eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.8هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
80 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
💕زندگی عاشقانه💕
#پسرک_فلافل_فروش #قسمت46 #توفیق_شهادت    #محمدرضا_ناجی قرار بود برای تصویربرداری به هادی و دوستان
    سه‌شنبه بود. من به جلسه قرآن رفته بودم. در جلسه قرآن بودم که به من زنگ زدند. پرسیدند خانه‌ای؟ گفتم نه. بعد گفتند بروید خانه کارتان داریم. فهمیدم از دوستان هادی هستند و صحبت‌شان درمورد هادی است، اما نگفتند چه کاری دارند. من سریع برگشتم. چند نفر از بچه های مسجد آمدند و گفتند هادی مجروح شده. من اول حرف‌شان را باور کردم؛ گفتم حضرت ابوالفضل(ع) و امام حسین(ع) کمک می‌کنند، عیبی ندارد. اما رفته رفته حرف عوض شد. بعد از دو سه ساعت، همسایه‌ها آمدند و مادر دو تن از شهدای محل مرا در آغوش گرفتند وگفتند هادی به شهادت رسیده. *** در محل کار معمولاً موبایل را استفاده نمی کنم. این را بیشتر فامیل و دوستانم می دانند. آن روز چند ساعتی توی محوطه بودم. عصر وقتی برگشتم به دفتر، گوشی خودم را از توی کمد برداشتم. باتعجب دیدم که هفده تا تماس بی پاسخ داشتم! تماس ها از سوی یکی دوتا از بچه های مسجد و دوست هادی بود. سریع زنگ زدم و گفتم: سلام، چی شده؟ گفت: هیچی، هادی مجروح شده، اگه می تونی سریع بیا میدان آیت الله سعیدی باهات کار داریم. گوشی قطع شد. سریع با موتور حرکت کردم. توی راه کمی فکر کردم. شک نداشتم که هادی شهید شده. چون به خاطر مجروحیت هفده بار زنگ نمی زدند؟ در ثانی کار عجله ای فقط برای شهادت می تواند باشد و... به محض اینکه به میدان آیت الله سعیدی رسیدم، آقا صادق و چندنفر از بچه های مسجد را دیدم. موتور را پارک کردم و رفتم به سمت آنها. بعد از سلام و احوال پرسی، خیلی بی مقدمه گفتند: می خواستیم بگیم هادی شهید شده و... دیگه چیزی از حرفهای آنها یادم نیست! انگار همه دنیا روی سرم من خراب شد. با اینکه این سالها زیاد او را نمی دیدم اما تازه داشتم طعم برادر بودن را حس می کردم. یکدفعه از آنها جدا شدم و آرام آرام دور میدان قدم زدم. می خواستم به حال عادی برگردم. نیم ساعت بعد دوباره با دوستان صحبت کردیم و به مادرم خبر دادیم. روز بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهی نجف شدیم. هادی در سفر آخری که داشت، خیلی تلاش کرد تا مادرمان را به نجف ببرد، از پدرمان رضایتنامه گرفت و گذرنامه را تهیه کرد، اما سفر به نجف فراهم نشد. حالا قسمت اینطور بود که شهادت هادی ما را به نجف برساند. ما در مراسم تشییع و تدفین هادی حضور داشتیم. همه می گفتند که این شهید همه چیزش خاص است. از شهادت تا تشییع و تدفین و... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══