eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
27.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
80 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از زندگی عاشقانه
#واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی داستان واقعی صبر و عشق یک بانو و فداکاری و ایثار یک مرد 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم ک مخصوص جانبازان نبود.... دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت ک بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند.... ایوب با کسی اشنا نبود... میفهمید با انها فرق دارد... میدید ک وقتی یکی از انها دچار حمله میشود چه کار هایی میکند.... کارهایی ک هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود.... از صبح کنارش مینشستم تا عصر..... بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم.... بچه ها هم خانه تنها بودند .... میدانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش میگیرد و با التماس میگوید "من را اینجا تنها نگذار" طاقت دیدن این صحنه را نداشتم.... نمیخواستم کسی را ک برایم بزرگ بود.... عقایدش را دوست داشتم ...... مرد زندگیم بود....... پدر بچه هایم بود ...... را در این حال ببینم... چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم... یک بار ب بهانه ی دستشویی رفتن.... یک بار ب بهانه ی پرستاری ک با ایوب کار داشت و صدایش میکرد... اما این بار شش دانگ حواسش ب من بود..... با هر قدم او هم دنبالم می امد... تمام حرکاتم را زیر نظر داشت .... نگهبان در را نگاه کردم... جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند.... چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در ... صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم امد ... او هم داشت میدوید.... "شهلا .......شهلا........تو را ب خدا......." بغضم ترکید.... اشک نمیگذاشت جلویم را درست ببینم ک چطور از بیماران عبور میکنم..... نگهبان در را باز کرد.... ایوب هنوز میدوید... با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او ب من ،از در بیرون بروم..... 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹🍃 ایوب ک ب در رسید، نگهبان ان را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک میکرد.... ایوب میله ها را گرفت.... گردنش را کج کرد.... و با گریه گفت.... "شهلا......تورا ب خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار" چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود..... نمیدانستم چه کار کنم.... اگر او را با خود میبردم حتما ب خودش صدمه میزد.... قرص هایش را انقدر کم و زیاد کرده بود ک دیگر یک ساعت هم ارام و قرار نداشت .... اگر هم میگذاشتمش انجا....... با صدای ترمز ماشین ب خودم امدم..... وسط خیابان بودم راننده پیاده شد و داد کشید"های چته خانم ?کوری؟ماشین ب این بزرگی را نمیبینی؟ توی تاکسی یکبند گریه کردم تا برسم خانه... انقدر ب این و ان التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم... وقتی پرسید "چه میخواهید؟" محکم گفتم"میخواهم همسرم زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک اسایشگاه خوش اب و هوا بستری شودک مخصوص جانبازان باشد" دلم برای زن های شهرستانی میسوخت ک ب اندازه ی من سمج نبودند ... ب همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت میدادند.... مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت....ایوب را فرستادند ب اسایشگاهی در شمال.... بچه ها دو سه ماهی بود ک ایوب را ندیده بودند... با اقاجون رفتیم دیدنش ...زمستان بود وجاده یخبندان ...توی جاده گیر کردیم... نصف شب ک رسیدیم،ایوب ازنگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود.... اسایشگاه خالی بود... هوای شمال توی ان فصل برای جانبازان شیمیایی مناسب نبود... ایوب بود و یکی دو نفر دیگر ... سپرده بودم کاری هم از او بخواهند...انجا هم کار های فرهنگی میکرد.... هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمیکشید... 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم ،ولی همه کار و زندگیمان تهران بود ... برای عمل های ایوب تهران میماندیم... ایوب را برای بستری ک میبردند من را راه نمیدادند... میگفتند"برو ،همراه مرد بفرست" کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود ...هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود.... کم کم ب بودنم در بخش عادت کردند... پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم.... یک پایم را میگذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم.... پرستار ها عصبانی میشدند "بدن های شما استریل نیست....نباید اینقدر ب تخت بیمار نزدیک شوید" اما ایوب کار خودش را میکرد... کشیک میداد ک کسی نیاید.... انوقت ب من میگفت روی تختش دراز بکشم.. شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن میکردم و دراز میکشیدم .... رد شدن سوسک هارا میدیدم.... از دو طرف تخت ملافه اویزان بود و کسی من را نمیدید.... وقتی پرز های تی میخورد توی صورتم ،میفهمیدم ک صبح شده و نظافت چی داد اتاق را تمیز میکند... بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغر استخوانم بالا میرفت.... درد قفسه سینه و پا و دست نمیگذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد.... گاهی قرص هم افاقه نمیکرد.... تلویزیون را روشن میکرد و مینشست روبرویش .... سرش را تکیه میداد ب پشتی و چشم هایش را میبست..... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 قران اخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت... خمیازه کشیدم... "خوابی؟" با همان چشم های بسته جواب داد"نه دارم گوش میدهم" -خسته نمیشوی هر شب تا صبح قران گوش میدهی؟ لبخند زد"نمیدانی شهلا چقدر ارامم میکند" هدی دستش را روی شانه ام گذاشت از جا پریدم "تو هم ک بیداری!" -خوابم نمیبرد ،من پیش بابا میمانم ،تو برو بخواب.... شیفتمان را عوض کردیم انطرف اتاق دراز کشیدم وپدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود..... ایوب ب بازوی هدی تکیه داد تا نیوفتد..... هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی ک از دست ایوب افتاده بود را برداشت..... فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود..... 💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از زندگی عاشقانه
#واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی داستان واقعی صبر و عشق یک بانو و فداکاری و ایثار یک مرد 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛 ایوب صبح ب صبح بچه ها را نوازش5 میکرد .... انقدر برایشان شعر میخواند تا برای نماز صبح بیدار شوند..... بعضی،شب ها محمد حسین بیدار میماند تا صبح با هم حرف میزدند.... ایوب از خاطراتش میگفت.... از اینکه بالاخره رفتنی است.... محمد حسین هیچ وقت نمیگذاشت ایوب جمله اش را تمام کند ..... داد میکشید"بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را میکشم ها" ایوب میخدید"همه ما رفتنی هستیم،یکی دیر یکی زود.....من دیگر خیالم از تو راحت شده ،قول میدهم برایت زن هم بگیرم،اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی.... محمد حسین مرد شده بود..... وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب میترسید... فکر میکرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند ،شاید مارا هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد.... حالا توی چشم ب هم زدنی ایوب را میانداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین میبرد و کمکم میکرد برای ایوب لگن بگذارم.... اب و غذای ایوب نصف شده بود....گفتم ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا اشک توی چشم هایش جمع شد.....سرش را بالا برد "خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد،زنم برایم لگن بگذارد" با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم،ولی ملحفه را کشید روی سرش ...... شانه هایش ک تکان خورد،فهمیدم گریه میکند..... مرد من گریه میکرد.....تکیه گاه من...... وقتی بچه ها توی اتاق امدند،خودشان را کنترل میکردند تا گریه نکنند .... ولی ایوب ک درد میکشید .....دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود.... ایوب آه کشید و آرام گفت....... "خدا صدام را لعنت کند" بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت ......انقدر لاغرشده بود ک حتی میترسیدم حمامش کنم...... توی حمام با اینکه ب من تکیه میکرد باز هم تمام بدنش میلرزید،،،،من هم میلرزیدم...... دستم را زیر اب میگرفتم تا از فشارش کم شود...... اگر قطره ها با فشار ب سرش میخوردند......برایش دردناک بود....... انقدر حساس بود ک اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک میشد...... حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها...... 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹 دیگر نه زور من ب او میرسید نه محمد حسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود.... چاره اش این بود ک بنیاد چند سرباز با امبولانس بفرستد..... تلفنی جواب درست نمیدادند.....رفتم بنیاد گفتند "اگر سرباز میخواهید ،از کلانتری محل بگیرید" فریاد زدم...... "کلانتری؟" صدایم در راهرو پیچید..... _"شوهر من جنایتکار است؟دزدی کرده؟ب ناموس مردم بد نگاه کرده ؟قاچاقچی است؟برای این مملکت جنگیده.....ٱنوقت من از کلانتری سرباز ببرد؟من ک نمیخواهم دستگیرش کنند......میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار امبولانس شود .......چون زورم نمیرسد.....چون اگر جلویش را نگیرم،کار دست خودش میدهد....چون کسی ب فکر درمان او نیست" بغض گلویم را گرفته بود...... چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری کرد.... ایوب ک مرخص شد،برایم هدیه خریده بود..... وقتی ب حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود ک قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود.... لبخند زد و گفت "برایت تجربه شد.....حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی....امثال من فقط دردسر هستیم....هیچ چیزی از ما ب تو نمیرسد.....نه پولی داریم.....نه خانه ای....هیچی...." کمی فکر کرد و خندید..... "من میگویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو....." خیره شدم توی چشم هایش ک داشت از اشک پر میشد.... شوخی تلخی کرده بود ..... هیچ کس را نمیتوانستم ب اندازه ی ایوب دوست داشته باشم..... فکرش را هم نمیکردم از این مرد جدا شوم...... با اخم گفتم"برای چی این حرف ها را میزنی؟" خندید....... "خب چون روز های اخرم هست شهلا ......بیمه نامه م توی کمد است.... چند بار جایش را نشانت دادم .....دم دست بگذارش.....لازمت میشود بعد من...." -بس کن دیگر ایوب -بعد از من مخارجتان سنگین است ....کمک حالت میشود.... -تو الان هجده سال است داری ب من قول میدهی ،امروز میروم ،فردا میروم،قبول کن دیگر ایوب........"تو نمیروی"...... نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم..... سرش را تکان داد.... "حالا تو هی ب شوخی بگیر....ببین من کی بهت گفتم... 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹 عاشق طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود،جاهای بکر و دست نخورده ای را میشناخت..... توی راه کلیسای جلفا بودیم.... ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند ان بالا برد .... بالای تپه پر بود از گلهای ریز رنگی.... ایوب گفت"حالا ک اول بهار است،باید اردیبهشت بیایید ،بببنید اینجا چه بهشتی میشود" در ماشین را باز کردیم ک عکس بگیریم..... باد پیچید توی ماشین.....ب زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم.... ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان...... بالای تپه جان میداد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی ک ایوب استاد درست کردنشان بود....... ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند....رفتیم سمت کلیسای جلفا... هرچه به مرز نزدیک تر میشدیم،تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر میشد... ایوب از توی ایینه بچه ها را نگاه کرد،کنار هم ،روی صندلی عقب خوابشان برده بود.... گفت"شهلا فکرش را بکن.....یک روز محمد حسین و محمد حسن هم سرباز میشوند،میایند همچین جایی ......بعد من و تو باید مدام ب انها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم..... بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم ......حواسم نبود چند لحظه است ک ایوب ساکت شده.....نگاهش کردم....اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین....نگاهم کرد..... "نه شهلا........میدانم.....تمام این زحمت ها گردن خودت است.....من انوقت دیگر نیستم...." ان روزها حال و روز خوشی نداشتیم..... خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود....و محسن ،خواهر زاده ام،داشت با سرطان دست و پنجه نرم میکرد....فقط پنج سالش بود....ایوب طاقت زجر کشیدنش را نداشت....بعد از نماز هایش از خدا میخواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد..... تنها امدم تهران تا کنار خواهرم باشم...... چند وقت بعد محسن از دنیا رفت....ایوب گفت -"من هم تا چهل روز بیشتر پیش شما نیستم" بعد از فوت محسن ،ایوب برای روزنامه مقاله انتقادی نوشت ،درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی .....اسمش را گذاشته بود.... "آقای وزیر.....محسن مرد...." مقاله اش با کلی سانسور در روزنامه چاپ شد...ایوب عصبانی شد... گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمینویسد.... از تبریز تلفن کرد... "شهلا......حالم خیلی بد است.....تب شدید دارم...." هول کردم....."دکتر رفتی؟" -آره ،میگوید توی خونم عفونت است......میدانی درد پایم برای چی،بود؟ گیج شدم،ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمیفهمیدم..... -آن ترکش کوچکی ک از پایم رد شده بود ،الوده بوده..... حالا جایش یک تومور توی پایم درست شده..... گفت میخواهد همانجا ب دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد.... گفتم"توی تبریز نه.....بیا تهران..." با ناله گفت."پدرم را دراورده....دیگر.....طاقت.....ندارم....." التماسش کردم"همه برای دوا و دکتر می ایند تهران ،انوقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟تو را ب خدا بیا تهران......" 💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از زندگی عاشقانه
#واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی داستان واقعی صبر و عشق یک بانو و فداکاری و ایثار یک مرد 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛 درگیر مراسم محسن بودم و نمیتوانستم بروم تبریز .... التماس هم فایده نداشت... رفت اتاق عمل ..... ،بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و ب عصب پایش چند ساعت خون نرسید.... تومور را خارج کردند.... ولی عصب پایش مرد.... بعد از ان ایوب دیگر با عصا راه میرفت... .پایی ک حس نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیوفتد.... شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین میرود.... .احساس ادم مثل خواب رفتگی است.... ان عضو گز گز میکند.... سنگینی میکند و ادم احساس سوزش میکند.... اعصاب ضعیف ایوب این یکی را نمیتوانست تحمل کند.... نیمه های شب بود..... با صدای ایوب چشم باز کردم.... بالای سرم ایستاده بود ....پرسید"تبر را کجا گذاشته ای؟" از جایم پریدم "تبر را میخواهی چه کار؟" انگشتش را گذاشت روی بینی و ارام گفت "هیسسسس.......کاری ندارم....میخواهم پایم را قطع کنم.....درد میکند ....میسوزد..... هم تو راحت میشوی....هم من....این پا دیگر پا بشو نیست...." حالش خوب نبود ....نباید عصبانیش میکردم.....یادم امد تبر در صندوق عقب ماشین است.... -راست میگویی، ولی امشب دیر وقت است....فردا صبح زود میبرمت دکتر،برایت قطع کند..... سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون....چند دقیقه بعد برگشت.... پایش را گذاشت لبه میز تحریر.... چاقوی اشپز خانه را بالا برد و کوبید روی پایش.....😣😣😣 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛 از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند..... ...با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون ب اطراف میپاشید.... اگر محمد حسین ب خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود،ایوب خودش پایش را قطع میکرد.... محمد پتو را انداخت روی پای ایوب.... چاقو را از دستش کشید....ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان... سحر شده بود ک برگشتند.... سرتا پای محمد حسین خونی بود.... ایوب را روی تخت خواباند....هنوز گیج بود ....گاهی صورتش از درد توی هم میرفت و دستش را نزدیک پایش میبرد.... پایی ک حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی ،پر از بخیه های ریز و درشتی بود ک جای ضربات چاقو بود..... من دلش را نداشتم ،ولی دکتر سفارش کرده بود ک ب پایش روغن بمالیم... هدی مینشست جلوی پای ایوب،دستش را روغنی میکرد و روی پای او میکشید.... دلم ریش میشد وقتی میدیدم،برامدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد میشود و او چقدر با محبت این کار را انجام میدهد..... زهرا امده بود خانه ما....ایوب برایش حرف میزد.....از راحت شدن محسن میگفت....از جنس درد های محسن ک خودش یک عمر بود...تحملشان میکرد....از مرگ ک دیر یا زود سراغ همه مان می اید... توی اتاق بودم ک صدای خنده ی ایوب بلند شد...و بعد بوی اسفند....ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده.... زهرا چند بار ب در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند..."بیا ببین شهلا ،بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم،،،،،هزاااار ماشاالله،چقدر هم قشنگ میخنده..."چند وقتی میشد ک ایوب درست و حسابی نخندیده بود.... درد های عجیب و غریبی ک تحمل میکرد،انقدر ب او فشار اورده بود ک شده بود عین استخوانی ک رویش پوست کشیده اند.... مشکلات تازه هم ک پیش می امد میشد قوز بالای قوز..... 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛 جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود ک چرک کرده بود و دردناک شده بود..... دکتر تا ب پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون...چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند....ولی چرک بند نیامد.... دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم،هنوز چرک دارد..... با زخم باز برگشتیم خانه.... صبح ب صبح ک چرکش را خالی میکردم.... میدیدم ایوب از درد سرخ میشود و ب خوردش میپیچد..... حالا وقتی حمله عصبی سراغش میامد.... تمام فکر و ذکرش ارام کردن درد هایش بود .... میدانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش میدهد.... ان روز دیدم نیم ساعت است ک صدایم نمیزند.... هول برم داشت ..... ایوب کسی بود ک "شهلا،شهلا"از زبانش نمی افتاد صدایش کردم.... ایوب........؟ جواب نشنیدم کنار دیوار بی حال نشسته بود.... خون تازه تا روی فرش امده بود نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار میداد... فورا اقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم... بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند ب ایوب.... میدانستم زورم نمیرسد چاقو را بگیرم.... میترسیدم چاقو را انقدر فرو کند تا ب قلبش برسد... چانه ام لرزید.... ایوب جان......چاقو....را ....بده...ب ...من...اخر چرا .....این کار را....میکنی؟ اقای نصیری رسید بالا...مچ ایوب را گرفت و فشار داد... ایوب داد زد"ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....بخدا شهلا....." بغضم ترکید..... "بگذار برویم دکتر" اقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد..ایوب بیشتر تقلا کرد... "دارم میسوزم....بخدا خودم میتوانم....میتوانم درش بیاورم...شهلا....خسته م کرده،تو را خسته کرده..." بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک میریختند چاقو از دست ایوب افتاد....تنش میلرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش میچکید... قرص را توی دهانش گذاشتم ... لباس خونیش را عوض کردم....زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم... ب هوش امد وزخم تازه اش را دید....پرسید این دیگر چیست؟ اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم... یادش نمی امد و اگر برایش تعریف میکردم خیلی از من و بچه ها خجالت میکشید... 💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از زندگی عاشقانه
#واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی داستان واقعی صبر و عشق یک بانو و فداکاری و ایثار یک مرد 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹 صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد.... ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را ب هم زد و رفت مدرسه ... گفت"شهلا،هیچ دقت کرده ای ک هدی خیلی بزرگ شده؟" هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت.... "اره خیلی بزرگ شده،دیگه باید براش جهیزیه درست کنم" خیلی جدی نگاهم کرد... "جهیزیه؟اصلا......انقدر از این کاسه و بشقابی ک ب اسم جهاز ب دختر میدهند بدم میاید....ب دختر باید فقط کلید خانه داد ک اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد ،سرپناه داشته باشد..." -اووووه ،حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!" دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد ب سقف "اگر یک روز پسر خوب ببینم،خودم برای هدی خواستگاریش میکنم" صورتش را نیشگون گرفتم"خاک بر سرم.....یک وقت این کار را نکنی...ان وقت میگویند...دخترمان کور و کچل بوده" خنده اش گرفت...."خب می ایند میبینند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل....خیییلی هم خانم است" میدانستم ایوب کاری را ک میگوید" میکنم"،انجام میدهد... برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد.... عصر دوباره تعادلش را از دست داد..... اصرار داشت از خانه بیرون برود...التماسش کردم فایده ای نداشت.... محمد حسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند ک راه نیوفتد.... درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود.... اگر از خانه بیرون میرفت...حتی راه برگشت را هم گم میکرد.... دیده بودم ک گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و ب این فکر میکند ک اصلا کجا میخواهد برود... از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید ... تلفن را برداشتم.... با شنیدن صدای ماموران ان طرف،بغضم ترکید... صدایم را میشناختند.... منی ک ب سماجت برای درمان ایوب معروف بودم،حالا ب التماس افتاده بودم..."اقا تو را بخدا...تو را ب جان عزیزتان...امبولانس بفرستید...ایوب حال خوبی ندارد...از دستم میرود آ.....میخواهد از خانه بیرون برود" -چند دقیقه نگهش دارید،الان می اییم چند دقیقه کجا ،غروب کجا...... از صدای بیحوصله ان طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند.... ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود... دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم تبریز،کاری نداری؟" از جایم پریدم"تبریز چرا؟" -میخواهم پایم را بدهم ب همان دکتری ک خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص..... 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞 خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما میگیرم برایت ...پایش را توی کفشش کرد"محمد حسین را هم میبرم" -اورا برای چی؟از درس و مشقش می افتد محمد حسین اماده شده بود ....ب من گفت "مامان زیاد اصرار نکن،میرویم یک دوری میزنیم و برمیگردیم" ایوب عصایش را برداشت "میخواهم کمکم باشد،،،محمد حسین را فردا صبح با هواپیما میفرستم گفتم پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید رفتم توی اشپز خانه"ایوب حالا ک میروید کی برمیگردید؟" جلوی در ایستاد و گفت"محمد حسین را ک فردا برایت میفرستم،خودم....." کمی مکث کرد... "فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم...." تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین امد ک از پیچ کوچه گذشت... ساعت نزدیک پنج صبح بود...جانمازم را رو ب قبله پهن بود....با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم.... سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود... گوشی را برداشتم... محمد حسین بلند گفت"الو.......مامان" -تویی محمد ؟کجایید شماها؟" محمد حسین نفس نفس میزد "مامان ....مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده تکیه دادم ب دیوار "تصادف؟کجا؟الان.حالتان.خوب است؟" - من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از گوشش خون می اید.... پاهایم سست شد.... نشستم روی زمین.... -الو......مامان....من چی کارکنم اب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض الود نباشد"خیلی خب محمد جان ،نترس بگو الان کجا هستید؟تا من خودم را ب شما برسانم" -توی جاده زنجان هستیم....دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ میزنم ....ب اورژانس هم تلفن کرده ام....حالا میرسد....فعلا خداحافظ.... تلفنمان یک طرفه شده بود....چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی اقای نصیری سر و صدا بیرون می اید.....یاد خواب مامان افتادم ..... یک ماه قبل بود....اذان صبح را میگفتند ک مامان تلفن زد..."حال ایوب خوب است؟" صدایش میلرزید و تند تند نفس میکشید گفتم"گوش شیطان کر،تا حالا ک خوب بوده چطور؟" -هیچی شهلا خواب دیده ام.... -خیر است ان شاءالله -دیدم سه دفعه توی اسمان ندا میدهند"جانباز ایوب بلندی شهید شد" 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹 صدای خانم نصیری را شنیدم .....بیدار شده بودند....اشکم را پاک کردم ....و در زدم.... انقدر ب این طرف و ان طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم هدی را فرستادم مدرسه.... زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند.... محمد حسن و هدی را سپردم ب رضا.....میدانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد....و کنار او ارام تر است ....سوار ماشین اقای نصیری شدم... زهرا و شوهر خواهرم اقا نعمت هم سوار شدند.... عقب نشسته بودم.... صدای پچ پچ ارام اقا نعمت و اقای نصیری با هم را میشنیدم و صدای زنگ موبایل هایی ک خبر ها را رد و بدل میکرد.... ساعت ماشین ده صبح را نشان میداد.... سرم را تکیه دادم ب شیشه و خیره شدم ب بیابان های اطراف جاده.... کم کم سر وصدای ماشین خوابید.....محسن را دیدم ک وسط بیابان ....افسار اسبی را گرفته بود و ب دنبال خودش میکشید.... روی اسب ایوب نشسته بود..... قیافه اش درست عین وقت هایی بود ک بعد از موج گرفتگی حالش جا می امد.......مظلوم و خسته.... -ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟بلند شو.... محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش،.......هیس کشداری گفت.... "هیچی نگو خاله .....عمو ایوب تازه از راه رسیده ،خیلی هم خسته است..... صدای ایوب پیچید توی سرم...... "محسن میرود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی اورم...... شانه هایم لرزید..... زهرا دستم را گرفت"چی شده شهلا؟" بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود..... صدای اقا نعمت را میشنیدم ک حالم را میپرسید.......زهرا را میدیدم ک شانه هایم را میمالید.... خودم را میدیدم ک نفسم بند امده و چانه ام میلرزد... هر طرف ماشین را نگاه میکردم چشم های خسته ی ایوب را میدیدم.... حس میکردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم.... تک و تنها و بی کس..... با چشم های خسته ای ک نگاهم میکند..... قطره های اب را روی صورتم حس کردم.... زهرا با بغض گفت:"شهلا خوبی؟تو را بخدا ارام باش" اشکم ک ریخت صدای ناله ام بلند شد..... "ایوب رفت........من میدانم........ایوب تمام شد......" برگه امبولانس توی پاسگاه بود..... دیدمش ..... رویش نوشته بود...."اعلام مرگ،ساعت ده،احیا جواب نداد" ادامه دارد.... 💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از زندگی عاشقانه
#واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی داستان واقعی صبر و عشق یک بانو و فداکاری و ایثار یک مرد 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 توی بیمارستان دکتر ک صورت رنگ پریده ام را دید،اجازه نداد حرف بزنم.....با دست اشاره کرد ب نیمکت بنشینم.... "ارام باشید خانم.....حال ایشان....." چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم "ب من دروغ نگو .....هجده سال است....دارم میبینم هر روز ایوب اب میشود....هر روز درد میکشد....میبینم ک هر روز میمیرد و زنده میشود....میدانم ک ایوب رفته است....." گردنم را کج کردم و ارام پرسیدم"رفته؟" دکتر سرش را پایین انداخت وسرد خانه را نشان داد .....توی بغل زهرا وا رفتم..... چقدر راحت پرسیدم "ایوب رفته؟" امکان نداشت ایوب برای عملیاتی ب جبهه نرود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم.....سر سجادت زار نزنم ک برگردد.... از فکر زندگی بدون ایوب مو ب تنم سیخ میشد.... ایوب چه فکری درباره من میکرد....؟ فکر میکرد از اهنم؟....فکر میکرد اگر اب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است..؟ چی فکر میکرد ک ان روز وسط شوخی هایمان در باره مرگ گفت:"حواست باشد بلند بلند گریه نکنی....سر وصدا راه نیاندازی....یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود....حجاب هدی...حجاب خواهر هایم....کسی صدای انها را نشنود....مواظب باش ب اندازه مراسم بگیرید....ب اندازه گریه کنید...." زهرا اخرین قطره های اب قند را هم داد بخورم.... صدای داد و بیداد محمد حسین را میشنیدم.... با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود... خواستم بلند شوم....زهرا دستم را گرفت و کمک کرد....محمد حسین امد جلو.... صورت خیس من و زهرا را ک دید..... اخم کرد..... "مامان....بابا کجاست؟" 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود.... محمد حسین داد کشید"میگویم بابا ایوب کجاست؟" رو کرد ب پرستار ها .....اقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب،محمد برگشت سمت نعمت اقا"بابا ایوب رفت؟اره؟" رگ گردنش بیرون زده بود..... با عصبانیت ب پرستار ها گفت...."کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟من از پاسگاه زنگ زدم،کی گفت توی ای سی یو است؟بابا ایوب من مرده.....شما گفتید خوب است؟چرا دروغ گفتید؟" دست اقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون.....سرم گیج رفت...نشستم روی صندلی....اقا نعمت دنبال محمد حسین دوید....وسط خیابان محمد حسین را گفت توی بغلش...محمد خشمش،را جمع کرد توی مشت هایش و ب سینه ی اقاy نعمت زد.... اقا نعمت تکان نخورد....."بزن محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...." محمد داد میکشید و اقا نعمت را میزد...مردم ایستاده بودند و نگاه میکردند.... محمد نشست روی زمین و زبان گرفت... "شماها ک نمیدانید....نمیدانید بابا ایوبم چطوری رفت..... وقتی میلرزید شما ها ک نبودید..... همه جا تاریک و سرد بود.... همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم.....و اتش زدم تا گرم شود....سرش را گرفتم توی بغلم....." بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد"سر بابام توی بغلم بود ک مرد........با..با.....ایوبم....توی بغل....من مرد....." ایوب را دیدم ب سرش ضربه خورده بود.....رگ زیر چشمش ورم کرده بود....محمد حسین ایوب را توی قزوین درمانگاه میبرد تا امپولش را بزند... بعد از امپول ....ایوب ب محمد میگوید....حالش خوب است و از محمد میخواهد ک راحت بخوابد....هنوز چشم هایش گرم نشده بود ک ماشین چپ میشود..... ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون.... دکتر گفت"پشت فرمان تمام شده بوده" از موبایل اقا نعمت زنگ زدم ب خانه..... بعد از اولین بوق هدی،گوشی،را برداشت...."سلام مامان" گلویم گرفت"سلام هدی جان،مگر مدرسه نبودی؟" -ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده،اجازه دادند بیایم خانه پیش دایی رضا و خاله...." مکث کرد"بابا ایوب حالش خوب است؟" بینیم سوخت و اشک دوید ب چشمانم"اره خوب است دخترم....خیلی خوب است..." 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های ان چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه م....صدای هدی لرزید.... "پس چرا اینها همه اش گریه میکنند؟" صدای گریه ی شهیده از ان طرف گوشی می امد.... لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم... هدی با گریه حرف میزد.... "بابا ایوب رفته؟" اه کشیدم"اره مادر جان،بابا ایوب دیگر رفت...خیلی خسته شده بود...حالا حالش خوب خوب است" هدی با داییش کلنجار رفت ک نگذارد کسی گوشی را ذز او بگیرد.... هق هق میکرد"مامان تو را ب خدا بیاورش خانه؛تهران،پیش خودمان" -نمیشود هدی جان،شما باید وسایلتان را جمع کنید...بیایید تبریز -ولی من میخواهم بابام تهران باشد،پیش خودمان..... وصیت ایوب بود .....میخواست نزدیک برادرش ،حسن،در وادی رحمت دفن شود..... هدی ب قم زنگ زد و اجازه خواست.....گفتند اگر ب سختی می افتید،میتوانید ب وصیت عمل نکنید....اصرار هدی فایده نداشت ..... این اخرین خواسته ایوب از من بود و میخواستم هر طور هست انجامش دهم.... سوم ایوب،روز پدر بود... دلم میخواست برایش هدیه بخرم.....جبران اخرین روز مادری ک زنده بود..... نمیتوانست از رخت خواب بلند شود....پول داده بود ب محمد حسین و هدی...سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند.... صدای نوار قران را بلند تر کردم.... ب خواب فامیل امده بود و گفته بود"ب شهلا بگویید بیشتر برایم قران بگذارد" قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و ب سینه م فشار دادم اه کشیدم"اخر کی اسم تو را ایوب گذاشت؟...." قاب را میگیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه میکنم"میدانی؟تقصیر همان است ک تو اینقدر سختی کشیدی....اگر هم اسم یک ادم بی درد و پولدار بودی....من هم نمیشدم زن یک ادم صبور سختی کش" اگر ایوب بود....ب این حرفهایم میخندید.... مثل توی عکس ک چین افتاده زیر چشم هایش..... روی صورتش دست میکشم"یک عمر من ب حرف هایت گوش دادم ،،،،حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه میگویم..... از همین چند روز انقدر حرف دارم از خودم؛از بچه ها ..... محمد حسین داغان شده.... ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم....و حالا فرستادمش شمال... هر شب از خواب میپرد ....صدایت میکند... خودش را میزند و لباسش را پاره میکند..... محمد حسن خیلی کوچک است...اما خیلی خوب میفهمد ک نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند..... هدی هم ک شورع کرده هرشب برایت نامه مینویسد.... مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر میزند...." اشک هایم را پاک میکنم و ب ایوب چشم غره میروم"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام.....قایمشان کرده بودی؟رویت نمیشد بدهی دستم؟" 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ولی خواندمشان نوشتی "تا اخرین طلوع و غروب خورشید حیات،چشمانم جست و جو گر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود....برای این همه عظمت،نمیدانم چه بگویم....فقط،زبانم ب یک حقیقت میچرخد و ان این ک همیشه همسفر من باشی خدا نگهدارت.....همسفر تو ....ایوب" قاب را میبوسم و میگذارم روی تاقچه... از ایوب هر کاری بر می اید... هر وقت از او کمک میخواهم هست....حضورش فضای خانه را پر میکند.... مادرش امده بود خانه ما و چند روزی مانده بود...برای برگشتنش پول نداشت...،.توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم"ابرویم را حفظ کن ،هیچ پولی در خانه ندارم" دوستم امد جلوی در اتاق"شهلا بیا این اتاق...یک چیزی پیدا کردم..." امده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم... شش ماهی بود ک بخاری را تکان نداده بودیم... زیر فرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود....ایوب ابرویم را حفظ کرد.... توی امتحان. های محمد حسین کمکش کرد.... برای خواستگارهایی ک هدا از همان نوجوانیش داشت ب خوابم میامد و راهنمایی میکرد..... حتی حواسش ب محمد حسن هم بود.... یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد...یادش رفت....صبح سینی را دادم ب محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند.... وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود.... یک نگاهش ب حلوا بود و یک نگاهش ب من.... -مامان میگذاری همه اش را خودم بخورم؟ -نه مادر جان،این ها برای بابا است ک چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند... شانه اش را بالا انداخت"خب مگر من چه م است؟خودم میخورم،خودم هم فاتحه اش را میخوانم....." چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد.... سینی خالی را اورد توی اشپز خانه "مامان فاتحه خیلی کم است....میروم برای بابا نماز بخوانم ..... شب ایوب توی خواب... سیب ابداری را گاز میزد و میخندید..... فاتحه و نماز های محمد حسن ب او رسیده بود...... از تهران تا تبریز خیلی راه است... برای اینکه دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش.... سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم.... بچه ها جلوتر از من میروند،ولی من هر بار دست و پایم میلرزد..... اول سر مزار حسن مینشینم تا کمی ارام شوم... اما باز دلم شور میزند.... انگار باز ایوب امده باشد خواستگاریم و بخواهیم احتیاط کنیم ک نکند چشم توی چشم هم شویم..... فکر میکنم چه جوری نگاهش کنم ؟ چه بگویم؟ از کجا شروع کنم؟ ایوبم................................. پایان.. 💞 @zendegiasheghane_ma
دوستان برای دسترسی راحت تر به مطالب کانال، مطالب به هشتگهای زیر دسته بندی شده است، با لمس هر یک از هشتگها میتوانید به مطالب دسترسی داشته باشید😊👇👇👇 🔷 🔷 خانم اعلم 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 رمان 🔷 رمان 🔷 رمان 🔷 🔷 خانم اعلم 🔷 رمان مذهبی 🔷 سرکارخانم 🔷 فایلهای صوتی دکتر 🔷 سمینار دکتر 🔷 سمینار از دکتر 🔷 🔷 🔷 فایلهای صوتی خانم 🔷 مجموعه صوتی استاد 🔷 🔷 🔷 🔷 رمان (شهیدایوب بلندی) 🔷 خانم 🔷 رمان (سرگذشت شهید مدق) 🔷 فایلهای صوتی استاد 🔷 رمان واقعی از 🔷 خانم پرتواعلم 🔷رمان واقعی از 🔷 خانم 🔷 رمان بسیار زیبای 🔷 فایلهای استاد 🔷 رمان واقعی 🔷 رمان واقعی 🔷 🔷فایلهای صوتی دکتر 🔷 معرفی برای کودکان 🔷 داستان زندگی شهید 🔷 های 🔷 فایلهای صوتی از دکتر 🔷 فایلهای صوتی از حاج اقا 🔷 ( ) استاد 🔷 🔷 خانم 🔷 مبحث بسیار شیرین 🔷 🔷 🔷 فایلهای صوتی دکتر 🔷 رمان زیبا و واقعی 🔷 صوتهای استاد 🔷 ویژه 🔷 (تجارب اعضا) 🔷 مصادیق اعضای کانال 🔷 برای پایداری زندگی مشترک 🔷 نگاهی نو به کتاب برای زندگی بهتر 🔷 فایلهای صوتی و تصویری استاد 🔷 رمان زیبای 🔷 🔷 فایلهای همسرداری استاد 🔷 (مربوط به ماه مبارک رمضان ) خانم 🔷 فایلهای صوتی تربیت فرزند از استاد ( ) 🔷 و در زمینه همسرداری و تربیت فرزند از خانم 🔷 🔷 همراهی شما باعث افتخار ماست😊😊🌹🌹🌹 💞 @zendegiasheghane_ma
دوستان برای دسترسی راحت تر به مطالب کانال، مطالب به هشتگهای زیر دسته بندی شده است، با لمس هر یک از هشتگها میتوانید به مطالب دسترسی داشته باشید😊👇👇👇 🔷 🔷 خانم اعلم 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 رمان 🔷 رمان 🔷 رمان 🔷 🔷 خانم اعلم 🔷 رمان مذهبی 🔷 سرکارخانم 🔷 فایلهای صوتی دکتر 🔷 سمینار دکتر 🔷 سمینار از دکتر 🔷 🔷 🔷 فایلهای صوتی خانم 🔷 مجموعه صوتی استاد 🔷 🔷 🔷 🔷 رمان (شهیدایوب بلندی) 🔷 خانم 🔷 رمان (سرگذشت شهید مدق) 🔷 فایلهای صوتی استاد 🔷 رمان واقعی از 🔷 خانم پرتواعلم 🔷رمان واقعی از 🔷 خانم 🔷 رمان بسیار زیبای 🔷 فایلهای استاد 🔷 رمان واقعی 🔷 رمان واقعی 🔷 🔷فایلهای صوتی دکتر 🔷 معرفی برای کودکان 🔷 داستان زندگی شهید 🔷 های 🔷 فایلهای صوتی از دکتر 🔷 فایلهای صوتی از حاج اقا 🔷 ( ) استاد 🔷 🔷 خانم 🔷 مبحث بسیار شیرین 🔷 🔷 🔷 فایلهای صوتی دکتر 🔷 رمان زیبا و واقعی 🔷 صوتهای استاد 🔷 ویژه 🔷 (تجارب اعضا) 🔷 مصادیق اعضای کانال 🔷 برای پایداری زندگی مشترک 🔷 نگاهی نو به کتاب برای زندگی بهتر 🔷 فایلهای صوتی و تصویری استاد 🔷 رمان زیبای 🔷 رمان واقعی 🔷 🔷 فایلهای همسرداری استاد 🔷 (مربوط به ماه مبارک رمضان ) خانم 🔷 فایلهای صوتی تربیت فرزند از استاد ( ) 🔷 و در زمینه همسرداری و تربیت فرزند از خانم 🔷 🔷 همراهی شما باعث افتخار ماست😊😊🌹🌹🌹 💞 @zendegiasheghane_ma
دوستان برای دسترسی راحت تر به مطالب کانال، مطالب به هشتگهای زیر دسته بندی شده است، با لمس هر یک از هشتگها میتوانید به مطالب دسترسی داشته باشید😊👇👇👇 🔷 🔷 خانم اعلم 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 رمان 🔷 رمان 🔷 رمان 🔷 🔷 خانم اعلم 🔷 رمان مذهبی 🔷 سرکارخانم 🔷 فایلهای صوتی دکتر 🔷 سمینار دکتر 🔷 سمینار از دکتر 🔷 🔷 🔷 فایلهای صوتی خانم 🔷 مجموعه صوتی استاد 🔷 🔷 🔷 🔷 رمان (شهیدایوب بلندی) 🔷 خانم 🔷 رمان (سرگذشت شهید مدق) 🔷 فایلهای صوتی استاد 🔷 رمان واقعی از 🔷 خانم پرتواعلم 🔷رمان واقعی از 🔷 خانم 🔷 رمان بسیار زیبای 🔷 فایلهای استاد 🔷 رمان واقعی 🔷 رمان واقعی 🔷 🔷فایلهای صوتی دکتر 🔷 معرفی برای کودکان 🔷 داستان زندگی شهید 🔷 های 🔷 فایلهای صوتی از دکتر 🔷 فایلهای صوتی از حاج اقا 🔷 ( ) استاد 🔷 🔷 خانم 🔷 مبحث بسیار شیرین 🔷 🔷 🔷 فایلهای صوتی دکتر 🔷 رمان زیبا و واقعی 🔷 صوتهای استاد 🔷 ویژه 🔷 (تجارب اعضا) 🔷 مصادیق اعضای کانال 🔷 برای پایداری زندگی مشترک 🔷 نگاهی نو به کتاب برای زندگی بهتر 🔷 فایلهای صوتی و تصویری استاد 🔷 رمان زیبای 🔷 رمان واقعی 🔷 رمان 🔷 رمان 🔷 🔷 فایلهای همسرداری استاد 🔷 (مربوط به ماه مبارک رمضان ) خانم 🔷 فایلهای صوتی تربیت فرزند از استاد ( ) 🔷 و در زمینه همسرداری و تربیت فرزند از خانم 🔷 🔷 🔷 🔷 همراهی شما باعث افتخار ماست😊😊🌹🌹🌹 💞 @zendegiasheghane_ma
دوستان برای دسترسی راحت تر به مطالب کانال، مطالب به هشتگهای زیر دسته بندی شده است، با لمس هر یک از هشتگها میتوانید به مطالب دسترسی داشته باشید😊👇👇👇 🔷 🔷 خانم اعلم 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 رمان 🔷 رمان 🔷 رمان 🔷 🔷 خانم اعلم 🔷 رمان مذهبی 🔷 سرکارخانم 🔷 فایلهای صوتی دکتر 🔷 سمینار دکتر 🔷 سمینار از دکتر 🔷 🔷 🔷 فایلهای صوتی خانم 🔷 مجموعه صوتی استاد 🔷 🔷 🔷 🔷 رمان (شهیدایوب بلندی) 🔷 خانم 🔷 رمان (سرگذشت شهید مدق) 🔷 فایلهای صوتی استاد 🔷 رمان واقعی از 🔷 خانم پرتواعلم 🔷رمان واقعی از 🔷 خانم 🔷 رمان بسیار زیبای 🔷 فایلهای استاد 🔷 رمان واقعی 🔷 رمان واقعی 🔷 🔷فایلهای صوتی دکتر 🔷 معرفی برای کودکان 🔷 داستان زندگی شهید 🔷 های 🔷 فایلهای صوتی از دکتر 🔷 فایلهای صوتی از حاج اقا 🔷 ( ) استاد 🔷 🔷 خانم 🔷 مبحث بسیار شیرین 🔷 🔷 🔷 فایلهای صوتی دکتر 🔷 رمان زیبا و واقعی 🔷 صوتهای استاد 🔷 ویژه 🔷 (تجارب اعضا) 🔷 مصادیق اعضای کانال 🔷 برای پایداری زندگی مشترک 🔷 نگاهی نو به کتاب برای زندگی بهتر 🔷 فایلهای صوتی و تصویری استاد 🔷 رمان زیبای 🔷 رمان واقعی 🔷 🔷 فایلهای همسرداری استاد 🔷 (مربوط به ماه مبارک رمضان ) خانم 🔷 فایلهای صوتی تربیت فرزند از استاد ( ) 🔷 و در زمینه همسرداری و تربیت فرزند از خانم 🔷 🔷 همراهی شما باعث افتخار ماست😊😊🌹🌹🌹 💞 @zendegiasheghane_ma