🌏
#آن_سوی_مرگ
قسمت نوزدهم
🔻ابتلائات زیاد شد، زمین بشدت میلرزید و هوا
#طوفانی و تاریک گردید و از آسمان مثل تگرگ سنگ میبارد و در دو طرف راه
#محشر کبرایی رخ داده بود. گرفتاران با هیکلهایی وحشتناک غرق آن لجن های
#داغ هستند و اگر کسی با زحمت خود را از لجنها بیرون میکشد سنگی از
#آسمان به سر او خورده دوباره مثل میخی به زمین فرو میرود.
🔻در وحشت فوق العاده ای افتادم و بدنم می لرزد. از
#هادی پرسیدم این چه زمینی است و این مبتلایان کیانند که عذابشان سخت
#دردناک است؟ جواب داد: این زمین همان زمین شهوت است و آنها گرفتاران از اهل
#لواط هستند. سپر را بر روی سر بگیر که سنگی به تو نخورد و چند
#تازیانه ای هم به اسب بزن بلکه به توفیق و مدد الهی زود تر از این بلا خلاص گردیم.
🔻دو
#فرسخ بیش نمانده که از این زمین بلا خلاص شویم. چند شلاقی به اسب زدم و سرعت گرفت که
#ناگهان هادی عقب افتاد و من هم سرگرم بودم و سیاه ملعون خود را همچون دیو زود به من رسانید، اسب از
#هیکل او رم کرد و مرا به زمین زد. که اعضایم همه در هم خورد گردید و اسب هم از راه بیرون شد و به
#باتلاق فرو رفت.
🔻هادی رسید و دست و پای
#شکسته مرا بست و مرا به روی اسب محکم بست و خودش
#افسار اسب را میکشید…چند قدمی رفتیم و از آن زمین پربلا بیرون شدیم. گفتم: هادی تو هر وقت از من دور شده ای این
#سیاه نزدیک آمده و مرا صدمه زده است، گفت: «او هر وقت نزدیک میشود من دور میشوم و نزدیک شدن او نیز فرصتی است که با
#اعمال خودتان به آنها دادهاید...
♨️
ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب