eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
27.6هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
80 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت پـنـجـاه و پنـجـم (گــرمـاے عـشـق) رفتم توی صف نماز ایستادم ... همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن ... بی توجه به همه شون ... اولین نماز من شروع شد ... . از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم ... روی گوشم گذاشتم ... و الله اکبر گفتم ... دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت ... اولین رکوع من ... و اولین سجده های من ... . نماز به سلام رسید ...الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر... با هر الله اکبر ... قلبم آرام می شد ... با هر الله اکبر ... وجودم سکوت عمیقی می کرد ... . آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود ... چنان قدرتی رو احساس می کردم ... که هرگز، تجربه اش نکرده بودم ... بی اختیار رفتم سجده ... بی توجه به همه ... در سکوت و آرامش قلبم ... اشک می ریختم ... از درون احساس عزت و قدرت می کردم ... . با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم ... سر از سجده که برداشتم ... دست آشنایی به سمتم بلند شد ... قبول باشه ... تازه متوجه هادی شدم ... تمام مدت کنار من بود ... اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود... لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد ... دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم ... دستش رو بلند کرد ... بوسید و به پیشانیش زد... . امام جماعت ... الله اکبر گفت ... و نماز عشاء شروع شد ... اون شب تا صبح خوابم نبرد ... حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود ... آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم ... حس می کردم بین من و خدا ... یه پرده نازک انداختن ... فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم ... حس آرامش، وجودم رو پر کرد ... تمام زخم های درونم آرام گرفته بود ... و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد ... تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم ... حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم ... خدا رو میشه با عقل ثابت کرد ... اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت ... در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند ... تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم ... دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود ... این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد ... من با عقل دنبال اسلام اومده بودم ... با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم ... اما این عقل ... با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود ... یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد ... و من فهمیدم ... فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد... اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست ... چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند ... ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد ... . به رسم استاد و شاگردی ... دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه ... هادی بدجور خجالت کشید ... - چی کار می کنی کوین؟ ... اینطوری نکن ... - بهم یاد بده هادی ... مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده ... توهم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن ... استاد من باش.. ادامــه دارد... @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ولی خواندمشان نوشتی "تا اخرین طلوع و غروب خورشید حیات،چشمانم جست و جو گر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود....برای این همه عظمت،نمیدانم چه بگویم....فقط،زبانم ب یک حقیقت میچرخد و ان این ک همیشه همسفر من باشی خدا نگهدارت.....همسفر تو ....ایوب" قاب را میبوسم و میگذارم روی تاقچه... از ایوب هر کاری بر می اید... هر وقت از او کمک میخواهم هست....حضورش فضای خانه را پر میکند.... مادرش امده بود خانه ما و چند روزی مانده بود...برای برگشتنش پول نداشت...،.توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم"ابرویم را حفظ کن ،هیچ پولی در خانه ندارم" دوستم امد جلوی در اتاق"شهلا بیا این اتاق...یک چیزی پیدا کردم..." امده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم... شش ماهی بود ک بخاری را تکان نداده بودیم... زیر فرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود....ایوب ابرویم را حفظ کرد.... توی امتحان. های محمد حسین کمکش کرد.... برای خواستگارهایی ک هدا از همان نوجوانیش داشت ب خوابم میامد و راهنمایی میکرد..... حتی حواسش ب محمد حسن هم بود.... یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد...یادش رفت....صبح سینی را دادم ب محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند.... وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود.... یک نگاهش ب حلوا بود و یک نگاهش ب من.... -مامان میگذاری همه اش را خودم بخورم؟ -نه مادر جان،این ها برای بابا است ک چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند... شانه اش را بالا انداخت"خب مگر من چه م است؟خودم میخورم،خودم هم فاتحه اش را میخوانم....." چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد.... سینی خالی را اورد توی اشپز خانه "مامان فاتحه خیلی کم است....میروم برای بابا نماز بخوانم ..... شب ایوب توی خواب... سیب ابداری را گاز میزد و میخندید..... فاتحه و نماز های محمد حسن ب او رسیده بود...... از تهران تا تبریز خیلی راه است... برای اینکه دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش.... سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم.... بچه ها جلوتر از من میروند،ولی من هر بار دست و پایم میلرزد..... اول سر مزار حسن مینشینم تا کمی ارام شوم... اما باز دلم شور میزند.... انگار باز ایوب امده باشد خواستگاریم و بخواهیم احتیاط کنیم ک نکند چشم توی چشم هم شویم..... فکر میکنم چه جوری نگاهش کنم ؟ چه بگویم؟ از کجا شروع کنم؟ ایوبم................................. پایان.. 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 🔹 ... ۵۵ نشست رو زانوش، -حالتون خوبه؟؟ میخواید پرستار خبر کنم؟ -نه... نمیخوام😭 -اتفاقی افتاده؟😳 چرا گریه میکنید؟ اگر کمکی از دست من برمیاد،حتما بگید تو چشماش نگاه کردم -واقعا میخوای کمکم کنی؟؟😢 سرشو انداخت پایین! -بله... اگر بتونم حتما! -من باید از اینجا برم...! -برید؟؟😳 یعنی فرار کنید؟؟ -آره بااااید برم -چرا؟ نکنه بخاطر.... اممممم مشکلتون هزینه ی درمانه؟؟ -نه😡 من با پولم کل این بیمارستانو میتونم بخرم😠 منم برم بابام پولشو میده😒 -عذر میخوام... ببخشید خب گفتم شاید بخاطر این مسئله میخواید برید! -نخیر😒 -خب پس چی؟ -آقا مگه مفتشی؟؟؟😏 اصلا به تو چه؟ میتونی کمک کن،نمیتونی برو بذار یه خاک دیگه تو سرم بریزم😠 -نه نه قصد جسارت ندارم من فقط میخوام کمکتون کنم! اگر از اینجا برید بیرون و حالتون بد شه چی؟؟ همین الانشم مشخصه حالتون خوب نیست! -من خودم دانشجوی پزشکیم! میفهمم حالم خوب هست یا نه! کمکم میکنی؟؟ -آخه... -آقا خواهش میکنم!! حالم خوب نیست لطفا فقط منو از در این بیمارستان رد کن!همین!! یکم مِن و مِن کرد و اطرافو نگاه کرد... میدونستم دو دله، قبل اینکه حرفی بزنه دوباره گفتم -خواهش میکنم...😭 اشکامو که دید سریع دست و پاشو گم کرد! -باشه!باشه! گریه نکنید! الان باید چیکار کنم؟؟ -منو از در ببرید بیرون! با این لباسا نمیذارن خارج شم! -برم لباساتونو بیارم؟؟ -نه آقا... وقت نیست! تا نفهمیدن باید برم!! -خب چجوری؟؟ -ماشین داری؟؟ -آره! -خب خوبه! من میخوابم رو صندلی عقب، یه پارچه ای ،پتویی،چیزی بکش روم، زود بریم! -ها😳 باشه... صبر کنید برم ماشینو بیارم نزدیک! -ممنونم😢 رفت و بعد دو سه دقیقه با یه پراید برگشت!!😕 چنان راجع به پول بیمارستان پرسید گفتم پورشه سواره😒 سریع درو باز کردم و نشستم تو ماشین، یه پتو داد گرفتم و کشیدم روم و خوابیدم رو صندلی! حرکت کرد و از بیمارستان خارج شد و یکم دور شد، فهمیدم که پیچید تو یه خیابون دیگه! -خانوم؟؟ بلند شدم و اطرافمو نگاه کردم و یه نفس راحت کشیدم!! -ممنونم آقا😍 -خواهش میکنم،همین یه کارمون مونده بود که اونم انجام دادیم😅 -ببخشید ... ولی واقعا لطف بزرگی در حقم کردی🙏 -خواهش میکنم. خب؟ الان میخواید کجا برید؟ موندم چه جوابی بدم!! -نمیدونم... یه کاریش میکنم! بازم ممنون... خداحافظ! "‌محدثه افشاری" 💞 @zendegiasheghane_ma
اگه بتونی جایی پیدا کنی که همه پشیمونن خیلی خوبه مثلا یکی از بچه ها دم در حرم میرفت (کتاب ) رو به دخترای شل حجاب میداد. خیلی هم اثر گذار بود... چون طرف تضاد داره دیگه... یه دختر با اون وضع حجاب اومده حرم امام رضا...این یعنی چی؟ ✅یعنی خمیر مایه تغییر داره اما راهشو بلد نیست... باید تیز باشی و بتونی از رو تضاد درون و بیرون آدما تشخیص بدی که طرف خمیر مایه تغییر رو داره یا نه... اگه تو فامیلاتون یه همچین شخصی هست حتما روش کار کن... بعضی ها ظاهر مذهبی ندارن اما موقع محرم سینه زنی میکنن... این مورد خوبیه... چیزایی که گفتمو رعایت کنی به راحتی میتونی روش اثر بذاری.... راستی ؟ تو اگه خودتو بکشی بازم نمیتونی یه آدم مغرور رو تغییر بدی. اگه فهمیدی طرف مقابلت مغروره براش دعا کن... چون قابل هدایت نیست. آدمای مغرور اصولا با مرگ یا بیماری تغییر میکنن... من خودمم مغرور بودم. آدمای مغرور حرف هیچکسو قبول ندارن. غرور یعنی حقارت نفس... بخاطر همین پذیرش و حق پذیری در آدمای مغرور سخته... فقط من با اینکه مغرور بودم اما کلام حق به گوشم واقعا نرسیده بود.... یعنی نمیدونستم خدایی هست . یعنی اصلا نمیدونستم زندگی یعنی چی. فرق من با بقیه مغرورا همین بود. بخاطر همین خدا یه پس گردنی خیلی خیلی خیلی محکم بهم زد و بعد من به خودم اومدم و برگشتم. در واقع یکی مثل منو کسی جز خدا نمیتونه برگردونه... شما هم سعی کنید رو یکی مثل من حسابی باز نکنید... چون کلا بعضی هارو فقط خدا میتونه برگردونه. تو فقط واسه کار فرهنگی سعی کن تمرکزت رو کسایی باشه که درون و بیرونشون تضاد داره. رو اینا کار کنی بهتره. دستنویس های 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت پنجاه و پنجم: من یک دختر مسلمانم 🍃سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود ... چند لحظه مکث کردم ... - یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم ... شما از روز اول دیدید ... من یه دختر مسلمان و محجبه ام ... و شما چنین آدمی رو دعوت کردید ... حالا هم این مشکل شماست، نه من ... و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید ... کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره ... من نیستم ... 🍃و از جا بلند شدم ... همه خشک شون زده بود ... یه عده مبهوت ... یه عده عصبانی ... فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود ... 🍃به ساعتم نگاه کردم ... - این جلسه خیلی طولانی شده ... حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره ... هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید ... با کمال میل برمی گردم ایران ... 🍃نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد ... - دکتر حسینی ... واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم ... با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ ... - این چیزی بود که شما باید ... همون روز اول بهش فکر می کردید ... 🍃جمله اش تا تموم شد ... جوابش رو دادم ... می ترسیدم با کوچک ترین مکثی ... دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه ... 🍃این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم ... پاهام حس نداشت ... از شدت فشار ... تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم ... 🎯 ادامه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma
یک روز مشغول کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد. ـ داداش صمد آمد! نفهمیدم چه کار می کنم. پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. می خندید و به طرفم می دوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه ام گرفت. یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود. یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساک ها را داد دستم. گفت: «این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان.» اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمان کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه کاره مشغول بود. کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن ها تقسیم کرد. ادامه دارد...✒️ 💞 @zendegiasheghane_ma
💥🍁💥🍁💥🍁💥🍁💥 برداشتهایی از کتاب 💞 @zendegiasheghane_ma
برداشت هایی از کتاب 🔰🔰🔰 🌸 ابوبصیر می گوید: درباره آیه مبارکه « قوا أنفسکم و أهلیکم نارا » یعنی خود و خود را از آتش نگه دارید از امام صادق علیه السلام پرسیدم ؛ چگونه آنان را نگه دارم؟ آن حضرت فرمودند؛ آنها را به آنچه خدا به آن فرمان داده فرمان بده و از آنچه بازداشته ، بازشان دار. اگر اطاعت کردند، آنان را نگه داشته ای و اگر نافرمانی کردند ، به خود عمل کرده ای.👌👌 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️ خانوم خونه ❤️ 🍃 ما نسبت به دین داری خانواده و نزدیکان مون مسئولیم، اینطور نیست که ما فقط بهشت خدا رو برای خودمون بخواهیم، باید برای همه آخرت به خیری بخواهیم تا خودمون هم عاقبت به خیر شویم ❌اینطور نیست که بگیم حرف ما اثر نداره پس امر به معروف و نهی از منکر نکنیم، چرا که امام صادق علیه‌السلام فرمودند اگر نافرمانی کردند لااقلش اینه که ما به وظیفه خود عمل کرده ایم ✅ 👈 صله رحم فقط رفت و آمد نیست اگر چه رفت و آمد هم به مرور تاثیرگذار است ولی صله رحم یعنی مراقب هم باشیم، مراقب دنیا و آخرت هم باشیم. 👌 به قول خانم دکتر همیز، ما باید نقش خودمان را نقش رسول خانواده خودمان و خانواده همسرمان ببینیم، ما رسالت داریم برای اصلاح قوم و فامیل مون. @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
💠 دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» از روز نخست ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 💠 می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد :«بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. 💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد :«هلی‌کوپترها اومدن!» 💠 چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«خدا کنه نزنه!»... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💢 اما نگاه غلط اینه که یه نفر بگه من میخوام دنبال یه نفر باشم که یه عمر بهم خدمت کنه! 😒🔞 🔻 کسی که با چنین نگاهی وارد خانواده بشه، همیشه طلبکار هست و هیچوقت بهش خوش نمیگذره. ⭕️⭕️⭕️ 🔞 همش درگیر اینه که چرا همسر و اطرافیانش به ایشون خدمت نمیکنن! در واقع برای خودش یه فرعونی میشه! 😒 🌺 طبق روایات اهل بیت (ع)، مومن کسی هست که بیشتر "اهل بخشیدن" هست تا اهل گرفتن. 🎁 خصوصیت مومن اینه که دوست داره به دیگران ببخشه و اتفاقا کمترین تقاضا رو از سایرین داره. 😊😌💖 یه سوال شخصی بپرسم؟ من و شما چطور فکر میکنیم؟!.........😌 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد ❓ آیا تماشای فیلم‌های مبتذل، اهانت به خویش نیست؟ 📌بگذارید از یک زوایۀ دیگر این مسئله را بررسی کنیم. 📛بنده می‌گویم مردی که ماهواره را به خانه آورده و ناموس خود را، همسر خود را، دختر خود را و پسر خود را به دست کارگردانان پول‌پرست و قدرت‌طلب شبکه‌های ماهواره‌ای سپرده، پیش از همه و بیش از همه به عقل خود اهانت کرده است. ❌او اگر اندکی عقل خود را به کار می‌انداخت و از این همه اتّفاقی که برای خانواده‌های مردم افتاده، عبرت می‌گرفت، این کار را انجام نمی‌داد. ⚠️ البته منظور بنده، کسانی نیستند که از سرِ ناآگاهی این کار را انجام می‌دهند. مقصود بنده، کسانی هستند که با این که می‌دانند با این فیلم و سریال‌ها چه بلایی بر سرِ عفاف و غیرت خانواده می‌آید، امّا باز هم این کار را می‌کنند. 🔰نمی‌دونم چرا اینا که برنامۀ زندگی‌شون رو از ماهواره می‌گیرن؛ نوع زندگی، مدل مو و همه چیزشون رو از ماهواره می‌گیرن، اینا رو توهین به شعورشون نمی‌دونن؟! ‼️این، حرفی است که همین شبکه‌های ماهواره‌ای به دهان این افراد می‌گذارند. این شبکه‌ها می‌گویند: مبارزه با ماهواره، اهانت به عقل مردم است. اینها می‌گویند: مگر مردم ما عقل ندارند که بدانند چه چیزی برایشان خوب است و چه چیزی بد است؟ پس کاری به کار کسی نداشته باشید. بگویید چهاردیواری، اختیاری! 🚫من خودم دوازده سال ماهواره داشتم و اسمش رو می‌ذارم: «سمّ شیرین». طبیعتاً مبارزه با ماهواره، هم خیلی مشکله، هم درد سر داره؛ امّا کی گفته مبارزه با اون، اهانت به مردمه؟ تمام اخلاق، همۀ قوانین، تمام دستورهایی که برای ما اومده، برای بهتر زندگی کردنه. اگه قرار باشه هر منعی رو اهانت بدونیم، همۀ قوانین هم شامل همین امر می‌شه. 📚بشقاب‌های سفره پشت باممان ص۲۱۹ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💠 احساس می‌کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکسته که زیرلب ناله می‌زدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین می‌کشیدم. بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بی‌صدا گریه می‌کردم. 💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابان‌های تاریک را طی می‌کردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم می‌چسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای اومده بودید حرم؟» صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگی‌ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم می‌لرزید :«می‌خواید بریم بیمارستان؟» ماه‌ها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...» 💠 به سمتم برنمی‌گشت و از همان نیم‌رخ صورتش خجالت می‌کشیدم که ناله‌اش در گوشم مانده و او به رخم نمی‌کشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش زد و باز برایم بی‌قراری می‌کرد :«خواهرم! الان کجا می‌خواید برسونیم‌تون؟» خبر نداشت شش ماه در این شهر و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید می‌دانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟» 💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمی‌کشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو کسی کشته شد؟»... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
و 56 استاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد 💠💠 خدمت زندانیان محترم رسیدم در یکی از زندانهای کشور، حالا رفتم تو زندان میخوام صحبت کنم . 💠♻ همه دمق ، درب و داغون ، مثل ماست دارن نگاه میکنند . حقه شونم هست ، میگن حاج اقا ، تو صبحونتو پیش زن و بچه ت خوردی ... 🈷 اومدی اینجا نمیدونی ما گرفتاریم ... یکی پای اعدامه ، یکی چکش پاس نشده ، یکی خونوادش مریضه ، 🚫❌ هزار تا گرفتاری ، حالا صحبت تو رو گوش بدیم که چی ؟! سیر از گرسنه که خبر نداره ، سواره از پیاده که خبر نداره . ♨♨❗ گفتم که ببخشید میشه پنج دقیقه شما یادتون بره چه مشکلاتی دارین ؟ اصلا تو زندانید ، از این حالو هوا در بیاید بیرون . ⛔⛔ بخدا ، زندانت طولانی تر نمیشه . بخدا ، مشکلاتت بیشتر نمیشه . هیچ فرقی نمیکنه، ✅❎ فقط خواهش میکنم پنج دقیقه بیاین بیرون ، اینقدر گفتم ، کم کم متقاعد شدن . 💠💯 چشم ها نشون میداد ، نه ....دارن راه میان بامن 😊 بعد یه دفعه ای دیدم زشته به این عزیزان ، من چی بگم ؟ 🔷🔶 بگم پنج دقیقه از مشکلاتت در بیابیرون که چی بشه ؟ شما سر نماز یادتون بره پنج دقیقه تو زندانید. 🔺🔴🔺 بابا ، هستید مقروضید خانمتون مریضه بچه تون مریضه میخواید اعدام بشید ⁉‼ پنج دقیقه سر نماز بگو من فقط عبدم . نه پدرم ، نه مقروضم ، نه زندانی ام ، نه مریضم ،نه گرفتارم ، هیچی نیستم . ⚠ فقط عبدم ""الله اکبر"" ✅ بعداز نماز برگرد برو حالا هرچی بودی برو... فرمودن ، ادعونی استجب لکم . خدا ضمانت کرده برای اهل تقوا گره گشایی میکنه . چه تقوایی بالاتر از نماز خوندن که دستور اول خداست ؟ و نماز تر و تمیز خوندن ؟ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
_.... تا دیروز که حالت بد بود😔 ولی با این حال وقتی با بقیه بودی، میگفتی و میخندیدی.تو آدمی هستی که هرچی برات سخت تر میشه، شوخی و خنده هات میشه.✨💖 روزهایی که محمد نبود،.. امین بیشتر به خونه ما میومد.حتی با باباومامان طوری رفتار میکرد که اگه کسی میدید متوجه نمیشد داماد خانواده ست. 😍☺️باباومامان هم دقیقا همون رفتاری که با علی و محمد داشتن،با امین هم داشتن.☺️ اما روزهای نبودن محمد حتی با حضور امین هم به سختی میگذشت...😥😢 هرکسی تو زندگی آدم خودشو داره... من متوجه بودم.امین مثل جوجه ای بود که هر روز پر جدیدی درمیاورد تا آماده ی پرواز بشه.🕊 روزها میگذشت... هوا بوی پاییز 🍂داشت.یک ماه از رفتن محمد میگذشت.یه روز امین اومد خونه ما.چشمهاش مثل همیشه نبود.رفت تو اتاق من و صدام کرد. وقتی تو اتاق دیدمش پشت در خشکم زد.چشمهای امین نگران😥 بود.اولین چیزی که به ذهنم اومد محمد بود.با جون کندن گفتم: _محمد؟!😨 افتادم روی زمین.امین سریع اومد پیشم.گفت: _زخمی شده.😥 شنیده بودم وقتی میخوان خبر شهادت کسی رو بدن،اول میگن زخمی شده.😰😢به چشمهای امین خیره شدم تا بفهمم واقعا مجروح شده یا داره مقدمه چینی میکنه. امین منظور نگاهمو فهمید.گفت: _واقعا زخمی شده.الان بیمارستانه.😒😥 -تو دیدیش؟😰 -آره.بیهوشه...من نمیتونم به بابا و مامان و خانمش بگم.تو بگو.😒 با ناله گفتم: _آخه چه جوری بگم؟😥😢 امین سرشو انداخت پایین.😔گفتم: _اول باید خودم ببینمش.😢☝️ سریع آماده شدم.تا بیمارستان خداخدا میکردم کابوس باشه،خداخدا میکردم محمد حالش خوب باشه،به هوش باشه.به اشکهام نگاه کنه و بگه بچه شدی.زیر لب ✨امن یجیب✨ میخوندم. امین راهنمایی م میکرد تا رسیدیم به بخش مراقبت های ویژه.⛔️از پشت شیشه نگاهش کردم. واقعا محمد بود!!😨 مجروح بود!! بیهوش بود!! کلی دستگاه بهش وصل بود!!!😭😥اشکهام جاری شد.دیگه نتونستم ببینم.چشمهامو بستم و گفتم: _یا زینب(س).... افتادم رو زمین.امین پشتم بود.منو گرفت که نیفتم. کمکم کرد روی صندلی بشینم.یه لیوان آب آورد برام.نگاهش کردم.با التماس گفتم: _حالش چطوره؟😭😥 خودم هم نمیدونستم دلم میخواد واقعیت روی بگه یا نه... امین گفت: _سه ساعت پیش که با دکترش حرف زدم گفت جراحی کردن ولی باید منتظر بود...😔اگه همینجا هستی و حالت خوبه میرم دوباره میپرسم. با اشاره ی چشمهام بهش گفتم بره.نمیدونم چقدر طول کشید،اومد.گفت: _همون حرفهای قبلی رو گفتن.هنوز فرقی نکرده..ان شاءالله به هوش میاد....کی میخوای به باباومامان بگی؟😒😥 -نمیدونم...نمیتونم😭😣 💭یاد حرف محمد افتادم،قبل رفتنش.. 🔶نگو نمیتونم..🔶 از بخواه کمکت کنه.... از صمیم قلبم از خدا خواستم کمکم کنه.بلند شدم.امین با تعجب نگاهم کرد.گفتم: _بریم خونه.😥 وقتی رسیدیم خونه بابا هم اومده بود.علی هم بود.امین تو خونه نیومد. نمیدونستم چجوری بگم.نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو هال.یه نگاهی به هر سه تاشون کردم و سرمو انداختم پایین. علی با نگرانی گفت: _امین حالش خوبه؟😧 با اشاره سر گفتم آره.مامان گفت: _یا فاطمه زهرا(س)...😱😨یا زینب(س)😱😰 اشکم جاری شد.علی با ناله گفت: _محمد؟؟!!!😲🗣 سریع گفتم: _زخمی شده...بیمارستانه😢 علی اومد نزدیک من و با التماس گفت: _راستشو بگو...😨 -راست میگم...بیهوشه.😣 یه نگاهی به بابا کردم.اولین باری بود که چشمهای خیس😢 بابا رو میدیدم.قلبم داشت می ایستاد.علی گفت: _خانومش میدونه؟😨 با اشاره سر گفتم... نه. دلم میخواست بمیرم ولی محمد زنده بمونه. باباومامان و علی رفتن بیمارستان. من و امین رفتیم دنبال مریم.با مریم تماس گرفتم،📲 گفت خونه خودشونه... خوشبختانه مامانش پیشش بود و میتونست بچه ها رو نگه داره.بهش گفتم آماده بشه بیاد پایین.میخواستم ضحی نفهمه.😥☝️مریم فهمیده بود.سریع اومد پایین.تا نشست تو ماشین با نگرانی گفت: _محمد خوبه؟😨 نمیدونستم چجوری بگم. -زخمی شده.بیمارستانه.😥 گریه ش گرفته بود.😭 -حالش چطوره؟ با اشک گفتم: _ببخشید اینجوری میگم...خوب نیست.😭😥 تا رسیدیم بیمارستان 🏥دیگه هیچی نگفت.وقتی رسیدیم،مامان و بابا و علی اونجا بودن.مریم رفت سمتشون و به شیشه نگاه کرد.سرش رو گذاشت رو شیشه و آروم محمد رو صدا میکرد و اشک میریخت.😭 رفتم پیشش و... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد 🔹 یادتون میاد که گفتیم ادب چیز خوبیه!! به بچه ادب یاد بده!!!! خب چجوری ادب یاد بدم؟ اینجوری👇 👈شما خانم ،نسبت به آقاتون ادب رعایت میکنی؟ 👈نق نزنی سر شوهر!! 👈شما آقا!ادب نسبت به خانمت رعایت میکنی؟ میگه این حرفا چیه؟ ما با هم راحتیم!!! ✅ اع،باشه خب پس بچت نمیخونه! 🔺این بچه ها باید ایمان داشته باشن ،از جهنم بترسن؟؟؟👈 نخیر ! ✅ تو اول سبک زندگیت رو درست کن ❌ نه که اول شرعیات رو بذاری وسط ، 🔺تازه من با شغلت هم کار دارم! 💢شغل پدر و مادر چقدر رو نماز و حجاب بچه ها اثر داره ؛ان شاءالله بعدا میگم!!! ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
مداحی تمام شد... مهیا از جایش بلند شد به طرف شیر آبی رفت صورتش را شست تا کمی از سرخی چشمانش کم شود صورتش را خشک کرد و به طرف دخترا رفت _سارا سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت _جانم _کمک می خواید _آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون با دست به دری اشاره کرد مهیا به طرف در رفت در را زد صدای زهرا اومد _کیه _منم زهرا باز کن درو زهرا در را باز کرد شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند شهاب و دخترا با دیدن مهیا هم شوکه شدند اما حرفی نزدند زهرا دستکشی و ظرف زرشک را به او داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد... مریم ناراحت به شهاب نگاهی کرد شهاب هم با چشم هایش به او اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکند مریم سری تکون داد و مشغول شد.. تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪارهایشان هم تمام شده بود حاج آقا موسوی_ عزیزانم خدا قوت اجرتون با امام حسین برید نماز پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای هست دخترا با هم به طرف وضو خانه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خانه رفت وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن نماز هایشان را خواندند مهیا زودتر از همه نمازش را تمام کرد روی صندلی نشست و بقیه نگاه می کرد از وقتی که آمده بود با هیچکس حرفی نزده بود با شنیدن صدای در به سمت در رفت در را که باز کرد شهاب را پشت در دید _بله بفرمایید مهیا کیسه های غذا را از دستش گرفت می خواست به داخل پایگاه برود که با صدای شهاب ایستاد _خانم مهدوی _بله _می خواستم بابت حرف های عمه ام... ع مهیا اجازه صحبت به او را نداد _لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی خودشون بگید به داخل پایگاه رفت و در را بست شهاب کلافه دستی داخل موهایش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت مهیا سفره یکبارمصرف را پهن کرد و غذا ها را چید خودش نمی دانست چرا یکدفعه ای اینطوری رسمی صحبت کرد از شهاب خیلی ناراحت بود آن لحظه که عمه اش او را به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود... الان آمده بود عذرخواهی ڪند اما دیر شده بود سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند مریم برای اینکه جو را عوض ڪند گفت _مهیا زهرا اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور زهرا_ آره من هستم مریم که سکوت مهیا را دید پرسید _مهیا تو چی؟؟ _معلوم نیست خبرت می کنم.. 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
ارتباط موفق_55.mp3
14.15M
؛ پيامبر مهربانی‌ها؛ خَيْرُكُمْ خَيْرُكُمْ لاَِهْلِهِ  / بهترینِ شما، کسی است که برای خانواده‌اش بهترین است. نمی‌توانی در اجتماعِ دوستان، بستگان، همکاران و... محبوب باشی و قدرت جذب بالایی داشته باشی؛ بدون اینکه در خانواده‌ات محبوب باشی. [ حتی اگر کسی نداند؛ شما فرد محبوبی در خانواده‌ات نیستی، نَفْسِ دیگران این حقیقت را درک می‌کند.] 🎤
بسم الله الرحمن الرحیم🌺 ✅ اسلام به مردان دستور می دهد هر گاه از مسافرتی دور یا نزدیک به خانه وارد می‌شوند ره آورد و سوغاتی 🎁 همراه داشته باشد هرچند آن سوغات کوچک و اندک باشد. 🔮 این هدیه زن و فرزند را خوشحال می‌کند و اسلام همین خوشحالی و گرمی و صفای خانواده را میخواهد . 🌷محبت و الفت جامعه مسلمین را میخواهد💖 🌿 از این رو از هر پدیده و پیشامد کوچک و بزرگی برای ایجاد الفت و مودت استفاده می کند . 🌹برای مریض دستور تحفه بردن می‌دهد و در عروسی کردن و خانه نو ساختن و از مکه برگشتن، آمدن نوزاد و ختنه کردن پسر اطعام و ولیمه را سفارش می کند😍 👈 و برای جلوگیری از موانع الفت از عقوق والدین و قطع رحم منع می‌کند❌ و آنها را از گناهان کبیره می شمارد⛔️ ❌همچنین دروغ گفتن و غیبت کردن و سوءظن و سخن چینی و خدعه و نفاق و حسد را 🔴 این گونه صفات بزرگترین و زیانش ایجاد تفرقه و جدایی میان مسلمین است و در اسلام از گناهان بزرگ شمرده شده⛔️ ✅ و نیز دستور به نماز جمعه و جماعت و مصافحه و معانقه و بوسیدن و صله رحم و اصلاح ذات البین و ضیافت کردن و افطاری دادن همگی برای ایجاد الفت و محبت است💖 ⏪ پناه به خدا از پستیِ مردانی که تمام لذت و عیش زندگی را برای خود می خواهند ❌ و به زن و فرزند خویش اعتنایی ندارند گویا اینگونه مردم از ارزش‌های انسانی و اخلاق اسلامی بویی نبرده‌اند در سفر خوشی ها می کنند و نزد خانواده خود با دست خالی و درون پـُر برمیگردند. مبین آن بی حمیت را که هرگز 🔹 نخواهد دید روی نیکبختی 🔹 که آسایش گزیند خویشتن را 🔹 زن و فرزند بگذارد به سختی🔹 ✅ پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود : 🌿هر گاه مردی به سفر رود هنگامی که نزد خانواده‌اش می‌آید باید هدیه🎁 و چیز تازه و مطبوعی برای آنان بیاورد اگر چه سنگی باشد . (هرچند کم ارزش باشد یا سنگی با ارزش مانند عقیق و فیروزه باشد)👏👏 ( الواعظ جلد ۳ صفحه ۳۲۳ _وسائل جلد ۸ صفحه ۳۳۷)📕 ✅ امام باقر علیه السلام فرمود : 🌷 برای یکدیگر هدیه برید 🎁 که هدیه بردن کینه ها را از دل بیرون برد و انتقام و دشمنی و کینه توزی ها را برطرف سازد. ( الواعظ جلد ۷ صفحه ۳۱۴)📕 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
انسان شناسی ۵۵.mp3
12.09M
🔺اصلاً 🔺به هیچ وجه در عالم، موجود مُرده‌ای وجود ندارد ❗️ همه‌ی موجودات در عالَم، صاحب شعورند! و بر اساس همین شعور، به چهار دسته مختلف تقسیم می‌شوند! 💢 ما هم بسته به سطح ادراکمان از حقایق انسانی، در یکی از این چهار دسته جای می‌گیریم! ☜ بعد از شنیدن این چند دقیقه، می‌توانیم از خودمان، تصور دقیق‌تر و شفاف‌تری بدست بیاوریم. @Ostad_Shojae
📝موضوع:راه تسهیل مفاهیم دینی به فرزندان ونوجوانان 🍒_______🍒_________🍒 ♨️بعضی وقتا کاملا آموزش رقصه .چون آدم اینو میبینه دیگه متوجه میشه که حالا من یه مقداریشو یاد میدم این دیگه بقیشو بخواد انجام بده دیگه یه رقص کامل انجام داده. ⭕️بعضی وقتا تکرار برخی از موسیقی های رپ و شوهایی هست که توی غرب هست اینجا اومدن یه مقدار رقیقترش کردن تا اون مرز حرام و حلالی که داره داد کسی در نیاد😒 💥ولی هر کسی با این برنامه ها انس بگیره به موسیقی رپ علاقه پیدا خواهد کرد 👈چه بسا حاج‌آقا تعمدی هم نباشه ها از روی جهل شاید باشه 🌀حالا دیگه من به اوناش کاری ندارم اوندیگه وارد یه برنامه ای میشه که به نقد رسانه واقعا باید اقدام کرد گاهی از اوقات هم من از فرزندان خودم خواهش کردم که نگاه نکنن بعضی از برنامه های کودکان رو 💢چون بالاخره این برنامه یه برنامه عمومیست ما میتونیم با خانواده قرار مدار بذاریم و نسبت به بعضی چیزا پرهیز داشته باشیم همونطور که نسبت به برخی از غذاها پرهیز میکنیم. حاج اقا بار منفی نداره رو تربیت بچه⁉️ 👈اگر رابطه ی پدر و مادر خوب باشه با بچه و بتونن متقاعد بکنن همدیگرو وبا محبت اینکارو بکنن نه بلکه هوشمندی هم ایجاد میکنه👌👌 ⛔️چون بچه ها حس میکنن تو منگنه قرار گرفتن بستگی به رفتار داره✅
تا میگم محیط استریل نباشه برداشت نشه که پس پر از میکروب باشه اشکال نداره⁉️ 🌱میدونین که ما شنیدیم دست و بال بچه رو روزی ۵بار بیشتر بشوریم ،بچه آسیب پذیر تر میشه 💢ما باید با واقعیت مواجه بشیم البته نه به این معنی که ماهواره رو بیاریم تو خونه و زشت ترین صحنه ها رو نشون بجه بدیم ⛔️ ❌و تعادل روحی بچه رو از بین ببریم بنده پیشنهاد میکنم به کسانی که بچه هاشون اسیر رسانه میشن میگم 🌀خودتون توی اون ساعت یه بازی مهیج طراحی کنید و اونوقت بچه بازی با شما رو ترجیح میده 💥حتی اگه رسانه برنامه ی خوبی هم داشت ؛باز شما بازی با بچه ها رو ترجیح بدین 👌👏👏 👈به اینکه بچه بشینه بجه پای تلوزیون تربیت بشه و این مسئولیت تربیت فرزند که نکات خیلی پیچیده ای هم نداره باید تو شما همیشه باشه 👌✅ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🎊