#سرزمین_زیبای_من
#قسمت48
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چــهــل وهــشـتـم
(صـرف ســاده)
تابستان سال 90 از راه رسید ... اکثر بچه ها به کشورهاشون برگشتن ... عده کمی هم توی خوابگاه موندن ... من و هادی هم جزء همین عده کم بودیم ... .
قصد داشتم کل تابستان فقط عربی بخونم ... درس عربی واقعا برام سخت بود ... من توی هفت سالگی به راحتی می تونستم به زبان انگلیسی و زبان بومی ها صحبت کنم ... زبان فارسی رو به خوبی یاد گرفته بودم و صحبت می کردم اما عربی ... نمی دونم چرا اینقدر برام سخت شده بود ...
هادی داشت نماز می خوند و من همچنان با کتاب عربی کلنجار می رفتم ... در فرهنگ زندگی من، نفر دوم بودن هیچ جایگاهی نداشت ... هر چه بیشتر تلاش می کردم، بیشتر شکست می خوردم ... واقعا خسته شده بودم ... صرف ساده رو پرت کردم و روی تخت ولو شدم ... سر چرخوندم، کتاب از خطی که خودم مشخص کرده بودم، رد شده بود ... گفتم ولش کن، وقتی توی اتاق نبود میرم برش می دارم ... و غرق افکار مختلف، چشم هام رو بستم ... .
نمازش تموم شد ... تحرکش سمت دیگه اتاق، حواسم رو به خودش جلب کرد ... فکر کرد خوابم ... کتابم رو از روی زمین برداشت و ورق زد ... اصلا تکان نخوردم ... چند لحظه بهش نگاه کرد و گذاشت این طرف خط ... اونقدر این مدت، رفتارهای عجیب دیده بودم که دیگه از دیدن یه رفتار عجیب، تعجب نمی کردم ...
چند روز از ماجرا گذشت ... بعد از خوردن شام برگشتم توی اتاق که دیدم یه دفتر روی تخت منه ... بازش که کردم ... آموزش قواعد عربی به زبان انگلیسی بود ... تمام مطالب رو با نکات ریز و تفاوت هاش برام توضیح داده بود ... جملات عربی و مثال ها رو نوشته بود و کامل شرح داده بود ... اول تعجب کردم اما بلافاصله به یاد هادی افتادم ... یعنی دلش به حال من سوخته؟ ... یا شاید ... به شدت عصبانی شده بودم ... این افکار مثل خوره، آرامش رو ازم گرفت ... .
در رو باز کرد و اومد داخل ... تا چشمم بهش افتاد، دفتر رو پرت کردم سمتش ... کی از تو کمک خواسته بود که دخالت کردی؟ ... فکر کردی من یه آدم بدبختم که به کمکت احتیاج دارم؟ ... .
توی شوک بود ... سریع به خودش اومد ... از حالتش مشخص بود خیلی ناراحت شده ... خودم رو برای یه درگیری حسابی آماده کرده بودم که ... خم شد و دفتر رو از روی زمین برداشت ... .
- قصد بی احترامی نداشتم ... اگر رفتارم باعث سوء تفاهم شده، عذرمی خوام ... .
و خیلی عادی رفت سمت خودش...
ادامــه دارد...
@zendegiasheghane_ma
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت48
جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود ک چرک کرده بود و دردناک شده بود.....
دکتر تا ب پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون...چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند....ولی چرک بند نیامد....
دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم،هنوز چرک دارد.....
با زخم باز برگشتیم خانه....
صبح ب صبح ک چرکش را خالی میکردم....
میدیدم ایوب از درد سرخ میشود و ب خوردش میپیچد.....
حالا وقتی حمله عصبی سراغش میامد....
تمام فکر و ذکرش ارام کردن درد هایش بود ....
میدانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش میدهد....
ان روز دیدم نیم ساعت است ک صدایم نمیزند....
هول برم داشت .....
ایوب کسی بود ک "شهلا،شهلا"از زبانش نمی افتاد
صدایش کردم....
ایوب........؟
جواب نشنیدم
کنار دیوار بی حال نشسته بود....
خون تازه تا روی فرش امده بود
نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار میداد...
فورا اقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم...
بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند ب ایوب....
میدانستم زورم نمیرسد چاقو را بگیرم....
میترسیدم چاقو را انقدر فرو کند تا ب قلبش برسد...
چانه ام لرزید....
ایوب جان......چاقو....را ....بده...ب ...من...اخر چرا .....این کار را....میکنی؟
اقای نصیری رسید بالا...مچ ایوب را گرفت و فشار داد...
ایوب داد زد"ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....بخدا شهلا....."
بغضم ترکید.....
"بگذار برویم دکتر"
اقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد..ایوب بیشتر تقلا کرد...
"دارم میسوزم....بخدا خودم میتوانم....میتوانم درش بیاورم...شهلا....خسته م کرده،تو را خسته کرده..."
بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک میریختند
چاقو از دست ایوب افتاد....تنش میلرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش میچکید...
قرص را توی دهانش گذاشتم ...
لباس خونیش را عوض کردم....زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم...
ب هوش امد وزخم تازه اش را دید....پرسید این دیگر چیست؟
اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم...
یادش نمی امد و اگر برایش تعریف میکردم خیلی از من و بچه ها خجالت میکشید...
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 #او_را #محدثه_افشاری #قسمت47 🔹 #او_را ... ۴۷ گوشی از دستم افتاد... احساس می
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت48
🔹 #او_را ... ۴۸
تو این حال ،تنها کسی که میتونست حرفمو بفهمه مرجان بود.
گوشی رو که برداشت،زدم زیر گریه...
همه چیو بهش گفتم
-خب؟؟
-چی خب؟؟😳
-بعد اینکه عرشیا اون حرفو زد،تو چی گفتی؟؟
-هیچی،یعنی قبل اینکه بخوام حرفی بزنم قطع کرد...
-خاک تو سرت ترنم...
هیچی نگفتی؟؟
-نه
چی باید میگفتم؟؟
مرجان😢
عرشیا بدجوری لج کرده...
میترسم😭
-دیوونه...
اون این شل بازیای تو رو میبینه که همش پررو بازی در میاره دیگه!!
چقدر بهت گفتم به این پسرا نباید رو بدی!!
-حالا چیکار کنم مرجان؟؟
-هیچی!
میذاری اینقدر جلز ولز کنه تا بمیره😏
پسره پررو!!
این بود اونهمه عشقم عشقم گفتناش😒
-یعنی چی هیچی مرجان؟؟
عکسام دستشه😭
بابام😭
آبروم😭
-ببین اولا شهر هرت نیست که هرکس هرغلطی دلش خواست بکنه!
دوما این کارو بکنه پای خودشم گیره!!
فکرکردی الکیه؟😏
مگه ولش میکنن؟؟
یه شکایت کنی بگی عکسامو از تو گوشیم برداشته و دو تا دروغ بگی حله😉
-مرجان چی میگی؟؟
یعنی صبر کنم ببینم اقا عقلش میرسه این کارو نکنه یا نه؟؟
میدونی پخش کنه چی میشه؟؟
-هیچی گلم
بابات شکایت میکنه
میگه اینا قصدشون ازدواج بود،حالا پسره میخواد سوءاستفاده کنه☺️
-به همین راحتی؟؟؟
-اره بابا
اینقدر منو از این تهدیدا کردن😂😂
هیچکدومم نتونستن غلطی بکنن!!
چون میدونن گیر میفتن!
فقط میخوان از سادگی دخترا استفاده کنن😒
-اخه مرجان...😢
-اخه بی اخه!
باور کن راست میگم ترنم!
به حرفم گوش بده!
دیگه اصلا جوابشو نده!
حتی دیدی رو مخته خطتو عوض کن
باشه گلم؟😉
-هرچند میترسم...چون میدونم دیوونه تر از عرشیا وجود نداره...
ولی باشه😞
تا فردا ظهر جواب عرشیا رو نمیدادم...
ولی ظهر که رد شد،
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید😣
از شدت استرس حالت تهوع داشتم.
کلی فکر بد تو سرم بود
حتی هرلحظه منتظر بودم تا بابام زنگ بزنه و هرچی از دهنش در میاد بهم بگه.
با دستای لرزون رفتم سراغ گوشی و اینترنتمو روشن کردم،
اینستاگرام
تلگرام
سایتای مختلف
هرجا که میتونستم رو زیر و رو کردم...
هر عکس دختری میدیدم دلم هُری میریخت😰
سه چهار ساعت گشتم اما هیچ خبری نبود....
عرشیا همچنان چنددقیقه یه بار زنگ میزد یا پیام تهدید میفرستاد.
زنگ زدم به مرجان...
-مرجان هیچ خبری نشد!!😕
-دیدی گفتم😉
-اینا فقط میخوان از حماقت بقیه استفاده کنن...
-مرجان...عرشیا پسر خوبی بود...
چرا اینجوری کرد؟؟
-هه😏خوب؟؟؟؟!!!!
تو این دوره و زمونه مگه ادم خوب هم پیدا میشه...😒
دیدی همین پسر خوب که اونجوری برات بال بال میزد اخرش چیکار کرد؟؟😂
بیخیال بابا ترنم...
برو خداتو شکر کن که راحت شدی😉
-من خدایی نمیشناسم مرجان
این تو بودی که بهم کمک کردی...
مرسی😊❤️
-چی بگم...
منم خیلی از این مسائل سر در نمیارم...
واقعا شاید خدایی نیست و همه عالم سرکارن😂
در کل خواهش میکنم عشقم😚
برو استراحت کن که معلومه شب سختیو پشت سر گذاشتی😉
-مرسی گلم،اوهوم...
اصلا نخوابیدم دیشب😢
ولی خوب شد که تو هستی...
وگرنه معلوم نبود چی میشد...
شاید از ترس بابام...😣😭
-بیخیال بابا...
حالا که به خیر گذشت☺️
دیگه هرچقدر عرشیا زنگ زد ،جواب ندادم.
خوشحال بودم که دیگه از شرش خلاص شدم....
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_ششم
#قسمت48
اما خدا لبخند میزنه و میگه: برای من کاری نشد نداره...انقدر قدرتمو دسته کم نگیر !
یه چیز میخوام بگم ممکنه به غرورت بر بخوره...اما مهم نیست...
😒
تو اگه منطق داشتی...وضعیتت این نمیشد ...
لطفا رو منطق خودت هیچ حسابی باز نکن...
تو اصلا هم منطقی نیستی...
تو اسم ترس ها و بد دلی ها و بد بینی ها و بی ایمانیتو میذاری منطقی فکر کردن...
نه...
این منطقی فکر کردن نیست...
کسی که منطقی فکر میکنه میگه:
مهم نیست الان کجام...مهم اینه وضعیت الان من موندگار نیست...چرا ؟
چون خدا با منه...
همین و بس...
کی بهتر از خدا ؟
ببینید بچه ها ...
شما هر چقدر هم خرابکاری کرده باشید بازم اگه در مسیر باشی خدا برات درستش میکنه...
خدا هر کاری بگی از دستش بر میاد.
❤️فقط به خدا زمان بده تا پلاسکوی درونتو از صفر بسازه...
دستنویس #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
#بدون_تو_هرگز
#قسمت48
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت چهل و هشتم: کیش و مات
🍃دست هاش شل و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود ...
- چرا اینطوری شدی؟ ...
🍃سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ...
- ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره ... شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی ...
رفت سمت گاز ...
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ...
🍃دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ...
- خیلی جای بدیه؟ ...
- کجا؟ ...
- سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ...
- نه ... شایدم ... نمی دونم ...
🍃دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ...
- توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جواب من نیست ...
🍃چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ... اصلا نمی فهمیدم چه خبره ...
- زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ...
🍃پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد ...
- به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ...
🍃اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ... اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت47 #فصل_هفتم می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت48
#فصل_هشتم
به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود.
فصل هشتم
زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند. کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل های کرسی سیاه شده بود. زن ها در گیر و دار خانه تکانی و شست وشوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند. روزها شیشه ها را تمیز می کردیم، عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
برداشت هایی از کتاب #مفاتیح_الحیاة
#قسمت48
#ورزشهای_ناپسند
🔰🔰🔰
از امیرمؤمنان علی علیه السلام نقل شده است؛ #مهره_بازی ، #تیله بازی و #گشودن_دکمه های لباس از خصلت های قوم لوط است
امام باقر علیه السلام فرمودند: انواع بازی های قِمار ( بازی های دارای برد و باخت) جزء میسر شمرده می شود ( که در قرآن میسر کاری شیطانی شمرده می شود)
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️ خانوم خونه ❤️
👈 #یادمون_باشه هر بازی ای برای بچه مون نخریم ، بازی هایی بخریم و انجام دهیم که جسم و فکر بچه ها را به حرکت وا می داره
👌 #یادمون_باشه بازی های شانسی مثل منچ شاید حرام نباشه ولی فکر و جسم رو رشد نمی ده و فقط بچه را علاقه مند به موضوعی به نام #شانس می کنه نه فکر و برنامه و حرکت
❌ #یادمون_باشه اگه نمی خوایم با قوم لوط محشور بشویم از شاخصه های اخلاقی قوم لوط دوری کنیم مثل همین مانتوهای بدون دکمه و یا بازی های که در اون شانس، عاملِ برد و باخت است.
🍃 در این عالم هیچ چیزی شانسی نیست، حتی برگی که از درخت می افتد، پس اگه صدا و سیما هم مسابقاتی می زاره که آدما با شانسِشون میلیونها پول جایزه می گیرند به جای تماشا و لذت بردن، نهی از منکر کنیم
@jalasaaat
ارسال مطلب✅
کپی⛔️
#تنها_میان_داعش
#قسمت48
💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
💠 در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
بعد از یک روز #روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
💠 همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#نکات_تربیتی_خانواده #قسمت47 ✅ در مورد مطلب قبل باید عرض کنم که درسته که پدر و مادر در تربیت فرزند
#نکات_تربیتی_خانواده
#قسمت48
"نگاه به خود"
✅ یکی از عوامل رسیدن به آرامش اینه که انسان مدام مشغول "اصلاح عیوب خودش" باشه.
💖✔️
🔶 آدم باید نگاهِ خودش رو تغییر بده تا بتونه آرامش بیشتری داشته باشه.
🌺 وجود مقدس امیرالمومنین علی (ع) فرمود:
یا ایها الناس طوبی لِمَن شَغَله عیْبه عن عیوبِ النّاس و بَکی علی خَطیئته.
🌷 ای مردم! سعادتمند کسی است که پرداختن به عیوب خودش
او را از پرداختن به عیوب مردم بازداشته است
و برای خطاهای خودش میگرید...
✅ حضرت چقدر زیبا و صریح میفرماید که انسان همیشه باید دنبال این باشه که عیوب خودش رو اصلاح کنه....😌💓
🚸شما خانم یا آقای بزرگوار! لطفا صبح تا شب دنبال عیوب همسرت نباش!😊
اگه خودتو اصلاح کنی بیشتر نتیجه میگیری....✔️
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ازجهنم_تابهشت #قسمت47 _ به این نتیجه رسیدم که با حجاب امنیتم بیشتره. دیگه کمتر بهم تیکه میندازن ،
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت48
به روایت حانیه
.........................................................
مانتو رو گرفت و رفت حساب کنه و منم مشغول وارسی بقیه مانتوها شدم. همشون خوشگل بودن ولی نه برای کسی که میخواد با حجاب باشه. نمیدونم ولی انگار این چند روزه معنای حجاب رو درک کرده بودم ، دیگه نه از تیکه ها خبری بود و نه از چشمک و کارای چرت و پرت مسخره. احساس میکردم منی که از حجاب متنفر بودم الان دوسش دارم ولی هنوز هم با خیلی از کارای دین مشکل داشتم. اصلا حجابم ربطی به دینم نداشت.
امیرعلی _ بریم ؟
_ اوهوم
امیر علی _ راستی مبارکت باشه.
_ ممنون. امیر میشه چند تا سوال بپرسم ؟
امیرعلی_ بیابریم حالا اینجا وایسادیم زشته تو راه بپرس.
_ اوخ. راست میگی بریم.
از مغازه که اومدیم بیرون بی مقدمه گفتم _ چرا تو مثله بقیه نیستی؟
برگشت طرفم و با تعجب نگام کرد _ یعنی چی مثله بقیه نیستم؟
_ خب چرا تو به دخترا تیکه نمیندازی ؟ چرا بهشون گیر نمیدی؟ چرا همش چشمت دنبال دخترای مردم نیست ؟
امیرعلی_ باشه؟
_ نه ولی میخوام دلیل این نبودنش رو بدونم.
امیرعلی_ خب ببین ، دلایلش خیلی زیاده که مهمترین و سر منشا همش توصیه دینمه. حالا چرا چون دین من به من یاد داده که زن والاست و ارزشش خیلی بیشتر از اینه که هرروز زیر نگاهای شهوت آلود له بشه. از طرفی دینه من میگه هرچه برای خود میپسندی برای دیگران بپسند ؛ همونطور که من دوست ندارم که کسی به تو یا مامان نگاه چپ کنه خودمم حق ندارم حرمت ناموس دیگران رو بشکنم.
_ ولی دیگران این حرمتی رو که میگی شکستن.
_ دلیل نمیشه هرکس هرکاری کرد درست باشه یا من دنبال انتقام از اون باشم که. خواهر گل من هم میخواد لطف کنه از این به بعد بیشتر رعایت کنه که ارزش و احترام خودش حفظ بشه.
به روی امیرعلی لبخند زدم اره قصدم همین بود . ارزشم بیشتر از این بود که بزارم دیگران هرجور دوست دارن باهام برخورد کنن و درموردم فکرکنن . اگه همه طرز فکر امیرعلی رو داشتن اوضاع خیلی بهتر بود و منم مجبور به حجاب داشتن نبودم. هرچند الان با این اوصاف از حجاب بدم نمیاد......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
بین تو و چشمان من صد فاصله غوغا شده
آقابیا که منتظر جای دگر پیدا شده
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان #ماهواره استاد #عباسی_ولدی #قسمت47 📡 پیامدهای ماهواره در خانواده ⁉️چه
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
استاد #عباسی_ولدی
#قسمت48
📡 پیامدهای ماهواره در خانواده
⁉️چه شد که پای ماهواره به خانههایمان باز شد؟
فصل5️⃣ : این قاب است یا قبله خانه؟! (تلویزیونی شدن خانوادهها)
💎بیایید کمی قدرِ خودمان را بیشتر بدانیم.
⁉️چرا این قدر عمرمان را پای این فیلمها و سریالها تلف میکنیم؟ در حدّ سرگرمی شاید اشکالی نداشته باشد؛ ولی کسی که مدیریت زندگی خود را به تلویزیون داده، آیا میتواند صادقانه ادّعا کند که من در حدّ سرگرمی تلویزیون تماشا میکنم؟
❇️عمر، تنها سریال تکرار ناپذیر زندگی است. قابل برگشت نیست.
💴بیایید یک تاجر زیرکی باشیم. آنچه در برابر دیدن فیلم و سریالها میپردازیم، عمر است. آیا چیزی که در برابر آن میگیریم، با قیمت پرداختی آن، تناسب دارد؟
🌸الگوی مهربانی، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به ابوذر فرمود:
🔹ای ابو ذر! نسبت به عمر خویش، بخیلتر باش تا درهم و دینارت. 🔹
💎ما وقتی میخواهیم پولمان را خرج کنیم، با هزار حساب و کتاب، این کار را انجام میدهیم. گاهی برای مبلغی اندک، یک معامله را به هم میزنیم و میگوییم: نمیصرفد! چرا در بارۀ عمرمان، مثل پولمان عمل نمیکنیم؟!
🤔کمی فکر کنیم...
📚بشقابهای سفره پشت باممان، ص 193-195
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
✍️ #دمشق_شهرعشق #قسمت47 💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گوشم
#دمشق_شهرعشق
#قسمت48
💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمیدونم تو چه #وهابی هستی که هیچی از #جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به #خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضیها داریا رو هم مثل #کربلا و #نجف و #زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!»
از گیجی نگاهم میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول #سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده #رافضی مهاجرت کردن اینجا!»
💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن #ارتش_آزاد، رافضیها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!»
نمیفهمیدم از من چه میخواهد و در عوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟»
💠 از #وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا #جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!»
تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
استاد #پناهیان
#قسمت48
چرا نماز اول وقت انقدر اهمیت دارد؟
🔶✅🔶✅
استاد پناهیان؛
غربیه تا اخرش رفته بدبخت شده...
⛔️
حاضره با سگ و گربه و موش زندگی بکنه ،
با مردش یا زنش ، حاضر نیست زندگی بکنه...
❌🔴❌
همه بهم خائنند...
هیچ کس به هیچ کس نمی تواند محبت بکند .
〰🔶〰
این بلاییه که یهودیهای صهیونیسم نامرد،
سر مسیحیهای بدبخت ، آوردند.
🔴 محبت کجاست ؟
تو دلی میتونی محبت پیدا بکنی که ،
علیه خود قیام کرده باشه .
✅🔶
تو دلی میتونی عشق پیدا بکنی که ،
علیه هوس خود اقدام کرده باشه .
🔶✅
تو دلی میتوانی وفا و صفا پیدا بکنی که علیه خود اقدام کرده باشه.
🔶✅
حداقل اقدام علیه خود ،
نماز اول وقت خوندن مودبانه است ،
✅✅
بی کم گذاشتن از نماز .
آقا ببخشید میتونیم وسط سخنرانی سوال بکنیم ؟
نه نمیشه ،
به هیچ وجه ...
اینجا سخنرانی یکطرفه اس.
🔴⛔️⛔️
حاج آقا ...
آخه ، این سوال تو گلومون گیر بکنه ،این گلو ، درد میگیره .
حالا ، چون شما انسان محترمی هستی سوال کن .
حاج آقا ....
نمیشه ما جای دیگه ای غیر از نماز باخودمون مبارزه با نفس بکنیم ؟
🔴🔶
که آدم اهل عشق و صفا و محبت باشیم؟
خیلی جاها تو دنیا هست ،
تو زندگی ما هست ،
✅ که ما تو اون جاها باخودمون مبارزه می کنیم .
⛔️✅
وقتی با خودمون مبارزه کردیم ،
وقتی با هوای نفس خودمون مبارزه کردیم.
🔴🔴
اونوقت اون هوا پرستیمون کم میشه ،
عاشق پیشه میشیم ،
✅ میتونیم به کسی محبت کنیم.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت48
#تشییع_و_تدفین
خبر پیدا شدن پیکر هادی درست زمانی پخش شد که قرار بود در شب جمعه، یعنی شب اول ایام فاطمیه در مسجد موسی ابن جعفر(ع) تهران برای او مراسم برگزار شود.
همزمان با مراسم، اعلام شد که امروز پنجشنبه، برای شهید هادی ذوالفقاری چهار مراسم تشییع برگزار شده!
هادی وصیت کرده بود پیکرش را در سامرا، کاظمین، کربلا و نجف طواف دهند. این وصیت بعید بود اجرا شود. چرا که عراقیها شهدای خود را فقط به یکی از حرمین میبرند و بعد دفن می کنند.
اما در مورد هادی باز هم شرایط تغییر کرد، ابتدا پیکر او را به سامرا و بعد به کاظمین بردند. سپس در کربلا و بین الحرمین پیکر او تشییع شد. بعد هم به نجف بردند و مراسم اصلی برگزار شد.
در تمام حرم ها نیز برایش نماز خواندند! پرچم زیبای ایران نیز بر روی پیکر این شهید، حرف های زیادی با خود داشت. این که مردم ما، برادران شیعه خود را رها نمی کنند.
تشییع هادی در نجف بسیار باشکوه بود. چنین جمعیتی حتی در تشییع علما و فرماندهان دیده نشده بود.
مرحوم آیتالله آصفی (نماینده مقام معظم رهبری ) هم در نجف بر پیکر هادی نماز خواند. در آخر هم تمام جمعیتی که برای تشییع پیکر هادی آمده بودند برای تدفین به سمت وادیالسلام رفتند.
میگویند عراقیها در نجف برای شهدای خودشان تشییع خوبی در حرمها راه میاندازند، ولی بعد از آن که میخواهند شهید را دفن کنند، همه میروند و فقط چند نفر میمانند.
ولی در تشییع پیکر هادی همه چیز فرق کرد. صدها نفر وارد وادی السلام شدند. خود عراقیها هم از شرکت چنین جمعیتی در مراسم تدفین شهید تعجب کرده بودند و میگفتند این شهید استثنایی است.
اما نکته دیگر اینکه قطعه شهدای عراق در نجف، از حرم حضرت امیر(ع) فاصله بسیاری دارد اما مزار هادی به حرم حضرت علی(ع) بسیار نزدیک است.
این قبر متعلق به یکی از دوستان هادی بود که او هم قبر را برای مادرش در نظر داشت، اما هادی قبل از اعزام با او صحبت کرد. او هم مادرش را راضی نمود تا مزار را برای هادی قرار دهد.
یکی از دوستانش میگفت: هادی در این روزهای آخر، بیشتر شبها و سحرها را بر سر مزاری که برای خودش در نظر گرفته بود حاضر میشد و دعا و نماز میخواند.
دست آخر درست در شب جمعه و شب اول فاطمیه، در همان مزار (کمی جلوتر از قبر علامه سیدعلی قاضی) به خاک سپرده شد.
شهید ذوالفقاری وصیتهای عجیبی برای تدفین داشت که عمل کردنش مشکل بود، اما به خواست خدا همهاش تحقق یافت.
او وصیت کرده بود قبر مرا سیاهی بزنید و بعد مرا در آن دفن کنید! اما امکانش نبود، قبرهای نجف به شکلی است که ماسههای سستی دارد. ممکن است خیلی ساده فرو بریزد.
هادی در معرکه شهید شد و غسل نداشت. خودش قبلاً پرچم سیاهی تهیه کرده بود که خیلی ناگهانی پیکرش را درمیان آن پرچم پیچیدند و در قبر قرار دادند! ناخواسته کل قبرش سیاه و وصیت شهید عملی شد.
به گفته دوستانش یک شال «یافاطمة الزهرا(س)» هم بود که آن را روی صورتش گذاشتند و به خواست خودش بالای سنگ لحد شهید نوشتند: یا زهرا(س)
اما همه دوستان و آشنایان، بر این باورند که شاید علت این مفقودیت، ارادت ویژه شهید به حضرت زهرا(س) بوده. چون وقتی پیکر او با این تأخیر چند روزه پیدا شد، اغاز ایام فاطمیه بود. شبی که او به خاک سپرده شد، شب اول فاطمیه بود.
دوستانش میگویند بعد از شهادت هادی وقتی به خانهاش رفتیم دیدیم حتی سجادهاش پهن بوده است. انگار که او بعد از نماز برای رفتن و جنگیدن به قدر سجاده جمعکردنی هم درنگ نکرده است
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
*⚘﷽⚘
#هرچی_توبخوای
#قسمت48
رفتم تو آشپزخونه پیشش. گفت:
_زهرا جان،اگه شما به امین بگی نره،نمیره.😢
گفتم:
_من بهش #قول دادم #مانعش نشم.😊
-تو میتونی دوری شو تحمل کنی؟😒
هیچی نگفتم.سرمو انداختم پایین و اشکهام جاری شد.😢😞عمه زیبا چند دقیقه سکوت کرد و گفت:
_تو که اینقدر دوستش داری...برای سالم برگشتنش دعا کن.😒🙏
صدای زنگ در اومد...
عمه دیبا بود.تا وارد خونه شد،اطرافشو نگاه کرد.وقتی منو دید اومد سمتم و سیلی محکمی به من زد.گفت:
_همه ش زیر سر توئه.تو تشویقش میکنی بره سوریه.😡👋
گوشم سوت کشید.چند قدم پرت شدم اون طرف تر...
تمام سعی مو کردم که نیفتم.امین سریع اومد طرف عمه دیبا که چیزی بگه،مانعش شدم.همه از ناراحتی ساکت بودن.
امین از شدت عصبانیت سرخ شده بود.😡😣رفت تو اتاقش و کت شو برداشت.جلوی در هال ایستاد و به من گفت:
_بریم.😡💓
بعد رفت بیرون.من به همه نگاه کردم.خجالت میکشیدن.رفتم سمت در و به همه گفتم:
_خداحافظ.😒
تو ماشین نشستم...
امین شرمنده بود.😓حتی نگاهم نمیکرد.😞بعد مدتی از جلوی بستنی فروشی رد شدیم.سریع و باهیجان گفتم:
_من میخوام.😍😋🍦
ترمز کرد و گفت:
_چی؟😳
بالبخند به بستنی فروشی اشاره کردم و گفتم:
_قیفی باشه لطفا.🍦😋
یه بستنی قیفی خرید و گرفت سمت من.نگرفتم ازش.گفتم:
_پس مال من کو؟☹️
منظورمو فهمید.گفت:
_من میل ندارم.😞
مثلا باناراحتی گفتم:
_پس برو پسش بده.منم نمیخورم.😒🙁
رفت یکی دیگه خرید و اومد.مثل بچه ها ذوق کردم و شروع کردم به خوردن.ولی امین هیچ عکس العملی نشون نمیداد.گفتم:
_بخور دیگه.آب میشه ها.😁😋
با اکراه بستنی میخورد.😞من تندتند خوردم و عاشقانه😍 نگاهش میکردم.از نگاه های من شرمنده شد.خواست حرکت کنه با شوخی سویچ رو ازش گرفتم...
کلافه از ماشین پیاده شد...
یه کم تنهاش گذاشتم.بعد نیم ساعت رفتم پیشش.گفتم:
_میدونم سخته ولی اگه این #سختی ها رو بخاطر #خدا بپذیری☺️☝️ ثواب جهادت بیشتر میشه.
باناراحتی گفت:
_تو هم بخاطر ثوابش اون حرف ها و سیلی رو تحمل کردی؟😞😓
باخنده گفتم:
_من بخاطر تو تحمل کردم.اخلاص نداشتم.خسر الدنیا و الآخرة شدم.😁
-پس چقدر ضرر کردی.😣😞
-آره.راست میگی..میشه منو ببری خونه تون تا دوباره عمه جان بزنن تو گوشم؟😁😜
سؤالی نگاهم کرد.
-میخوام اینبار قصد قربت کنم.😉
لبخندی زد و گفت:
_دیوانه😅😍
-تازه منو شناختی؟...کلاه بزرگی سرت رفته.😌
اونقدر شوخی کردم که حالش بهتر شد...
تو خیابان ها میچرخیدیم و حرف میزدیم.یک ساعت به اذان صبح بود.🌌
اون موقع مسجدی باز نبود.تو پارک نماز شب خوندیم.😍😍برای نماز صبح رفتیم مسجد.بعد نماز عمه زیبا باهام تماس گرفت.
-امین جواب تلفن ما رو نمیده،کجاست؟😒
-مسجد هستیم.حالش بهتره.نگران نباشید.
-از عمه دیبا ناراحت نباش.اون...😔
-ناراحت نیستم.حالشون رو میفهمم.😊
قرار شد با امین بریم اونجا.همه هنوز خونه خاله مهناز بودن.امین راضی نمیشد منم ببره.خونه مون پیاده م کرد و تنها رفت.
ساعت یازده صبح🕚 میخواست بره...
ساعت هفت 🕖دیگه دلم آروم نمیگرفت. میخواستم برم پیشش...😍💞
با باباومامان هماهنگ کردم ساعت ده برای خداحافظی بیان.
وقتی افراد خونه خاله مهناز منو دیدن،تعجب کردن.فکر کردن دیگه نمیرم.😕یعنی امین اینجوری گفته بود.ولی از حالم معلوم بود تو دلم چه خبره...😔😣
گفتن امین تو اتاقشه.رفتم پیشش.داشت نماز میخوند.
پشتش به من بود.فقط....
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سبک_زندگی
استاد #پناهیان
#قسمت48
🔹الان نگاه کنید ببینید قراره سند بیست سی اجرا نشه دیگه!!!
🌀 مثلا میگویند دانش آموزان دبستانی رو به آرامستان نبرید‼️
اون میگه شما اعتقاد به معاد داری،داشته باش ‼️👇👇
من سبک زندگی تو رو تغییر میدم !!!
#قبرستون نرو‼️
✅بله صهیونیستها اینجوری میگن ،نمی گن تو اعتقاد به #معاد نداشته باش!!!
نمی گن #خدا نیست !!!
میگه اینا باشه سر جاش 👈 سبک_زندگی تو رو عوض بکنم!!
توجیه می کنن وحشتناک❗️
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت47 * به قلم خانم فاطمه امیری زاده _اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن تماس را قطع کرد
#جانم_میرود
#قسمت48
محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند...
شهاب از جایش بلند شد تا به اتاقش برود که مریم صدایش کرد
_شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم
_مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده
_نه خاک گرفتن باید بشوریمشون
_باشه
شهاب به سمت انباری رفت
سارا_میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد؟؟
_یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم
_منو زهرا هم میایم
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
_می خوای بیای؟؟
_آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت
نرجس_ولی شما نمی تونید بیاید این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها هست
مریم_من میپرسم خبرت می کنم
شهاب ظرفارا کنار حوض گذاشت
_بفرمایید
_خیلی ممنون داداش .
_خواهش میکنم
_میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان؟
_دوست دارن بیان؟؟؟
_آره
_باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم رو بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر
سارا_ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه
_معلومه که میچسبه.کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون
دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن
مریم به مهیا نگاهی انداخت
فکرش را نمی کرد که مهیا بخواهد با آن ها به شلمچه بیاید...
آن با بقیه دختر ها فرق می کرد با اینکه مقید نبود لباس پوشیدنش هم خوب نبود اما هیچوقت مانند بقیه در برابر مراسمات و این عقایدجبهه نمی گرفت...
مریم مطمئن بود این دختر دلش خیلی پاک تر از آن چیزی هست فکر می کند وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش را پیدا کند
با پاشیدن آب سردبه صورتش به خودش آمد
مهیا_به کجا خیره شدی
لبخندی زد و جواب مهیا را با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشان شد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
ارتباط موفق_48.mp3
11.54M
#ارتباط_موفق
#قسمت48
💥دروغگویی و فریبکاری در هر ارتباطی، قطع کنندهی ریسمان آن ارتباط است!
ـ چه در ارتباطات اجتماعی (مثل دغلکاری در کسب و کار)
ـ و چه در ارتباطات خانوادگی و دوستی (مثل خیانت در تمام ابعاد)،
نه تنها قدرت جذب انسان را کاهش داده و دامنهی ارتباطات فرد را دائماً تنگتر میکند؛
بلکه راه جذب برکات خداوند را مسدود میکند.✘
#استاد_شجاعی 🎤
#دکتر_رفیعی
#حجهالاسلام_قرائتی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#اخلاق_در_خانواده #قسمت47 بسم الله الرحمن الرحیم💐 #اخلاق_در_خانواده #کلام_چهل_وهفتم #تشکر زن
#اخلاق_در_خانواده
#قسمت48
بسم الله الرحمن الرحیم💐
#اخلاق_در_خانواده
#کلام_چهل_وهشتم
🚫#جادو_بندی
⛺️در دوران گذشته و در میان چادر نشینان دور از آبادی. زنانی بودند که چون از شوهر محبت نمیدیدند در خانه فالگیر و رمال و جادوبند را میزدند و مبالغی از پول خود یا شوهر را به انها می دادند تا فال آنها را بگیرد و باطل السحر به آنها بدهند ویا بخت بسته آنها را باز کند و محبت و علاقه شوهر را به انها بازگرداند .🍂
⚜( البته متاسفانه هنوز هم هستند خانم هایی که سراغ فال و سحر و جادو میروند😔)
👌پیداست که این اعمال موجب میشود که زن از خانه بیرون رود و از هنر خانه داری باز ماند و در نتیجه بی مهری و عدم علاقه شوهر نسبت به او بیشتر شود .✔️
👆این زن باید فکر کند که بی مهری شوهرش نسبت به او چه علتی دارد؟ ❓
♻️این زن اگر به شوهرش سلام کند ،پگاهی به استقبال و بدرقه او برود و زبان خوش داشته باشد
و آنچه را که از قول خدا و پیغمبر و ائمه تا کنون نقل کردیم ،عمل کند و باز هم شوهرش نسبت به او بی علاقه و بی محبت است ، ممکن است علتی نهانی و روانی داشته باشد.
🤔ولی با حساب دو دوتا چهارتا گمان نمیکنم مردی در روی کره زمین باشد که هر چه محبت و علاقه و فداکاری از همسرش ببیند و باز هم بی مهر و بی علاقه باقی ماند .✔️
✅گمان نکنم خداوند عادل چنین انسانی با چنین دلی سخت تر از سنگ و فولاد آفریده باشد .و اگر چنین موجود انسان نما و نا پاکی وجود داشته باشد ، گمان ندارم هیچگونه دعا و جادوبندی در او تاثیر کند. 🍁
انشاءالله که چنین زنانی در زمان ما با این افکار خرافی وجود نداشته باشند .🤲😊
#دلایل_روایی 🌺
🌿علی علیه السلام فرمود:
زنی نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و عرض کرد :
ای رسول خدا، من شوهری دارم که نسبت به من خشونت دارد و من درباره او کاری کردم که نسبت به من مهربان شود.🍂
🌿رسول خدا فرمود: اُف بر تو ، دینت را تیره و مشوش کردی ( که جادوگری را از دستورات دینی دانستی ) فرشتگان نیک رفتار و فرشتگان آسمان و زمین تو را لعنت کردند ، آن زن روزها روزه میگرفت و شبها عبادت میکرد .......📿♻️
✅رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود :
این کارها برای او فایده ندارد مگر آنکه شوهرش از او راضی شود .👌
☝️(بحار الانوار جلد ۱۰۳ص۲۵۰
وسائل جلد ۱۴ص ۱۸۴
عبارت حدیث در این دو نسخه متفاوت است.)
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸🌹
انسان شناسی ۴۸.mp3
11.74M
#انسان_شناسی
#قسمت48
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
#دکتر_رفیعی
🥇 مسیرِ تکاملِ انسانی ؛ دقیقاً مثل مسیرِ تحصیلی ماست!
تا شما از یک پایه، نمره قبولی نگیرید، صعود به پایهی بالاتر ممکن نیست!
➖نمرهی قبولی در هر مرتبه از تکاملِ انسانی، چگونه کسب میشود ؟
@Ostad_Shojae
💕زندگی عاشقانه💕
#تربیت_فرزند #قسمت47 📝موضوع : راه تسهیل مفاهیم دینی به فرزندان 📍حاج آقا چرا وقتی حرف دین وسط میا
#تربیت_فرزند
#قسمت48
📝موضوع : راه تسهیل مفاهیم دینی به فرزندان
پس ما اینجا یه جمع بندی داشته باشیم:
چرا ما به سختی ها تاکید کردیم❓
☢بخاطر اون دروغ بزرگی که کار ابلیسه
💠کار همهی انسان های آرزومندِ خیال پردازی ست که الکی خودشون رو به خوش خیالی میزنن 😒
👈و بعد با مشکلات که مواجه میشن
نمیتونن مشکلات رو جمع کنن❌
📍خب حاج آقا شما میفرمایید اونایی که بدون نگاه دین دارن زندگی شون رو مدیریت میکنن
اگه آسایش دارن ولی از زندگی شون راضی نیستن ⁉️
🌀بله مثلا شما فکر میکنید کسانی که با روابط آزاد بین زن و مرد دارن زندگی میکنن بدون مقدراتی که تو هر دینی هست
👈اینا میزان رضایتمندی شون از خانوادهها و افرادی که مقید هستن بیشتره ⁉️
یقینا کمتره ✅
💠شما میتونین با تست های روانشناسی و بررسی شاخص هایی که میتونه میزان افسردگی و امید و رضایتمندی رو مشخص میکنه بررسی کنید این موضوع رو 👌✅
🔻شما پات رو گذاشتی رو گاز میگی پیچ دیگه مقابل من نیست 🚗
👈یه دفعه برسی به پیچ دیگه نمی تونی ماشین رو جمع کنی
یقینا نمیشه جمع کرد ❌
خب ما به بچه مون از همون اول این سختی ها رو آموزش بدیم 👌✅
📍پس من میتونم پیش بینی کنم که بحث آسایش و آرامش اصلا مهم نیست الان؛
بلکه بحث رضایتمندی مهمه ✅
🌀بله رضایتمندی از انواع لذت ها 👌
🍃ببینین آرامش لذت داره
🍃خوردن لذت داره
🍃روابط زن و مرد لذت داره
🍃مقام اجتماعی برا داره
هر کدوم اینا لذت داره 👆👆
من فایده ی مشترک همه ی این ها رو میذارم #لذت_و_رضایتمندی
🔻لذت و رضایتمندی رو بخوایم افزایش بدیم
چاره ای نداریم جز اینکه راهنمایی دین رو بپذیریم 👌👌✅✅
✔️و دین در قدم اول به شما راست میگه
🔻میگه این دنیا سنتش به اینه
🔻شیوه اش به اینه که 👇👇
⬅️هم بلا هست هم اسایش هر دو هست➡️
💢و جالب اینه که دین هم راهنمای خوبیه برای نحوه ی برخورد با سختی ها
💢هم راهنمای خوبی برای نحوه ی برخورد با شادی ها
🔆شادی که من میگم دوباره همون لذت و رضایتمندیه✅👌
💠مثلا یکی از لذایذ که تو دنیا رواج داره
روابطی ست که بین زن و مرد وجود داره 💑
🌀خب اسلام یه پیشنهاد های خیلی روشنی داده
برای اینکه سطح لذت بردن و رضایت مندی در نهایت از این لذت بره بالا👌✅
میگه چیکار کنید ⁉️
👈میگه از این لذت با این محدودیت ها و مقررات استفاده کنید
💥وقتی شما نگاهت رو از حرام برمیداری ؛ سطح رضایتمندی و لذت شما از همین امور افزایش پیدا میکنه
⭕️یه نفر که اتفاقا استاد دانشگاه هم بود به من میگفت من تا خارج هستم چشم چرونی نمیکنم
دیگه خودمونی گفت 😊 راستش اینه به محض اینکه میام ایران بعد یه مدت چشم چرانی میکنم
چرا ❓خب این حجاب منو این طور میکنه دیگه
حجاب رو آزاد کنن بذارن مردم راحت باشن😒
منم خیلی صریح بهش گفتم بعد میخوای از چی لذت ببری⁉️😏
یه کم فکر کرد گفت درست گفتین 🤔👌👌
♨️تو غرب مردها کمتر میتونن لذت ببرن از خیلی چیزها
🌀یعنی این قید و بندهایی که ما احساس میکنین دست و پامون رو داره می بنده
فقط برای این هست که ما لذت بیشتری ببریم👌😍
🎊اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🎊
#تربیت_فرزند
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══