🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت بیست و هشتم)
🔻خواهی نخواهی در شب #جمعه رفتم به سر منزل خود دیدم عیالم شوهری اختیار نموده و اولادم نیز #متفرق شدهاند. نا امید شدم و دلم به درد آمد که چرا آدم به فکر #عاقبت خود نیست و همه اوقات خود را صرف هوسها و خواهشهای زن و بچه میکند، عجب دنیا دار #غفلت و جهالت است.
🔻ناگهان دیدم در خانه روبرو پسر و دختری تازه #داماد از نبیره های من نشسته و میوه میخورند و صحبت میکنند تا آن که یکی گفت: همین #میوهها را حاج آقا کاشت و الان زیر خاک است. دیگری گفت: او الان در بهشت بهتر از این انگورها میخورد خدا #رحمتش کند در بچگی چقدر با ما شوخی میکرد. دیگری میگفت راستی راستی ما را دوست داشت گاهی پول میداد و ما را #خوشحال میکرد خدا خوشحالش کند. دیگری گفت: «حالا شب جمعه است خوب است هر کدام یک سوره #قرآن برایش بخوانیم من هل اتی میخوانم تو هم سوره دخان بخوان.»
🔻من چقدر خوشحال شدم و برایشان دعای #برکت نمودم و پرواز کردم آمدم دیدم که هادی اسب را آورده و خورجینی نیز روی اسب بسته و مهیای حرکت است. گفتم این #خورجین از کیست؟ گفت: ملکی آورد و گفت در یک طرف آن هدیهای است از حضرت زهرا که در اثر تلاوت سوره #دخان که منسوب به اوست فرستاده است و در طرف دیگر هدیه ای است از علی بن ابیطالب ال که در اثر سوره «هل اتی» که منسوب به اوست فرستاده است و #سفارش کردهاند که از راه دورتر از برهوت حرکت کنیم که سموم آن ما را نگیرد. سوار اسب شدم و سفرمان دوباره #آغاز شد.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب