🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت سی )
🔻نسیم خنک وزیدن گرفت هوا لطیف گردید، چمن و #چشمه سارها پیدا شد. ساعتی کنار چشمه ای نشسته خستگی خود را گرفتیم. از هادی پرسیدم آیا سیاهک در زمین حسد #هلاک شد؟ گفت: او فانی نمیشود ولی در این سرزمین به تو نخواهد رسید زیرا که از زمین های برهوت بسیار دور شده ایم و چون #غروری نداشته ای آن صحرا و گرفتاران آن را نخواهیم دید. چیزی از راه نمانده است که به حومه امن وادی السلام برسیم.
🔻هرچه می رفتیم آثار #خوشی و خرمی و چمن و گل و درختان میوه دار بیشتر میشد تا آن که کوههای سبز و باغات زیاد و #آبشارهای زیادی پیدا شد و در دامنه کوه ها خیمه های زیادی از حریر سفید نمایان شد. هادی گفت: اینجا حومه شهر است و اهالی در این #خیمهها ساکناند.
🔻ستونها و میخهای این خیمه ها از طلا بود و طنابها از #نقره خام. مقداری که از خیمه ها گذشتیم، هادی گفت صبر کن تا من بروم خیمه تو را تعیین کنم. گفتم اسم این #سرزمین بسیار خوش آب و هوا و با صفا است، من دلم میخواهد چند روزی در اینجا بمانم. هادی پاکتی از خورجین که در او هدیه #حضرت زهرا بود بیرون نمود و رو به طرف خیمه ای که در قله کوهی دیده میشد رفت.
🔻من نگاه میکردم وقتی که #هادی به آن خیمه رسید و کاغذ خوانده شد، دیدم که پسران و #دختران از خیمه بیرون شدند و به طرف من دویدند و هادی نیز از عقب رسید و گفت: تو با اینها برو به خیمه و چندی استراحت کن تا من از شهر برگردم، این را گفت و #پرواز نمود و من با آن خدم و حشم وارد خیمه شدم.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب