eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
27.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
80 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل وســوم (بـخــش دوم) خواست چیزے بگہ ڪہ صداے مردونہ اے اجازہ نداد:خانم هدایتے! برگشتم بہ سمت صدا،حمیدے بود از دوست هاے سهیلے! سرش پایین بود و دونہ هاے تسبیح رو مے چرخوند،با قدم هاے ڪوتاہ اومد بہ سمتم. تسبیح فیروزہ اے رنگش رو دور مچش پیچید. آروم و خجول گفت:میتونم چند لحظہ وقتتون رو بگیرم؟ متعجب نگاهے بہ بهار انداختم و رو بہ حمیدے گفتم:بفرمایید. پیشونیش عرق ڪردہ بود،نگاهے بہ دور و برش انداخت. سریع گفتم:بریم حیاط! سرش رو تڪون داد،با فاصلہ ڪنار من و بهار راہ مے اومد وارد حیاط شدیم،با خجالت گفت:میشہ تنها باشیم؟ نگاهے بہ بهار انداختم،با اخم و نارضایتے ازمون دور شد. رو بہ حمیدے گفتم:حالا بفرمایید. دست هاش رو طرفینش انداختہ بود،دست راستش رو مشت ڪردہ بود و فشار مے داد. مِن مِن ڪنان گفت:خب... نفسے ڪشید و بے مقدمہ گفت:اجازہ هست مادرم بیان باهاتون صحبت ڪنن؟ جا خوردم،توقع نداشتم،چیزے از جانب حمیدے احساس نڪردہ بودم! حالا بـے مقدمہ مے گفت میخواد بیاد خواستگارے! با دستش عرق پیشونیش رو پاڪ ڪرد،انگار ڪوہ ڪندہ بود. آروم زل زدہ بود بہ ڪفش هاش،سرفہ اے ڪردم تا بتونم راحت صحبت ڪنم:جا خوردم توقعش رو نداشتم. چیزے نگفت و دوبارہ پیشونیش رو پاڪ ڪرد،ادامہ دادم:منتظر مادر هستم. با بینیش نفس ڪشید! چند قدم ازم فاصلہ گرفت و گفت:حتما مزاحم میشیم! همونطور ڪہ عقب مے رفت خورد بہ درخت ڪوچیڪ ڪنار دیوار! خندہ م گرفت،سریع وارد ساختمون دانشگاہ شد! بهار اومد بہ سمتم و دستش رو گذاشت روے شونہ م: مبارڪہ عروس خانم! نگاهش ڪردم و گفتم:مسخرہ! بیچارہ انقد هول شد یادش رفت شمارہ تلفنے چیزے بگیرہ! یهار با شیطنت گفت:عزیزم الان شمارہ شناسنامہ تم حفظہ نگران نباش یار خودش میاد! پشت چشمے براش نازڪ ڪردم و گفتم:من ڪہ قصد ازدواج ندارم. بازوم رو گرفت و گفت:ولے من دارم لطفا بفرستش خونہ ے ما! با خندہ گفتم:خلے دیگہ. _هانے سهیلے رو ندیدے؟ با تعجب گفتم:سهیلے! همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت:اوهوم داشت با چند نفر حرف میزد تو و حمیدے رو دید،چنان بہ حمیدے زل زدہ بود شاخ درآوردم. با تعجب گفتم:وا! سرش رو تڪون داد:والا! رسیدیم جلوے ورودے دانشگاہ با شیطنت گفت:مبارڪہ خواهرم،هے از این عاطفہ بد بگو بیین بختتو باز ڪرد! با خندہ زل زدم بهش و چیزے نگفتم ادامہ داد:منو بگو ڪہ اون بنیامینشم سراغم... نتونست حرفش رو ادامہ بدہ،دخترے محڪم بهش خورد و جزوہ هاش ریخت. بهار با حرص گفت:عزیزم چرا عینڪتو نمیزنے؟ با تحڪم گفتم:بهار! نگاهے بهم انداخت و با اخم گفت:یہ لحظہ فڪر ڪردم از این قضیہ ے عشق هاے برخورد جزوہ اے برام اتفاق افتادہ،میبینے ڪہ دخترہ! دختر هاج و واج زل زدہ بود بہ بهار،سرم رو انداختم پایین و ریز خندیدم. ادامــه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma💞
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل وســوم (بـخــش سـوم) خوابم پریدہ بود! روے مبل لم دادہ بودم،ڪتاب رو ورق زدم و ڪمے از شیرڪاڪائوم نوشیدم. موهام ریختہ بود روے شونہ هام و ڪمے جلوے دیدم رو گرفتہ بود. مادرم از آشپزخونہ وارد پذیرایے شد و گفت:خرس گندہ موهاتو ببند،ڪور میشے بچہ! همونطور ڪہ سرم توے ڪتاب بود گفتم:بالاخرہ خرس گندہ ام یا بچہ؟ مادرم پوفے ڪرد و گفت:فقط بلدہ جواب بدہ! لبخندے زدم و دوبارہ مشغول نوشیدن شیرڪاڪائو شدم. مادرم با حرص گفت:واے هانیہ چقدر بیخیالے تو؟! الان شهریار و عاطفہ میرسن! دستم رو گذاشتم روے دستہ ے مبل و سرم رو بہ دستم تڪیہ دادم:مامانے میگے شهریار و عاطفہ،نہ رییس جمهور! یہ شام میخواے بدیا چقدر هولے! مادرم اومد ڪنارم و لیوان شیرڪاڪائوم رو برداشت. ڪتاب رو بستم و زل زدم بہ مادرم ڪہ داشت میرفت تو آشپزخونہ. _آخہ یہ پاگشاے دوتا عتیقہ انقدر مهمہ نمیذارے من استراحت ڪنم؟ مادرم نگاہ تندے بهم انداخت و گفت:میگم بچہ ناراحت میشے،حسودے میڪنے! مادرم بے جا هم نمے گفت،نبودن شهریار تو خونہ آزارم مے داد و ڪمے حساسم ڪردہ بود! از روے مبل بلند شدم و گفتم:وا چہ حسادتے؟! صداے زنگ آیفون بلند شد،مادرم سرش رو تڪون داد و گفت:لابد فاطمہ اینان! بہ من نگاهے ڪرد و گفت:سر و وضعش رو! بیخیال رفتم سمت آیفون و گفتم:مامان ساعت سہ بعدازظهرہ،شام میخوان بیان! گوشے آیفون رو برداشتم:بلہ! صداے زن غریبہ اے پیچید:منزل هدایتے؟ _بلہ. _عزیزم مادر هستن؟ با تعجب بہ مادرم ڪہ هے میگفت ڪیہ نگاہ ڪردم و گفتم:بلہ! دڪمہ رو فشردم و گفتم:غریبہ ست با تو ڪار داره! مادرم بہ سمت در ورودے رفت،من هم رفتم پشت پنجرہ. زن محجبہ اے وارد حیاط شد،مادرم بہ استقبالش رفت و مشغول صحبت شدن! حدود پنج دقیقہ بعد مادرم با دست بہ خونہ اشارہ ڪرد و با زن بہ سمت ورودے اومدن. سریع دویدم بہ سمت اتاقم،وضعم آشفتہ بود! وارد اتاق شدم و در رو بستم،حدس هایے زدم حتما مادر حمیدے بود اما چطور آدرس خونہ مونو رو پیدا ڪردہ بود؟! نشستم روے تختم و بیخیال مشغول بازے با موهام شدم. صداهاے ضعیفے مے اومد. چند دقیقہ بعد مادرم وارد اتاق شد و گفت:فڪرڪنم مادر همون هم دانشگاهیتہ ڪہ گفتے بدو بیا،لباساتم عوض ڪن! از روے تخت بلند شدم،مادرم با صداے بلندتر گفت:زود بیا هانیہ جان! با چشم هاے گرد شدہ نگاهش ڪردم،در رو بست. مشغول شونہ ڪردن موهام شدم،سریع موهام رو بافتم. پیرهن بلندے بہ رنگ آبے روشن پوشیدم،خواستم روسرے سر ڪنم ڪہ پشیمون شدم،مادر حمیدے بود نہ خود حمیدے! نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم. زن روے مبل نشستہ بود،با دیدن من لبخند زد و از روے مبل بلند شد! رفتم بہ سمتش و سلام ڪردم،جوابم رو داد و گرم دستم رو فشرد. مادرم رو بہ روش نشست و بہ من اشارہ ڪرد پذیرایے ڪنم. وارد آشپزخونہ شدم و با سلیقہ مشغول چیدن میوہ ها توے ظرف شدم،ظرف میوت رو برداشتم و بہ سمت مادرم و مادر حمیدے رفتم. بشقاب ها رو چیدم و میوہ تعارف ڪردم،مادر حمیدے با مهربونے گفت:زحمت نڪش عزیزم. لبخندے زدم و گفتم:زحمت چیہ؟ نشستم ڪنار مادرم،مادر حمیدے با لبخند نگاهم ڪرد،چادر مشڪے و روسرے مدل لبانے سبز رنگش صورتش رو قاب ڪردہ بود،صورت دلنشین و مهربونے داشت رو بہ من گفت:من مادر یڪے از هم دانشگاهتیم.... سریع گفتم:بلہ میدونم. _پس میدونے براے چے اینجام؟ سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم و تڪرار ڪردم:بلہ! نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:با مادرت صحبت ڪردم و توضیح دادم،این پسر من یڪم خجالتیہ روش نشدہ با خودت صحبت ڪنہ با تعجب گفتم:ولے دیروز بہ من گفتن! لبخندش پررنگتر شد:پس گفتہ با من هماهنگ نڪردہ! آخہ انقدر خجالت میڪشید روش نشدہ آدرس بگیرہ تعقیبت ڪردہ. پیشونیم رو دادم بالا و گفتم:تعقیبم ڪردن؟ سرش رو تڪون داد و گفت:آرہ یڪم عجول برخورد ڪردہ بهش گفتم باید من میومدم دانشگاہ باهات صحبت مے ڪردم،جووناے امروزے اید دیگہ! موهاے بافتہ شدم افتادہ بود روے شونہ م با دست انداختمشون روے ڪمرم و گفتم:پدر و مادر اجازہ بدن منم راضے ام تشریف بیارید! مادر حمیدے از روے مبل بلند شد و گفت:ان شاء اللہ ڪہ خیرہ! مادرم سریع بلند شد و گفت:ڪجا؟چیزے میل نڪردید ڪہ! بلند شدم و ڪنارشون ایستادم،مادر حمیدے ڪش چادرش رو محڪم ڪرد و گفت:براے خوردن شیرینے میایم! دفترچہ و خودڪارے از توے ڪیفش درآورد و مشغول نوشتن چیزے شد. برگہ رو ڪند و گرفت بہ سمت مادرم:این شمارہ ے خودمہ هروقت خواستید تماس بگیرید. با مادرم دست داد،دستش رو بہ سمت من گرفت و گفت:چشم امیدم بہ شماستا. و گونہ م رو بوسید. دستش رو فشردم،توقع انقدر گرمے و مهربونے رو از مادر یڪ طلبہ نداشتم. حتے منتظر بودم بخاطر پوششم بد نگاهم ڪنہ! واقعا مادر یڪ طلبہ بود! ادامــه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma💞
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل و چــهــارم (بــخــش اول) وارد حیاط دانشگاہ شدم،چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ بهاربدوبدوبہ سمتم اومدودستش روزدروے شونہ م:بَہ عروس خانم! چپ چپ نگاهش ڪردم وگفتم:اولاً سلام،دوماًنہ بہ بارہ نہ بہ دارہ چراجار میزنے؟! با شیطنت نگاهم ڪردوگفت:سلام عروس! اگہ بہ دار و بار و در و پنجرہ نبود ڪہ مامانش نمے اومد خونہ تون شمام اجازہ نمے دادے بیان! همونطور ڪہ قدم بر مے داشتم گفتم:بیا بریم ڪلاس دیر میشہ! بهار نگاهے بہ ساعت مچیش انداخت و گفت:دہ دیقہ موندہ بیا تعریف ڪن ببینم چے شد! پوفے ڪردم و گفتم:وا چے بشہ؟! هیچے نشد! بهار چشم هاش رو ریز ڪرد و گفت:خب بابا حمیدے رو نخوردم! خواستم ڪلاس بذارم و شوخے ڪنم همونطور ڪہ با دست گوشہ ے چادرم رو گرفتہ بودم گفتم:بهار من ڪہ قبول نمے ڪردم مامانش خیلے گیر بود ڪم موندہ بود بگم سمج بسہ دیگہ چقدرم بداخلاق و بد عُنق! همونطور ڪہ دست هام رو تڪون میدادم ادامہ دادم:هے اصرار پشت اصرار آخر قبول ڪردم بابام اجازہ بدہ بیان،از این زناے ڪَنہ بود! بهار همونطور ڪہ بہ پشت سرم زل زدہ بود گفت:شنید! با دهن باز بہ صورتش خیرہ شدم،چندبار دهنم رو تڪون دادم بہ زور سرم رو برگردوندم ڪسے رو ندیدم چندتا از بچہ هاے دانشگاہ در حال رفت و آمد بودن رو بہ بهار گفتم:حمیدے پشت سرم بود؟! زل زد بہ چشم هام و گفت:نہ بابا توام،وگرنہ الان مچالہ شدہ بودے ڪف زمین! سهیلے رو میگم،انگار بلندگو قورت دادے! داشت مے اومد صداتو ڪہ شنید مڪث ڪرد پروندہ ے غیبتم پیش سهیلے رد ڪردے! نفسم رو بیرون دادم و گفتم:درد نگیرے فڪر ڪردم حمیدے پشت سرم بودہ! بازوم رو گرفت،با تعجب گفتم:راستے بهار من اصلا تو مغزم نمیگنجہ حمیدے اومدہ خواستگاریم آخہ چیزے ازش حس نڪردہ بودم. بهار با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت:از آن نترس ڪہ هاے و هوے دارد از آن بترس ڪہ سر بہ توے دارد! با چشم هاش بہ جایے اشارہ ڪرد،رد نگاهش رو گرفتم حمیدے نزدیڪ ما راہ مے اومد با دیدن نگاہ من لبخند ڪم رنگے زد،خواست بیاد سمتمون ڪہ سهیلے از پشت دست روے شونہ ش گذاشت و گفت:مهدے بیا ڪارت دارم! قیافہ ے سهیلے جدے و ڪمے اخم آلود بود. متوجہ نگاہ خیرہ م شد سرش رو بلند ڪرد اما نگاهش بہ من نبود! سریع نگاهم رو ازش گرفتم و با بهار وارد ساختمون دانشگاہ شدیم. جلوے آینہ مشغول مرتب ڪردن شالم بودم ڪہ مادرم وارد اتاق شد. همونطور ڪہ با دست چادرش رو گرفتہ بود با حرص گفت:هانیہ!هانیہ!هانیہ! خونسرد گفتم:جانم. از تو آینہ زل زدم بهش و ادامہ دادم:جانم برگشتم سمتش و با لبخند باز گفتم:جانم!شد سہ بار،بـے حساب! مادرم پوفے ڪرد و گفت:الان میان! چادرم رو از روے رخت آویز برداشتم و گفتم:مامان خواستگارے منہ ها،تو چرا هول ڪردے؟ مادرم همونطور ڪہ در رو باز مے ڪرد گفت:اون از بابات ڪہ نشستہ سریال میبینہ این از تو ڪہ تازہ یادت افتادہ آمادہ شے،پدر و دختر لنگہ ے هم بیخیال! با گفتن این حرف از اتاق خارج شد،بـے تفاوت برگشتم جلوے آینہ و آخرین نگاہ رو بہ خودم انداختم. با صداے زنگ در صداے مادرم هم بلند شد! هانیہ اومدن! آمادہ اے؟ نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم. پدرم ڪنار آیفون ایستادہ بود آروم گفت:باز ڪنم؟ مادرم با عجلہ اومد بہ سمت من و بازوم رو گرفت،همونطور ڪہ من رو بہ سمت آشپزخونہ مے ڪشید گفت:باز ڪن دیگہ! با تعجب بہ مادرم نگاہ ڪردم و گفتم:مامان شهیدم ڪردے،میدونستم اینطور هول میڪنے قبول نمیڪردما. مادرم بازوم رو رها ڪرد و گفت:میمونے همینجا هروقت صدات ڪردم چاے میارے،اول بہ خانوادہ ے پسرہ تعارف میڪنے بعد من و بابات بعدم آروم ڪنار من میشینے! چند بار پشت سر هم سرم رو تڪون دادم و گفتم:از صبح هزار بار گفتے! با پیچیدن صداے یااللہ مردونہ اے مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و از آشپزخونہ خارج شد. نشستم روے صندلے و مشغول ور رفتن با انگشت هاے دستم شدم. ڪمے استرس گرفتہ بودم،صداهاے ضعیفے از سالن مے اومد. دستم رو گذاشتم زیر چونہ م و زل زدم بہ ڪترے و قورے. آروم گفتم:اصل ڪارے منم اونوقت تنها نشستم اینجا،خب دامادوبفرستیداین ور! با گفتن این حرف خندہ م گرفت و آروم شروع ڪردم بہ خندیدن! استرس بہ مغزم فشار آوردہ بود! تو ذهنم سپردم وقتے خواستم اتفاقات امشب رو براے بهار تعریف ڪنم حرف خودم رو حذف ڪنم! دستے بہ شال بنفش رنگم ڪشیدم و لبم رو بہ دندون گرفتم،حوصلہ م سر رفتہ بود. بلند شدم ایستادم و چادرم رو انداختم روے شونہ هام. هانیہ جان،عزیزم چایے بیار! ابروم رو دادم بالا و گفتم:چہ عجب! فڪر ڪردم منو یادتون رفتہ. خواستم فنجون بردارم ڪہ لبم رو ڪج ڪردم و آروم گفتم:چند نفرن؟ نمیدونم چقدر ڪار سختے بود مادرم بیاد آشپزخونہ و حداقل بگہ چندتا چاے بریزم! یڪ دست فنجون برداشتم،شیش تا میریزم،عقد ڪہ نیست لشڪرے اومدہ باشن! ادامــه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma💞
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل و چــهــارم (بــخــش دوم) مشغول چایے ریختن شدم،لبم رو بہ دندون گرفتہ بودم و با دقت چاے رو میرختم چادرم رو روے سرم انداختم و سینے رو برداشتم،ڪمے دستم مے لرزید نفسے ڪشیدم و با گفتن بسم اللہ الرحمن الرحیم از آشپزخونہ خارج شدم. آروم قدم برمے داشتم و نگاهم بہ فنجون هاے چاے بود،هنوز بہ سالن نرسیدہ بودم فاصلہ ے آشپزخونہ تا سالن ڪمے زیاد بود. تو دیدم بودن اما حواسشون بہ من نبود دیوارے هم ڪہ سالن رو از راہ پلہ و آشپزخونہ جدا مے ڪرد باعث مے شد زیاد تو دید نباشم، پدر و مادرم پشت شون بہ من بود و نیم رخ خانوادہ حمیدے رو مے دیدم،مرد خوش چهرہ اے با موها و ریش هاے سفید ڪہ ڪت و شلوار مرتب قهوہ اے رنگ پوشیدہ بود ڪنار زنے ڪہ براے اجازہ خواستگارے اومدہ بود نشستہ بود،حمیدے روے مبل تڪ نفرہ نشستہ بود،ڪت و شلوار مشڪے با پیرهن سادہ سفید پوشیدہ بود سرش ڪمے پایین بود و دستہ گل رز سفیدے ڪہ دستش بود باعث میشد صورتش رو نبینم خواستم سلام بدم ڪہ با شنیدن صدایے خشڪم زد:ببخشید اینا رو ڪجا بذارم؟! صداے سهیلے بود ڪہ سرش رو بلند ڪردہ بود و رو بہ مادرم حرف مے زد! مرد خندید و گفت:خانم ڪہ گفتن دستہ گلو بدہ ندادے منتظر عروسے! گونہ هاے سهیلے سرخ شد چیزے نگفت،هاج و واج بہ منظرہ ے رو بہ روم خیرہ شدہ بودم! سهیلے،اینجا،خواستگارے! مگہ قرار نبود حمیدے بیاد خواستگارے؟! پس سهیلے اینجا چے ڪار مے ڪرد؟! مغزم قفل ڪردہ بود،سهیلے اومدہ بود خواستگاریم! شاید حمیدے واسطہ بود! پس چرا چیزے نگفت؟ مغزم داشت منفجر مے شد؟! اگر فڪرش رو هم نمے ڪردم حمیدے بیاد خواستگاریم بہ صحنہ ے پیش روم هم میگفتم خواب! آرہ داشتم خواب میدیدم! یاد چند روز پیش تو دانشگاہ افتادم،ڪلمات بعدے توے ذهنم ردیف شد:دانشگاہ،من،بهار،زن ڪنہ،گیر،سهیلے شنیدہ! لبم رو بہ دندون گرفتم،احساس سرما میڪردم! خواستم برگردم آشپزخونہ ڪہ نگاہ سهیلے رو من افتاد! سریع برگشتم بہ آشپزخونہ،سینے رو محڪم گذاشتم روے میز و دستم رو گذاشتم روے قلبم! چادرم از سرم لیز خورد و افتاد روے شونہ هام! صداے پدرم اومد:هانیہ جان! محڪم ڪوبیدم روے پیشونیم،هانیہ چرا فقط بلدے گند بزنے؟! آخہ اون حرف ها چے بود درمورد مادرش زدے؟! واے بهار گفت شنیدہ! پس اینجا چے ڪار میڪنہ؟ حمیدے پس چے؟ ذهنم پر از سوال بود،محڪم لبم رو گاز گرفتم و آروم با حرص گفتم:خاڪ تو سرت هانیہ خاڪ! دیگہ نمیتونے پاتو دانشگاہ بذارے! مادرم وارد آشپزخونہ شد و آروم گفت:دو ساعتہ صدات میڪنیم نمے شنوے؟ بیا دیگہ! چیزے نگفتم،مادرم زل زد بہ صورتم و گفت:چرا رنگت پریدہ؟ نشستم روے صندلے و گفتم:مامان آبروم رفت! مادرم با نگرانے نشست رو بہ روم:چے شدہ؟ آخہ الان؟ حالا پاشو زشتہ! با حرص گفتم:مامان هرچے از دهنم دراومد بہ مامانش گفتم شنید! چے میگے تو؟ عصبے پاهام رو تڪون مے دادم شمردہ شمردہ گفتم:من نمیام بگو برن! مادرم با چشم هاے گرد شدہ زل زد توے چشم هام:این مسخرہ بازیا چیہ؟! پدرم وارد آشپزخونہ شد و گفت:چرا نمیاید؟! مادرم با عصبانیت گفت:از دخترت بپرس! پدرم خواست حرف بزنہ ڪہ صداے سهیلے اجازہ نداد:آقاے هدایتے! پدرم نگاهے بہ من انداخت و از آشپزخونہ خارج شد،مادرم بلند شد. پاشو آبرومونو بردے! با بے حالے گفتم:مامان روم نمیشہ امروز... صداے پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم. آخہ ڪجا؟ الان میان! صداے سهیلے آروم بود:صلاح نیست جناب هدایتے! ادامہ داد:مامان،بابا لطفا پاشید. مادرم چشم غرہ اے بہ من رفت و از آشپزخونہ خارج شد. مادر سهیلے با تحڪم گفت:امیرحسین! آب دهنم رو قورت دادم و از آشپزخونہ بیرون رفتم،روم نمے شد وارد سالن بشم،اون از ماجراے دانشگاہ اینم از خواستگارے! روے پلہ ها پشت دیوار ایستادم. صداے سهیلے رو شنیدم:مامان جان میگم بہ صلاح نیست،مے بینید ڪہ دخترشون نمیاد! مادرم ڪلافہ گفت:نمیدونم هانیہ چش شدہ! اصلاسردرنمیارم. سهیلے گفت:با اجازہ تون خدانگهدار! لبم رو گزیدم،پدر سهیلے گفت:آخہ چے شدہ؟! پدرم بلند گفت:هانیہ! با عجلہ از پلہ ها بالا رفتم و وارد اتاق شهریار شدم. نفس نفس مے زدم،صداهاے نامفهومے از پایین مے اومد. دستم رو گذاشتم روے پیشونیم هانیہ این بچہ بازے چے بود؟! خب مے رفتے یہ سلام مے ڪردے،بعد بہ سهیلے توضیح میدادے! با صداے باز شدن در رفتم بہ سمت پنجرہ. سهیلے ڪنار در بود و دستش روے در بود،خواست خارج بشہ ڪہ مڪث ڪرد! پشتش بہ من بود،نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم. برگشت سمت حیاط و دستہ گل رو گذاشت روے زمین! نفسے ڪشید و در رو بست. رفت! ادامــه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma💞
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل و چــهــارم (بــخــش سوم) پدرم عصبے زل زدہ بود بہ فرش،مادرم با اخم نگاهم مے ڪرد. بند ڪیفم رو فشردم و گفتم:من میرم دانشگاہ خداحافظ! پدرم سرش رو بلند ڪرد و با لحن عصبے گفت:برو بابا جون،برو دخترم،برو عزیزم! لبم رو بہ دندون گرفتم،پدرم بلند شد و ایستاد رو بہ روم. ڪے میخواے بزرگ شے هانیہ ڪے؟ ساڪت سرم رو انداختم پایین. جوابمو بدہ. آروم لب زدم:بے عقلے ڪردم اصلا اون لحظہ... پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم:توجیہ نڪن آبرو ریزے تو توجیہ نڪن! پوفے ڪرد و گفت:سر شڪستہ م ڪردے،ڪم غصہ تو خوردم؟ اشڪ بہ چشم هام هجوم آورد چشم هام رو، روے هم فشار دادم تا اشڪ هام سرازیر نشہ! یڪ لحظہ پنج سال پیش اومد بہ ذهنم روز عروسے امین بود مثل دیونہ ها دست بہ سینہ دور خونہ راہ میرفتم،اولش اشڪ مے ریختم چند لحظہ بعد گریہ م شدت گرفت و چند دقیقہ بعد بلند هق هق مے ڪردم. نشستم روے زمین و زار مے زدم پدرم با نگرانے اومد سمتم،صداش رو مے شنیدم:هانیہ بابا! اما توجهے نڪردم و همونطور ڪہ دستم روے قلبم بود گریہ مے ڪردم،نفس ڪم آوردہ بودم چشم هام سیاهے رفت و صداے فریاد پدرم رو شنیدم! سرم رو تڪون دادم وازخاطرات اومدم بیرون! نہ ڪم غصہ م رو نخوردہ بود! ڪم اشتباہ نڪردہ بودم! حالاشدہ بودم اون هانیہ ے بـے فڪر پنج سال پیش! نفسم روباصدابیرون دادم:هیچے نمیتونم بگم. سر بہ زیر از خونہ خارج شدم،از خونہ بخاطر پدر و مادرم فرار مے ڪردم از دانشگاہ ڪجا فرار مے ڪردم؟! حتے فڪر رو بہ رو شدن با سهیلے سخت بود! ** تاڪسے سر خیابون ایستاد،نگاهے بہ دانشگاہ انداختم و مردد پیادہ شدم. بہ زور قدم بر مے داشتم،وزنہ هاے شرم روے دوشم سنگینے مے ڪرد. خواستم وارد دانشگاہ بشم ڪہ صدایے متوفقم ڪرد:خانم هدایتے! برگشتم سمت صدا،حمیدے بود. چند قدم بهم نزدیڪ شدم همونطور ڪہ سرش پایین بود گفت:سلام. آروم جوابش رو دادم. دست هاش رو بہ هم گرہ زد و گفت:راستش اون روز میخواستم آدرس خونہ تونو بگیرم سهیلے صدام ڪرد نشد،میشہ آدرستونو بدید؟ مڪث ڪرد و آروم و خجول گفت:براے اون قضیہ! سرم رو تڪون دادم:نہ آقاے حمیدے! فعلا شرایط مناسب نیست! سریع وارد دانشگاہ شدم. سهیلے ڪمے اون طرف تر داشت با چندتا از دانشجوها صحبت مے ڪرد. روزهاے آخرے بود ڪہ مے اومد دانشگاہ،چادرم رو ڪشیدم جلو و با قدم هاے بلند وارد ساختمون دانشگاہ شدم. میخواستم ازش معذرت خواهے ڪنم ولے نمیتونستم. باید بہ بهار مے گفتم. بهار با صورت گرفتہ زل زدہ بود بهم نچ نچے ڪرد و گفت:هانیہ اینو نمیشہ جمع ڪرد؟ اخم ڪردم و زل زدم بہ دست هام. بهار چطور ازش معذرت خواهے ڪنم؟ ببین تا چند دقیقہ دیگہ از دانشگاہ میرہ تا ڪلاس بعدے فرصت دارے از دانشگاہ ڪہ بیرون رفت برو دنبالش بهش توضیح بدہ ڪارت خیلے بد بودہ! واے نگو روم نمیشہ! روت میشہ یا نمیشہ رو ول ڪن! نگاهے بہ پشتش انداخت و گفت:هانے بدودارہ میرہ! سرم روبلندڪردم،بهارضربہ ے آرومے بہ شونہ م زد و گفت:بدودیگہ عین ماست نگا نڪن! نمیتونستم تڪون بخورم،انگار پاهام بہ زمین چسبیدہ بود. بهار نگاهے بهم انداخت و گفت:خودت خواستے! ازم فاصلہ گرفت و رفت بہ سمت سهیلے! لبم رو بہ دندون گرفتم،رو بہ روے سهیلے ایستادہ بود و تند تند چیزهایے میگفت سهیلے هم با اخم زل زدہ بود بہ زمین. همونطور ڪہ با سهیلے صحبت مے ڪرد نگاهے بہ من انداخت و با چشم و ابرو بهم اشارہ ڪرد! نفسم رو بیرون دادم و یڪ قدم برداشتم اما نتونستم جلوتر برم! ایستادم،بهار با حرص دندون هاش روے هم فشار داد،سهیلے ڪمے بہ سمت من برگشت چند لحظہ تو همون حالت بود دستے بہ ریشش ڪشید و بہ سمت در دانشگاہ رفت! بهار با عجلہ اومد سمتم:هانے بدو الان میرہ ها! ڪلافہ گفتم:نمیتونم! با اخم زل زد بهم و لب هاش رو جمع ڪرد. آروم قدم برداشتم،چند قدم ازش دور شدہ بودم ڪہ گفت:مسابقہ ے لاڪ پشت ها نیستا هرڪے دیرتر برسہ! بجنب دختر! پوفے ڪردم و سرعتم رو بیشتر ڪردم،از دانشگاہ خارج شدم،سهیلے آروم راہ مے رفت. مردد صداش ڪردم:استاد! ادامــه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma💞
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل و چــهــارم (بــخــش چــهـــارم) ایستاد اما بہ سمتم برنگشت،نباید مڪث مے ڪرد وقتے من صداش ڪردم فقط منظورم خودش بودہ! رفتم بہ سمتش،چهار پنج قدم باهاش فاصلہ داشتم. صورتش جدے بود آروم گفت:امرتون؟ چیزے نگفتم،بند ڪیفش رو روے دوشش جا بہ جا ڪرد:مثل اینڪہ ڪارے ندارید! خواست قدم بردارہ اما برگشت سمتم:ڪار دیشبتون اصلا جالب نبود بدترین توهینو بہ من و خانوادم ڪردید! خجالت زدہ زل زدم بہ زمین. باصدایے ڪہ انگارازتہ چاہ مے اومدگفتم:قصدم بـے احترامے نبود! اصلاتوقع نداشتم شمابیاید خواستگارے فڪر مے ڪردم آقاے حمیدے.... ادامہ ندادم،گریہ م گرفتہ بود! سهیلے هم ساڪت بود،دوبارہ شروع ڪردم:دیروز ڪہ اون حرف هاروزدم شوخے مے ڪردم اصلا فڪرنمے ڪردم مادرشماباشن شبم ڪہ شمارودیدم مغزم قفل ڪرد،ڪارم خیلے بدبودمیدونم حاضرم بیام ازپدرومادرتونم عذرخواهے ڪنم،توضیح میدم! بغضم داشت سر باز مے ڪرد،با تمام وجودمعنے ضرب المثل چرا عاقل ڪند ڪارے ڪہ باز آرد پشیمانے روفهمیدم! حلال ڪنید. چادرم رومحڪم گرفتم خواستم برگردم سمت دانشگاہ. خانم هدایتے! لحن ملایمش متعجبم ڪرد! برگشتم سمتش:بلہ! پاے حرفتون هستید؟! متعجب گفتم:ڪدوم حرف؟ زل زدبہ پایین چادرم:براے بخشش و حلالیت! تند گفتم:بلہ بلہ! سرش روبلندڪرد،نگاهش رو دوخت بہ ماشین ڪنارم. پس این دفعہ اومدم خواستگارے تشریف بیارید! بے حرڪت زل زدم بہ صورتش! ضربان قلبم بالارفت،چے میگفت؟! شوخے میڪنیددیگہ! جدے گفت:بہ قیافہ ے من میخورہ شوخے ڪنم؟! گیج شدہ بودم،نگاهے بہ اطراف انداخت،نگاهم روازصورتش گرفتم وگفتم:آخہ... سرش روتڪون دادوراہ افتاد:خدانگهدار! باعجزگفتم:آقاے سهیلے! برگشت سمتم،لبخندملیحے روے لب هاش بود:بہ مادرمیگم با مادرتون صحبت ڪنہ،شمام بہ پدر و مادرم توضیح بدید! باگفتن این حرف باعجلہ رفت سمت خیابون! ازپشت رفتنش رونگاہ مے ڪردم همراہ لبخندعمیق! لبخندے ڪہ ازشونزدہ سالگے بہ بعدنزدہ بودم! خندہ م گرفت،دستم رو گذاشتم روے قلبم:دیونہ س! ادامــه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma💞
ابتدای رمان جذاب و زیبای 👆👆
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل و پــنــجــم (بـخــش اول) همونطورڪہ لبم روبہ دندون گرفتہ بودم بہ ڪمد لباس هام زل زدم،نگاهے بہ لباس هاانداختم در ڪمدروبستم وازاتاق خارج شدم. مادروپدرم بااخم روے مبل نشستہ بودن،لبم روڪج ڪردم و آروم گفتم:مامان چے بپوشم؟ مادرم سرش رو بہ سمتم برگردوند،نگاهے بهم انداخت همونطور ڪہ سرش رو بہ سمت دیگہ مے چرخوند گفت:منو بپوش! مثل دفعہ ے اول استرس نداشت! جدے و ناراضے نشستہ بود ڪنار پدرم. اخم هاے پدرم توے هم بود،ساڪت زل زدہ بود بہ تلویزیون! هشت روز از ماجراے اون شب میگذشت،خانوادہ ها بہ زور براے خواستگارے دوبارہ رضایت دادن! پدر و مادر من ناراضے تر بودن،چون احساس میڪردن هنوز همون هانیہ ے سابقم! نفس بلندے ڪشیدم و دوبارہ برگشتم توے اتاقم،در رو بستم. دوبارہ در ڪمد رو باز ڪردم،نگاهم رو بہ ساعت ڪوچیڪ ڪنار تخت انداختم،هفت و نیم! نیم ساعت دیگہ مے اومدن! نگاهم رو از ساعت گرفتم،با استرس لبم رو مے جویدم. پیراهن بلند سفید رنگے با زمینہ ے گل هاے ریز آبے ڪم رنگ برداشتم،گرفتمش جلوے بدنم و مشغول تماشا توے آینہ شدم. سرے تڪون دادم و پیراهن رو گذاشتم روے تخت،روسرے نیلے رنگے برداشتم و گذاشتم ڪنارش. نگاهے بہ پیراهن و روسرے ڪنار هم انداختم. پیراهن رو برداشتم و سریع تن ڪردم،دوبارہ نگاهم رو بہ ساعت دوختم،هفت و چهل دقیقہ! چرا احساس میڪردم زمان دیر میگذرہ؟چرا دلشورہ داشتم؟ زیر لب صلواتے فرستادم و روسریم رو برداشتم. روسریم رو مدل لبنانے سر ڪردم و چادر نمازم رو از روے رخت آویز پشت در برداشتم. باز نگاهم رفت سمت ساعت،هفت و چهل و پنج دقیقہ! همونطور ڪہ چادرم رو روے شونہ هام مینداختم در رو باز ڪردم و وارد پذیرایے شدم. رو بہ مادرم گفتم:مامان اینا خوبہ؟ چادرم رو ڪنار زدم تا لباسم رو ببینہ،مادرم نگاهے سرسرے بہ پیراهنم انداخت و گفت:آرہ! پدرم آروم گفت:چطور تو روشون نگاہ ڪنیم؟ حرف هاشون بیشتر شرمندہ م میکرد. با قدم هاے بلند بہ سمت آشپزخونہ رفتم،سینے رو ڪنار ڪترے و قورے گذاشتم،مشغول چیدن فنجون ها شدم. پنج تا،پدرم،مادرم،پدر سهیلے،مادر سهیلے و سهیلے! حتے تو خیالم نمیتونستم بگم امیرحسین! چہ برسہ حتے فڪرڪنم باهاش ازدواج ڪنم! یاد چهرہ ے جدیش بعد از خواستگارے افتادم،جدے بود اما اخمو نہ! جذبہ داشت! توقع داشتم اون سهیلیِ همیشہ مودب و خندون بہ خونم تشنہ باشہ! صداش پیچید توے سرم:این دفعہ ڪہ اومدم خواستگارے تشریف بیارید! لبخندے روے لبم نشست و مثل اون روز گفتم:دیونہ! دوبارہ حواسم رفت بہ ساعت،هشت نشدہ بود؟ آشپزخونہ ساعت نداشت،سریع وارد پذیرایے شدم و ساعت رو نگاہ ڪردم،هشت و دہ دقیقہ! از هشت هم گذشتہ بود! پس چرا نیومدن؟ فڪرے مثل خورہ بہ جونم افتاد،نڪنہ سهیلے میخواست تلافے ڪنہ؟! با استرس نگاهے بہ پدر و مادرم انداختم. خواستم چیزے بگم ڪہ صداے زنگ آیفون باعث شد هین بلندے بگم و دستم رو بذارم روے قلبم! پدر و مادرم سریع بلند شدن،پدرم بہ سمت آیفون رفت مادرم چادرش رو سر ڪرد و رو بہ من گفت:چرا وایسادے؟برو تو آشپزخونہ! بہ خودم اومدم با عجلہ وارد آشپزخونہ شدم،بہ دیوار تڪیہ دادم قلبم تند تند میزد،دستم رو گذاشتم روے قلبم و چندتا نفس عمیق ڪشیدم! صداے سلام و یااللہ گفتن پدر سهیلے بہ گوشم رسید. سهیلے نامرد نبود! بدنم مے لرزید،از استرس،از خجالت! چطور میتونستم با پدر و مادر سهیلے رو بہ رو بشم؟! صداشون رو میشنیدم،پدرم و پدر سهیلے مشغول صحبت بودن. چند لحظہ بعد صداے خندہ هاے ضعیفے اومد و پشت سرش مادرم گفت:هانیہ! با استرس چادرم رو سر ڪردم،خواستم بہ سمت ڪترے و قورے برم ڪہ ادامہ داد:یہ لحظہ بیا مامان جان! باتعجب ازآشپزخونہ خارج شدم،سرم پایین بودونگاهم بہ فرش ها. رسیدم نزدیڪ مبل ها،آروم سلام ڪردم. پدر و مادر سهیلے عادے جواب سلامم رو دادن! خبرے از نارضایتے و ناراحتے نبود! خواستم لب بازڪنم براے معذرت خواهے ڪہ پدرسهیلے گفت:جیران جان ایشون عروسمون هستن؟ باشنیدن این حرف،گونہ هام سرخ شد،سرم روبیشترپایین انداختم! مادر سهیلے جواب داد:بلہ هانیہ جون ایشون هستن. پدرسهیلے گفت:عروس خانم،ما دامادو سرپا نگہ داشتیم تاگُلارو ازش بگیرے اون دفعہ ڪہ با مادرتون سرجنگ داشت گُلارو نمیداد! همہ شروع ڪردن بہ خندیدن! ڪمے سرم روبلندڪردم،سهیلے مثل همون شب ڪت وشلوار مشڪے تن ڪردہ بود،دستہ گل رز قرمزبہ دست ڪنارمبل ایستادہ بود! مادرم آروم گفت:هانیہ جان سرپا ایستادہ دادن! و باچشم هاش بہ سهیلے اشارہ ڪرد! آروم بہ سمتش قدم برداشتم،نگاهش رودوختہ بودبہ گل هاسریع گفت:سلام! آروم وخجول جواب دادم:سلام! دستہ گل روازش گرفتم،ڪمے ڪہ ازش دورشدم روبہ جمع گفتم:من یہ عذرخواهے بہ همہ بدهڪارم! ادامــه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma💞
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل و پــنــجـم (بــخــش دوم) نفس ڪم آوردہ بودم،دستہ گل رو ڪمے بہ خودم فشار دادم! اون شب...ڪارهام واقعاناخواستہ بود! آب دهنم روقورت دادم وادامہ دادم:اتفاقاتے افتادہ بودڪہ هول شدم! نمیدونستم آقاے سهیلے میخوان بیان خواستگارے.... مڪث ڪردم،سهیلے نشست روے مبل،لبخند ڪم رنگے روے لب هاش بود آروم ڪنار گوش پدرش چیزے زمزمہ ڪرد. پدرش سریع گفت:عروس خانم نمیخواے چاے بیارے؟ نگاهے بہ جمع انداختم،خانوادہ ش هم مثل خودش متشخص بودن! لبخند نشست روے لب هام:چشم! وارد آشپزخونہ شدم و با احتیاط گل ها رو گذاشتم روے میز. نگاهم رو دوختم بہ گل ها،دفعہ ے اول گل سفید حالا قرمز! بہ سمت ڪترے و قورے رفتم،با وسواس مشغول چاے ریختن شدم. چند دقیقہ بعد بہ رنگ چاے ها نگاہ ڪردم و با رضایت سینے رو برداشتم. از آشپزخونہ خارج شدم،یڪ قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ صداے زنگ آیفون بلند شد. با تعجب بہ سمت جمع رفتم،مادر و پدرم نگاهے بهم انداختن. پدرم گفت:ڪیہ؟ مادرم شونہ ش رو بالا انداخت و گفت:نمیدونم! با گفتن این حرف از روے مبل بلند شد و بہ سمت آیفون رفت. پدرم سرش رو بہ سمت من برگردوند. بیا بابا جان! با اجازہ ے پدرم،بہ سمت پدر سهیلے رفتم و سینے رو گرفتم جلوش،تشڪر ڪرد و فنجون چاے رو برداشت. بہ سمت مادر سهیلے،جیران خانم رفتم،نگاهے بهم ڪرد و با لبخند گفت:خوبے خانم؟ خجول تشڪر ڪردم و رفتم سمت سهیلے! دست هام مے لرزید،سرش پایین بود. خواست فنجون رو بردارہ ڪہ صداے سرحال شهریار باعث شد سرش رو بہ سمت در ورودے برگردونہ! شهریار با خندہ و شیطنت گفت:مامان دیگہ ما رو راہ نمیدے؟چرا دڪمون میڪنے؟ پشت سرش عاطفہ وارد شد،نگاهش بہ ما افتاد،با تعجب نگاهے بہ من ڪہ سینے بہ دست جلوے سهیلے خم شدہ بودم انداخت. عاطفہ سریع سلام ڪرد،همہ جوابش رو دادن. شهریار با تتہ پتہ گفت:ما خبر نداشتیم. مادرم تند رو بہ خانوادہ ے سهیلے گفت:شهریار و عاطفہ پسرم و عروسم. شهریار خواست بہ سمت در برگردہ ڪہ امین در حالے ڪہ هستے بغلش بود با خندہ گفت:چرا صدات قطع شد؟ یاالله ے گفت و وارد شد. متعجب زل زد بہ من،نگاهش افتاد بہ سهیلے! عاطفہ با لبخند اومد سمت جیران خانم و دستش رو بہ سمتش دراز ڪرد:ببخشید ما خبر نداشتیم خواستگارے هانیہ س. چشم غرہ اے بہ شهریار رفت و گفت:تا ما باشیم بـے خبر جایـے نریم. جیران خانم از روے مبل بلند شد،گرم با عاطفہ دست داد و گفت:این چہ حرفیہ عزیزم؟! شهریار با خجالت گفت:شرمندہ،عاطفہ بیا بریم! نگاهم رو ازشون گرفتم،صورت سهیلے سرخ شدہ بود! انگاراسترس داشت! هستے باخندہ گفت:هین هین! سرم روبلندڪردم وزل زدم بہ صورت هستے لب زدم:جانم. عاطفہ رفت بہ سمت شهریار،خواستن برن ڪہ امین اومدبہ سمت سهیلے. متعجب رفتم ڪنار. دستش روگرفت بہ سمت سهیلے و گفت:سلام امیرحسین! چشم هام گردشد! امین بہ سهیلے گفت امیرحسین! سهیلے ازروے مبل بلندشدوروبہ روش ایستاد. دستش روآروم فشردوجواب سلامش رو داد! امین جدے گفت:ڪاراے دانشگاہ خوب پیش میرہ؟ سرش روبہ سمت من برگردونہ و نگاہ معنے دارے بهم انداخت! خیرہ شدہ بودم بهشون. پدرسهیلے گفت:همدیگہ رو میشناسید؟ امین سریع گفت:بلہ منو امیرحسین حدودچهارپنج سالہ دوستیم! ڪم موندہ بودسینے ازدستم بیوفتہ! امین روبہ سهیلے گفت:شنیدم دارے از دانشگاہ میرے زیاد تعجب نڪردم چون دوسال پیشم بہ زور فرستادمت اون دانشگاہ! چشم هام روبستم! تقریباسینے چاے روبغل ڪردہ بودم! سهیلے دوست امین بود! صداے امین پیچید:ببخشیدبـے خبر اومدیم. بالحن نیش دارے ادامہ داد:خداحافظ رفیق! چشم هام روبازڪردم،لبم روبہ دندون گرفتم. سهیلے نشست روے مبل. دست هاش روبہ هم گرہ زدہ بود. شهریار نگاهے بهم انداخت ولبخند زد. واردحیاط شدن وچندلحظہ بعد صداے بستہ شدن دراومد. پدرم گفت:هانیہ جان بروچاے بیار همہ ے اینایخ ڪرد. عصبے بودم،دست هام مے لرزید. ، جیران خانم سریع گفت:نہ نہ خوبہ! سینے چاے روگذاشتم روے میز جلوے سهیلے. سریع ڪنارپدرم نشستم. نگاهم رودوختم بہ چادرم. مدام توسرم تڪرارمیشد،سهیلے دوست امینِ! نگاہ معنے دار امین! صداے بقیہ اذیتم میڪرد،دلم میخواست فرارڪنم. ولے نبایدبچگانہ رفتارمیڪردم بایدباسهیلے صحبت میڪردم. چنددقیقہ بعدپدرسهیلے گفت:میگم جوونابرن باهم صحبت ڪنن؟ منتظرچشم دوختم بہ لب هاے پدرم،پدرم بالبخندگفت:آرہ ما حوصلہ شونوسرنبریم. سهیلے ڪلافہ پاهاش روتڪون می داد،سرش روبلندڪرد،مثل من بہ پدرم زل زدہ بود. پدرم روبہ من گفت:دخترم راهنمایـے شون ڪن بہ حیاط! نفسم روآزادڪردم وازروے مبل بلندشدم. سهیلے هم بلندشد،بافاصلہ ڪنارم مے اومد. واردحیاط شدیم. نگاهے بہ حیاط انداخت وبہ تخت چوبے اشارہ ڪردآروم گفت:بشینیم؟ ادامــه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma💞
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل و پــنــجـم (بــخــش سوم) با عجلہ نشستم،برعڪس من آروم رفتار میڪرد،با فاصلہ ازم نشست روے تخت،با زبون لب هاش رو تر ڪردوگفت:خب امیرحسین سهیلے هستم بیست وشیش سالہ طلبہ و معلم..... باحرص حرفش روقطع ڪردم:بہ نظرتون الان میخوام ایناروبشنوم؟ نگاهش رو بہ دیوار رو بہ روش دوختہ بود،دستے بہ موهاش ڪشید وگفت:نہ! در حالے ڪہ سعے میڪردم آروم باشم گفتم:پس چیزے رو ڪہ میخوام بشنوم بگید! حالت نشستش رو تغییر داد و ڪمے بہ سمتم خم شد آروم گفت:نمیدونم بین شما و امین چے بودہ! اما میدونم شما.... ادامہ نداد. زل زدم بہ یقہ ے پیرهن سفیدش: حرفاے امین بـے معنے نبود! ابروهاش رو داد بالا:امین! میخواستم داد بڪشم الان وقت غیرت بازے نیست فقط جوابم رو بدہ! شمردہ شمردہ گفتم:آقاے..سهیلے..معنے...حر..ف..هاے...امین...چے..بود؟ دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:منو امین دوستے عمیقے نداریم دوستے مون فقط در حد هیات بود! آب دهنش رو قورت داد:دو سال پیش یہ روز طبق معمول اومدہ بود هیات،عصبے و گرفتہ بود! حالشو ازش پرسیدم،گفت ازم ڪمڪ میخواد. گفت ڪہ دخترهمسایہ شونو چندبار تو ماشین یہ پسر غریبہ دیدہ و تعقیبش ڪردہ فهمیدہ از هم دانشگاهیاشہ. با تعجب زل زدم بہ صورتش،امین من رو با بنیامین دیدہ بود! _گفتم چرا بہ خانوادش نمیگے گفت نمیتونم،باهاشون خیلے رفت و آمد داریم نمیخوام مشڪلے پیش بیاد. سرش رو بلند ڪرد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاے قفل شدہ م: اون موقع دنبال ڪار تو دانشگاہ بودم امین اصرار ڪرد برم دانشگاہ اون دختر و یہ جورے ڪمڪش ڪنم! گفت حساس و زود رنجہ از در خودت وارد شو! منم قبول ڪردم برم دانشگاہ اون دختر و روز اول دیدمش!جلوے ڪافے شاپ!داشت با پسرے دعوا میڪرد! نمیدونستم همون دختریہ ڪہ امین میگفت وقتے ڪلاسش تموم شد و امین اومد پیشم فهمیدم همون دختر همسایہ س! آروم گفتم:پس چرا اون روز ڪہ جلوے دانشگاہ دیدیش گفتے نمیشناسیش؟ دستم رو گذاشتم جلوے دهنم،چطور فعل هاے جمع جاشون رو دادن بہ فعل هاے مفرد؟! مِن مِن ڪنان گفتم:عذرمیخوام. سرش رو تڪون داد و گفت:امین خواستہ بود چیزے نگم،اون روز ڪہ جلوے دانشگاہ دیدمش تعجب ڪردم از طرفے..... ادامہ نداد،دست هاش رو بهم گرہ زد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاش. با ڪنجڪاوے گفتم:از طرفے چے؟ آروم گفت:نمیخواستم...نمیخواستم چیزے بشہ ڪہ ازم دور بشید!میخواستم امشب همہ چیزو بگم! از روے تخت بلند شدم،چادرم رو مرتب ڪردم پوزخندے زدم و گفتم:ڪاراتونو بہ نحواحسن انجام دادید آفرین! چیزے نگفت،خواستم برم سمت خونہ ڪہ گفت:من اینجا اومدم خواستگارے! با حرص گفتم:اینم ڪمڪ اصلے تونہ براے راحت شدن دوستتون از شرعذاب وجدان؟! دست هام رو بہ نشونہ ے تشویق ڪوبیدم بہ هم و گفتم:آفرین دوستے روبایدازشمایادگرفت برادر! برادر رو با حرص گفتم! نگاهش رو دوخت بہ پایین چادرم با آرامش گفت:ولے من برادر شما نیستم،خواستگارتونم! با خجالت ادامہ داد:معنے خواستگارروبگم؟ باحرص نفسم روبیرون دادم و پشتم روبهش ڪردم. خواستم واردخونہ بشم ڪہ گفت:خانم هدایتے! امین گفت ڪمڪش ڪن،حواست بهش باشہ ولے نگفت عاشقش نشو! باشنیدن ڪلمہ ے آخر ضربان قلبم بالا رفت صداش رو مے شنیدم! صداے قلبم رو بعد از پنج سال مے شنیدم! آب دهنم رو قورت دادم،چشم هام رو باز و بستہ ڪردم،آروم بہ سمت سهیلے برگشتم. بہ ڪاشے هاے زیر پاش زل زدہ بود،گونہ هاش سرخ شدہ بود. خبرے از اون لحن محڪم و قاطع ڪہ گفت "نگفت عاشقش نشو " نبود! دست چپش رو برد بالا و گذاشت روے پیشونیش،از روے پیشونے دستش رو ڪشید همہ جاے صورتش و روے دهنش توقف ڪرد. چند لحظہ بعد دستش رو از روے دهنش برداشت،همونطور سر بہ زیر گفت:فقط بهم یہ فرصت بدید همین! نگاهم رو بہ ڪفش هاے مشڪے براقش دوختم. این مردے ڪہ رو بہ روم ایستادہ بود،امیرحسین سهیلے،استاد دانشگاهم و دوستِ امين! خب دوست امین باشہ،مگہ مهمہ؟ مگہ امین بیشتر از یہ پسرہ ے همسایہ ے سادہ س؟ لبخندے نشست روے لب هام. توے قلبم گفتم:فقط یہ پسرہ همسایہ س همین! قلبم گفت:سهیلے چے؟ جوابش رو دادم:بهش فرصت مے دم همین! همین،با معنے ترین ڪلمہ ے اون شب بود! ادامــه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma💞
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل وشــشــم (بـخــش اول) صداے شهریار از توے حیاط بلند شد:هانیہ بدو مردم منتظرن! همونطور ڪہ چادرم رو سر مے ڪردم با صداے بلند گفتم:دارم میام دیگہ! از اتاق خارج شدم،مادرم قرآن بہ دست ڪنار در خروجے ایستادہ بود. شهریار با خندہ گفت:آخہ مادرِ من این قرآن لازمہ مراقبش باشہ یا پسر مردم؟ چپ چپ نگاهش ڪردم و چیزے نگفتم. قرآن رو بوسیدم و از زیرش رد شدم،پدرم بہ سمتم اومد و گفت:حاضرے بابا؟ سرم رو بہ نشونہ ے مثبت تڪون دادم. پدر و مادرم سوار ماشین شدن،شهریار هم دنبالشون رفت. عاطفہ ڪنارم ایستاد با لبخند نگاهم ڪرد و گفت:استرس دارے؟ سریع گفتم:خیلے! جدے نگاهم ڪرد و گفت:عوضش بہ این فڪر ڪن از ترشیدگے درمیاے! با مشت آروم ڪوبیدم بہ بازوش و گفتم:مسخرہ! خندید و چیزے نگفت. شهریار شیشہ ے ماشین رو پایین ڪشید و گفت:عاطفہ خانم شما دومادے؟ رو بہ پدر و مادرم ادامہ داد:دارن دل و قلوہ میدن! با حرص گفتم:شهریار نڪنہ تو عروسے انقد عجلہ دارے! عاطفہ اخم ساختگے ڪرد و گفت:با شوور من درست حرف بزن. ایشے گفتم و بہ سمت ماشین رفتم. عاطفہ در رو بست،قبل از من ڪنار شهریار نشست،من هم سوار شدم،پدرم با گفتن بسم اللہ الرحمن الرحیم ماشین رو روشن ڪرد. شهریار با ترس چشم هاش رو دوخت بہ سقف ماشین و لبش رو بہ دندون گرفت. تو همون حالت سرش رو بہ سمت چپ و راست تڪون داد و گفت:خدا میدونہ قرارہ چہ بلایے از آسمون نازل بشہ ڪہ ما هر قدممونو با قرآن و بسم اللہ برمیداریم. شهریار رو بہ من جدے ادامہ داد:خواهرم حداقل همین تهران مراسم میگرفتے!تا قم نمے رسیما! مادرم با تحڪم گفت:شهریار! شهریار نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:چشم مامان جونم چیزے نمیگم! پدرم باخندہ گفت:آفرین. عاطفہ نگاهم ڪردو ا اضطراب گفت:هانیہ چادرت ڪو؟ خواستم دهن باز ڪنم ڪہ شهریار گفت:رو سرش! برادر بزرگم نمڪدون شدہ بود! یعنے خوشحال بود،خیلے خوشحال! عاطفہ گفت:منظورم چادر سفیدہ! آروم گفتم:جیران خانم میارہ! صداے هشدار پیام موبایلم بلند شد،با عجلہ موبایلم رو از توے ڪیفم درآوردم. رمز رو زدم و وارد صندوق پیام ها شدم. حنانہ بود. "عروس خانم ڪجایے داداشم رماتیسم گرفت از بس این ڪوچہ رو بالا پایین ڪرد" بے اختیار لبخندے روے لبم نشست،عاطفہ با شیطنت گفت:یارہ؟ سرم رو بلند ڪردم و گفتم:نہ خواهر یارہ! مادرم برگشت سمت ما و گفت:هانے،بهارم دعوت ڪردے؟ سرم رو تڪون دادم:آرہ میاد حسینیہ! یڪ ساعت بعد رسیدیم سر خیابون دانشگاہ،پدرم خیابون رو رد ڪرد و وارد ڪوچہ ے حسینیہ شد. لبم رو بہ دندون گرفتم و شروع ڪردم بہ جویدن. نزدیڪ حسینیہ رسیدیم،سهیلے دست بہ سینہ جلوے حسینیہ قدم مے زد. سرش رو بلند ڪرد،نگاهش افتاد بہ ما. ایستاد،پدرم براش بوق زد،با لبخند سرش رو تڪون داد. پدرم ماشین رو پارڪ ڪرد و پیادہ شد. سهیلے و پدرم مشغول صحبت شدن. ڪت و شلوار آبے نفتے با پیرهن سفید پوشیدہ بود. موها و ریش هاش مرتب تر از همیشہ بود! استادم داشت داماد مے شد! دامادِ من! مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و پیادہ شد،عاطفہ چشمڪے بہ شهریار زد و گفت:مام بریم. دستگیرہ ے درروگرفتم و گفتم:باهم بریم! شهریاردرروبازڪردوپیادہ شد. عاطفہ هم پشت سرش! نگاهم بہ شهریاروعاطفہ بودڪہ چندتقہ بہ شیشہ ے پنجرہ ے ڪنارم باعث شدڪہ سرم رو برگردونم. پدرم بود،درروبازڪردم وپیادہ شدم. پدرم دستم روگرفت،باهم قدم برمے داشتیم،چندقدم باسهیلے فاصلہ داشتیم. ا دیدن من نگاهش رو دوخت بہ گوشہ ے چادرم وگفت:سلام! آروم جوابش رو دادم. دیگہ نایستادم وواردحسینیہ شدم. بالبخندبہ حسینیہ نگاہ ڪردم، برعڪس دفعہ ے اولے ڪہ اومدم سیاہ پوش نبود! ماہ شعبان بود و حسینیہ هم رنگ ماہ گل بارون و با پرچم هاے رنگے چیزے ڪہ قشنگترش مے ڪرد سفرہ ے عقد سفید و نقرہ اے بود ڪہ وسط حسینیہ مے درخشید! مادرم و عاطفہ همراہ جیران خانم و حنانہ ڪنار سفرہ ے عقد نشستہ بودن. خانم محمدے با لبخند بہ سمتم اومد و روبوسے ڪرد. حنانہ و جیران خانم هم اومدن ڪنارمون. جیران خانم گونہ هام رو بوسید و تبریڪ گفت. حنانہ با شیطنت گفت:مامان خانم من ڪہ گفتہ بودم عروستو دیدم. چشم غرہ اے بہ حنانہ رفتم،جیران خانم بستہ ے سفیدے بہ سمتم گرفت و گفت:هانیہ جان برو چادرتو عوض ڪن! تشڪر ڪردم و بستہ رو ازش گرفتم،همراہ حنانہ رفتیم گوشہ ے حسینیہ،چادر مشڪے م رو درآوردم و دادم بہ حنانہ. بستہ رو باز ڪردم،چادر سفید تورے با اڪلیل هاے نقرہ اے! هم خونے جالبـے با سفرہ ے عقد داشت. شال سفید رنگم رو مرتب ڪردم،چادر رو سر ڪردم. رو بہ حنانہ گفتم:چطورہ؟ با ذوق نگاهم ڪرد و گفت:عالے! ادامــه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma💞
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل و شـشـم (بــخــش دوم) حنانہ دو سال از من ڪوچیڪتر بود اماروحیہ ے شیطونش بہ یہ دخترنوزدہ سالہ نمیخورد! دوربینش روگرفت سمتم و گفت:وایسا! باخندہ گفتم:تڪے؟ نگاهش روازدوربین گرفت و گفت:چہ هولے تو! خوبہ چند دقیقہ دیگہ محرم میشید! چند دقیقہ دیگہ عڪس دونفرہ بخواہ. بشگونے از دستش گرفتم و گفتم:بچہ پررو!خواهر شوهر بازے درنیار. حنانہ بـے توجہ بہ بشگونے ڪہ ازش گرفتم سریع دوربین رو بالا برد و عڪس گرفت! با لبخند گفت:بفرمایید اینم اولین عڪس دونفرہ! با تعجب گفتم:وا! با چشم و ابرو بہ پشت سرم اشارہ ڪرد. سرم رو برگردوندم،سهیلے چند قدمیم ایستادہ بود. جا خوردم مثل خنگ ها گفتم:واااا! سریع دستم رو گذاشتم روے دهنم! حنانہ شروع ڪرد بہ خندیدن. سهیلے لبش رو بہ دندون گرفتہ بود،مشخص بود خودش رو نگہ داشتہ نخندہ! خجالت زدہ خواستم برم پیش بقیہ ڪہ حنانہ گفت:هانے خوبـے رنگ بہ رو ندارے! آروم گفتم:خوبم یڪم فشارم افتادہ. سهیلے سریع دستش رو داخل جیب شلوارش ڪرد و شڪلاتے بہ سمتم گرفت. حنانہ نگاهے بهمون انداخت و گفت:خب من برم! و چشمڪے نثارم ڪرد. نگاهم رو دوختم بہ دست سهیلے. آروم گفت:براے فشارتون! چند لحظہ بعد ادامہ داد:شیرینے اول زندگے! گونہ هام سرخ شد،آب دهنم رو قورت دادم و شڪلات رو ازش گرفتم. زیر لب گفتم:ممنون! _سلام زن داداش! سرم رو بلند ڪردم،امیررضا سر بہ زیر چند مترے مون ایستادہ بود. چادر رو روے صورتم گرفتم و گفتم:سلام! سهیلے با لبخند نگاهش ڪرد،سریع رفت ڪنار سفرہ ے عقد. با عجلہ گفتم:منم برم پیش خانما دیگہ! بدون اینڪہ منتظر جوابے ازش باشم رفتم بہ سمت بقیہ. بهار هم رسید،محڪم بغلم ڪرد زیر گوشم زمزمہ ڪرد:هانے این برادر شوهرت چند سالشہ؟ آروم گفتم:از ما ڪوچیڪترہ! از خودش جدام ڪرد و زیر لب گفت:خاڪ تو سرت! صداے یااللہ گفتن مردے باعث شد همہ بلند بشن. روحانے مسنے وارد شد،پشت سرش هم پدرم و پدر سهیلے. سهیلے بہ سمت مرد رفت و باهاش دست داد. با اشارہ ے مادرم،نشستم روے صندلے. بهار و حنانہ هم سریع بلند شدن و تور سفید رنگے رو از دو طرف بالاے سرم گرفتن. جیران خانم دو تا ڪلہ قند ڪوچیڪ تزیین شدہ سمت عاطفہ گرفت و گفت:عاطفہ جون شما زحمتش رو میڪشے؟ عاطفہ با گفتن:با ڪمال میل،ڪلہ قندها رو از جیران خانم گرفت و پشت سرم ایستاد. چادرم رو جلوے صورتم ڪشیدہ بودم،روحانے ڪنار سفرہ ے عقد نشست،مشغول صحبت با سهیلے بود. هنوزهم نمیتونستم بگم امیرحسین! سهیلے ڪتش رومرتب ڪردوروے صندلے ڪناریم نشست. استرسم بیشتر شد،انگشت هام رو بہ هم گرہ زدم. روحانے شروع ڪردبہ صحبت ڪردن. انگشت هام رو فشار میدادم. صداے سهیلے پیچیید تو گوشم:شڪلات! نگاهے بہ دست هاے عرق ڪردہ م،ڪردم. شڪلات بین دست هام بود،آروم بستہ ش رو باز ڪردم و گذاشتم تو دهنم. سهیلے قرآن رو برداشت و بوسید. آروم گفت:حاج آقا استادم هستن،یہ مقدار صحبتشون طول میڪشہ شڪلاتتون تموم شد بگید قرآن رو باز ڪنم. سریع شڪلاتم رو قورت دادم،اما بہ جاے شیرینے شڪلات آرامش سهیلے آرومم ڪرد. آروم گفتم:من آمادہ ام. قرآن رو باز ڪرد و بہ سمتم گرفت. نگاهم روبہ آیہ هاے سورہ ے نور انداختم. روحانے شروع ڪردبہ خطبہ خوندن امانمے شنیدم! حواسم پیش اون صدابود،همون صدایے ڪہ توهمین حسینیہ بهم گفت دخترم! انگاراینجابود،داشت بالبخند نگاهم مے ڪرد! اشڪ هام باعث شد آیہ ها رو تار ببینم،صداش ڪردم:یا فاطمہ! صداش پیچید:مبارڪت باشہ دخترم! اشڪ هام روے صورتم سُر خورد. هم زمان روحانے گفت:دوشیزہ ے محترمہ سرڪار خانم هانیہ هدایتے براے بارسوم عرض میڪنم آیا وڪیلم ا مهریہ ے معلوم شما را بہ عقددائم آقاے امیرحسین سهیلے دربیاورم؟وڪیلم؟ هیچ صدایے نمے اومد،سڪوت! آروم گفتم:با اجازہ ے بزرگترا بلہ! صداے صلوات و بعد ڪف زدن و مبارڪ باشہ ها پیچید! نفسم رو دادم بیرون. سهیلے نگاهش رو دوخت بہ دستم،با لبخند گفت:مبارڪہ! خندہ م گرفت،اشڪ هام رو پاڪ ڪردم و گفتم:مبارڪ شمام باشہ! ادامــه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma💞
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل و شـشـم (بــخــش ســوم) نگاهم رو از حلقہ ے نقرہ اے رنگم گرفتم و رو بہ بهار گفتم:بریم؟ بهار سرش رو بہ سمتم برگردوند،با لب و لوچہ ے آویزون گفت:مگہ تو با شوهرت نمیرے؟ ڪمے فڪر ڪردم و گفتم:هماهنگ نڪردیم! ڪیفش رو برداشت و بلند شد، بلند شدم چادرم رو مرتب ڪردم و ڪیفم رو انداختم روے دوشم. با بهار از ڪلاس خارج شدیم،غیر از بهار بچہ هاے دانشگاہ خبر نداشتن من و سهیلے عقد ڪردیم. رسیدیم بہ حیاط دانشگاہ،نگاهم رو دور تا دور حیاط چرخوندم. همراہ لبخند ڪنار در دانشگاہ ایستادہ بود،نگاهم رو ازش گرفتم رو بہ بهار گفتم:بریم دیگہ چرا وایسادے؟ سرش رو تڪون داد،بہ سمت در خروجے قدم مے بر مے داشتیم ڪہ صداے زنگ موبایلم باعث شد بایستم،همونطور ڪہ زیپ ڪیفم رو باز مے ڪردم بہ بهار گفتم:وایسا! موبایلم رو برداشتم،بہ اسمے ڪہ روے صفحہ افتادہ بود نگاہ ڪردم "سهیلی" بهار نگاهے بہ صفحہ ے موبایلم انداخت و زد زیر خندہ. توجهے نڪردم،علامت سبز رنگ رو بردم سمت علامت قرمز رنگ. بلہ؟ نگاهش رو دوختہ بود بهم،تڪیہ ش رو از دیوار برداشت،صداش توے موبایل پیچید:سلام خانم! لب هام رو روے هم فشار دادم. سلام ڪارے دارے؟ بهار بہ نشونہ ے تاسف سرے تڪون داد و گفت:نامزد بازیت تو حلقم! صداے سهیلے اومد:میاے بریم بیرون؟البتہ تنها! نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم:باشہ فقط آقاے سهیلے برید پشت دانشگاہ میام اونجا! با تعجب گفت:آقاے سهیلے؟! خجالت مے ڪشیدم بگم،امیرحسین! تازہ یڪ هفتہ از عقدمون میگذشت! وقتے دید چیزے نمیگم ادامہ داد:دزد و پلیس بازیہ؟! آروم گفتم:نہ!ولے فعلا تا بچہ هاے دانشگاہ نمیدونن اینطور باشہ! باشہ اے گفت و قطع ڪرد. بهار دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد و گفت:من میرم ولے جانہ عزیزت با این همہ احساسات نذار سہ طلاقہ ت ڪنہ! همراہ بهار از دانشگاہ خارج شدیم،بهار خداحافظے ڪرد و سوار تاڪسے شد. راہ افتادم سمت ڪوچہ پشتے دانشگاہ. پراید سفید رنگش رو دیدم ڪہ وسط ڪوچہ پارڪ شدہ بود. با قدم هاے بلند بہ سمتش رفتم،دستگیرہ ے در رو گرفتم و باز ڪردم. همونطور ڪہ روے صندلے جلو مے نشستم گفتم:دوبارہ سلام! نگاهم ڪرد و گفت:سلام. زل زدہ بودم بہ رو بہ روم. سهیلے بالاتنہ ش رو سمت من برگردونہ بود،دستش رو گذاشتہ بود زیر چونہ ش و بہ نیم رخم زل زدہ بود. با لحن ملایم گفت:ڪے دخترخانمو دنبال ڪردہ ڪہ نفس نفس میزنہ؟آقا پلیسہ؟ خندہ م گرفت،نمیدونم چرا بهم میگفت دخترخانم! منم بہ طبع گاهے میگفتم آقا پسر! صورتم رو برگردوندم سمتش،اما بہ چشم هاش نگاہ نمے ڪردم. سنگینے نگاهش ضربان قلبم رو بالا مے برد! جدے گفت:هانیہ خانم درمورد یہ چیزے صحبت ڪنیم بعد بریم نامزد بازے. سرفہ اے ڪردم و گفتم:صحبت ڪنیم. سرش رو نزدیڪ صورتم آورد:ڪو اون دختر خشمگین؟ سرم رو بلند ڪردم،نگاہ هامون بهم گرہ خورد. برق چشم هاے عسلیش نفسم رو گرفت،سریع صورتم رو برگردوندم. جدے گفتم:خشمگین خودتے! خندہ ے ڪوتاہ ڪرد و گفت:راجع بہ امین و بنیامین! لبم رو بہ دندون گرفتم،چرا قبل از عقد ماجرا رو بهش نگفتم؟! آروم شروع ڪردم بہ تعریف همہ چیز،مو بہ مو! بدون ڪم و ڪاست! گذشتہ م،گذشتہ ے من بود! بہ خودم و خدا مربوط نہ هیچڪس دیگہ! این مرد همسرم بود فقط لازم بود در جریان باشہ. وقتے حرف هام تموم شد،با زبون لبم رو تر ڪردم گلوم خشڪ شدہ بود! سهیلے با اخم نگاهش رو بہ فرمون دوختہ بود! با حرص نفسم رو بیرون دادم. قضاوت و برخورد آدم ها در مقابل صداقت آزار دهندہ س! همونطور ڪہ در ماشین رو باز مے ڪردم گفتم:بهترہ تنها فڪر ڪنید،ڪنار بیاید! اما اگہ پشیمونید باید قبل از عقد میگفتید! از ماشین پیادہ شدم،بغض ڪردم! ازش توقع نداشتم،مگہ خبر نداشت؟! ادامــه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma💞
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل و شـشـم (بــخــش چــهــارم) رسیدم سر ڪوچہ،خیابون شلوغ بود خواستم تاڪسے بگیرم ڪہ صداش پیچید:ڪجا میرے؟ برگشتم سمتش،رسید بہ سہ قدمیم. چادرم رو گرفتم روے صورتم،خواستم برم ڪہ صداش مانعم شد:هانیہ خانم! لبخندے نشست روے لبم برگشتم سمتش. سرش پایین نبود اما چشم هاش زمین رو نگاہ میڪرد با اینڪہ محرم هم بودیم باز خجالتے شدہ بود نگاهم نمیڪرد انگار خجالت میڪشید صحبت ڪنہ! نگاهے بہ اطراف ڪردم وسط خیابون بودیم و نگاہ عابرا رومون بود! بلہ! دست هاش رو بہ هم گرہ زد و نگاهش رو بالاتر آورد ولے باز من رو نگاہ نمیڪرد فڪرڪنم نصف قدم رو میدید! چرا زود رفتے،خب یہ لحظہ ناراحت شدم! وقتے دید چیزے نمے گم ادامہ داد حالا قلبت شیش دونگ بہ من محرم میشہ؟ لبخند عمیقے زدم،میشد با این حرفش قلبم شیش دونگ محرمش نشہ؟! خواستم اذیتش ڪنم با لحن جدے گفتم:نہ خیر!دیگہ باید برم خونہ عرضے ندارید؟ بہ وضوح دیدم پوست سفیدش قرمز شد،ڪلافہ دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:حرف آخرتونہ؟ با حالت ساختگے خودم رو عصبے نشون دادم:اول و آخر ندارہ ڪہ!موفق باشید خدانگهدار. حرڪت ڪردم برم ڪہ سریع گوشہ چادرم رو گرفت و گفت:صبر ڪن! پشتم بهش بود،لبم رو گاز گرفتم تا نخندم میدونستم دنبالم میاد! با لحن آرومے گفت:من ڪہ عذرخواهے ڪردم! برگشتم‌ سمتش،دستش شل شد چادرم رو رها ڪرد! آروم و خجول گفت:ببخشید! این پسر چرا یڪ دفعہ انقدر خجالتے شد؟! بے اختیار گفتم:امیرحسین! با تعجب سرش رو بلند ڪرد،چند لحظہ بعد چشم هاش مثل لب هاش رنگ لبخند گرفتن. زل زد بہ چشم هام و گفت:جانہ امیرحسین! دلم رفت براے جان گفتنش! مثل خودش زل زدم بہ چشم هاش. بریم نامزد بازے؟! ادامــه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma💞
و اما دوستان منتظر رمان😉 انتظار به پایان رسید و امروز قسمتهای پایانی رمان مذهبی رو خواهیم داشت😊👇👇
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل و هــفــتــم (بـخــش اول) چندبارپشت سرهم پلڪ زدم ولے چشم هام روڪامل بازنڪردم. غلتے زدم و چشم هام رو ڪامل باز ڪردم. ڪنارم خالے بود،روے تخت نشستم موهام رو ڪہ جلوے صورتم ریختہ بود با دست پشت گوش انداختم. نگاهم رو دور اتاق چرخوندم،پاهام رو گذاشتم روے موڪت نرم و بلند شدم. بہ سمت گهوارہ ے بزرگ سفید رنگے ڪہ با فاصلہ ے متوسط از تخت بود رفتم،تور سفید رنگ رو ڪنار زدم با لبخند چند لحظہ بہ داخل گهوارہ خیرہ شدم. تور رو دوبارہ انداختم و رفتم بہ سمت در. دستگیرہ ے در رو فشردم و وارد پذیرایے شدم. همونطور ڪہ در رو مے بستم خمیازہ اے ڪشیدم. نگاهم افتاد بہ گوشہ ے پذیرایے ڪنار مبل ها،عباے سفید رنگش همراہ چند تا ڪتاب اون گوشہ بود. بلند گفتم:امیرحسین! صداش از توے آشپزخونہ اومد:جانم! همونطور ڪہ بہ سمت آشپزخونہ میرفتم گفتم:ڪے بیدار شدے؟! _بعد نماز صبح نخوابیدم. وارد آشپزخونہ شدم،لباس هاے دیشب تنش نبود! تے شرت سفید رنگے همراہ شلوار ورزشے سرمہ اے پوشیدہ بود. پس دوش گرفتہ بود! فاطمہ آروم توے بغلش داشت پستونڪ میخورد،با دیدن من خندید. لب هام رو غنچہ ڪردم و گفتم:جانم مامانے! با ناراحتے ساختگے رو بہ امیرحسین گفتم:رفتے دوش گرفتے! چہ سریع میخواے آمادہ شے منم بیدار نڪردے! همونطور ڪہ آروم مے زد بہ ڪمر فاطمہ گفت:خوابم نبرد گفتم ڪارامو زود انجام بدم. از ڪنار ڪابینت رفت ڪنار و ادامہ داد:صبحونہ ے خانم بچہ هارم آمادہ ڪردم. نگاهے بہ گوجہ فرنگے و خیارهاے خورد شدہ ڪہ تو بشقاب ڪنار پیالہ هاے فرنے بود انداختم. بازوش رو گرفتم و گفتم:تشڪرات همسرے! گونہ ش رو آورد جلو و گفت:تشڪر ڪن! با خندہ گفتم:پسرہ ے پررو! با شیطنت گفت:یالا دختر خانم! رو بہ فاطمہ ڪہ با تعجب داشت نگاهمون میڪرد گفتم:از بچہ خجالت بڪش ڪپ ڪردہ! نگاهے بہ فاطمہ انداخت و گفت:وا مگہ چیہ؟! مامانش میخواد باباشو خوشحال ڪنہ! گونہ ش رو بیشتر نزدیڪ صورتم ڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم. چند لحظہ بعد گفت:الو! زل زدم بہ فاطمہ ڪہ با ڪنجڪاوے ما رو نگاہ مے ڪرد،گفتم:انگار دارہ فیلم سینمایے تماشا میڪنہ! با گفتن این حرف سریع روے پنجہ پا ایستادم و گونہ ے امیرحسین رو آروم بوسیدم! لبخندے زد و صورتش رو برگردوند سمتم،سرفہ اے ڪرد و گفت:لازم بہ ذڪرہ وظیفہ م بود! گول خوردے هانیہ خانم! آروم با مشت ڪوبیدم روے شونہ ش خواستم چیزے بگم ڪہ رفت سمت میز غذا خورے و گفت:خب حالا چرا ڪتڪ میزنے؟بہ قول صائب گر پیشمان گشتہ اے بگذار درجایش نهم! بشقاب گوجہ فرنگے وخیاررو برداشتم وگذاشتم روے میز. بااخم ساختگے گفتم:لازم نڪردہ! نون سنگڪ وقالب پنیرروے میز بود.نشست پشت میز،خواستم ڪنارش بشینم ڪہ صداے گریہ از اتاق خواب بلندشد. همونطورڪہ باعجلہ میرفتم سمت اتاق گفتم:واے بچہ ها! دراتاق روبازڪردم وواردشدم. سپیدہ نشستہ بودتوے گهوارہ و گریہ میڪرد. همونطورڪہ بہ سمتش مے رفتم گفتم:جانم دخترم،جانم. نزدیڪ گهوارہ رسیدم،مائدہ آروم درازڪشیدہ بود،با چشم هاے گرد شدہ سپیدہ رو نگاہ میڪرد. خندہ م گرفت،سپیدہ با دیدن من ڪمے آروم شد،همونطور ڪہ لب و لوچہ ش آویزون بود،دست هاش رو بہ سمتم دراز ڪرد. بغلش ڪردم و بوسہ ے عمیقے از گونہ ش گرفتم. همونطور ڪہ موهاش رو نوازش مے ڪردم گفتم:نبودم ترسیدے عزیزم؟! ساڪت سرش رو گذاشت روے شونہ م،زل زدم بہ مائدہ و گفتم:مامانے الان میام میبرمت نترسیا. آروم توے گهوارہ نشست،بہ سمت در ڪہ راہ افتادم بغض ڪرد. سریع گفتم:الان بابا میاد! بلافاصلہ بلند گفتم:امیرحسین میاے؟ چند لحظہ بعد همونطور ڪہ فاطمہ بغلش بود ڪنار در ایستاد. پیشونے سپیدہ رو بوسید،بہ سمت مائدہ رفت و با دست آزادش بلندش ڪرد. مائدہ لبخندے زد و از خودش صدا درآورد. امیرحسین نگاهش رو بین فاطمہ و مائدہ چرخوند و گفت:ماشااللہ! هانے بہ اینا چے میدے انقد سنگینن؟! با لبخند گفتم:بیام ڪمڪت؟ همونطور ڪہ از اتاق خارج میشد گفت:نہ،بدو بیا صبحونہ بخوریم،دیر میشہ ها! تازہ یادم افتاد،پشت سرش راہ افتادم. امیرحسین،فاطمہ و مائدہ رو گذاشت توے صندلے مخصوصشون و ڪنارشون نشست. پیالہ هاے سرامیڪے ڪہ روشون عڪس خرس هاے نارنجے بود گذاشت جلوشون،شروع ڪردن بہ صدا درآوردن،امیرحسین قاشق هاے ڪوچیڪ رو برداشت و رو بہ فاطمہ و مائدہ گفت:خب اول بہ ڪے بدم؟ فاطمہ و مائدہ با خندہ زل زدن بہ امیرحسین وگفتن اِهَہ اِهَہ. امیرحسین یڪ قاشق فرنے برداشت وبردبہ سمت بچہ ها. صداشون بلندترشد،سریع قاشق رو برگردوندسمت خودش و خورد! فاطمہ ومائدہ همونطور با دهن باز نگاهش میڪردن! خندہ م گرفت،قاشق رو از فرنے پر ڪردم و گرفتم جلوے دهن سپیدہ. روبہ امیرحسین گفتم:خوشمزہ س؟ همونطور ڪہ قاشق رو از فرنے پر مے ڪرد گفت:خیلے! خندیدم و چیزے نگفتم. ادامــه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma💞
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل و هــفــتــم (بـخــش دوم) دوبارہ قاشق روگرفت سمت بچہ ها. بچہ هابانگاہ مظلوم لب هاشون روے هم گذاشتن و آب دهنشون رو قورت دادن. قاشق رو برد سمت دهن فاطمہ،فاطمہ صدایے از خودش درآورد و سریع فرنے رو خورد. تڪہ اے نون سنگڪ برداشتم،با ڪارد شروع ڪردم بہ مالیدن پنیر روے نون. گوجہ و خیار هم ڪنارش گذاشتم و گرفتم بہ سمت امیرحسین،گفتم:همسر! همونطور ڪہ بہ مائدہ غذا مے داد گفت:همسرت اسم ندارہ؟ از اول قرار گذاشتیم توے جاهاے عمومے و شلوغ،امیرحسین باشہ همسرے،من خانمے! توے جمع هاے خودمونے اون باشہ امیرحسین جان و من هانیہ جان! نهایتا هر دو "عزیزم" باشیم! توے خونہ اون امیرحسینم باشہ،من هانے! و هر دو "عشقم" "نفسم" "زندگیم" و هزارتا واژہ ے محبت آمیز دیگہ! لقمہ رو سمت دهنش گرفتم و گفتم:امیرحسینم. گاز ڪوچیڪے از لقمہ گرفت و گفت:دخترا با من! من با تو! همون لقمہ اے ڪہ گاز گرفتہ بود گذاشتم توے دهنم و گفتم:من با تو! بعد از خوردن صبحانہ،بچہ ها رو گذاشتم توے پذیرایے چهار دست و پا برن. سہ تایے دنبال هم مے دویدن و صدا در مے آوردن. عبا و ڪتاب هاے امیرحسین رو از ڪنار مبل برداشتم. هم زمان با تا ڪردن عباش نگاهش میڪردم. آروم قدم میزد،مشغول خوندن چندتا برگہ بود. بچہ ها دنبالش مے افتادن،فڪر میڪردن دارہ باهاشون بازے میڪنہ! چیزے نمیگفت ولے میدونستم تمرڪزش بهم میخورہ! ڪتاب ها رو گذاشتم توے ڪتابخونہ،عباش رو مرتب داخل ڪمد دیوارے گذاشتم. هر سہ تا رو روڪ رو بہ سمت در هل دادم. بچہ ها دور امیرحسین جمع شدہ بودن. ڪفش ها و شنل هاے سفیدشون رو برداشتم. بہ سمتشون رفتم و گفتم:ڪے میاد بریم دَر دَر؟ توجهشون بهم جلب شد،با عجلہ بہ سمتم اومدن. نشستم رو زمین،سریع ڪنارم نشستن،پاهاے تپل فاطمہ رو بین دست هام گرفتم و گفتم:دخترامو ببرم دَر دَر! مائدہ و سپیدہ با اخم زل زدن بہ پاهاے فاطمہ! لپشون رو ڪشیدم و گفتم:حسودے موقوف! بزرگ بہ ڪوچیڪ! مائدہ چهار دست و پا بہ سمتم اومد،دستش رو گذاشت روے رون پام و لرزون ایستاد. دو تا دست هاش رو محڪم گذاشت روے ڪتفم. با لبخند گفتم:آفرین دخملم،چہ زرنگ شدہ. با ذوق جیغ ڪشید،لب هام رو گذاشتم روے لپ نرم و سفیدش،با یڪ دست ڪمرش رو گرفتم و گفتم:میشینے تا پاپاناے آجے رو بپوشونم؟ نشست روے پام. ڪفش هاے فاطمہ رو پاش ڪردم. چندسال قبل فڪر میڪردم مادرم من رو بیشتر دوست دارہ یا شهریار! حالا ڪہ خودم مادر شدہ بودم،میفهمیدم چطور دوستمون دارہ. من بچہ هام رو یڪ اندازہ دوست داشتم ولے متفاوت! ڪے اون هانیہ ے شونزدہ سالہ فڪر مے ڪرد همسر یڪ طلبہ و هم زمان مادر سہ تا فرشتہ بشہ؟! دخترهاے هشت ماهہ م واقعا فرشتہ بودن! فاطمہ دختر بزرگم ڪہ از همین حالا قدرت نمایے میڪرد! بہ نیت حضرت فاطمہ خودم اسمش رو فاطمہ گذاشتم. مائدہ ى آروم و زرنگم ڪہ امیرحسین براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪرد. سپیدہ ے شیطون و ڪمے لوسم ڪہ من و امیرحسین باهم براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪردیم و سورہ ے فجر اومد. نگاهم رو بردم سمت امیرحسین،همونطور ڪہ یڪ دستش تو جیبش بود و با دست دیگہ ش برگہ ها رو جلوے صورتش گرفتہ بود،تڪیہ ش رو دادہ بود بہ دیوار. استاد سهیلے چندسال پیش و مردِ زندگیم. با لبخند زل زدم بہ صورتش،ریتم نفس هاے من بہ این مرد بند بود. حتے بیشتر از دخترهامون دوستش داشتم. هیچوقت ازش دلسرد نشدم،حتے وقتے نتونست پول خونہ جور ڪنہ و اتاق گوشہ ے حیاط خونہ ے پدریش رو براے زندگے ساختیم. حتے وقتے لباس روحانیت تن میڪنہ و باهم بیرون میریم،نگاہ هاے خیرہ و گاهاً بد رومونہ! حتے وقتے بعضے ها جلوم خیلے سنگین رفتار میڪنن چون همسر روحانے ام! ولے ازخودش یادگرفتم چطورباهمہ خوب ارتباط برقرارڪنم وبگم ماتافتہ ے جدابافتہ نیستیم! انسانیم،زن وشوهریم،زندگے میڪنیم مثل همہ! سنگینے نگاهم رواحساس ڪرد،سرش رو بلندڪردوگفت:چیہ دیدمیزنے دخترخانم؟! سرم رو انداختم پایین و مشغول پوشوندن ڪفش هاے مائدہ شدم. همونطور گفتم:نگاہ عشقولانہ بهت مینداختم. باشیطنت گفت:بندازعزیزم بنداز. ڪفش هاے سپیدہ روهم پوشونم،مشغول دست ڪارے سر خرگوش هاے روے ڪفش هاشون بودن. سریع سوارروروڪ هاشون ڪردم. در رو باز ڪردم ویڪے یڪے هلشون دادم تو حیاط. چنان جیغے ڪشیدن ڪہ گوش هام رو گرفتم! امیرحسین باچشم هاے گردشدہ گفت:چہ شدت هیجانے! _دختراے توان دیگہ! نگاهم روروے برگہ هاش انداختم و گفتم:موفق باشے! چشم هاش رنگ عشق گرفت! لب هاش رو بهم زد:هانیہ! _جانم! _خیلے ممنونم ازدرڪ ڪردن و همراهیات! مثل خودش گفتم:لازم بہ ذڪرہ وظیفہ بود. ڪنارم ایستاد:اینطورے میخواے برے تو حیاط؟!سرمامیخورے. نگاهم روبردم سمت دخترهاتاحواسم بهشون باشه:نہ هوا هنوز سرد نشدہ. وارد حیاط شدم و گفتم:ڪارت تموم شد صدامون ڪن. در رو بستم ورفتم سمت بچہ ها. ادامــه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma💞
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل و هــفــتــم (بـخــش ســوم) با خندہ رو روڪ هاشون رو بهم میڪوبیدن و این ور اون ور میرفتن. جاے هستے خالے بود تا باهاشون بازے ڪنہ،باید تو اولین فرصت بهشون سر میزدم. امین رابطہ ش رو با امیرحسین در حد سلام و احوال پرسے ڪردہ بود،ولے هستے براے من عزیز بود. با صداے باز شدن در حیاط نگاهم رو از بچہ ها گرفتم. بابا محمد،پدر امیرحسین نون بربرے بہ دست وارد شد. با لبخند بہ سمتش رفتم و گفتم:سلام بابا جون صبح بہ خیر. سرش رو بلند ڪرد پر انرژے گفت:سلام دخترم صبح توام بہ خیر. با ذوق نگاهش رو دوخت بہ دخترها. _سلام گلاے بابابزرگ. بچہ ها نگاهے بہ بابامحمد انداختن و دست تڪون دادن. بابامحمد نون بربرے رو بہ سمتم گرفت و گفت:ببر خونہ تون. خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم فاطمہ بہ سمت حوض رفت. با عجلہ دنبالش دیدم،رو روڪش رو گرفتم و ڪشیدمش ڪنار. متعجب بهم زل زد،انگشت اشارہ م رو بہ سمت حوض گرفتم و گفتم:اینجا ورود ممنوعہ بچہ! اون ور رانندگے ڪن. رو بہ بابامحمد گفتم:ممنون باباجون ما صبحانہ خوردیم،نوش جان. راستے امیررضا ڪے از شیراز برمیگردہ؟ سرش رو تڪون داد و گفت:فڪرڪنم تا اسفند ماہ دانشگاهش تموم بشہ. در خونہ باز شد،امیرحسین آروم گفت:هانیہ جان! با دیدن بابا سریع دستش رو برد بالا و گفت:سلام بابا! بابامحمد جواب سلامش رو داد،بہ نون بربرے اشارہ ڪرد و گفت:میخورے؟ امیرحسین بہ سمت بچہ ها رفت و با لبخند گفت:نوش جونتون. همونطور ڪہ بچہ ها رو بہ سمت خونہ هل مے داد گفت:ما بریم ڪم ڪم آمادہ شیم. پشت سرش راہ افتادم،بچہ ها رو یڪے یڪے وارد خونہ ڪرد. با صف! شبیہ جوجہ ها! بہ ساعت نگاہ ڪردم و گفتم:واے دیر شد! بچہ ها رو بردم توے اتاق،لباس هاشون رو ڪہ از شب قبل آمادہ ڪردہ بودم گذاشتم روے تخت. بلوز بلند و ساق مشڪے همراہ هد مشڪے. مائدہ و سپیدہ رو روے تخت نشوندم،فاطمہ رو دراز ڪردم،ڪفش هاش رو درآورم و مشغول پوشوندن ساقش شدم. زل زدہ بود بہ صورتم و دستش رو میخورد. بشگون آرومے از رون تپلش گرفتم و گفتم:اونطورے نڪنا میخورمت! مائدہ و سپیدہ ڪنار فاطمہ دراز ڪشیدن. بہ زبون خودشون شروع ڪردن بہ صحبت ڪردن،دست هاشون رو حرڪت میدادن،گاهے پاهاشون رو هم بالا میبردن. فڪرڪنم از قواعد زبانشون حرڪت دست ها و پاها بود! یڪے یڪے لباس هاشون رو پوشندم،بہ قدرے گرم صحبت بودن ڪہ موقع لباس پوشوندن اذیت نڪردن. امیرحسین وارد اتاق شد،تے شرتش رو درآورد و بہ سمت ڪمد رفت. همونطور ڪہ در ڪمد رو باز میڪرد گفت:هانے تو برو آمادہ شو حواسم بہ بچہ ها هست. نگاهم رو دوختم بهش،پیرهن مشڪیش رو برداشت و پوشید. مشغول بستن دڪمہ هاش شد. _صبرمیڪنم تاآمادہ شے. ڪت و شلوار مشڪے پوشید،جلوے آینہ ایستاد و شروع ڪرد بہ عطرزدن. ازتوے آینہ بالبخندزل زد بهم. جوابش روبالبخنددادم. گفتم:حس عجیبے دارم امیرحسین. مشغول مرتب ڪردن موهاش شد:بایدم داشتے باشے خانمم نظر ڪردہ مادرہ! از روے تخت بلند شدم. _حواست بہ بچہ ها هست آمادہ شم؟ سرش رو بہ نشونہ ے مثبت تڪون داد و بہ سمت تخت رفت. با خیال راحت لباس هاے یڪ دست مشڪیم رو پوشیدم. روسریم رومدل لبنانے سر ڪردم،چادر مشڪے سادہ م رو برداشتم. همون چادرے ڪہ وقتے امیرحسین پاش شڪست بہ پاش بستم. روز اولے ڪہ اومدم خونہ شون بهم داد. روش نشدہ بود بهم برگردونہ از طرفے هم بہ قول خودش منتظر بود همسفرش بشم! چادرم رو سر ڪردم،رو بہ امیرحسین و بچہ ها گفتم:من آمادہ ام بریم! امیرحسین فاطمہ و مائدہ رو بغل ڪرد و گفت:بیا یہ سلفے بعد! ڪنارش روے تخت نشستم،سپیدہ رو بغل ڪردم. موبایلش رو گرفت بالا،همونطور ڪہ میخواست علامت دایرہ رو لمس ڪنہ گفت:من و خانم بچہ ها یهویے! بچہ ها شروع ڪردن بہ دست زدن. از روے تخت بلند شدم،سپیدہ رو محڪم بغل گرفتم. رو بہ امیرحسین گفتم:سوییچ ماشینو بدہ من برم سپیدہ رو بذارم. دستش روداخل جیب ڪتش ڪرد وسوییچ روبہ سمتم گرفت. ازخونہ خارج شدم،حیاط رورد ڪردم،درڪوچہ روبازڪردم وبا گذاشتن پام توے ڪوچہ زیرلب گفتم:یا فاطمہ! بہ سمت ماشین امیرحسین رفتم،سپیدہ روگذاشتم عقب،روے صندلے مخصوصش،امیرحسین هم فاطمہ ومائدہ روآورد. باهم سوارماشین شدیم،ماشین رو روشن ڪردوگفت:بسم اللہ الرحمن الرحیم. همونطورڪہ نگاهش بہ جلو بود گفت:پیش بہ سوے نذرخانمم! شیشہ ے ماشین روپایین دادم،با لبخندبہ دانشگاہ نگاہ ڪردم و گفتم:یادش بہ خیر! ازڪناردانشگاہ گذشتیم،امیرحسین سرعتش رو ڪم ڪرد،واردڪوچہ ے حسینیہ شدیم. امیرحسین ماشین روپارڪ ڪرد،هم زمان باهم پیادہ شدیم. درعقب روبازڪرد،فاطمہ روبغل ڪردوگرفت بہ سمت من. مائدہ وسپیدہ روبغل ڪرد،باهم بہ سمت حسینیہ راہ افتادیم. چندتاازشاگردهاے امیرحسین ڪنارحسینیہ ایستادہ بودن سربہ زیرسلام ڪردن. ادامــه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma💞
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل و هــفــتــم (بـخــش چــهــارم) آروم جوابشون رو دادیم،امیرحسین گفت:هانیہ،خانم محمدے رو صدا ڪن ڪمڪ ڪنہ بچہ ها رو ببرے خیالم راحت شہ برم! وارد حسینیہ شدم،شلوغ بود. نگاهم رو دور حسینیہ ے سیاہ پوش چرخوندم. خانم محمدے داشت با چند تا خانم صحبت میڪرد. دستم رو بالا بردم و تڪون دادم. نگاهش افتاد بہ من،سریع اومد ڪنارم بعد از سلام و احوال پرسے گفت:ڪجایید شما؟! صورتم رو مظلوم ڪردم و گفتم:ببخشید زهرا جون یڪم دیر شد. باهاش بہ قدرے صمیمے شدہ بودم ڪہ با اسم ڪوچیڪ صداش ڪنم. _خب حالا! دو تا فسقلے دیگہ ڪوشن؟! بہ بیرون اشارہ ڪردم و گفتم:بغل باباشون. دستش رو روے ڪمرم گذاشت و گفت:بریم بیارمشون. باهم بہ سمت امیرحسین رفتیم. امیرحسین با دیدن خانم محمدے نگاهش رو دوخت بہ زمین. خانم محمدے مائدہ رو از بغل امیرحسین گرفت،چادرم رو مرتب ڪردم و گفتم:امیرحسین سپیدہ رو بدہ! نگاهم ڪرد و گفت:سختت میشہ! همونطور ڪہ دستم رو بہ سمتش دراز ڪردہ بودم گفتم:دو قدم راهہ،بدہ! مُرَدَد سپیدہ رو بہ سمتم گرفت،سپیدہ رو ازش گرفتم. سنگینے بچہ ها اذیتم میڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم. رو بہ امیرحسین گفتم:برو همسرے موفق باشے! فاطمہ و سپیدہ رو تڪون دادم و گفتم:خداحافظ بابایے! نگاهش رو بین بچہ ها چرخوند و روے صورت من قفل ڪرد! _خداحافظ عزیزاے دلم. با خانم محمدے دوبارہ وارد حسینیہ شدیم،صداے همهمہ و بوے گلاب باهم مخلوط شدہ بود. آخر مجلس ڪنار دیوار نشستم،بچہ ها رو روے پام نشوندم،با تعجب بہ بقیہ نگاہ میڪردن. آروم موهاشون رو نوازش میڪردم،چند دقیقہ بعد صداے امیرحسین از توے بلندگوها پیچید:اعوذ بااللہ من الشیطان الرجیم،بسم اللہ الرحمن الرحیم با صداے امیرحسین،صداے همهمہ قطع شد. بچہ ها با تعجب اطراف رو نگاہ میڪردن،دنبال صداے پدرشون بودن. سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچم یا فاطمہ. قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید! مثل دفعہ ے اول،بدون شروع روضہ! صداے امیرحسین مے اومد. بوسہ ے ڪوتاهے روے "یا فاطمه" نشوندم و گفتم:مادر! با دخترام اومدم! 💥پـایـان 💞 @zendegiasheghane_ma💞
قسمت اول رمان 👆👆
ابتدای رمان ☝️☝️
دوستان برای دسترسی راحت تر به مطالب کانال، مطالب به هشتگهای زیر دسته بندی شده است، با لمس هر یک از هشتگها میتوانید به مطالب دسترسی داشته باشید😊👇👇👇 🔷 🔷 خانم اعلم 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 رمان 🔷 رمان 🔷 رمان 🔷 🔷 خانم اعلم 🔷 رمان مذهبی 🔷 سرکارخانم 🔷 فایلهای صوتی دکتر 🔷 سمینار دکتر 🔷 سمینار از دکتر 🔷 🔷 🔷 فایلهای صوتی خانم 🔷 مجموعه صوتی استاد 🔷 🔷 🔷 🔷 رمان (شهیدایوب بلندی) 🔷 خانم 🔷 رمان (سرگذشت شهید مدق) 🔷 فایلهای صوتی استاد 🔷 رمان واقعی از 🔷 خانم پرتواعلم 🔷رمان واقعی از 🔷 خانم 🔷 رمان بسیار زیبای 🔷 فایلهای استاد 🔷 رمان واقعی 🔷 رمان واقعی 🔷 🔷فایلهای صوتی دکتر 🔷 معرفی برای کودکان 🔷 داستان زندگی شهید 🔷 های 🔷 فایلهای صوتی از دکتر 🔷 فایلهای صوتی از حاج اقا 🔷 ( ) استاد 🔷 🔷 خانم 🔷 مبحث بسیار شیرین 🔷 🔷 🔷 فایلهای صوتی دکتر 🔷 رمان زیبا و واقعی 🔷 صوتهای استاد 🔷 ویژه 🔷 (تجارب اعضا) 🔷 مصادیق اعضای کانال 🔷 برای پایداری زندگی مشترک 🔷 نگاهی نو به کتاب برای زندگی بهتر 🔷 فایلهای صوتی و تصویری استاد 🔷 رمان زیبای 🔷 🔷 فایلهای همسرداری استاد 🔷 (مربوط به ماه مبارک رمضان ) خانم 🔷 فایلهای صوتی تربیت فرزند از استاد ( ) 🔷 و در زمینه همسرداری و تربیت فرزند از خانم 🔷 🔷 همراهی شما باعث افتخار ماست😊😊🌹🌹🌹 💞 @zendegiasheghane_ma
دوستان برای دسترسی راحت تر به مطالب کانال، مطالب به هشتگهای زیر دسته بندی شده است، با لمس هر یک از هشتگها میتوانید به مطالب دسترسی داشته باشید😊👇👇👇 🔷 🔷 خانم اعلم 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 رمان 🔷 رمان 🔷 رمان 🔷 🔷 خانم اعلم 🔷 رمان مذهبی 🔷 سرکارخانم 🔷 فایلهای صوتی دکتر 🔷 سمینار دکتر 🔷 سمینار از دکتر 🔷 🔷 🔷 فایلهای صوتی خانم 🔷 مجموعه صوتی استاد 🔷 🔷 🔷 🔷 رمان (شهیدایوب بلندی) 🔷 خانم 🔷 رمان (سرگذشت شهید مدق) 🔷 فایلهای صوتی استاد 🔷 رمان واقعی از 🔷 خانم پرتواعلم 🔷رمان واقعی از 🔷 خانم 🔷 رمان بسیار زیبای 🔷 فایلهای استاد 🔷 رمان واقعی 🔷 رمان واقعی 🔷 🔷فایلهای صوتی دکتر 🔷 معرفی برای کودکان 🔷 داستان زندگی شهید 🔷 های 🔷 فایلهای صوتی از دکتر 🔷 فایلهای صوتی از حاج اقا 🔷 ( ) استاد 🔷 🔷 خانم 🔷 مبحث بسیار شیرین 🔷 🔷 🔷 فایلهای صوتی دکتر 🔷 رمان زیبا و واقعی 🔷 صوتهای استاد 🔷 ویژه 🔷 (تجارب اعضا) 🔷 مصادیق اعضای کانال 🔷 برای پایداری زندگی مشترک 🔷 نگاهی نو به کتاب برای زندگی بهتر 🔷 فایلهای صوتی و تصویری استاد 🔷 رمان زیبای 🔷 رمان واقعی 🔷 🔷 فایلهای همسرداری استاد 🔷 (مربوط به ماه مبارک رمضان ) خانم 🔷 فایلهای صوتی تربیت فرزند از استاد ( ) 🔷 و در زمینه همسرداری و تربیت فرزند از خانم 🔷 🔷 همراهی شما باعث افتخار ماست😊😊🌹🌹🌹 💞 @zendegiasheghane_ma
دوستان برای دسترسی راحت تر به مطالب کانال، مطالب به هشتگهای زیر دسته بندی شده است، با لمس هر یک از هشتگها میتوانید به مطالب دسترسی داشته باشید😊👇👇👇 🔷 🔷 خانم اعلم 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 رمان 🔷 رمان 🔷 رمان 🔷 🔷 خانم اعلم 🔷 رمان مذهبی 🔷 سرکارخانم 🔷 فایلهای صوتی دکتر 🔷 سمینار دکتر 🔷 سمینار از دکتر 🔷 🔷 🔷 فایلهای صوتی خانم 🔷 مجموعه صوتی استاد 🔷 🔷 🔷 🔷 رمان (شهیدایوب بلندی) 🔷 خانم 🔷 رمان (سرگذشت شهید مدق) 🔷 فایلهای صوتی استاد 🔷 رمان واقعی از 🔷 خانم پرتواعلم 🔷رمان واقعی از 🔷 خانم 🔷 رمان بسیار زیبای 🔷 فایلهای استاد 🔷 رمان واقعی 🔷 رمان واقعی 🔷 🔷فایلهای صوتی دکتر 🔷 معرفی برای کودکان 🔷 داستان زندگی شهید 🔷 های 🔷 فایلهای صوتی از دکتر 🔷 فایلهای صوتی از حاج اقا 🔷 ( ) استاد 🔷 🔷 خانم 🔷 مبحث بسیار شیرین 🔷 🔷 🔷 فایلهای صوتی دکتر 🔷 رمان زیبا و واقعی 🔷 صوتهای استاد 🔷 ویژه 🔷 (تجارب اعضا) 🔷 مصادیق اعضای کانال 🔷 برای پایداری زندگی مشترک 🔷 نگاهی نو به کتاب برای زندگی بهتر 🔷 فایلهای صوتی و تصویری استاد 🔷 رمان زیبای 🔷 رمان واقعی 🔷 رمان 🔷 رمان 🔷 🔷 فایلهای همسرداری استاد 🔷 (مربوط به ماه مبارک رمضان ) خانم 🔷 فایلهای صوتی تربیت فرزند از استاد ( ) 🔷 و در زمینه همسرداری و تربیت فرزند از خانم 🔷 🔷 🔷 🔷 همراهی شما باعث افتخار ماست😊😊🌹🌹🌹 💞 @zendegiasheghane_ma
دوستان برای دسترسی راحت تر به مطالب کانال، مطالب به هشتگهای زیر دسته بندی شده است، با لمس هر یک از هشتگها میتوانید به مطالب دسترسی داشته باشید😊👇👇👇 🔷 🔷 خانم اعلم 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 رمان 🔷 رمان 🔷 رمان 🔷 🔷 خانم اعلم 🔷 رمان مذهبی 🔷 سرکارخانم 🔷 فایلهای صوتی دکتر 🔷 سمینار دکتر 🔷 سمینار از دکتر 🔷 🔷 🔷 فایلهای صوتی خانم 🔷 مجموعه صوتی استاد 🔷 🔷 🔷 🔷 رمان (شهیدایوب بلندی) 🔷 خانم 🔷 رمان (سرگذشت شهید مدق) 🔷 فایلهای صوتی استاد 🔷 رمان واقعی از 🔷 خانم پرتواعلم 🔷رمان واقعی از 🔷 خانم 🔷 رمان بسیار زیبای 🔷 فایلهای استاد 🔷 رمان واقعی 🔷 رمان واقعی 🔷 🔷فایلهای صوتی دکتر 🔷 معرفی برای کودکان 🔷 داستان زندگی شهید 🔷 های 🔷 فایلهای صوتی از دکتر 🔷 فایلهای صوتی از حاج اقا 🔷 ( ) استاد 🔷 🔷 خانم 🔷 مبحث بسیار شیرین 🔷 🔷 🔷 فایلهای صوتی دکتر 🔷 رمان زیبا و واقعی 🔷 صوتهای استاد 🔷 ویژه 🔷 (تجارب اعضا) 🔷 مصادیق اعضای کانال 🔷 برای پایداری زندگی مشترک 🔷 نگاهی نو به کتاب برای زندگی بهتر 🔷 فایلهای صوتی و تصویری استاد 🔷 رمان زیبای 🔷 رمان واقعی 🔷 🔷 فایلهای همسرداری استاد 🔷 (مربوط به ماه مبارک رمضان ) خانم 🔷 فایلهای صوتی تربیت فرزند از استاد ( ) 🔷 و در زمینه همسرداری و تربیت فرزند از خانم 🔷 🔷 همراهی شما باعث افتخار ماست😊😊🌹🌹🌹 💞 @zendegiasheghane_ma