاش همه عیب‌هات اینطوری باشه... پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: من عیب دیگه ای ندارم. نگاه خیره اشو ازم گرفت و در حالی که منو رو به دستم می داد گفت: چی میخوری؟ بدون اینکه منو رو بگیرم گفتم: هرچی شما سفارش بدید منم می خورم! بدون هیچ تعارف دیگه ای دو تا نسکافه با کیک شکلاتی سفارش داد... تمام مدت هیچکدوم از حرفاشو نفهمیدم... و فقط بله و نه میگفتم... تمام حواسم به مهمونی بود که برم یا نه! بالاخره حرفهاش تموم شد... بلند شدیم و منو رسوند دم خونه و رفت... آدرس خونشونم داد برای پنج شنبه..... 🌱@zendegi_bato