زندگی مهدوی
💚 #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت پنجم 🔻مامان تا فهمید فاطمه از مدرسه اومده با اینکه دوست داشت
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت ششم 💠 نزدیک اذان مغرب بود. از حدود دو هفته قبل سعید تصمیم گرفته بود تا چهل روز نمازش رو اول وقت بخونه.✨ تو این چند روز جز دو بار، که دومیش همین امروز بود، همه رو اول وقت خونده بود.🌸 ⁦❇️⁩ بنزین ماشین🚗 خیلی کم شده بود. چراغش داشت چشمک می زد. تصمیم داشت بره پمپ بنزین. یادش اومد دفعه‌ی قبل موقع اذان داشت می رفت خونه 🏠 و به بهانه ی زودتر رسیدن نمازشو اول وقت نخوند. حدود یک ساعت تو ترافیک معطل شد. بعدترش فهمید اگه اول وقت نمازشو خونده بود اینقدر هم تو ترافیک معطل نمی شد.😔 🔻پس کنار یه مسجد پارک کرد. وضو گرفت و نماز مغرب و عشا رو به جماعت خوند. 🔵 سعید کارمند کارخونه سایپاست. درآمد بالایی💵 نداره. یک ماه قبل بود که به مریم پیشنهاد داد اگه دو نوبت کار کنه یعنی روزانه از 8 تا 16 و 16 تا 24 ظرف یک سال میتونن یه ماشین🚗 جادارتر و مدل بالاتر بخرن. ماشین شون🚗 جاش کم بود و بچه ها اذیت میشدن و از طرفی هم تو خرج افتاده بود.⚡ مریم موافقت کرد. توی این یک ماه به خاطر فشار کاری مضاعف، سعید حسابی خسته بود. وقتی می اومد خونه 🏠 دیگه فرصت گپ زدن های شیرین شبانه😁 و خوش و بش های خستگی در کن رو با مریم نداشت.⚡ 🔴 قبل از این معمولاً هر شب شام رو با هم می خوردند. بابا یه ربع تا بیست دقیقه با بچه ها👦👧👶 بازی می کرد. بچه ها عاشق بازی کردن با بابا بودند.😍😁 وقتی هم که بچه ها می خوابیدند، با مریم کنار هم می نشستند و یه چایی☕ می خوردند و گاهی سریالی می دیدند و گاهی صحبت میکردند و در عین حال با محبّت⁦❤️⁩ یکدیگر رو نوازش می کردند. ولی یه مدت بود که اوضاعِ خونه 🏠 کمی تغییر کرده بود. خستگی اجازه ی انجام چنین کارهای خستگی درکن رو نمی داد.📛 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @zendegi_mahdavi