زندگی مهدوی
💚 #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت هفتم 🔵 سعید رسید خونه.🏠 زنگ در رو زد. مامان و بچه ها با ذوق
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت هشتم 🔻 قرار شد هرکی تک بیاره چشم بذاره. حالا مامان و بابا و بچه ها همه دارن میگن هرکی تک بیاره اون چشم میذاااااااره.😊 🔻 مامان انتخاب شد. روشو کرد سمت دیوار. سرشو گذاشت روی ساعد دستش. شروع کرد به شمردن: ده، بیست، سی، چهل، پنجاه، .... 🍃 همه با شور و هیجان دنبال جایی برای قایم شدن بودند.😄 معمولاً بابا و میثم یار همند. چون میثم باید بغل بابا باشه. بابا و میثم رفتن پشت در اتاق بچه ها. محمد رفت زیر میز رایانه. فاطمه پشت پرده پذیرایی. علی هم داخل کمد رخت خوابا. 💠 مامان از تجربه ی بازی های قبلی می دونست که بچه ها👶🧒 معمولاً کجا قایم میشن. فقط میخواست شور و هیجان بازی رو بیشتر کنه. پس اول رفت سراغ آشپزخونه. با صدای بلند طوری که همه بشنوند گفت: 🔸 پس خوشگلای من کجا رفتن؟😍 آشپزخونه که نیستن. ای خدا پس کجا رفتن؟🤔 🔻 رفت سمت پرده و میز رایانه که کنار پرده ست. محمد از زیر میز و فاطمه از پشت پرده مامان رو می دیدند که داره میاد سمتشون. از شور و اضطراب قلبشون💙 گرومب گرومب صدا می داد. دوست داشتند یه لحظه مامان حواسش نباشه و اون وقت بپرن بیرون و سُک سُک کنند.⁦☺️⁩ 🍃🌸 مامان اونا رو دید. اما به روی خودش نیاورد. برگشت سمت کمد رخت خوابا. بلافاصله محمد و فاطمه با داد و فریادی از سر شادی😊 پریدند بیرون و سُک س‍ُک کردند. صدای قهقهه شون به آسمون رفت.😄 💠 مامان می خواست در کمدو باز کنه که یه هو صدای میثم اومد. داشت می گفت: دادا... دادا... . باز صدای خنده ی بچه ها رفت هوا.😄 🔻 فاطمه گفت: 🔹 باز میثم بابا رو لو داد.🙂 🔻مامان کمدو رها کرد و رفت دنبال صدای میثم. میثم هم حوصله ش سر رفته بود. آخه چند دقیقه پشت در تو بغل بابا وایساده بودند و داشت غر می زد.😕 💠 مریم یواش لای در رو باز و پیداشون کرد. سعید جستی زد و دست مریمو محکم گرفت. گفت: ◽قبول نیست. میثم منو لو داد. قبول نیست. نمی ذارم سک سک کنی. ⁦☺️⁩ لبشون تا بناگوش به خنده باز شده بود.😄 ❤️ ادامه‌ دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @zendegi_mahdavi