eitaa logo
زندگی بعد از مرگ
3.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.7هزار ویدیو
68 فایل
با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند. تالار مشارکت جمعی کاربران https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b ارتباط با ادمین @valayat لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
مشاهده در ایتا
دانلود
🌏 قسمت هشتم 🔻به راه افتادم. راهی صاف و هوایی و من هم با شوق بسیار به دیدار هادی وفادار تا نصف روز به سرعت میرفتم، کم کم هوا گرم و من و تشنه شدم و از تنهایی خود نیز در وحشت بودم. به عقب سر نگاه کردم دیدم کسی به طرف من می آید. شدم و گفتم الحمدلله تنها نماندم تا آن که به من رسید. 🔻دیدم شخصی و دراز با ظاهری متعفن بود. پرسیدم اسمت چیست؟ گفت: اسمم است، همین اسم او باعث وحشت من شد. با خود گفتم عجب رفیقی پیدا شد صد رحمت به آن تنهایی. او گفت: در این مسیر از تو جدایی ندارم مگر آن که به خدا تو از من جدا شوی. 🔻من جلو افتادم و او به دنبال من می‌آمد و راه سربالایی بود. رسیدم به ، جهت رفع خستگی نشستم و آقای جهالت گفت معلوم می‌شود خسته شده‌ای تا منزل پنج مانده بیا راه را کج کنیم و از این مسیر یک فرسخی برویم تا زود تر به مقصد برسی. گفتم معلوم میشود هم داری با این که نادانی. 🔻من شده او را خیرخواه خود دانسته از راه کوتاه رفتیم و از دره‌ای به دره دیگر سرازیر می‌شدیم پر از خار و و درنده و خزنده. هوا بشدت گرم و زبان خشکیده و پاها همه و دل از وحشت لرزان بود و آقای جهالت به حال من می‌خندید. پس از جان کندن‌ها و زمان زیادی به ﷼شاهراه رسیدیم اما ده فرسخ راه رفته بودیم و به هزاران بلا گرفتار شده بودیم. نشستم خستگی بگیرم و از آقای جهالت بودم، گفتم ای کاش فاصله بین من و تو از مغرب تا مشرق بود. بعد از کمی استراحت برخاستم و دوباره به راه افتادم. ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب
🌏 (قسمت بیست و هشتم) 🔻خواهی نخواهی در شب رفتم به سر منزل خود دیدم عیالم شوهری اختیار نموده و اولادم نیز شده‌اند. نا امید شدم و دلم به درد آمد که چرا آدم به فکر خود نیست و همه اوقات خود را صرف هوس‌ها و خواهش‌های زن و بچه می‌کند، عجب دنیا دار و جهالت است. 🔻ناگهان دیدم در خانه روبرو پسر و دختری تازه از نبیره های من نشسته و میوه می‌خورند و صحبت می‌کنند تا آن که یکی گفت: همین را حاج آقا کاشت و الان زیر خاک‌ است. دیگری گفت: او الان در بهشت بهتر از این انگورها میخورد خدا کند در بچگی چقدر با ما شوخی میکرد. دیگری میگفت راستی راستی ما را دوست داشت گاهی پول میداد و ما را میکرد خدا خوشحالش کند. دیگری گفت: «حالا شب جمعه است خوب است هر کدام یک سوره برایش بخوانیم من هل اتی میخوانم تو هم سوره دخان بخوان.» 🔻من چقدر خوشحال شدم و برایشان دعای نمودم و پرواز کردم آمدم دیدم که هادی اسب را آورده و خورجینی نیز روی اسب بسته و مهیای حرکت است. گفتم این از کیست؟ گفت: ملکی آورد و گفت در یک طرف آن هدیه‌ای است از حضرت زهرا که در اثر تلاوت سوره که منسوب به اوست فرستاده است و در طرف دیگر هدیه ای است از علی بن ابیطالب ال که در اثر سوره «هل اتی» که منسوب به اوست فرستاده است و کرده‌اند که از راه دورتر از برهوت حرکت کنیم که سموم آن ما را نگیرد. سوار اسب شدم و سفرمان دوباره شد. ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب