🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت31
دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را تنها میگذاشتم ...
سفارش هدی و محمد حسن را ب حسین کردمو غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم......
وقتی برگشتم همه قایم شده بودند...
صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند....
با توپ زده بودند ب قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند....
محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد "بابا ایوب عصبانی میشود؟"
روی سرش دست کشیدم
"این چه حرفی است!؟تازه الان بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم
ببینم ک فردا هم ک باز من نیستم چه کار میکنی؟
مواظب همه چیز باش،دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند ک نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید....
سرش را تکان داد
"چشم"
فردا عصر ک رسیدم خانه بوی غذا می امد...
در را باز کردم
هر سه امدند جلو ،بوسیدمشان
مو و لباسشان مرتب بود
گفتم "کسی،اینجا بوده؟
محمد حسین سرش را ب دو طرف تکان داد
-نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود،عوضش کردم...
هدی را هم بردم حمام....
ناهار هم استامبولی پلو درست کردم....
در قابلمه را باز کردم
بخار غذا خورد توی صورتم
بوی خوبی داشت
محمد حسین پشت سر هم حرف میزد"میدانی چرا همیشه برنج های تو ب هم میچسبند؟چون روغن کم میریزی...
سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم....
اشک توی چشم هایم جمع شد...
قدش ب زحمت ب گازمیرسید...
پسر کوچولوی هفت ساله ی من....مردی شده بود.....
ایوب وقتی برگشت و قاب را دید،محمد حسین را توی بغلش فشار داد
"هیچ چیز انقدر ارزش ندارد ک ادم ب خاطرش از بچه اش برنجد....
💞
@zendegiasheghane_ma