🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 کمر بند شو درآورد و بلافاصله اولین ضربه اش رو به تن خیس و لرزان کیمیا زد ضربه بعدی و و ضربه ی بعدی پشت سر هم زینب خانوم طاقت نیاورد خودش سپر کیمیا کرد و ضربه بعدی روی کمر زینب خانوم نشست حسین جلو آمد و دستای باباش گرفت حسن آقا با فریاد گفت _ ولم کنید دیگه خسته شدم یکی باید این دختر و آدم کنه بسه هرچی ملاحظه کردم ولی حسین دستهای باباش رو محکم گرفته بود و قسمش میداد که نزنه زینب خانوم گریه کنان گفت _ بروووو بیرووووون حسن آقا کمربندشو زمین انداخت و عصبی رفت حیاط زهرا و کوثر هر دو گریه می کردند کیمیا هم شوکه شده بود هم عصبانی بود هم از سرما و ضربه های محکمی که به صورت و بدنش خورده بود درد داشت زینب خانوم با گریه گفت _زهرا لباس بیار لباساشو عوض کنیم باید ببریمش دکتر کیمیا ساکت بود وقتی بعد از کلی تقلا بفهمی برای هیچ کسی مهم نیستی و کسی برایت ارزشی قائل نیست وقتی ببینی جنگیدن جواب نمیده دلسرد میشوی ساکت میشوی تا کمتر اذیت بشی مثل الان کیمیا مامان سریع لباس های کیمیا رو عوض کرد حسین از شرمش روشو برگردوند زهرا سریع سشوار آورد و با گریه موهای خواهرش را خشک می کرد کیمیا همچنان ساکت بود و خون از دماغ و گوشه پیشانی اش همچنان جاری بود با یک پارچه سفید روی زخمش را پوشوندن زینب خانوم با گریه گفت حسین زنگ بزن آژانس بیاد این مادر مرده را ببرم درمانگاه کیمیا هیچ حرفی نمیزد خیلی زود آژانس اومد و مامان و حسین باهم کیمیا رو دکتر بردند حدود چند ساعتی در بیمارستان بودن حسین با ترحم کیمیا رو که ساکت مثل مجسمه ها شده بود نگاه می کرد چقدر روحیه این دو برادر فرق میکرد هر چقدر حسین آروم و مهربون بود رضا دنبال حاشیه و هیجان بود پیشونی کیمیا رو بخیه زدن ولی دماغش شکسته بود و احتیاج به عمل داشت عمل هم احتیاج به پول و رضایت حسن آقا داشت برای همین کیمیا یک کلمه گفت نمیخوام و پا شد خون مردگی و سیاهی اطراف هر دو چشمش و دماغ باد کرده اش با سر باندپیچی شده اش قیافه ترحم آمیزی به او داده بود به خونه برگشتند رضا جلوی تلویزیون نشسته بود و طلبکارانه نگاهش میکرد حسن آقا ناراحت و با تاسف نگاهش کرد کیمیا سرش رو پایین انداخت و بیصدا به اتاقش رفت دارد.... 🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 حسن آقا سریع خودش رو به زینب خانوم رسوند و گفت _ چی شد زینب زینب خانوم جلو رفت رضا فهمید که مادرش عصبانی پا شد تا به خیال خودش توضیح بده و با ضربه محکم سیلی زینب خانوم لال شد دستشو روی جای دست مادرش روی صورتش گذاشت زینب خانوم از پشت دندان های گمشده از عصبانیتش گفت _ خوش غیرتی مثل تورو باید مجسمه کرد و سطح شهر گذاشت زدی خواهرتو آش و لاش کردی راحت شدی رضا خواست حرفی بزنه که زینب خانوم انگشت اشاره اش جلو گرفت و گفت _ ساکت باش یک کلمه دیگه حرف بزنی دومین کشیده رو میزنم رضا عصبانی به اتاق رفت و درو کوبید حسن آقا دستهای زینب خانوم و گرفت و گفت _ بیا بشین و بعد رو به زهرا که داشت به کوثر غذا میداد گفت _ پاشو یه لیوان آب برای مادرت بیار زینب خانوم گریه کنان روی زمین نشست حسن آقا گفت _ دماغش که نشکسته _زینب خانوم عصبی غرید _مگه برای تو مهمه تو که داشتی میکشتیش حسن آقا متاسف گفت _یه لحظه خیلی عصبانی شدم زینب کیمیا واقعاً رو اعصابه زینب خانوم با گریه گفت _آهان هر بچه ای که رو اعصاب باشه با کمربند میوفتن به جونش حسن آقا میخواست از زینب معذرت خواهی کنه ولی زینب خانوم با گریه و صدای بلند گفت _ هیچی نمیخوام بشنوم فقط از خدا مرگ می خوام بخوابم بیدار نشم این حرفو زد و رفت گوشه‌ای دراز کشید پتورو روی سرش کشید کیمیا تو اتاق خوابش دراز کشیده بود ولی هوش و حواسش جمع این بود که ببینه چی میگن از اینکه مادرش به حدی رسیده بود که از دست کارهای کیمیا از خدا مرگ میخواست بغضش گرفته بود و قطره اشکی از چشمش چکید نمیتونه راحت نفس بکشه دماغش بشدت ورم کرده بود پا شد تو آیینه به خودش نگاه کرد باورش نمیشد این صورت کبود با دماغ ورم کرده پیشونی بخیه خورده صورت او است دارد....