🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_هفتم
#قسمت53
خیلی دلم پره خدایی...دوست ندارم
درمورد این چیزا حرف بزنم.
اما اگه نزنم آروم نمیگیره
کمیت کار فرهنگی مهم نیست...
کیفیتش مهمه...
اینو هیچوقت یادت نره...
وگرنه طرف باهات حال نمیکنه و به حرفات گوش نمیده!
خب...به احتمال زیاد بحث سطح ها برات جا افتاد.
حالا میخوام درمورد یه موضوع مهمتر باهات صحبت کنم اونم عامل بودن خودته.
ببین...تا خودت به حرفایی که میزنی عمل نکنی حرفات نفوذ نمیگیره.
این اصل کار فرهنگیه.باید
خودت تا هفتاد درصد عمل کنی...
اگه زیر هفتاد باشه حرفات نفوذ کلام نداره...
نفود کلام ربطی به جنسیت و سن نداره.
هر کسی به حرفاش عمل کنه خدا بهش قدرت نفوذ میده...
پس خواهشا تا خودت اوستا نشدی وارد کار فرهنگی نشو...
البته کمال گرا هم نباش...
هیچکس کامل نیست.
مورد بعدی مدل حرف زدن هستش...
در کل مذهبی بازی در نیار.
باید کلامت ساده و خودمونی باشه.سلیس و روان حرف بزن...
سعی کن شوخی کنی و هر کاری هم که میکنی رنگ بندی شده و با سلیقه و خوشگل باشه.
به شدت این چیزا تاثیر گذاره.
مثلا از بین روحانی ها #استاد_پناهیان همه میگن یه چیز دیگست...
میدونی چرا ؟
چون سطحش خیلی بالاست...
اما انقدر ساده و سلیس صحبت میکنه که سطح دو و سه راحت حرفشو میفهمن...
بخاطر همینه که بهترین روحانی ایرانه.
❤️
خخ چه نوشابه ای برا استاد بازکردما☺️
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_هفتم
#قسمت54
الان خیلی ها میگن رضا چون رفیقته تعریفشو میکنی...
اما خود استاد هم میدونه که خیلی دوستش دارم...
البته استادم منو خیلی دوست داره.این دوستی دو طرفست
بگذریم
☺️
یه بار دوستم بهم پیام زد و گفت : رضا؟
کجا بریم کار فرهنگی کنیم؟
این سوال خیلی هاست...
قبلش باید یه چیزی رو توضیح بدم.
کلا از این فکر بیا بیرون که بتونی کسیو با حرفات تغییر بدی.اوکی؟
تو اصلا نمیتونی این کارو کنی...
پس به این فکر نکن بری تو دل آدمای خلافکار و بی حجابا و بتونی روشون تاثیر بذاری...
طبق تجربه من...تو فقط رو کسایی میتونی اثر گذار باشی که خدا قلبشو برای هدایت آماده کرده...
یعنی چی ؟
یعنی تو باید رو کسایی تاثیر گذار باشی که خمیر مایه رو دارن و تو حالا باید بهشون راه نشون بدی...
پس کلا از این فکر بیا بیرون که بتونی همه رو تغییر بدی...نه...تو فقط کسیو میتونی تغییر بدی که خودشم میخواد...
تازه؟
تو فقط میتونی راه نشون بدی و انگیزه بدی...وگرنه تغییر رو خود طرف باید در خودش ایجاد کنه...
فقط یه چیزو یادت نره...
۹۹ درصد آدما تو قدم های اول فکر میکنن تو دین همش غم و عزاداریه...
تو باید این باور مسموم رو
درست کنی...
چون به شدت ماهواره و رسانه دین رو تخریب کرده...
بهش بفهمون شادی واقعی تو
دینه نه تو بی دینی...
این خیلی مهمه.
من خودم شخصا زمانی دین دار شدم که فهمیدم لذت واقعی تو دین داری و مبارزه با هوای نفسه.
دستنویس #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹 #ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی #فصل_هفتم #قسمت54 الان خیلی ها میگن رضا چون رفیقته تعریفشو
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_هفتم
#قسمت55
اگه بتونی جایی پیدا کنی که همه پشیمونن خیلی خوبه
مثلا یکی از بچه ها دم در حرم میرفت (کتاب #نون_داغتو_نشون_گشنه_نده) رو به دخترای شل حجاب میداد.
خیلی هم اثر گذار بود...
چون طرف تضاد داره دیگه...
یه دختر با اون وضع حجاب اومده حرم امام رضا...این یعنی چی؟
✅یعنی خمیر مایه تغییر داره اما راهشو بلد نیست...
باید تیز باشی و بتونی از رو تضاد درون و بیرون آدما تشخیص بدی که طرف خمیر مایه تغییر رو داره یا نه...
اگه تو فامیلاتون یه همچین شخصی هست حتما روش کار کن...
بعضی ها ظاهر مذهبی ندارن اما
موقع محرم سینه زنی میکنن...
این مورد خوبیه...
چیزایی که گفتمو رعایت کنی به راحتی میتونی روش اثر بذاری....
راستی ؟
تو اگه خودتو بکشی بازم نمیتونی یه آدم مغرور رو تغییر بدی.
اگه فهمیدی طرف مقابلت مغروره
براش دعا کن...
چون قابل هدایت نیست.
آدمای مغرور اصولا با مرگ یا بیماری تغییر میکنن...
من خودمم مغرور بودم.
آدمای مغرور حرف هیچکسو قبول ندارن.
غرور یعنی حقارت نفس...
بخاطر همین پذیرش و حق پذیری در آدمای مغرور سخته...
فقط من با اینکه مغرور بودم اما کلام حق به گوشم واقعا نرسیده بود....
یعنی نمیدونستم خدایی هست .
یعنی اصلا نمیدونستم زندگی یعنی چی.
فرق من با بقیه مغرورا همین بود.
بخاطر همین خدا یه پس گردنی خیلی خیلی خیلی محکم بهم زد و بعد من به خودم اومدم و برگشتم.
در واقع یکی مثل منو کسی جز خدا نمیتونه برگردونه...
شما هم سعی کنید رو یکی مثل من
حسابی باز نکنید...
چون کلا بعضی هارو فقط خدا میتونه برگردونه.
تو فقط واسه کار فرهنگی سعی کن تمرکزت رو کسایی باشه که درون و بیرونشون تضاد داره.
رو اینا کار کنی بهتره.
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_هفتم
#قسمت56
در ضمن ؟
سعی هم نکن کسیو که خودشو به احمق بودن زده رو عوض کنی...
شاید آدم مغرور یه روزی آدم بشه برگرده...
اما احمق هرگز برنمیگرده....
چون احمق خودشو به احمق بودن زده...یعنی چی ؟
یعنی میدونه...اما دوست داره ندونه.
کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد اما کسی که خودشو به خواب زده رو نمیشه.
پس با احمق ها هیچ کاری نداشته باش و خودتو حرص نده.
در ضمن به آدمای بالای چهل سالم زیاد امیدوار نباش.
عمومشون دیگه تغییر نمیکنن..اگرم دیدی طرف پنجاه سالشه کلا کاری باهاش نداشته باش.
پرونده تغییر بسته میشه تو سن پنجاه سالگی.
ببین میشه عوض شدا....ولی خیلی سخته...
خیلی...
دیگه بالای پنجاه واقعا تغییر سخته.
ولی چهل سال شاید با تلاش بیشتر بشه...
در کل صبور باش...
ممکنه یه حرفی بزنی و طرف پنج سال بعد به حرفت برسه.
اشکالی نداره...
بزرگترین ثواب برای امر به معروف و نهی از منکره.
یه نفر با حرفت برگرده هر کار خوبی کنه برای تو هم نوشته میشه.پس کم نیار .
سعی هم نکن دلسوزی بیش از حد داشته باشی...
چون بعضی هاشون توقع بیجا دارن.
✅تو اول باید دلسوز خودت باشی و بعد دلسوز دیگران...
اگه حس میکنی داره پات میلغزه دیگه نمیخواد به اون شخص کمک کنی...
اولویت خودتی..
سعی هم نکن کسیو به خودت وابسته کنی...
که هی بیاد از پیشرفتاش برات بگه...
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_هفتم
#قسمت57
این اوایل خوبه اما در طولانی مدت اصلا خوب نیست...
چون اگه جوابشو ندی به راحتی برمیگرده...
سعی کن از هر پنجاه تا پیام به سه تاش جواب بدی...وابستش نکن...
این کارو من قبلا کردم دودشم به چشمم رفت.
بخاطر حرفا و مشاوره های من کلی تغییر کرد....
اما تا یه مدت بخاطر مشغله کاری جوابشو ندادم کلا برگشت و دوباره شروع کرد...
دلیلشم این بود که رضا تو جواب ندادی و من برگشتم ...
هه...
هیچکسو وابسته نکن.
بذار خودش قدم هاشو برداره...
ترک عادت زمان میبره...
تا بخواد تغییر کنه چند ماه طول میکشه...
پس نتیجه گرا نباش...
سعی کن بهش امید بدی ...
امید خیلی مهمه...خیلیییی...
شیطون مدام اذیتش میکنه.
باید کمکش کنی و بگی
میشه...
همین...
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت39 #فصل_ششم به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت41
#فصل_هفتم
خواهر صمد، کبری، به دادم رسید. خداخدا می کردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود. کمی که برنج جوشید، کبری گفت: «حالا وقتش است، بیا برنج را برداریم.»
دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم. برنج را که دم گذاشتیم، مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لابه لای پلو.
شب شد و همه به خانه آمدند. غذا را کشیدم، اما از ترس به اتاق نرفتم. گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد. با ترس و لرز به اتاق رفتم.
مادر صمد بالای سفره نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودند، می خوردند و می گفتند: «به به چقدر خوشمزه است.»
فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادرشوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم. می شنیدم که مادرشوهرم از دست پختم تعریف می کرد. می گفت: «نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت. دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر.»
اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم.
🔸فصل هفتم
دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.
عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.»
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت41 #فصل_هفتم خواهر صمد، کبری، به دادم رسید. خداخدا می کردم برنج
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت42
#فصل_هفتم
به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.»
یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم.
بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید.
همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت42 #فصل_هفتم به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که ماد
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت43
#فصل_هفتم
قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.»
خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.»
لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.»
دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.»
دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.»
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت43 #فصل_هفتم قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد.
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت44
#فصل_هفتم
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی کوچه.
کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.»
عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.» می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.»
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت44 #فصل_هفتم پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت:
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت45
#فصل_هفتم
لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد. دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه.
مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم.
با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت45 #فصل_هفتم لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب ر
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت46
#فصل_هفتم
شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.»
می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.»
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»
می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.
سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.
سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت46 #فصل_هفتم شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی ف
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت47
#فصل_هفتم
می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.
دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma