🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_ششم
#قسمت42
یه چیزی بگم بهت ؟
سعی کن زیاد رو خودت حساب باز نکنی.
☑️
زیاد من من من نکن...
تو فقط وظیفت اینه که به الهاماتت عمل کنی و مسیری که خدا برات داره طراحی میکنه رو بیای.
رو عقلت زیاد حساب باز نکن که بخوای مسیری که خدا برات طراحی کرده رو تحلیل کنی...
عقل مگه چیه؟
همش تجربیاتته دیگه...
سعی کن زندگیتو وقتی دست خدا سپردی انقد دل دل نکنی که هی به خدا بگی :
چجوری ..مگه میشه؟ نه نمیشه...
این چیزاش به ما ربطی نداره...
اگه اینارو میگی چون رو خودت حساب باز کردی و به خدا قلبا اعتماد نداری...
لطفا تو کار خدا دخالت نکن و بذار اهسته آهسته هدایتت کنه...
وقتی رو خودت حساب باز میکنی دیگه نمیذاری خدا هدایتت کنه...
وگرنه اگه رو خودت حساب باز کنی اینجوری خیلی زجر میکشی...و همیشه ترس داری..
🌹هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
🌹آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم
🌹هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر
🌹رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر
مولانا
یاد خدا بیامرز مرغ عشقام افتادم...
😢
دو تا مرغ عشق داشتم ۱۵ تا شده بودن.... هی تخم میذاشتن هی جوجه میاوردن...
دستنویس #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_ششم
#قسمت43
وقتی میخواستم قفس رو باز کنم وبرا مرغ عشقا غذا بریزم در حد مرگ استرس میگرفتن و میترسیدن...
☹️🙄😨
ولی من فقط میخواستم غذا بریزم براشون.اما میترسیدن ....
خیلی میترسیدن.
خودشونو به قفس میزدن محکم....
یاد خدا افتادم ....
خدا هم میخواد هدایتمون کنه ما جیغ میزنیم...
هی میگیم : نههههه
😖😫😵
میگیم نمیشههههه....چجورییییی !!!
نههههه !!! خدااااا کجایییییی !
چرا اینجوری میکنییییی ؟؟؟
خداااااا
از این مسیر نمیشهههههههه
😫😩😩😩
🌹خدا میگه : بابا صبر کن... این اتفاق کلی نعمت و موهبت پشتشه !
صبر کن...قضاوت نکن...
چرا اعتماد نداری خب...
هه...
یه مثال دیگه بزنم؟
میگن شرط اصلی اینکه بتونی یه اسب خوب تربیت کنی اینه که باید اسب بهت اعتماد کنه...وگرنه هرگز نمیتونی تربیتش کنی و حتی بهش غذا بدی...
چون تا تورو میبینه بهت حمله میکنه و گازت میگیره !
چی بگم واالا...
بچه ها ؟
میدونی مشکل مرغ عشقم چی بود؟
🤔
مشکل مرغ عشقام این بود که با عقل خودشون داشتن منو #قضاوت میکردن...
بخاطر همین تا دستمو میکردم تو قفس که اب و غذاشونو درست کنم فکر میکردن میخوام اذیتشون کنم
بخاطر همین خودشونو محکم به قفس میزدن...
هه...
چقدر جالب...
😓ما هم با عقل خودمون خدارو قضاوت میکنیم و...
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_ششم
#قسمت44
رو عقلت حساب باز نکن!!!
اون چیزی که تو اسمشو میذاری منطق... همش ترساته...
نه منطق...
تازه؟
منطق خدا با منطق تو فرق داره.
راستی خیلی معذرت میخواما...
چی باعث شده فکر کنی خیلی حالیته ؟
واقعا چی ؟
نکنه رو خودت خیلی حساب باز کردی؟؟
اوکی...
بروبا ترسات زندگی کن.
خدا هم تورو به خودت واگذار میکنه...
انقدر ادامه بده تا خسته بشی...
تهش میفهمی که باید رو خدا حساب کرد ...نه رو خودت.
کسی که به خدا اعتماد داره اولا به الهاماتش گوش میده و بعدشم آهسته آهسته جلو میره و مسیرشو قضاوت نمیکنه و نمیترسه...
چون خدا پشتشه...
اصلا میدونی خدا یعنی چی؟
خدا یعنی همه چی...
چقدر قدرت خدارو باور داری واقعا؟
خدا تو قرآن گفته ایمان بیاری این دنیا و اون دنیا نمیذارم اندوهگین و غمگین بشی...
ایمان یعنی عزیز من فکر وخیال نکن.
تو مگه توکل نکردی ؟
خب دیگه نگران نباش.
خدا کمکت میکنه.
لطفا رو عقل و منطق خودت انقدر حساب باز نکن !!!
اینجوری نمیذاری خدا هدایتت کنه.
دستنویس های #داداش_رضا
#داداش_رضا
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_ششم
#قسمت45
عموم کسایی که فکر و خیال میکنن به خدا اعتماد ندارن.
به عقل و منطق خودشون اعتماد دارن.
بخاطر همین خدا هدایتشون نمیکنه.
شرط اصلی هدایت اعتماده...
انتخاب با خودته...
یا به خدا اعتماد کن و حرکت کن...
یا انقدر بشین فکر و خیال کن )به قول خودت منطقی فکر کردن ( که خسته بشی و روز به روز ترسات بیشتر بشه...
اون مرغ عشق هم منطقی فکر میکرد که خودشو میکوبید به قفس و دستمو گاز میگرفت!
من قصد کمک داشتما...اما حالیش نمیشد.
فکر میکرد میخوام اذیتش کنم...
تو دلم کلی بهش بد و بیراه گفتم !
گفتم چقدر تو خنگی...
بابا میخوام کمکت کنم...چرا اینجوری میکنی...
اما اون با عقل غریزیش داشت منو تحلیل میکرد...
راستی ؟
تو هم با عقل غریزیت خیلی وقتا خدارو روندیا...
مگه نه...
اینکه میگی خدا هست اما بهش اعتماد نداری و دلت آروم نیست و همش ترس داری نشونه چیه واقعا؟
یه خواهش کنم؟
خواهش من اینه که اجازه بده خدا هدایتت کنه.
همین....
اون منطقی که تو روش حساب باز کردی اگه تو افریقا به دنیا میومدی کلا مدلش فرق میکرد...
منطق تو همش از تجربیاتته...
تجربیاتت و ورودی هات و شنیده هات و دیده هات ...
اینا به مرور منطقت رو ساخته...
حالا تو داری با این منطق خدارو میسنجی و قضاوت میکنی...
هیچوقت با منطق اکتسابیت خدارو نسنجیدی
نشونه اعتماد خیال راحته...
اگه یه آدم برش دار تو بانک بهت یه قولی بده میبینی چقدر دلت آروم
میشه؟
یا مثلا یکی از فامیالتون بهت قول بده کمکت کنه...
دستنویس #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹 #ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی #فصل_ششم #قسمت45 عموم کسایی که فکر و خیال میکنن به خدا اعتماد
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_ششم
#قسمت46
اگه به خدا اعتماد کنی دقیقا حالت این مدلی میشه...
آرومی و خیالت راحته...
خدا مراقبته نمیذاره اتفافی برات بیوفته.
نگران نباش...
یه مدت همش با خدا دعوا داشتم و میگفتم : خدایا...
تو صدامو نمیشنوی...
اما بعدا که کمی گذشت فهمیدم : قبل از اینکه خدا بخواد صدای منو بشنوه ... خودم باید صدایخودمو بشنوم...
در واقع کسی که صدای خودشو بشنوه...
صدای خدا رو هم میشنوه و خدا هم صداشو میشنوه...
من این روزا صدای خودمو میشنوم...
بخاطر همین بهتر حس میکنم خدا صدامو میشنوه...
خودمم صدای خدارو میشنوم...
هه...
یکم پیچیده شد...
😅
راستی ؟؟
نکنه این صدایی که با من حرف میزنه همون خدا بود و من خیال میکردم که خودمم...
وقتی حقایق برات شفاف میشه زبونت بسته میشه و هیچ ی جز خدایا شکرت نمیتونی بگی....
هر وقت گفتی : خدایا تو نمیفهمی...
بدون خودتی که نمیفهمی...
کسی که خودش خودشو نفهمه...
حس میکنه خدا هم نمیفهمه...
یه بار اون اوایل رفته بودم تو یه مجلسی که اون سخنران فقط داشت درمورد حسن ظن به خدا
صحبت میکرد و میگفت :
همه چی درست میشه...
خدا بزرگه...تجسم کن و فکر کن خدا مشکلتو حل کرده...
وقتی این حرفارو شنیدم با حالت عصبانیت و خشم مجلس رو ترک کردم و با همه بحثم شدو گفتم :
این سخنران چرت پرت محض میگه...
قشنگ یادمه...
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_ششم
#قسمت47
قشنگ یادمه...خیلی بهم ریخته بودم...
من کلی مشکل داشتم...
اما اون سخنران خیلی ریلکس داشت میگفت خدا حلش میکنه و از این حرفا...
من به خودم گفتم : پس چرا مشکلات من حل نمیشههههه چرا تمومی ندارههههههه !!!!
چرا زندگیم قاط ی پاتیه و نظم ندارهههه ؟
جالبه...
با سه نفر تو اون مجلس بحثم شد و میگفتم : این سخنران خیلی تو رویاهاست ...
😏😒😒
بعدشم مجلسو ترک کردم و رفتم یه گوشه نشستم و کلی گریه کردم .
😭😭😭
خیلی برام سخت بود...
نمیتونستم تصور کنم خدا منو میفهمه و درک میکنه...
از اون روزا چند سالی میگذره...
میدونی مشکل من چی بود ؟
مشکلم این بود که خیلی منطقی فکر میکردم...
هه...
بعد ها خدا بهم گفت :
رضا ؟
شرایط رو جوری که الان هست نبین...
شرایط رو جوری ببین که دوست داری باشه...
این یعنی ایمان...
یه چی بگم؟
سعی کن نسبت به آیندت زیاد منطقی فکر نکنی...
چون منطق تو با منطق خدا اصلا شبیه هم نیست.
تو میگی نمیشه و کلی ذهنت محدودیت میاره...اما خدا لبخند میزنه و میگه: برای من کاری نشد نداره...انقدر قدرتمو دسته کم نگیر !
دستنویس #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_ششم
#قسمت48
اما خدا لبخند میزنه و میگه: برای من کاری نشد نداره...انقدر قدرتمو دسته کم نگیر !
یه چیز میخوام بگم ممکنه به غرورت بر بخوره...اما مهم نیست...
😒
تو اگه منطق داشتی...وضعیتت این نمیشد ...
لطفا رو منطق خودت هیچ حسابی باز نکن...
تو اصلا هم منطقی نیستی...
تو اسم ترس ها و بد دلی ها و بد بینی ها و بی ایمانیتو میذاری منطقی فکر کردن...
نه...
این منطقی فکر کردن نیست...
کسی که منطقی فکر میکنه میگه:
مهم نیست الان کجام...مهم اینه وضعیت الان من موندگار نیست...چرا ؟
چون خدا با منه...
همین و بس...
کی بهتر از خدا ؟
ببینید بچه ها ...
شما هر چقدر هم خرابکاری کرده باشید بازم اگه در مسیر باشی خدا برات درستش میکنه...
خدا هر کاری بگی از دستش بر میاد.
❤️فقط به خدا زمان بده تا پلاسکوی درونتو از صفر بسازه...
دستنویس #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
✨💥✨💥✨💥✨💥✨💥
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت37
#فصل_ششم
بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
✨💥✨💥✨💥✨💥✨💥 #دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت37 #فصل_ششم بچه های روستا با داد و هوار و شادی به ط
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت38
#فصل_ششم
مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند.
صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند.
دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.»
ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم.
رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت38 #فصل_ششم مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صد
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت39
#فصل_ششم
به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.
وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.»
خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم.
#قسمت40
#فصل_ششم
صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم.
فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند.
آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم.
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.»
در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود. رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.
عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma