#من_باتو
#قسمت47
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت چــهــل و هــفــتــم
(بـخــش چــهــارم)
آروم جوابشون رو دادیم،امیرحسین گفت:هانیہ،خانم محمدے رو صدا ڪن ڪمڪ ڪنہ بچہ ها رو ببرے خیالم راحت شہ برم!
وارد حسینیہ شدم،شلوغ بود.
نگاهم رو دور حسینیہ ے سیاہ پوش چرخوندم.
خانم محمدے داشت با چند تا خانم صحبت میڪرد.
دستم رو بالا بردم و تڪون دادم.
نگاهش افتاد بہ من،سریع اومد ڪنارم بعد از سلام و احوال پرسے
گفت:ڪجایید شما؟!
صورتم رو مظلوم ڪردم و گفتم:ببخشید زهرا جون یڪم دیر شد.
باهاش بہ قدرے صمیمے شدہ بودم ڪہ با اسم ڪوچیڪ صداش ڪنم.
_خب حالا! دو تا فسقلے دیگہ ڪوشن؟!
بہ بیرون اشارہ ڪردم و گفتم:بغل باباشون.
دستش رو روے ڪمرم گذاشت و گفت:بریم بیارمشون.
باهم بہ سمت امیرحسین رفتیم.
امیرحسین با دیدن خانم محمدے نگاهش رو دوخت بہ زمین.
خانم محمدے مائدہ رو از بغل امیرحسین گرفت،چادرم رو مرتب ڪردم و گفتم:امیرحسین سپیدہ رو بدہ!
نگاهم ڪرد و گفت:سختت میشہ!
همونطور ڪہ دستم رو بہ سمتش دراز ڪردہ بودم گفتم:دو قدم راهہ،بدہ!
مُرَدَد سپیدہ رو بہ سمتم گرفت،سپیدہ رو ازش گرفتم.
سنگینے بچہ ها اذیتم میڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم.
رو بہ امیرحسین گفتم:برو همسرے موفق باشے!
فاطمہ و سپیدہ رو تڪون دادم و گفتم:خداحافظ بابایے!
نگاهش رو بین بچہ ها چرخوند و روے صورت من قفل ڪرد!
_خداحافظ عزیزاے دلم.
با خانم محمدے دوبارہ وارد حسینیہ شدیم،صداے همهمہ و بوے گلاب باهم مخلوط شدہ بود.
آخر مجلس ڪنار دیوار نشستم،بچہ ها رو روے پام نشوندم،با تعجب بہ بقیہ نگاہ میڪردن.
آروم موهاشون رو نوازش میڪردم،چند دقیقہ بعد صداے امیرحسین از توے بلندگوها پیچید:اعوذ بااللہ من الشیطان الرجیم،بسم اللہ الرحمن الرحیم
با صداے امیرحسین،صداے همهمہ قطع شد.
بچہ ها با تعجب اطراف رو نگاہ میڪردن،دنبال صداے پدرشون بودن.
سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچم یا فاطمہ.
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید!
مثل دفعہ ے اول،بدون شروع روضہ!
صداے امیرحسین مے اومد.
بوسہ ے ڪوتاهے روے "یا فاطمه" نشوندم و گفتم:مادر! با دخترام اومدم!
💥پـایـان
💞 @zendegiasheghane_ma💞
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت47
از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند.....
...با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون ب اطراف میپاشید....
اگر محمد حسین ب خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود،ایوب خودش پایش را قطع میکرد....
محمد پتو را انداخت روی پای ایوب....
چاقو را از دستش کشید....ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان...
سحر شده بود ک برگشتند....
سرتا پای محمد حسین خونی بود....
ایوب را روی تخت خواباند....هنوز گیج بود ....گاهی صورتش از درد توی هم میرفت و دستش را نزدیک پایش میبرد....
پایی ک حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی ،پر از بخیه های ریز و درشتی بود ک جای ضربات چاقو بود.....
من دلش را نداشتم ،ولی دکتر سفارش کرده بود ک ب پایش روغن بمالیم...
هدی مینشست جلوی پای ایوب،دستش را روغنی میکرد و روی پای او میکشید....
دلم ریش میشد وقتی میدیدم،برامدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد میشود و او چقدر با محبت این کار را انجام میدهد.....
زهرا امده بود خانه ما....ایوب برایش حرف میزد.....از راحت شدن محسن میگفت....از جنس درد های محسن ک خودش یک عمر بود...تحملشان میکرد....از مرگ ک دیر یا زود سراغ همه مان می اید...
توی اتاق بودم ک صدای خنده ی ایوب بلند شد...و بعد بوی اسفند....ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده....
زهرا چند بار ب در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند..."بیا ببین شهلا ،بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم،،،،،هزاااار ماشاالله،چقدر هم قشنگ میخنده..."چند وقتی میشد ک ایوب درست و حسابی نخندیده بود....
درد های عجیب و غریبی ک تحمل میکرد،انقدر ب او فشار اورده بود ک شده بود عین استخوانی ک رویش پوست کشیده اند....
مشکلات تازه هم ک پیش می امد میشد قوز بالای قوز.....
💞 @zendegiasheghane_ma
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت47
🔹 #او_را ... ۴۷
گوشی از دستم افتاد...
احساس میکردم بدبخت تر از من اصلا وجود نداره...❌
تا چنددقیقه ماتم برده بود...
بلند شدم و رفتم سمت تراس
گند بزنه به این زندگی...
آسمونو نگاه کردم...
من اینجا خدایی نمیبینم!!
اگر هم هست،هممونو گذاشته سرکار...
زمینو نگاه کردم...
چرا اینقدر با من لجی😣
میخوای دقم بدی؟؟
بسه دیگه😖
اینهمه بدبختی دارم...
این چی بود این وسط اخه😭
حتی اگر بمیرم
نمیذارم یه بی شرف دستش به بدنم برسه....
دستمو از دیوار گرفتم و رفتم بالای نرده ها.....
چشمامو بستم😖
بسه دیگه...
این زندگی لجن باید تموم شه...
تو دلم از مامان و بابا و مرجان معذرت خواهی میکردم....😭
دیگه وقت خلاص شدنه....
دیگه تحمل بدبختیا رو ندارم...
چشمامو باز کردم
و پایینو نگاه کردم....
همیشه از ارتفاع میترسیدم😣
سرم داشت گیج میرفت😥
قلبم تند تند میزد
کافی بود دستمو از دیوار بردارم تا همه چی تموم شه...
اما هرکاری میکردم
دستم کنده نمیشد😖
کم کم داشتم میترسیدم...
من جرات این کارو نداشتم😫
تو دلم به خودم فحش دادم و اومدم پایین...😞
دلم میخواست خودمو خفه کنم...
-اخه تو که عرضشو نداری غلط میکنی میری سمتش😡
به جهنم...
زنده بمون و بازم عذاب بکش...
اصلا تو باید زجرکش بشی...
حقته هر بلایی سرت بیاد😭
دیوونه شده بودم
داد میزدم
گریه میکردم
خودمو میزدم
چرا این زندگی تموم نمیشه....😫
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_ششم
#قسمت47
قشنگ یادمه...خیلی بهم ریخته بودم...
من کلی مشکل داشتم...
اما اون سخنران خیلی ریلکس داشت میگفت خدا حلش میکنه و از این حرفا...
من به خودم گفتم : پس چرا مشکلات من حل نمیشههههه چرا تمومی ندارههههههه !!!!
چرا زندگیم قاط ی پاتیه و نظم ندارهههه ؟
جالبه...
با سه نفر تو اون مجلس بحثم شد و میگفتم : این سخنران خیلی تو رویاهاست ...
😏😒😒
بعدشم مجلسو ترک کردم و رفتم یه گوشه نشستم و کلی گریه کردم .
😭😭😭
خیلی برام سخت بود...
نمیتونستم تصور کنم خدا منو میفهمه و درک میکنه...
از اون روزا چند سالی میگذره...
میدونی مشکل من چی بود ؟
مشکلم این بود که خیلی منطقی فکر میکردم...
هه...
بعد ها خدا بهم گفت :
رضا ؟
شرایط رو جوری که الان هست نبین...
شرایط رو جوری ببین که دوست داری باشه...
این یعنی ایمان...
یه چی بگم؟
سعی کن نسبت به آیندت زیاد منطقی فکر نکنی...
چون منطق تو با منطق خدا اصلا شبیه هم نیست.
تو میگی نمیشه و کلی ذهنت محدودیت میاره...اما خدا لبخند میزنه و میگه: برای من کاری نشد نداره...انقدر قدرتمو دسته کم نگیر !
دستنویس #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
#بدون_تو_هرگز
#قسمت47
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت چهل و هفتم: سومین پیشنهاد
🍃علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ...
- ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی ...
🍃با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ... فکر کردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ...
🍃چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت ...
- هانیه جان ... چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ...
🍃خیلی دلم سوخت ...
- اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم ... برام سخته ...
🍃با حالت عجیبی بهم نگاه کرد ...
- هانیه جان ... باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش ...
🍃گریه ام گرفت ... ازش قول محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ... دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود ...
🍃حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش ...
- سلام دختر گلم ... خسته نباشی ...
🍃با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ...
- دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ...
🍃رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ...
- مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ...
🍃ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عین علی بود ...
- از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ ...
🍃خندید ...
- تا نگی چی شده ولت نمی کنم ...
🍃بغض گلوم رو گرفت ...
- زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟...
🍃دست هاش شل شد و من رو ول کرد ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت47
#فصل_هفتم
می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.
دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
برداشت هایی از کتاب #مفاتیح_الحیاة
#قسمت47
#برخی_مصادیق_تفریح
🔰🔰🔰
🌸 حضرت امیرمؤمنان علی علیه السلام فرمودند؛ اوقات سرور و شادمانی فرصت مناسبی برای طراوت روح و جان است
🌸 رسول خدا صلیالله علیه و آله؛ محبوب ترین سرگرمی نزد خدا #اسب_دوانی ( سوارکاری) و #تیراندازی است
🌸 و نیز فرمودند؛ بهترین سرگرمی مرد مومن #شنا و بهترین سرگرمی زن #ریسندگی است
🌸 امام باقر علیه السلام؛ سرگرمی مؤمن در سه چیز است؛ بهره وری از #همسر، #شوخی با دوستان و #نماز شب
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️ خانوم خونه ❤️
👈 #یادمون_باشه از مصادیق ریسندگی که به خانم ها سفارش شده می تونه بافتنی و خیاطی و هنرهای اینچنینی باشه که اینها باعث نشاط خانوم خونه ست
🏊🏹 #یادمون_باشه آقایون و پسر بچه ها رو به شنا و تیراندازی تشویق کنیم
🏇 🚴 البته اگه کسی امکان اسب دوانی داره این هم یکی از تفریحات انرژی بخشه. در غیر اینصورت سوارکاری هایی مثل دوچرخه سواری هم لذت بخشه
👌 #یادمون_باشه اگه میخوایم با نشاط باشیم یکی از راههاش #نماز_شب خوندنه
📝 واسه نمازشب و با دوستان بودن و با همسر بودن برنامه داشته باش و از نعمتهایی که داری استفاده کن تا روحیه ت تازه و با طراوت بشه و از غم و غصه رها بشی
@jalasaaat
ارسال مطلب✅
کپی⛔️
#تنها_میان_داعش
#قسمت47
💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
💠 زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زنعمو را به #یاحسین بلند کرد.
💠 در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#نکات_تربیتی_خانواده
#قسمت47
✅ در مورد مطلب قبل باید عرض کنم که درسته که پدر و مادر در تربیت فرزند خیلی موثر هستن
✔️ ولی آخرش مبارزه با نفس هایی که فرزندان میکنن اهمیت و تاثیرش بیشتر از هر چیزی هست.
☺️
🚸 بنابراین یه دختر یا پسر نباید بگه چون پدر و مادر بد عمل کردن پس من نمیتونم دیگه خوب باشم!
به هر جهت هر کسی زندگی خودش رو داره.
🚸این موضوع مجوز این نشه که فرزندان به هرزگی رو بیارن.
🌺 مبارزه با هوای نفس، بالاترین و موثرترین موضوع در رشد روحی انسان هست...
🔶 از همه چیز مهم تر
حتی از لقمه ی حلال...
💢 چه بسا یه مردی به فرزندانش لقمه حرام داده باشه، اما اثر مبارزه با نفسی که فرزندان میکنن حتی بر لقمه حرام هم غلبه میکنه.
یادتون باشه...
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت47
_ به این نتیجه رسیدم که با حجاب امنیتم بیشتره. دیگه کمتر بهم تیکه میندازن ، بعدشم چرا من باید زیبایی هام رو حراج کنم برای همه ؟
یاسمین_ اینا حرفای امیرعلیه نه؟
_اره. راهنمایی های اونه. و واقعا هم به نظرم درسته. تا حالا اینجوری به حجاب دقت نکرده بودم تازه در کنار این ، ندیدی اون پسره هم فکر میکرد ما از خدامونه که بهمون تیکه بندازن .
نجمه_ حرف مردم برات مهمه؟
_ نه ولی نجمه تنها برداشتی که میشه از ظاهر ماها کرد تشنه توجه بودنه . بعدش هم اصلا اگه اون آقا و دوستاش واقعا گشت بودن ، حالا مامان بابای من هیچی ، جواب مامان و بابای خودتونو چیجوری میخواستید بدید؟ تو که خاله های حساس من و مامان خودتو که میشناسی.
شقایق_ بیخیال فعلا
نجمه_ موافقم
.
.
نجمه_ خب رسیدیم بپرید پایین.
واای عاشق پارک آب و آتش بودم. وقتی پیاده شدیم یکم که به اطرافم دقت کردم احساس کردم نگاه های بقیه نسبت به من رنگ احترام گرفتن و دیگه از اون نگاه های پر شهوت و چشمک ها خبری نبود. یه حس خاصی داشتم همون احساس ارزشی که امیرعلی ازش حرف میزد....
نجمه_ بچه ها بیاید بریم بشینیم رو اون صندلیا
_ بریم
.
.
.
یاسمین_ تانی تو برو پشت شقایق وایسا.
_ اه . یه ساعته دارید عکس میگیرید پاشین بریم بابا. خسته شدم.
شقایق _ ضدحال. چته تو؟ تازه دوساعت هم نیست که اومدیم.
_ خسته شدم بابا . هی عکس عکس عکس.
یاسمین_ راست میگه بیاید بریم .
داشتم میرفتم به سمت ماشین که صدای زنگ گوشی متوقفم کرد.
دیدن اسم فاطمه روی گوشی؛ نمیدونم چرا ؛ ولی لبخند رو مهمون لب هام کرد.
_ جونم؟
فاطمه_ سلام خانوم. خوبی؟؟؟
_ مرسی تو خوبی؟
فاطمه_ فدات شم. به خوبیت. حانیه من دارم میرم کلاس ، تو هم میای باهم بریم شاید دوست داشته باشی؟
_کلاس چی؟
فاطمه_ببین حلقه صالحین بسیجه. کلاس خوبیه.
_نه بابا. بیخیال. حالا بعدا یه روز باهم قرار میزاریم میریم پارکی جایی.
فاطمه _ باشه عزیزم. فعلا....
_ بای
_یاعلی....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
درقلب من انگار کسی جای تورا یافت اما
افسوس که این عاشق دل خسته نهانش کرده
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#ماهواره
استاد #عباسی_ولدی
#قسمت47
📡 پیامدهای ماهواره در خانواده
⁉️چه شد که پای ماهواره به خانههایمان باز شد؟
فصل5️⃣ : این قاب است یا قبله خانه؟! (تلویزیونی شدن خانوادهها)
💣 در پست قبل گفتیم افسارگسیختگی در تماشای تلویزیون، زمینۀ اعتیاد🚬 به رسانه را ایجاد میکند و اعتیاد به رسانه، زمینه را برای انتخاب عاقلانۀ شبکههای موجود، بسیار تنگ میکند. کسی هم که اعتیاد پیدا کرد، تنها به تنوّع میاندیشد، همین!
🎞برای این که مسئلۀ اعتیاد به رسانه، خوب تبیین شود، باید برنامۀ یک «خانوادۀ تلویزیونی» را با هم مرور کنیم. این برنامه را از شب، شروع میکنیم:
📺بعد از نماز مغرب و عشا، تلویزیون روشن است. پدر با بچّهها و بچّهها هم با یکدیگر بر سرِ این که کدام شبکه را نگاه کنند، دعوا ⚔️دارند. سرانجام با هم کنار میآیند؛ امّا با هزار درد سر! همین دعواها، رابطۀ اهالی خانه را تنشآلود😠 کرده است.
👮🏻♂️ اگر سریال امشب، از سریالهایی باشد که حکم رگِ حیات را یافته، حکومت نظامی در خانه بر پا میشود؛ مثل این سریالهای کُرهای که حکم مرگ و زندگی را برای بعضیها پیدا کرده است. وقتی پخش میشود، مادر یا پدر در حالتِ خَلسهاند. اصلاً نمیدانند که دور و بَرِشان چه میگذرد؟
خدا نکند که بچّه در حین پخش سریال، سر و صدایی کند. چنان ساکتش🔫 میکنند که بچّه، حرف زدن را فراموش کند. بعد هم سریال بعدی، فیلم بعدی، مستند بعدی. شب از نیمه گذشته و هنوز چراغها روشن است. باور کنید فلسفۀ شب، این نبود که ما پای سریال و فیلم بنشینیم.
🌙خدایی که شب را آفرید، خودش گفته است، در قرآنش هم گفته تا کسی در سندش تردید نکند:
📖هوَ الَّذی جَعَلَ لَکُمُ اللَّیلَ لِتَسکُنوا فیهِ.
اوست کسى که براى شما شب را قرار داد تا در آن بیارامید.
⁉️واقعاً این سریالها و فیلمها مایۀ آرامش هستند؟ این تنشها مایۀ آرامش است؟
🚫دیشب، همه دیر خوابیدهاند. صبح، پدر در حالی که تمام وجودش را خواب گرفته، به سرِ کار میرود. بچّه هم در حالی که دلش نمیآید چشمانش را کامل باز کند، با بیحوصلگی کیفش را روی دوشش میاندازد و به مدرسه میرود. پدر، در محل کار، حوصلۀ ارباب رجوع و بچّه هم در مدرسه، حال درس خواندن را ندارد.
وقتی هم که بعد از ظهر، مدرسه و اداره تعطیل میشود، بچّهها به همراه پدر و مادر (اگر مادر، شاغل باشد)، با جسم و اعصاب خسته به خانه میآیند، به گونهای که تا تقّی به توقّی میخورَد، عصبانی میشوند.
اوّلین کسی که وارد خانه میشود، اوّلین کاری که انجام میدهد، روشن کردن تلویزیون است.
شب هم سفرۀ شام که پهن میشود، همه در حال تماشای تلویزیون هستند و فقط مراقباند که لقمه را به جای دهان در چشمشان فرو نکنند!
🤝بیایید شجاعانه یک تصمیم بگیریم. تصمیم بگیریم مدیریت تماشای تلویزیون را خودمان به دست بگیریم. این همه فیلم و سریال دیدیم، چه شد؟
🤔کمی فکر کنیم...
📚بشقابهای سفره پشت باممان، ص 190-191
@abbasivaladi
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ #دمشق_شهرعشق
#قسمت47
💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!»
و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او #هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!»
💠 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته #عربی به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...»
اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!»
💠 نفهمیدم چه میگوید و دلم خیالبافی کرد میخواهد #فراریام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو برسه!»
احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینهام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر #شیعیان داریا نقشهای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
استاد #پناهیان
#قسمت47
چرا نماز اول وقت اینقدر مهم است؟
استاد پناهیان؛
جوون مردم رفته خواستگاری دختر مردم.
که از دختر مردم خواستگاری کنه.
❤️🌸
رفته گشته خانواده ای رو پیدا کرده مذهبی نباشن .
میخواد بره خواستگاری ، راحت زندگی کنه .
🔶🌺
آقای داماد .... باهم صحبت کنید ، ببینید هم دیگر رو میپسندید ؟
✅دختر خانم بر میگردن میگن آقاپسر ...
شما نماز اول وقت میخونید ؟
🔴
اقا پسر میگه ، شما چه کار داری به نماز اول وقت من ؟
مگه امام جماعت مسجدی شما ؟
✅🔴
مگه میخوای من و تو سپاه پاسداران استخدام کنی ؟
یا حوزه علمیه گزینش بشم ؟
❌🔶
شما خودت نماز میخونی دختر خانم... که داری اینو از من میپرسی ؟
🔴
دختر خانم میگه نه نماز نمیخونم من .
دارم از شما میپرسم ،
✅🔶
شما نماز اول وقت میخونی یا نه ؟
آقا داماد میگه ، اول وقت که نمیخونیم نماز رو ...
🔴
اصلا گاهی میخونیم... ، چه برسه نماز اول وقت بخونیم .
دختر خانم میگن که شما معتقد هستی از نظر دیدگاهی ؟
مشکلی ندارید که باید دستور خدارو گوش کرد ؟
✅🔴
میگه اره مشکلی نداریم ،حالشو نداریم ...
دختر خانم میگن پس ما قبول نمیکنیم .
⛔️
ببخشید ، برید خدا روزیتون و جای دیگه حواله بده.
آقا پسر تعجب می کنند ...!!!
‼️
تعجب میکنند ،میگن شما چرا به نماز ما گیر دادی؟
❗️❗️
شمااز من عشق بخواه ، محبت بخواه،
از من نمیدونم عقل و شعور و زندگی بخواه .
از من نظم و ادب و تمیزی و نظافت بخواه .
این چیزا رو بخواه پول بخواه از من ؛
♨️💢♨️
از من چی میخوای؟
دختر بر میگرده به پسر میگه که
من از شما یه چیز بیشتر نمیخوام...
🔶✅
اونم عشق ، محبت ، صفا .....
وفا هم باشه که .....
دیگه چه قدر عاااالی میشه.....
❤️🌸❤️
ولی تو یک ادمی هستی که اصلا روت نمیشه حساب کرد.
🔴🔴
کسی که با نماز خودش و مقید کرد ،
معلوم میشه ادم هوس رانی نیست ...
❌
معلوم میشه هوس خودش و با نماز اول وقت کشته ،
من از کجا اطمینان پیدا کنم امروز از من خوشت اومده ،
فردا از کسی دیگه ...
❌
امروز بخاطردل خودت اومدی سراغ من ،
فردا بخاطر دل خودت منو زیر پات له میکنی ...
😔
من تا نماز نخونی ،
بهت نمیتونم دورزار اطمینان کنم .
❌❌❌
والله هزاران زندگی رو دیدم .
من نه خدا می شناسم ، نه پیغمبر خدا...
اما میخوام شوهری داشته باشم که ، بمونه برای من ...
❌❤️❌
تو که به خدای خودت معتقدی ، چرا حرفش و گوش نمیکنی ؟
✅❌
از سر هوس رانی ، من بایک مرد هوس ران نمیتونم زندگی کنم .
تو اگر خودت رو زیر پای خودت ،پای نماز ،
له نکرده باشی ،
⭕️✅
عاشق پیشه ام نیستی ... دروغ میگی ...
بخدا قسم دروغ میگی من و دوست داری ،
هوس خودت و دوست داری .
پس فردا میخوای
بخاطر هوس از من بیچاره متنفر بشی.
💠✅
این سخنرانی من اینجوری که من دارم نگاه میکنم ، زیاد اینجا نمیگیره ،
میگیره ؟ تو اون دلت خیلی اباده ...
ولی این سخنرانی رو من تو وسط لندن ،
وسط پاریس ،
وسط شهر های اروپایی بکنم میگیره .
⚜⚜⚜
یه عده ای اون جا بدبختی کشیدن از مردم نامرد ...از هم دیگه ...
اونا از بی مهری های همدیگه خسته اند .
❤️❌
اونجا برای همه ثابت شده همه نامردن ...
اونجا برای همه ثابت شده محبت خبری نیست...
اون چیزی که تو الان داری تلک تلک میکنی در مسیر معصیته...
مردم غرب و اروپا تا آخرش رفتند
👆👆
و فهمیدند که هیچ خبری نیست
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت47
#خبر_شهادت
#مادر_و_برادر_شهید
سهشنبه بود. من به جلسه قرآن رفته بودم. در جلسه قرآن بودم که به من زنگ زدند. پرسیدند خانهای؟ گفتم نه.
بعد گفتند بروید خانه کارتان داریم.
فهمیدم از دوستان هادی هستند و صحبتشان درمورد هادی است، اما نگفتند چه کاری دارند.
من سریع برگشتم. چند نفر از بچه های مسجد آمدند و گفتند هادی مجروح شده.
من اول حرفشان را باور کردم؛ گفتم حضرت ابوالفضل(ع) و امام حسین(ع) کمک میکنند، عیبی ندارد. اما رفته رفته حرف عوض شد. بعد از دو سه ساعت، همسایهها آمدند و مادر دو تن از شهدای محل مرا در آغوش گرفتند وگفتند هادی به شهادت رسیده.
***
در محل کار معمولاً موبایل را استفاده نمی کنم. این را بیشتر فامیل و دوستانم می دانند.
آن روز چند ساعتی توی محوطه بودم. عصر وقتی برگشتم به دفتر، گوشی خودم را از توی کمد برداشتم. باتعجب دیدم که هفده تا تماس بی پاسخ داشتم!
تماس ها از سوی یکی دوتا از بچه های مسجد و دوست هادی بود. سریع زنگ زدم و گفتم: سلام، چی شده؟
گفت: هیچی، هادی مجروح شده، اگه می تونی سریع بیا میدان آیت الله سعیدی باهات کار داریم.
گوشی قطع شد. سریع با موتور حرکت کردم. توی راه کمی فکر کردم. شک نداشتم که هادی شهید شده. چون به خاطر مجروحیت هفده بار زنگ نمی زدند؟ در ثانی کار عجله ای فقط برای شهادت می تواند باشد و...
به محض اینکه به میدان آیت الله سعیدی رسیدم، آقا صادق و چندنفر از بچه های مسجد را دیدم. موتور را پارک کردم و رفتم به سمت آنها.
بعد از سلام و احوال پرسی، خیلی بی مقدمه گفتند: می خواستیم بگیم هادی شهید شده و...
دیگه چیزی از حرفهای آنها یادم نیست! انگار همه دنیا روی سرم من خراب شد. با اینکه این سالها زیاد او را نمی دیدم اما تازه داشتم طعم برادر بودن را حس می کردم.
یکدفعه از آنها جدا شدم و آرام آرام دور میدان قدم زدم. می خواستم به حال عادی برگردم.
نیم ساعت بعد دوباره با دوستان صحبت کردیم و به مادرم خبر دادیم. روز بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهی نجف شدیم.
هادی در سفر آخری که داشت، خیلی تلاش کرد تا مادرمان را به نجف ببرد، از پدرمان رضایتنامه گرفت و گذرنامه را تهیه کرد، اما سفر به نجف فراهم نشد. حالا قسمت اینطور بود که شهادت هادی ما را به نجف برساند.
ما در مراسم تشییع و تدفین هادی حضور داشتیم. همه می گفتند که این شهید همه چیزش خاص است. از شهادت تا تشییع و تدفین و...
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هرچی_توبخوای
#قسمت47
گفتم:
_وای به حالت وقتی حوری ها اومدن سراغت حتی نگاهشون کنی.😠
بعد بالبخند گفتم:
_اگه حتی بهشون نگاه کنی نه اینکه اخم کنم و قهر کنم و برم خونه ی بابام،نه،...☺️
با تهدید گفتم:
_مهریه مو میذارم اجرا و میندازمت زندان.😏☝️
همه خندیدن.😀😁😃😄😂😅علی گفت:
_اگه چشمش به حوری ها بیفته خودم چشمهاشو ادب میکنم.😎👊
محمد هم یه چیز دیگه گفت. کلا فضا عوض شده بود.😂😁
امین برای گفتن به خانواده ش این پا و اون پا میکرد تا بالاخره بعد از ناهار گفت.😊
حانیه و مادرش با من تماس گرفتن که برم اونجا.به امین گفتم:
_بیام؟😕
گفت:_نه.😍
تا غروب مقاومت کردم که نرم.ولی اونقدر اصرار کردن که غروب رفتم....
همه بودن.عمه زیبا و شوهر و بچه هاش،عموی امین و خانمش و بچه هاش.بچه های عمه دیبا،عمه ی بزرگ امین،هم بودن.خود عمه دیبا شهرستان زندگی میکرد و تو راه بود که بیاد.
خاله و خانواده ش هم که بودن.
همه تا چشمشون به من افتاد گریه هاشون شدیدتر شد.حتی چند نفرشون مدام به من میگفتن بگو نره...
اوضاع اونجا اصلا خوب نبود.
خونه شون مثل خونه هایی بود که تازه عزیزی رو از دست دادن😫😩😭😭😫😩 و فامیل با خبر میشن و دور هم جمع میشن.
با اینکه انتظارشو داشتم ولی حالم خیلی گرفته شد.😒😐
حانیه تو اتاقش بود و فقط گریه میکرد.😭تا منو دید سریع روشو برگردوند.امین تو اتاقش بود و داشت وسایلشو جمع میکرد.پسرخاله ها و پسرعمه ها و پسرعمو هاش هم پیشش بودن.
بعضی هاشون طرف امین بودن و بعضی هاشون سعی میکردن منصرفش کنن.
امین کلافه شده بود.برای اینکه از دست اونا راحت بشه،منو صدا کرد که برم تو اتاقش.😒
وقتی آقایون از اتاقش رفتن بیرون،رفتم پیشش. نگاهی به من کرد.
صورتش پر از غم بود.
دلم خیلی براش سوخت.یه کمی باهاش حرف زدم،آرومتر شد.😊
بعد از نماز،عمه زیبا صدام کرد.رفتم تو آشپزخونه...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سبک_زندگی
استاد #پناهیان
#قسمت47
💠جلسه قبل گفتیم صهیونیست به ما سبک زندگی که پیشنهاد میدن 😳
❌ میگن تو کلاس اول ابتدایی ،اولین جمله ای که بچه یاد میگیره ،ننویسید" بابا آب داد"
اینجا هم چند تا نادان برمیدارند،میخوان کتاب رو عوض کنن✔️
👈 حوزه نه بیانیه میده،نه تکون میخوره،
👈دانشگاه امام صادق علیه السلام هم ایضا و و و ..
👈فکر کردی اصلا اون چرا حساسیت نشون میده به "بابا آب داد "شما⁉️ واقعا چرا ؟؟
🔹می دونید اونا کجا دارن می رن کار میکنن؟؟؟
❇️ میگه مرد سالاری رو باید از بین بره، تا بشه #خانواده رو متلاشی کرد❌
مرد پادشاه خونه س ،زن ملکه ی خونه
این خیلی اثر داره ،معنا داره!!!
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت47
* به قلم خانم فاطمه امیری زاده
_اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن
تماس را قطع کرد...
و مقنعه را سر کرد رژ لب ماتی بر لبانش کشید به احترام این روز و خانواده مهدوی لباس تیره تنش کرد و آرایش زیادی نکرد
کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت...
_کجا داری میری مهیا
نمی دانست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش را بدهد
_دارم با زهرا میرم خونه مریم می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم شهین خانم گفت بیام کمک
مهلا خانم با تعجب گفت
_همسایمون مهدوی رو میگی
_آره دیگه.. من رفتم
مهلا خانم با تعجب به همسرش نگاه کرد باورش نمی شد که مهیا برای کمک به این مراسم رفته باشد برای اطمینان به کنار پنجره رفت تا مطمئن شود
مهیا با زهرا دست داد
_خوبی
_خوبم ممنون
_میگم مهیا نازی نمیاد
_نه نازی با خونوادش هر سال چون چند روز تعطیله این روزارو میرن شمال
_مهیا کاشکی چادر سر می کردیم الان اینا نمی زارن بریم تو که
مهیا لبخندی زد دقیقا این چیزی بود که خودش اوایل در مورد قشر مذهبی فکر می کرد
_خودت بیای ببینی بعد متوجه میشی
آیفون را زدند
_کیه
_باز کن مریم
_مهیا خودتی بیا تو
در باز شد وارد خانه شدن چندتا خانم نشسته بودند ودر حال پاک کردن سبزی بودن...
از بین آن ها سارا و نرجس را شناخت با سارا و مریم سلام کرد
شهین خانم به طرفش آمد
_اومدی مهیا
_بله اومدم آب قند بخورم برم
_تا همه سبزیارو تمیز نکنی از آب قند خبری نیست
بقیه که از قضیه آب قند خبری نداشتند با تعجب به آن ها نگا می کردند
مهیا زهرا را به دخترا معرفی کرد جو دوستانه بود...
اگر نگاه های نرجس و مادرش مهیا را اذیت نمی کردند به مهیا خیلی خوش می گذشت
مریم قضیه دیشب را برای دخترا تعریف کرد
سارا_آره دیدم می خواستم ازت بپرسم پیشونیت چشه
زهرا_پس من چرا ندیدم
سارا_کوری خواهرم
دخترا خندیدند
که صدای یاالله شهاب و دوستش محسن خنده هایشان را قطع کرد
شهاب و محسن وارد شدن و یه مقدار دیگری از سبزی را آوردن
_اِ این حاج آقا مرادیه خودمونه مگه نه مریم؟؟ چرا عمامه اشو برداشته
مریم سرش را پایین انداخته بود و گونه هایش کمی قرمز شده بود
_شاید چون دارن کار می کنن در آوردن
مهیا نگاه مشکوکی به مریم انداخت
محسن آقا با شهاب خداحافظی کرد و رفت...
مهیا صدایش را بالا برد
_شهین جوونم
شهاب که نزدیک دخترا مشغول آب خوردن بود با تعجب به مهیا نگاه کرد
_شهین جونم چیه دختراز مادرتم بزرگترم
مهیا گونه ی شهین خانم را کشید
_چی میگی شهین جون توبا این خوشکلیت دل منو بردی
با این حرف مهیا آب تو گلوی شهاب پرید و شروع کرد به سرفه کردن
_وای شهاب مادر چی شد آب بخور
شهاب لیوان را دوباره به دهانش نزدیک کرد
_میگم شهین جونم من از تو تعریف کردم پسرت چرا هول کرد ازش تعریف می کردم چیکار می کرد
آب دوباره تو گلوی شهاب پرید و سرفه هایش بدتر شده بود...
دخترا از خنده صورت هایشان سرخ شده بود
_مهیا میکشمت پسرمو کشتی
_واه شهین جون من چیزی نگفتم
شهاب زود خداحافظی کرد و رفت
سارا_پسرخالمو فراری دادی
_ای بابا برم صداش کنم بشینه باما سبزی پاک کنه
مهیا از جاش بلند شد که مریم مانتویش را کشید
_بشین سرجات دیوونه
#از.لاک.جیـغ.تـا.خـــدا
#ادامه.دارد..
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ارتباط_موفق
#قسمت47
دوستان اگر خواهان ارتباط خوب و موفقی با #همسر و خانواده و اطرافیانید حتما این فایلها رو گوش بدید👇👇
ارتباط موفق_47.mp3
11.24M
#ارتباط_موفق
#قسمت47
🔚 بدی کردن عمدی در حق دیگری، مُهر پایان رابطه شما با اوست!
حتی اگر طرف مقابل به دلایل گوناگون، به رابطهی شما نیاز هم داشته باشد؛
به جایی میرسد که نیازش را نادیده گرفته و ارتباط را قطع میکند. ✘
💥 میل به جفاکاری و یا خلق جفاکاری، اگر در نفس کسی باشد؛ ذاتا دفع کنندهی دیگران از اطراف اوست!
و محال است کسی توانِ جفاکاری داشته باشد؛ اما در نزد دیگران محبوب باشد. ⚡️
#امام_خمینی
#استاد_شجاعی
#استاد_عالی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#اخلاق_در_خانواده
#قسمت47
بسم الله الرحمن الرحیم💐
#اخلاق_در_خانواده
#کلام_چهل_وهفتم
#تشکر
زن و شوهر گاهی باید از یکدیگر به زبان تشکر کنند و محبت و عاطفه قلبی خود را اظهار نمایند .❤️
برای گرم نگهداشتن تنور عشق و صفا ، انجام وظیفه ومحبت قلبی بتنهایی کافی نیست .
اظهار محبت و تشکر مخصوصا نسبت به زن که عواطف ظریفتر و احساسات رقیق تری دارد ، تاثیر روانی عمیقی در روح شنونده باقی میگذارد.
پیامبر اکرم ص میفرمایند:
«مردی که به زنش بگوید من تو را دوست دارم ، تاثیر این سخن برای همیشه در روح او باقی می ماند .»
یعنی زن از شنیدن این جمله به وجد و شعف می آید ، پر و بال میگشاید و سرشوق می اید ، وظیفه اش را با دلگرمی انجام میدهد و مشکلات زندگی را با روی باز تحمل میکند.
شوهرانی هستند که همسران خود را دوست دارند و از خانه داری آنها راضی هستند اما هیچگاه این دوستی را ابراز نمیکنند 🚫
وتشکری بزبان نمی آوردند
اینها یا فکر میکنند : تشکر و اظهار محبت،شخصیت آنها را پایین میآورد
یا زن خودش را لوس میکند ،
ولی باید بدانند که این فکر بر خلاف دستور اسلام است.
اگر علت عدم تشکر دلیل اول باشد مرد در اشتباه است
و اگر دلیل دوم باشد زن در اشتباه است.
و در هر حال شوهر باید به وظیفه خود عمل کند.
بغضی از مردان فکر میکنند با خرید مایحتاج زندگی میتوانند همسر خود را راضی نگه دارند
لذا از تشکر و ابراز محبت زبانی کوتاهی میورزند
این دسته از آقایان هم سخت در اشتباه هستند و نمی دانند گاهی گفتن یک کلمه «متشکرم» بیشتر از یکدست لباس خریدن در روح زن تاثیر میگذارد و غریز حب جاه و خود دوستی او را اشباع میکند
غریزه ای که اگر گرسنه بماند و تامین نشود عکس العمل نشان میدهد.
همچنین باید گاهی زن از شوهرش تشکر کند زحمات فراوان او را به زبان بیاورد و قدر شناسی کند .
گفتن این کلمات در روح شنونده اثر نیک میگذارد و نباید از اینکار غفلت کرد
تشکر و قدردانی و سلام و بدرقه و خداحافظی همانطور که در درسهای قبل گفتیم
ربطی به دارایی و نداری ندارد ، زندگی مرفه و غیر. مرفه ندارد
بلکه انجام دادن آداب دینی برکت میآورد
رفاه و سعادت می آورد
قبول ندارید ؟ امتحان کنید ☺️
و نکته مهم اینکه اگر یکی از زوجین از دیگری تشکر و قدردانی نمود آن دیگری نباید خودش را گم کند و کم ظرفیتی نشان دهد ، باد به غبغب بیاندازد و سخنی بر خلاف بزرگواری بگوید
یا فکر کند همسر وظیفه اش را انجام داده
اصولا در میان همین تشکر ها و جواب تشکر ها . تعارفات و دعوت ها ،
مقدار ادب و بی ادبی ، صبر و بی صبری ، بزرگواری و پستی افراد مشخص میشود .
و بالاخره مقدار انسانیت و پایبندی آنها به اسلام مشخص میگردد.
#دلایل_روایی
امام صادق علیهالسلام:
در تورات نوشته است که: سپاسگزاری کن از کسی که به تو احسان نموده و احسان کن به کسی که از تو سپاسگزاری کرد. زیرا احسان ، با سپاسش گزاری پایدار شود و اگر ناسپاسش کنی دوام نیابد .
( اصول کافی ج ۲ص ۹۴)
امام سجاد علیه السلام فرمود :
روز قیامت خداوند به بنده ای میگوید :
از فلانی« که به تو احسانی کرد » سپاسگزاری نمودی؟
بنده گوید ، پروردگارا من تو را سپاسگزاری کردم ، خداوند میفرماید:
مرا سپاس نگفته ای چون سپاس او را نگفته ای .
سپس فرمود : شکرگزار ترین شما از خدا همان شکرگزار ترین شما از مردم است.
(اصول کافی ج ۲ص ۹۹)
امام صادق علیهالسلام فرمود:
خدا لعنت کند راهزنان نیکی را
گفتند راهزنان نیکی چه کسانی هستند؟
فرمود: شخصی که به او احسانی کنند و او سپاسگزاری اش نمی نماید در نتیجه احسان کننده از احسان به دیگران امتناع می ورزد
( الواعظ ج۶ص۳۲۹)
امام صادق علیهالسلام فرمود: هر گاه کسی را دوست داشتی دوستی خود را به او اعلام کن ، زیرا این عمل الفت و مودت را بین شما دو تن پایدار تر و مستحکم تر میکند .
( اصول کافی ج ۲ص ۶۴۴)
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌺
انسان شناسی ۴۷.mp3
11.48M
#انسان_شناسی
#قسمت47
#استاد_شجاعی
#استاد_عالی
۱ـ گاهی وقتها میدونی چه کاری درست و حقّه، و #میخوای که بهش عمل کنی؛ امّـــا #نمیتونی ❗️
۲ـ گاهی وقتها میدونی چه کاری درست و حقّه؛ امّـــا #نمیخوای که بهش عمل کنی ❗️
دلیلِ این " نتونستنها "
و این " نخواستنها " چیه؟
@Ostad_Shojae
#تربیت_فرزند
#قسمت47
📝موضوع : راه تسهیل مفاهیم دینی به فرزندان
📍حاج آقا چرا وقتی حرف دین وسط میاد ما فوری میریم سراغ رنج ها⁉️😒
الان عرض میکنم خدمتتون 😊
☢یه دروغ بزرگی به انسان ها گفته شده
👈و اون دروغ بزرگ اینه که زندگی بدون سختی ها میتونه باشه.😳😳
⭕️آدما بیاید سختی هارو مطلقاً حذف کنیم از زندگی مون
👈و هر چی دلمون میخواد شادی از دنیا ببریم با خودمون
❌👆این دروغه نمیشه 👆❌
♨️نمیشه زندگی انسان مطلقا سرشار از شادی باشه
این یک خیال و یک پندار باطله
یک وهمه.❌😏
ابلیس اولین دروغگوی بزرگه🔥🔥
🍃 که در قران کریم میفرماید:
♨️ابلیس میگه من همین کار رو می خوام بکنم .
لازینن لهم ما فی الارض
💢میخوام کل زندگی رو زیباتر از اون چیزی که هست جلوه بدم.
تا اونا رو مشغولشون کنه.👺
تلویزیون روشن بود📺
💢ایشان بنا بود ۷۰ تا کانال رایگانی که همه دارن تو کانادا ازش استفاده میکنن رو توضیح بدن که احیانا کارکرد ویژه شون چیه✅
🔻تلویزیون روشن بود بعد یه خانوم یک کشیده زدن تو گوش یه آقایی😳
گفتم این چی بود الان⁉️ 🤔
🌀گفت صبر کن نگاه کنم ببینم چی بود ❗️
🔹گفت این خانومه با پسره با هم دوستن بعد این خانمه فهمیده که اون آقا با کسی دیگه پریده و بهش خیانت کرده
عصبانی شده زده در گوشش 😡
گفتم شما که گفتید این مسائل حله اینجا 😏😏
گفت نه انقدرها هم دیگه حل نیست❗️😕
⛔️پس همه چی حل نیست⛔️
⭕️اینکه به ما بگن و دروغ بگن حله همه چیز و ما میتونیم زندگی داشته باشیم
🍃بدون پیری
🍃بدون بیماری
🍃بدون مرگ
🍃بدون مشکلات
🍃بدون درگیری با مشکلات
خب این که بهشته 😍
تعریف بهشته تعریف دنیا نیست که😏
🌀ما باید این رو بپذیریم و آمادگی برخورد با مشکلات رو داشته باشیم .👌💪
💢دنیا داری ست که بالبلاء محفوفه و انسان ها گاهی اوقات میخوان خودشون به خودشون دروغ بگن❗️
⭕️و فکر کنن تو زندگی شون یه زمانی میاد که هیچ مشکلی نداشته باشن ❗️
اینکه نمیشه که 🙄
📍ولی حاج آقا این داره اتفاق میوفته
🌀کجا داره اتفاق میوفته ❓
📍بالاخره بعضی از اقشار و جوامع، نمی گم آرامش ولی آسایش رو دارن تجربه میکنن
🌀حالا من اسم رضایتمندی رو به کار ببرم خوبه❓☺️
🔍یه آماری گرفتن چند سال پیش اعلام کردن.
💢اومدن تو اروپا ۷۰ سال قبل رو با همین چند سال اخیر مقایسه کردن که ببینن میزان رضایتمندی مردم اروپا افزایش پیدا کرده یا نه.
🔸فقط تو این ۲۰ سال اخیر چقدر تحول پیش اومده از ۷۰سال پیش
❇️تو زندگی اروپا هم که دارن آخرین تحولات رو استفاده میکنن (حداقل بخش هایی از اونها)
توی آمار گفتن که یک درصد میزان رضایتمندی آدم ها افزایش پیدا نکرده 😳
ما میخوایم لذت ببریم که آخرش لذائذ رو داشته باشیم👌🍃😌
اینکه من فکر میکنم مرغ🐔 همسایه غازه
اون یه حرف دیگه ست 😏
🔹جمع بندی میزان رضایتمندی هر کسی رو نگاه بکنی ؛ به این سادگی ها قابل افزایش نیست ❌🚫
💢چرا اگر مدیدیت دین رو بپذیریم
💢راهنمایی رو بپذیریم در مدیریت سختی ها و آسایش
بله من اعتراف می کنم اونجا که دین سطح لذت بری و رضایتمندی انسان رو از زندگی بالا می بره👌✅
خوشی رو هم بالا میبره افزایش میده👌✅