eitaa logo
زندگی بعد از مرگ
4.1هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
5.3هزار ویدیو
68 فایل
با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند. تالار مشارکت جمعی کاربران https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b ارتباط با ادمین @valayat لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
مشاهده در ایتا
دانلود
لحظه مرگ مومن چگونه است؟ 🔴امام صادق(ع) مے فرمایند:هنگامے ڪہ مؤمنے در حال احتضار است ، ولے نمے تواند سخن بگوید ، رسول خدا(ص) نزد او حاضر شده و بہ او مژدهٔ بهشت مے دهد. 📚 ، ج۳ ، ص۱۹۲ 🌏 (قسمت بیست و دوم) 🔻نظر کردم که در نزدیکی افق دود سیاهی با شعله های رو به آسمان می‌رود دیدم باغ‌هایی که پر از میوه است آتش گرفته، به هادی گفتم: آن چیست؟ گفت: آن بوستان‌ها از اذکار مومنی ساخته شده و حالا از زبان آن مومن دروغ و تهمتی سرزده و آن به صورت آتشی درآمده و و باغهای او را دارد می‌سوزاند و صاحب آن اشجار اگر ایمان محکمی داشت میداد و چنین نمی‌کرد و وقتی که به اینجا برسد می‌فهمد و دود از نهادش بیرون می آید ولی سودی نخواهد داشت. 🔻پس از این باغهای باغهای سبز و خرم پیدا شد که پر از میوه و گل و ریاحین و آبهای جاری و خوش نوا بود. هادی گفت اینجا اول سرزمین وادی‌السلام است که و سلامتی سراسر او را فرا گرفته. رفتیم به قصری رسیدیم که بیرون آن حوضی یکپارچه پر از آب بود، در آن حوض رفتیم و ظاهر و باطن خود را از کدورت و غل و غش صفا دادیم و پس از صفای لباسهای فاخری که در آنجا بود پوشیدیم لباسهای من از حریر سبز بود و لباس هادی بود. 🔻برخاستیم و هادی حلقه در را باز نمود، جوان خوشرویی در را گشود و گفت: عبور خود را بدهید تذکره را دادم امضا کرد، آن را بوسید و با تبسم گفت: داخل این باغها شوید با سلامت و امنیت. این است بهشتی که به ارث برده‌اید در نتیجه اعمال نیک خود. ما داخل شدیم و در آن هنگام از عمق جان خدا را نمودیم. ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب ❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز می‌باشد. ➥ https://eitaa.com/ZendegiPasAzZendegiii ‌‌🔻با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند. تالار مشارکت جمعی کاربران https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b ارتباط با ادمین @valayat لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
🌏 (قسمت بیست و سوم) 🔻هادی جلو و من از عقب داخل غرفه ای شدیم که یکپارچه بود، تختهای طلا در او گذارده و تشک‌های مخمل قرمز بر روی آنها انداخته بودند و پشتیها و متکاهای ظریف و تمیز روی آن چیده بودند و عکس ما در سقف و دیوار افتاد، با آن حسن و جمالی که داشتیم از دیدن خودمان لذت می‌بردیم و در وسط غرفه میز غذاخوری نهاده بودند که در روی آن غذاها و نوشیندنی هایی چیده شده بود و دختران و پسرانی برای به صف ایستاده بودند و ما به روی آن تختها نشستیم. 🔻بعد از صرف غذا و شراب‌های و میوه به روی تختها راحت لمیدیم. ساعتی نگذشت که صداهای زیر و بم بلند شد و صوت‌های خوش با الحان و مقامات موسیقی که انسان را از بیگانه و از جاذبه های روحی دیوانه می‌ساخت به گوش می‌رسید. 🔻ناگهان صوتی به لحن و بسیار گوش نواز که تلاوت سوره هل اتی می‌نمود بلند شد که بسیار بود و دیگران احتراماً خاموش شدند و من همان طور که لمیده بودم چشم روی هم گذارده بودم که هادی کند خوابم و حرف نزند و نیز مرثیات مبادا مرا از استماع غافل کند ولکن دو گوش داشتم و چهارگوش دیگر نموده شش دانگ حواسم مشغول استماع تلاوت آن سوره بود تا که سوره تمام‌و آن صوت نیز خاموش گردید. 🔻من نشستم و نیز نشست پرسیدم که این شهر را چه نام است؟ گفت: یکی از دهات است. گفتم: قربان مملکتی که ده او این است پس شهر او چگونه خواهد بود؟! ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب
🌏 (قسمت بیست و چهارم) 🔻رفتیم یک میدان به و قصر سلطنتی مانده بود، دیدیم از دو طرف خیابان جوان‌های خوش صورت در دو طرف صف کشیده و های برهنه به روی دوش نهاده‌اند. هادی از بزرگ آنها اجازه خواسته از میان آنها عبور نمودیم بسیار بودیم که آیا تذکره به امضای این پادشاه خواهد رسید یا خیر. 🔻به در قصر که رسیدیم دیدیم چند سوار مسلح و از قصر بیرون آمدند و از کسی که بیرون قصر بود پرسیدیم چه خبر است؟ گفت: ابوالفضل العباس علیه السلام بر یکی از علمای سوء که می‌بایست در زمین محبوس بماند و به اشتباه داخل زمین وادی السلام شده غضب نموده، فرستادند که او را برگردانند. 🔻و ما بسیار ترسان وارد شدیم و حضرت عباس علیه السلام را دیدیم که صورت برافروخته و رگهای از غضب پر شده و چشمها چون کاسه خون گردیده می‌گفت علاوه بر این که عذاب اینها دو چندان باید باشد، اما وارد این سرزمین طیب و طاهره شده کسی هم جلوگیر آنها نشده چه فرق است بین اینها و کوفه که فتوا به قتل برادرم داد. 🔻از هیبت آن بزرگوار نفس‌ها در ها حبس شده مانند مجسمه های بی روح مردم ایستاده‌اند و ما هم در گوشه ای خزیده مثل می لرزیدیم تا آن که سواران برگشتند و عرض نمودند که آن عالم را به چاه ویل محبوس کردیم. کم کم آن بزرگوار یافته من و هادی جلو رفته تعظیم و سلام نمودیم؛ هادی تذکره را داد و حضرت امضای را بوسید و رد نمود. ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب
🌏 قسمت بیست و پنجم 🔻من از خوشحالی خود را به قدم‌های مبارک حضرت عباس علیه السلام انداختم و را بوسیده و اشک شوق می‌ریختم. حضرت فرمودند: اگر چه باید در برزخ با زاد و توشه خود این را طی نمایید و شفاعت ما آخر کار و در قیامت است اما مدد های باطن ما با شماست و از امثال شما که بارها تشنه در راه برادرم بوده‌اید و اقامه عزای کرده‌اید، دستگیری می‌کنیم. 🔻در این میان می‌دیدم کم سن کنار ابوالفضل علیه‌السلام نشسته و مثل خورشید می‌درخشد که طاقت دیدار نورانیت او را ندارم و بسیار و بزرگواری دارد و ابوالفضل علیه‌السلام نسبت به او با أدب و فروتنی سخن می‌گوید. از اطرافیان حضرت پرسیدم، گفت: گویا علیه السلام است دلیل بر این هم آن خط سرخی بود که مثل طوق در زیر گلوی دیده میشد. 🔻در جلال و جمال او بودم مرا به قدری مجذوب نمود که توانایی در من نماند که از او نظر بردارم و زیاد نگاه نمودن به بزرگان هم خلاف باشد. و چون جلال و عظمت او نگاه را می‌راند و جمال و زیبایی‌اش نگاه را می‌خواند در بین این دو عمل واقع شدم بدنم بشدت می لرزید که نمی‌توانستم خودداری کنم. 🔻حضرت علی اصغر علیه السلام توجه به من فرمود؛ گویا مرا فهمید و خلعتی فرستاد به دوش من انداختند و من که این لطف را از ایشان دیدم، از آن اضطراب تسکین یافت و فهمیدم محبت طرفینی است و نظر به آن زیبا بی دردسر شد. ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب
🔴 🌏 (قسمت بیست و ششم) 🔻هادی گفت بیا برویم به ﷼منزل خود استراحتی کنیم و یا در میان این باغات تفریحی کرده باشیم، تذکره که امضا شده (پارچه و ردایی از ابریشم با بافت طلا و نقره) هم که گرفتی. با خود گفتم این بیچاره بخاطر اینکه که مدل او ورای مدل عقل انسانی است ندارد و نمی‌داند که من چنان علاقه مند به این مجلس و اهل آن هستم که توانایی ندارم. 🔻ناگهان حضرات برخاستند و بر اسبهای خود شدند و اسب ها پرواز نموده از این شهر بیرون رفته و به مقام والای خود رهسپار شدند. من دست را گرفته با حسرت تمام رو به منزل آمدیم هر چه نظر کردیم آن نمایشی که اول داشتند دیگر نداشتند و آن به آنها از هم گسیخته گردید. گفتم خوب است فردا حرکت کنیم گفت: ممکن است تا ده روز در اینجا کنیم گفتم ده دقیقه هم مشکل است من هیچ راحت نیستم مگر این که به او برسم و یا به او باشم. 🔻گفت: چه پر طمعی تو، مگر ممکن است در این از حدود خود تعدی کردن، اینجا دار دنیای جهالت آمیز نیست که حیف و میلی رخ دهد و میزان سرمویی خطا کند. بله تفضّلاتی که دارند گاهی توجهی به دوستان کنند اما هوس‌ های بی ملاک اصلا اینجا نیست. دلم فرو ننشست ولی چاره ای نداشتم جز سکوت و هادی هم به غیر آن منطق منطقی نداشت پس فرو بستم تا منتظر باشم و ببینم خدا چه می‌خواهد. ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب ❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز می‌باشد. ➥ @ZendegiPasAzZendegiii
توضیح عکس: هر فردی مرگ را خواهد چشیدو ما شما را براى امتحان دچار خیر و شر مى کنیم و شما به سوى ما بازگشت خواهید کرد». 🌏 (قسمت بیست و هفتم) 🔻برگشتیم به منزلمان و گفت: ما ده روز در اینجا مهلت داریم برای تهیه توشه بیش از پیش زیرا که در وادی‌السلام ادامه راه خیلی قوی هستند و وحشت بعد از این زیاد است و توشه تو کم است. باید در این نیز به منزل دنیوی بروی، امید است که از تو یادی بنمایند که اسباب ادامه راهت فراهم گردد. 🔻گفتم: «مگر تو نگفتی که در اراضی هستیم و ایمن از همه چیزیم اما وادی السلام هم دارد، این هم حرف شد؟ فقط غرض تو معطلی من است که دیر تر راه بیافتیم و به و محبوبم برسم. رفیق باوفا بی‌وفا شده‌ای؟» گرفت... وادی السلام یعنی اول بدبختی من. 🔻هادی گفت: « من؛ وفای من مقتضی دوراندیشی تو است و تو نمی دانی که راه تو چگونه است؛ راه باریکی است از کنار وادی السلام که وصل به اراضی برهوت پر از آتش و عذاب است و سیاه تو در این چند منزل پرتلاش در صدد تو است و با اندک لغزشی در اراضی برهوت خواهی افتاد و من هم نمی‌توانم به آن اراضی داخل شوم، میترسم عوض این که ده روز که نمی‌خواهی باشی در آن اراضی پر عذاب، ده ماه محبوس بمانی.» 🔻گفتم: «میخواهی بگویی که پل روز قیامت به استقبال ما آمده و چنین چیزی نمی‌شود.» گفت: «بله راه این چند منزل همان پل صراط است و جز این که بمانی و توشه برداری چاره ای نیست و قبل از اینکه گرفتار شوی باید چاره ای کرد.» ♨️ ادامه دارد.. 📚سیاحت غرب ➥@ZendegiPasAzZendegiii
🌏 (قسمت بیست و هشتم) 🔻خواهی نخواهی در شب رفتم به سر منزل خود دیدم عیالم شوهری اختیار نموده و اولادم نیز شده‌اند. نا امید شدم و دلم به درد آمد که چرا آدم به فکر خود نیست و همه اوقات خود را صرف هوس‌ها و خواهش‌های زن و بچه می‌کند، عجب دنیا دار و جهالت است. 🔻ناگهان دیدم در خانه روبرو پسر و دختری تازه از نبیره های من نشسته و میوه می‌خورند و صحبت می‌کنند تا آن که یکی گفت: همین را حاج آقا کاشت و الان زیر خاک‌ است. دیگری گفت: او الان در بهشت بهتر از این انگورها میخورد خدا کند در بچگی چقدر با ما شوخی میکرد. دیگری میگفت راستی راستی ما را دوست داشت گاهی پول میداد و ما را میکرد خدا خوشحالش کند. دیگری گفت: «حالا شب جمعه است خوب است هر کدام یک سوره برایش بخوانیم من هل اتی میخوانم تو هم سوره دخان بخوان.» 🔻من چقدر خوشحال شدم و برایشان دعای نمودم و پرواز کردم آمدم دیدم که هادی اسب را آورده و خورجینی نیز روی اسب بسته و مهیای حرکت است. گفتم این از کیست؟ گفت: ملکی آورد و گفت در یک طرف آن هدیه‌ای است از حضرت زهرا که در اثر تلاوت سوره که منسوب به اوست فرستاده است و در طرف دیگر هدیه ای است از علی بن ابیطالب ال که در اثر سوره «هل اتی» که منسوب به اوست فرستاده است و کرده‌اند که از راه دورتر از برهوت حرکت کنیم که سموم آن ما را نگیرد. سوار اسب شدم و سفرمان دوباره شد. ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب
🌏 (قسمت بیست و نه) 🔻سفرمان دوباره آغاز شد چیزی نگذشت که به زمین رسیدیم، انسان هایی را دیدیم که به شکل سگ‌های متعفن بد شکل که بعضی چاق و بعضی لاغر بودند و صحرا پر از مرده بود که بوی گندش بلند بود و هر دسته از سگها در سر یک لاشه مرده در جنگ و جدال بودند و یکدیگر را می‌دریدند که مجال خوردن برای هیچکس نبود تا آن که همه از می افتادند و آن لاشه همان طور می‌ماند. 🔻دسته هایی بودند پر زور و سگهای را دور می‌ساختند و خود مشغول خوردن می‌شدند، تا چیزی هنوز نخورده، دیگران باز می آوردند بخاطر آن لاشه مرده یکدیگر را می دریدند و چون هر کدام به فکر خود بودند؛ دونفر با هم خوب نبودند و آن پر از سگ، و جنگ هفت لشکر برپا بود. إنما الدنيا جيفة وطالبها كلاب (دنیا مرداری است که خواهان آن سگ‌ها هستند.) 🔻و بعضی از آنها که این لاشه ها را می‌خوردند از دود و از پشت‌شان آتش بیرون می‌آمد و در خوردن تنها بودند زیرا به حالی گرفتار بودند که سگ‌های دیگر به نزدیک آنها نمی رفتند. گفت: اینها مال یتیم خواران و رشوه خوارانند. گفتم: هادی سفارش شده بود که ما دورتر از صحرای حرکت کنیم گویا راه را غلط نموده‌ایم گفت: اشتباه نکرده‌ایم. آب زیر برهوت است و سموم مهلک او به ما نمی‌رسد. از کنار حرص گذشتیم و رسیدیم به کنار زمین حسد. ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب
🌏 (قسمت سی‌ ) 🔻نسیم خنک وزیدن گرفت هوا لطیف گردید، چمن و سارها پیدا شد. ساعتی کنار چشمه ای نشسته خستگی خود را گرفتیم. از هادی پرسیدم آیا سیاهک در زمین حسد شد؟ گفت: او فانی نمی‌شود ولی در این سرزمین به تو نخواهد رسید زیرا که از زمین های برهوت بسیار دور شده ایم و چون نداشته ای آن صحرا و گرفتاران آن را نخواهیم دید. چیزی از راه نمانده است که به حومه امن وادی السلام برسیم. 🔻هرچه می رفتیم آثار و خرمی و چمن و گل و درختان میوه دار بیشتر میشد تا آن که کوههای سبز و باغات زیاد و زیادی پیدا شد و در دامنه کوه ها خیمه های زیادی از حریر سفید نمایان شد. هادی گفت: اینجا حومه شهر است و اهالی در این ساکن‌اند. 🔻ستون‌ها و میخ‌های این خیمه ها از طلا بود و طناب‌ها از خام. مقداری که از خیمه ها گذشتیم، هادی گفت صبر کن تا من بروم خیمه تو را تعیین کنم. گفتم اسم این بسیار خوش آب و هوا و با صفا است، من دلم میخواهد چند روزی در اینجا بمانم. هادی پاکتی از خورجین که در او هدیه زهرا بود بیرون نمود و رو به طرف خیمه ای که در قله کوهی دیده میشد رفت. 🔻من نگاه میکردم وقتی که به آن خیمه رسید و کاغذ خوانده شد، دیدم که پسران و از خیمه بیرون شدند و به طرف من دویدند و هادی نیز از عقب رسید و گفت: تو با اینها برو به خیمه و چندی استراحت کن تا من از شهر برگردم، این را گفت و نمود و من با آن خدم و حشم وارد خیمه شدم. ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب
🌏 (قسمت سی‌ و سوم) 🔻وارد خیمه شدیم، حوریه‌ای که عقد شده من در الهی بود در آنجا به روی تخت نشسته بود برخاسته مرا استقبال نمود، غلامی همچون درخشان با لگنی از نقره وارد شد، سر و صورت مرا شستشو داد و از آن آب بوی مشک و گلاب ساطع بود. هر دو بر روی آن نشستیم و آن خیمه پنج ستون داشت که ستون وسطی از طلا و با تزئین جواهرات بود و بزرگتر از دیگر بود. 🔻برای امتحان هوش و ذکاوت آن حوریه پرسیدم که چرا این خیمه ستون دارد؟ گفت: تمام این ها که در این کوه ها دیده میشود پنج ستون دارد زیرا كه ایمان بر پنج پایه استوار است: نماز، روزه، حج، زکات و (روایتی از امام باقر علیه السلام) و این ستون وسط، ستون ولایت است که از همه بزرگتر است و خیمه بر او قائم است. 🔻گفتم شما در کدام معارف آموخته‌اید. گفت: «من تربیت شده دست فاطمه ، دختر پیغمبرم که او نیز همچون پدرش معدن و عصمت است. و این نامه‌ای که هادی به من رساند، از طرف حضرت زهرا است که در آن نوشته بود: یکی از اولاد من نزد تو می‌آید، از او کن که او صاحب توست. معلوم میشود که من نتیجه اعمال توام و خداوند مرا رویانیده و به رسانیده.» 🔻گفتم چنین معلوم میشود که تو در اینجا نیستی؟ گفت: بله من به استقبال تو آمده ام که در اینجا برهه‌ای استراحت کنید و همه این خیمه ها برا استقبال از رهگذران آماده شده است و شما که از اینجا بروید من هم به محل خود باز میگردم. ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب
1_2186150080.mp3
11.39M
🎙 📣 جلسه دوم ⏰ مدت زمان:۲۷:١۰ 💠 شرح ضوابط حاکم بر عالم ملکوت * معرفی کتاب آن سوی مرگ * عالم جن، عالم عجیبی است * شرح داستان اول کتاب آن سوی مرگ * تجربه نزدیک به مرگ سحر * وقوع حادثه برای سحر * انتقال او به بیمارستان * مرگ اول سحر * بدن مثالی همان بدن اثیری است * همه قوا یکی است * بدن مثالی بُعد و ماده ندارد ولی صورت دارد * مرور کل زندگی در لحظه مرگ * زمان در برزخ نیست * شیرینی اصل بقا * من تمام شدنی نیستم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ از مطالب برزخ و قیامت و آخرت و تجربه های پس از مرگ در کانال زندگی بعد از مرگ https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99 استفاده می شود آیدی ادمین @valayat ارسال لینک گروه: https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
🌏 (قسمت سی‌ و سوم) 🔻وارد خیمه شدیم، حوریه‌ای که عقد شده من در الهی بود در آنجا به روی تخت نشسته بود برخاسته مرا استقبال نمود، غلامی همچون درخشان با لگنی از نقره وارد شد، سر و صورت مرا شستشو داد و از آن آب بوی مشک و گلاب ساطع بود. هر دو بر روی آن نشستیم و آن خیمه پنج ستون داشت که ستون وسطی از طلا و با تزئین جواهرات بود و بزرگتر از دیگر بود. 🔻برای امتحان هوش و ذکاوت آن حوریه پرسیدم که چرا این خیمه ستون دارد؟ گفت: تمام این ها که در این کوه ها دیده میشود پنج ستون دارد زیرا كه ایمان بر پنج پایه استوار است: نماز، روزه، حج، زکات و (روایتی از امام باقر علیه السلام) و این ستون وسط، ستون ولایت است که از همه بزرگتر است و خیمه بر او قائم است. 🔻گفتم شما در کدام معارف آموخته‌اید. گفت: «من تربیت شده دست فاطمه ، دختر پیغمبرم که او نیز همچون پدرش معدن و عصمت است. و این نامه‌ای که هادی به من رساند، از طرف حضرت زهرا است که در آن نوشته بود: یکی از اولاد من نزد تو می‌آید، از او کن که او صاحب توست. معلوم میشود که من نتیجه اعمال توام و خداوند مرا رویانیده و به رسانیده.» 🔻گفتم چنین معلوم میشود که تو در اینجا نیستی؟ گفت: بله من به استقبال تو آمده ام که در اینجا برهه‌ای استراحت کنید و همه این خیمه ها برا استقبال از رهگذران آماده شده است و شما که از اینجا بروید من هم به محل خود باز میگردم. ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب