#خانواده_خوب
#قسمت11
📌جلسه_یازدهم "#همسرداری"
📝موضوع:#خانواده_خوب
💝#قسمت_یازدهم
💕_____💕_____💕
💕میدانید عشق واقعی زن و شوهر، کجاها خودش را نشان میدهد🤔
وقتی یک مرد از دنیا برود، برای همسرش از همه سختتر است👌
میدانید عشق واقعی زن و شوهر، کجاها خودش را نشان میدهد⁉️
💥 مثلاً آنجایی که یک پدر مسنّ جلوی بچههایش که بزرگ شدهاند، دست همسرش را بگیرد و اشک بریزد و بگوید: 😍
«میدانید این دستها چقدر زحمت مرا کشیدهاند👏
💞بدون اینکه برایش واجب باشد
💥چقدر مانند یک آشپز برای من غذا درست کردهاند؟
💖اینجاست که عشق خودش را نشان میدهد و در عالم طراوت ایجاد میکند😍
❗️ و الا رفتار عاشقانۀ یک دختر و پسر جوان که از روی هوسهای دوران جوانی باشد یک امر طبیعی است و در عالم طراوتی ایجاد نمیکند.♨️
⚡️یکی از عرفای بزرگوار در بیمارستان بستری بود و پزشکها از درمان او ناامید شده بودند.
🔸چشمهایش را باز کرد و به پسرش گفت باید به خانه برویم!گفتند چرا⁉️ گفت: من الان باید از دنیا رفته باشم ولی چون دل مادرت به رفتن من راضی نمیشود گیر کردهام.
⚜باید به خانه بروم و او را راضی کنم. لذا به خانه رفتند و چند ساعت با همسرش صحبت کرد تا او راضی شود و بعد خیلی راحت از دنیا رفت. عشق را باید در اینجاها دید.💞
🔸میدانید وقتی یک مردی از دنیا برود، برای چه کسی بیشتر از همه سخت است 🤔
1⃣ برای مادرش❓
2⃣ دخترش ❓
3⃣ خواهرش❓
4⃣ یا همسرش 🤔
فرمودهاند✍
💥برای همسرش سختتر از هر کس دیگری است.💯
🌟امان از دل رباب! میدانید بعد از کربلا در بین خانمها چه کسی از همه زودتر دق کرد و از دنیا رفت❓
💫 این حضرت رباب بود که زودتر از همه از دنیا رفت.😢 رباب همسر بسیار بامعرفت امام حسین(ع) بود که⚡️ اباعبدالله(ع) به خاطر خدا و به خاطر معرفت حضرت رباب، علاقۀ ویژهای به ایشان داشتند.💞
ضمن اینکه هر مادری هم لیاقت پیدا نمیکند فرزند ششماهاش در راه امام زمانش قربانی شود.😇
⚡️البته قبل از حضرت رباب، یک مادر دیگر هم بود که شایستگی این را داشت تا فرزند ششماههاش قربانی شود و او فاطمۀ زهرا(س) بود💫
که محسن ششماههاش را در راه امیرالمؤمنین(ع) داد...😭
💕____💕_____💕
🍀اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم 🍀
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ارتباط_موفق #قسمت46 ☜ استمرار پیوندهای شما، اصلاً برپایهی خصوصیات شخصی شما، استوار نیست! ☜ بلکه
#ارتباط_موفق
#قسمت47
دوستان اگر خواهان ارتباط خوب و موفقی با #همسر و خانواده و اطرافیانید حتما این فایلها رو گوش بدید👇👇
ارتباط موفق_47.mp3
11.24M
#ارتباط_موفق
#قسمت47
🔚 بدی کردن عمدی در حق دیگری، مُهر پایان رابطه شما با اوست!
حتی اگر طرف مقابل به دلایل گوناگون، به رابطهی شما نیاز هم داشته باشد؛
به جایی میرسد که نیازش را نادیده گرفته و ارتباط را قطع میکند. ✘
💥 میل به جفاکاری و یا خلق جفاکاری، اگر در نفس کسی باشد؛ ذاتا دفع کنندهی دیگران از اطراف اوست!
و محال است کسی توانِ جفاکاری داشته باشد؛ اما در نزد دیگران محبوب باشد. ⚡️
#امام_خمینی
#استاد_شجاعی
#استاد_عالی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هردوبخوانیم
"صمیمیت با همسر، بدون صرف هزینه!
🔹 کارهای کوچکی که همسرتان دوست دارد و خوشحالش میکند را انجام دهید:
💥برای ایجاد رابطه صمیمی با همسرتان قرار نیست کار بزرگ، پرخرج و یا عجیب و غریبی انجام دهید.
💥 کارهای کوچکی مثل پختن یک غذای خوشمزه، تماس گرفتن یا ارسال پیامک، احوالپرسیهای روزانه، غافلگیر کردن، گذاشتن یادداشتهای محبت آمیز در جیب یا ماشین همسر، خرید گل به عنوان هدیه یا عذرخواهی، پیشنهاد صرف یک وعده غذایی در بیرون از منزل و یا مسافرت، کارهای سادهای هستند که اثر شگفت انگیزی بر روی افزایش صمیمیت بین همسران دارند. 🧔🏻 👱🏻♀
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت117 ــ همینجاست. بایست. محسن، ماشین را نگه داشت. شهاب، زود پیاده شد و به صدا زدن
#جانم_میرود
#قسمت118
ــ چه کاره اشی؟!
شهاب کارت شناسایی خودش را درآورد و نشان نگهبان داد. نگهبان سری تکان داد. شهاب، با محسن به سمت آسانسور رفتند. شهاب، دکمه طبقه ۸ را فشار داد؛ با پا به کف آسانسور ضربه می زد. محسن دستی بر شانه اش گذاشت.
ــ آروم باش...
شهاب سری تکان داد.
ــ آرومم! آرومم!
طبقه هشتم.
در آسانسور باز شد. شهاب به سمت در قهوه ای رنگ رفت و چند بار پشت سرهم زنگ را زد.
در باز شد و پسری از لای در سرش را بیرون آورد.
ــ چی میخوای؟! بلد نیستی مثل آدم زنگو بزنی؟! شهاب عصبی لگدی به در زد که پسره شوکه به عقب پرت شد. شهاب عصبی وارد خانه شد. خانه پر از دود بود. به دو پسر که روی مبل نشسته بودند، که گویا مست بودند نگاهی انداخت. مهران بی خبر از همه جا از اتاق بیرون آمد.
ــ اشکان کی بود، اینطوری زنگو می زد؟!
مهران، پشت سر شهاب ایستاد.
ــ مگه اینجا طویله است... سرتو انداختی اومدی تو!!
شهاب برگشت. مهران با دیدن شهاب کپ کرد.
ــ آره تویله است. اگه تویله نبود؛ تویه حیوون اینجا چیکار می کردی پس؟!
ومشتی که شهاب به صورت مهران زد، مهران را فرش زمین کرد.
شهاب، رو به محسن گفت.
ــ حواست به اینا باشه، فرار نکنن!
با عصبانیت به طرف مهران رفت و یقه اش را گرفت و از جا بلندش کرد.
ــ پس چرا حرف نمیزنی هان؟! الان که خوب بلبل زبونی می کردی...
و مشت دوم شهاب، سمت چپ صورت مهران را هدف گرفت.
ــ الان کارت به جایی میرسه... زنم رو میکشی تو بیابون و میترسونینش؟!
ــ بخدا نازنین گفت.
مشت محکمی که شهاب به صورتش زد، توان ایستادن را از او گرفت.
شهاب، کنار مهران روی زمین زانو زد و با صدای عصبی عربده زد:
ــ غلط کرده! تو هرکی یه چیز بهت میگه میری انجام میدی؟! هان؟!
روی شکمش نشست و یقه اش را گرفت. کمی بلندش کرد.
ــ که زنم رو تو ساختمون گیر میاری؟! هان؟!
ومشتی، زیر چشمش نشاند.
ــ که هیچکی به دادش نمیرسه؟!
و مشت بعدی...
عربده زد:
ــ که براش برنامه داشتید...
شهاب دیوانه شده بود؟ نمی دانست، طوفانی که در وجودش به راه افتاده بود را، چگونه آرام کند.
بی مهابا، پشت سرهم، به صورت مهران مشت می زد. محسن به طرفش دوید و اورا از مهران جدا کرد.
شهاب ایستاد. با آستینش، دانه های عرقی که روی پیشانیش نشسته بود را پاک کرد. نگاهی به صورت غرق خون مهران انداخت.
ــ کسی که به ناموس من چشم داشته باشه و بخواد، حتی برای یه لحظه... اون رو بترسونه... نفسش رو میبرم! فهمیدی؟!
فریاد زد:
ــ نفسش رو میبرم...
و لگدی به پهلوی مهران زد.
محسن به طرفش آمد.
ــ بیا اینور شهاب کشتیش...
ــ کاشکی بزاری بکشمش!
محسن به مهرانی که با صورت خونی پهلویش را گرفته بود وآرام ناله می کرد، نگاهی انداخت. محسن اولین بار بود، شهاب را اینقدر عصبی می دید. به سمت شهاب رفت.
ــ بریم دیگه...
ـ یه لحظه صبر کن بچه های ستاد دارن میان اینارو جمع کنند!
محسن، نگاهی به میز که پر از شراب و بسته های پودر سفید رنگی بود، انداخت. حدس می زد که مواد مخدر باشد..
همسایه ها، به پارکینگ آمده بودند و به مهران و بقیه که دستبند به دست به طرف ماشین پلیس می رفتند، نگاه می کردند.
یکی از نیروهای پلیس به سمت شهاب آمد و احترام نظامی گذاشت.
ــ قربان کار ما تموم شد!
ــ خسته نباشید! کسی ازشون بازجویی نکنه، خودم صبح میام. سروان با هیچ وثیقه ای هم آزاد نشند...
ــ بله قربان!
تلفنش زنگ خورد. مریم بود.
ــ جانم؟!
ــ شهاب کجایی؟!
ــ چی شده؟!
ــ مهیا بیدار شده حالش خوب نیست... همش گریه میکنه و سراغ تورو میگیره...
ــ اومدم!
تماس را قطع کرد.
ــ محسن بریم خونه...
سوار ماشین شدند. شهاب نگاهی به اسلحه خودش انداخت، آن را برداشت.
خدا را شکر کرد، که همراه خوش نبرده بود. چون هیچ اطمینانی نبود که مهران را امشب نمیکشت.
چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد
احساس می کرد، الان کمی آرام تر شده... اما، دلش هوای مهیا را کرده بود. با حرف های مریم نگران شده بود. فقط می خواست هر چه سریعتر به خانه برسد و مهیا را آرام کند.
با ایستادن ماشین؛ به طرف محسن برگشت.
ــ ممنونم که اومدی اگه نبودی، مطمئنم یه کاری دست خودم و اونا میدادم.
ــ در دیوانه بودن توشکی نیست اخوی...
لبخندی زد و ادامه داد.
ــ برو کنا زنت؛ الان خیلی بهت احتیاج داره.
شهاب، سری تکان داد و از ماشین پیاده شد.
آیفون را زد. مریم سریع در را باز کرد. مثل اینکه منتظر آمدنشان بود.
وارد خانه شد. مریم دم در ورودی ایستاده بود. شهاب با نگرانی به طرفش رفت.
ــ مهیا کجاست؟!
ــ خوابید!
ــ حالش چطوره؟!
ــ اصلا خوب نیست! خیلی سراغتو گرفت دید نیستی کلی گریه کرد. معلوم بود از چیزی ترسیده... مجبور شدم بهش یه آرامبخش بدم.
شهاب به سمت اتاق رفت.
مریم، به سمت محسن رفت.
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه508ازقرآن🍀
#جز26🍀
#سوره_محمد🍀
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_محمدحسن_مطهری 😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══