remix-shadmehr-bikalam-1(gitar-music.ir).mp3
3.65M
🎼 آهنگ زنگ های باکلاس و خفن🙃
🎧آهنگ زنگهای 🎹
شاد غمگین پیانو فاطمیه
لایت گیتار مذهبی و...
آهنگ زنگ تو انتخاب کن👇😍
https://eitaa.com/joinchat/3347645302C93b364c5b3
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا با ما زرنگ شو که کارهای خونهت تلنبار نشه رو هم😬
یعنی اگه مثه اون تنبلای گوگولیه توی استرالیا هم باشی بیای اینجا میشی میگمیگِ کارتونای بچگیمون.. 😂
از بس این کانال پر از ایدهی #تمیزکاری و #چیدمان و #ترفند و خوشگل کنونه منزله
اگه نیای از دستت رفته✋🏻
https://eitaa.com/joinchat/1528168640C70a42c1e2b
تازه عروسا و اونایی که دارن جهاز میچینن این کانالو از دست ندن👌😍
واو😳
#زایمان دختر 10 ساله در شیراز😕
https://eitaa.com/joinchat/3517644986C7720fb5ee0
مصاحبه باهاش سنجاق کاناله🤞
🎥 #دوربین_مخفی
یادت باشه
تو همونی هستی که باید باشی
وگرنه دنیا به آدمای تکراری نیاز نداره
خودت رو دستِ کم نگیر . . .☁️
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
یوسف اگر قلب زلیخا راشکست
تا ابد پای زلیخا هم نشست
گرچه زلیخا دل وقلبش شکست
اما غیر یوسف به کسی دل نبست.
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
😳کشف سفیدکننده و بلوری کنندهی قوی پوست، 💯 #تضمینی
🌾با همین روش یه پوست سفیدخامهای واسه خودم ساختم که ۲۰ سال جوونترشدم😁
خیلی دنبال دوا درمون گشتم تااینکه ایتا بالاخره بدردم خورد و یه کانال واسه سفید کردن پوستم پیدا کردم😍
راهکار عالیشو این پایین سنجاق کرده 👇
https://eitaa.com/joinchat/3347579217Cddd358e7ab
✅تنها کانالیکه همه رضایتهاش با سند و مدرک هست.👌
خانما اگه واقعا پوستتون لک و سیاهی داره بیاید راهکار بگیرید
زشته جلو خانواده شوهر سیاه سوخته به نظر برسید. 😁
بزن روش تا پاک نشده 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3347579217Cddd358e7ab
اگر عقاب هستید، به مدرسه غازها نروید!
حتی اگر فردی هدفمند و روشن بین و با اراده باشید،
همنشینی با افراد ضعیف و سست اراده شما را شبیه آنها خواهد کرد
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
خیاطی می گفت
اگرشبهاجیبهای لباسهاروخالی کنین
لباسهازیباترمیمونن
خالی کردن ذهن هم همینه
طول روزمجموعه ای از
آزردگی،پشیمونی و..
روجمع میکنیم،ذهنمون راپاک کنیم
تادنیاےزیباترےبسازیم
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
رنگ ها محو می شوند،
معبدها فرو می ریزند،
امپراطوری ها سقوط می کنند،
ولی..!!!!
مهربانی جاودانه است
مهربانی بهترین هدیه خداست
ازهم دریغش نکنیم
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من عشق هستم ✨
من کامل هستم🦋
تو عشقی
تو کاملی
زندگی زیباست
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
به آنچه قرار است
پس از تلاشت
اتفاق بیفتد بیندیش
تا به اندازه کافی انگیزه
و اعتماد بنفس برای آن داشته باش
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
دوتا دستاشو مشت کرد جلوم گرفت و گفت :
اگه بگی گل کدومه میمونم ...
چه انتخاب سختی بود ...
ترس از دست دادنش
تمام وجودمو فرا گرفته بود ..
برای از دست ندادنش محکم زدم پشت دست چپش !
و گفتم این گله
دستش باز کرد ... گل بود
اشکام جاری شد روی گونه هام حواسش نبود ،
وقتی با دست راستش اشکامو پاک کرد
فهمیدم تو دست راستش هم گل بود !
آنکه تو را میخواهد به هر بهانه ای میماند
♧♡♧
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#سرنوشت_من🌱
#پارت_37
تو دلش گفت
_کاش آدما به جای پوزخند زدن اون حرفی رو که تو دلشونه به زبون می آوردن
الان برای چی مثل بز خنده ژکوند میزنه
بگو دردت چیه دیگه
همون جوری که تو دلش واسه زن دایی مریم خط و نشون می کشید دید که رضا و زیبا چنان سرگرم صمیمیت هستند که نفهمیدن تقریباً به هم چسبیدن
فکری به ذهنش رسید
کرم درونش اذیتش میکرد
پاشد رفت سرفه ای کرد و گفت
_ببخشید مزاحم خلوتتون میشم
از سرفه کردن و حرف نابه جایی که کیمیا زده بود همه سرها سمت رضا و زیبا که تقریباً تو بغل هم بودن چرخیدن
زن دایی مریم چشماشو ریز کرد و عصبی گفت
_ زیبا لباس بپوش بریم دیگه
خواهرتم صدا کن
زیبا که فهمیده بود مادرش از این حرکت او عصبی شده بی صدا و دلخور از کیمیا پاشد و رفت آشپزخونه تا سارا رو صدا بزنه
و خیلی زود رفتند
اثری از کیمیا پدید آمده بود که مادرش تا مرز قرمز شدن برده بود
به محض اینکه در حیاط بسته شد زینب خانوم طره ای از موهای مشکی فرفری کیمیا رو گرفت و کشید و گفت
_ تو چرا آدم نمیشی اخه
چرا منو انقدر پیش اینو اون خجالت میدی
_ مامان مامان موهام کنده شد
چه خبره چرا میکشی
مگه من چیکار کردم
_ صداتو بیار پایین بی حیا میخوای بازم آبروریزی کنی
به توچه که کی چیکار میکنه تو مگه مفتشی
_ ای آخ مامان دردم گرفت چی داری میگی مفتش چیه
مامان نکش موهام کنده شد
زینب خانوم از پشت دندونای گفت شدهاش گفت
_میکشم که دردت بیاد
محکمم میکشم
خدا منو بکشه از دست تو راحت بشم
و بعد بغض کرد
موهای کیمیا رو ول کرد و رفت سمت خونه
حسن آقا که بی حرف فقط نگاه می کرد به دنبال خانومش رفت
رضا سریع بدونه کفش دو قدم اومد حیاط و گفت
_ حقت بود تا تو باشی مزاحم خلوت هیچ کسی نشی
و بعد لبخندی زد
رضا هنوز بچه است ولی خودش بزرگتر کیمیا میدونه
کیمیا در حالی که دست به موهاش می کشید زیر لب غرغر کرد
_خوب بگو نباید مزاحم خلوت شازده با دختر مردم بشم دیگه
چرا میزنی
موهام دردشون گرفت
همه از ریشه در اومدن
انصاف داشته باش
همینجوری غرغر کنان رفت اتاق خوابش
#ادامه دارد.....
🍃🍃🍃🍃🌸🌸
#سرنوشت_من 🌱
#پارت_38
زهرا داشت دستاشو کرم میزد و کوثر روی پاهایش تاب می خورد تا بخوابه
کوثر با دیدن خواهرش لبخندی زد
کیمیا رفت کنارش و گفت
_ خوش به حالت بچهای
بزرگ بشی مجبوری زور بشنوی و کتک بخوری
زهرا با ژست خاصی گفت
_ مگه این مثل توئه
_مگه من چمه میگی مثل تو نیست
_چرا رو اعصاب مامان بابا رژه میری تو مثلاً فرزند ارشد هستی
_من فرزند ارشدم؟؟؟
_ منظورم تو دخترهاست تو دختر بزرگی دیگه
کیمیا با بیخیالی گفت
_چی داری میگی بابا
_ دارم میگم مامان ناراحت نکن یکم عاقلانه رفتار کن
تو میدونی رضا از بچگی با زیبا دوست بوده و دوسش داره
چرا پیش زندایی اینجوری گفتی
الان میره زیبا رو دعوا میکنه
باز کیمیا عصبانی گفت
_ برو بابا به ماچه که دعوا میکنه میخواست با پسرم مردم جیک تو جیک نشه
همتون فقط دارید منو دعوا میکنید
من کاری به کار هیشکی ندارم
کمد دیواری باز کرد پتو و تشک خودشو برداشت و دراز کشید
خودشو به خواب زده ولی واقعا خواب نداشت
حرفهای باباش حرف های داییش
پوزخند زن داییش و حتی بغضهای مادرش همه و همه تو سرش رژه میرفتند
کی میگه هرکسی ناراحتیشو به روش نمیاره یعنی ناراحت نشده برعکس اون داره تمام ناراحتیش رو درون خودش میریزه و معلوم نیست این زخم ها کی سرباز می کنند
چند روز بعد همه چیز فراموش شده بود اوضاع عادی بود همه تو جو امتحانات بودن
ولی کیمیا از بازیگوشی وقت نمی کرد لای کتاب را باز کنه
زنگ ورزش بود و زنگ بعدی امتحان زیست شناسی داشت
#ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#سرنوشت_من🌱
#پارت_39
همه بچه ها گوشه ای کتاب به دست مشغول مطالعه بودن
کیمیا با هرکی خواست شوخی کنه بهش رو نداد
حتی تنبلای کلاس که با کیمیا دوست بودن حوصله شوخی ها و مزه پرانی های کیمیا رو نداشتن
کیمیا رفت و یه توپ برداشت
برای خودش هم بازیکن بود هم گزارشگر
بلند بلند صحبت میکرد و حواس بچه ها را پرت میکرد
معلم زیست داشت به کلاس درسش میرفت
وقتی دید کیمیا توپ به دست مشغول جنب و جوش است گفت
_ دادگر تو مگه زنگ بعدی امتحان نداری
کیمیا با خوشحالی گفت
_ چرا خانوم
_پس چرا مثل بقیه بچه ها درستو نمیخونی
_ خانوم اینا خرخونن
زیست یکبار بخونی کافیه دیگه
_ ببینیم و تعریف کنیم کیمیا خانوم
این حرف رو زد و رفت
لاله اومد پیش کیمیا و گفت
_ کیمیا بیا درستو بخون زنگ بعدی میمونی ها
_نه چرا بمونم یه دونه زیست دیگه
_خود دانی از من گفتم بود
زیست جز اون درس هاست که کیمیا یا نمیخونه یا فقط یکبار میخونه
چون اکثراً تو کلاس معلم توضیح دادنی یاد میگیره
بالاخره وقت امتحان شد
کیمیا با بیخیالی نشست
سوال اول شروع کرد
۴۰ تا سوال بود
زودتر از همه بچه ها تموم کرد
دستش رو برد بالا
بچه ها همه تعجب کردند
معلم زیست گفت
_ بشین حداقل یکم فکر کن
_ کیمیا با خنده گفت مگه می خوام ازدواج کنم اونایی که بلد بودم نوشتم اوناییم که بلد نبودم بمونن دیگه
معلم نگاهی به برگه کرد و گفت
خیلی خوب باشه می تونی بری
#ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#سرنوشت_من🌱
#پارت_40
کیمیا با خوشحالی به حیاط رفت
و هنگامی که از در کلاس خارج میشد یک لحظه چشمش به دوستش ندا افتاد که التماس گونه نگاهش میکرد و ازش می خواست بهش تقلب برسونه
رفت حیاط با اینکه سرد بود
دلش میخواست یه چیزی بخوره و این چیز صددرصد پفک بود
یادش افتاد پولش تو کیفشه
از پنجره کلاس نگاهی کرد
هنوز هم بچه ها مشغول نوشتن هستند
خندید
_ هنوز این چلمنگا دارن مینویسن
بابا بیخیال ریاضی نیست که این همه فکر میکنید یه دونه زیست دیگه
نگاهی به ندا کرد که سریع سایه پشت پنجره را دید
همش داشت با دستش عدد ۶ رو نشون می داد
پس تو سوال ۶ مونده
یادش افتاد سوال۶ کدوم بود
گزینه مورد نظر را با دستش به ندا نشون داد
ندا با خوشحالی نوشت
و سریع با دستش عدد ۱۰ رو نشون داد
کیمیا و دوباره گزینه درست رو با دستاش به ندا نشون داد
ندا دوباره با خوشحالی نوشت
سوال بعدی
وقتی کیمیا گزینه مورد نظر رو نشون میداد دید که رنگ ندا پریده و مثل مجسمه شده
خواهی نگاهش بین کیمیا به یک زاویه دیگه در حرکت
کیمیا با خنده با حرکات دستش پرسید چی شده
ولی وقتی رد نگاه ندارو دنبال کرد با چشم های برزخی و بسیار عصبانی معلم زیست رو به رو شد
نگاه همه بچه ها به سمت پنجره و کیمیا بود
کیمیا نمیدونست حالا باید چیکار کنه
لبخند دندون نمایی زد و آروم از کنار پنجره رد شد
رفت ولی میدونست این قائله به این زودی تمومی نخواهد داشت
#ادامه دارد.....
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#سرنوشت_من🌱
#پارت_41
با خودش گفت
_کاری نکردم که فقط دوتا تقلب رسوندم
ولی کاش به مامان نگن این روزا کاسه صبر مامان پره پره
با این اوضاع نمیتونست بره و پولشو از کیفش برداره
هوا هم سرد بود رفت داخل سالن و تو سالن قدم میزد
روزنامه دیواری گروه سعیده که از زرنگ های پر ادعای کلاس بود رو دید
در پایین روزنامه عکس بچه های گردآورنده روزنامه دیواری را زده بودند
خودکاری تو جیبش بود
نگاهی به اطراف کرد کسی نبود
روی عکس سعیده عینک گردی کشید
آخه سعیده عینکی بود و تو عکسش بدون عینک بود
کنار عکسش هم یک ایموجی خنده کشید
عصبانیت خانم زیستش از یادش رفته بود و داشت
با رضایت به شاهکاری که خلق کرده نگاه می کرد
که معاون مدرسه را دید که دست به کمر ایستاده و نگاهش میکنه
_ لعنت به این شانس
چرا امروز همش بز میارم
خانم افشاری گفت
_ خانم دادگر بیا دفتر
کیمیا زیر لب لعنتی گفت و پشت سر خانم افشاری راه افتاد
وقتی به دفتر رسید
خانم افشاری نگاهی به ساعت بند چرمی خوشگلش کرد زنگ زد و رفت پشت میزش نشست و گفت
_خوب کیمیا میشنوم
کیمیا از همون لبخند های معروفش زد و گفت
_ خانوم فقط یه شوخی بود دیگه شمام سربزنگاه موچمو گرفتی
_ تو داری روزنامهای که دوستت این همه زحمت کشیده رو خراب می کنی
دوماً داری دوستت همکلاسیت مسخره می کنی
فکر نمی کنی ناراحت میشه
تو همین حین معلم زیست وارد اتاق شد و با دیدن کیمیا عصبانی گفت
_ کیمیا دادگر دنبالت میگشتم باز چه کاری کردی که اینجایی
#ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#سرنوشت_من🌱
#پارت_42
با خودش گفت
_کاری نکردم که فقط دوتا تقلب رسوندم
ولی کاش به مامان نگن این روزا کاسه صبر مامان پره پره
با این اوضاع نمیتونست بره و پولشو از کیفش برداره
هوا هم سرد بود رفت داخل سالن و تو سالن قدم میزد
روزنامه دیواری گروه سعیده که از زرنگ های پر ادعای کلاس بود رو دید
در پایین روزنامه عکس بچه های گردآورنده روزنامه دیواری را زده بودند
خودکاری تو جیبش بود
نگاهی به اطراف کرد کسی نبود
روی عکس سعیده عینک گردی کشید
آخه سعیده عینکی بود و تو عکسش بدون عینک بود
کنار عکسش هم یک ایموجی خنده کشید
عصبانیت خانم زیستش از یادش رفته بود و داشت
با رضایت به شاهکاری که خلق کرده نگاه می کرد
که معاون مدرسه را دید که دست به کمر ایستاده و نگاهش میکنه
_ لعنت به این شانس
چرا امروز همش بز میارم
خانم افشاری گفت
_ خانم دادگر بیا دفتر
کیمیا زیر لب لعنتی گفت و پشت سر خانم افشاری راه افتاد
وقتی به دفتر رسید
خانم افشاری نگاهی به ساعت بند چرمی خوشگلش کرد زنگ زد و رفت پشت میزش نشست و گفت
_خوب کیمیا میشنوم
کیمیا از همون لبخند های معروفش زد و گفت
_ خانوم فقط یه شوخی بود دیگه شمام سربزنگاه موچمو گرفتی
_ تو داری روزنامهای که دوستت این همه زحمت کشیده رو خراب می کنی
دوماً داری دوستت همکلاسیت مسخره می کنی
فکر نمی کنی ناراحت میشه
تو همین حین معلم زیست وارد اتاق شد و با دیدن کیمیا عصبانی گفت
_ کیمیا دادگر دنبالت میگشتم باز چه کاری کردی که اینجایی
#ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#سرنوشت_من🌱
#پارت_43
خانم افشاری گفت
_ چی شده شما برای چی دنبالش بودی
معلم زیست گفت
_ خانوم به ده دقیقه نکشیده ورقه شو نوشته تحویل داده اومده بیرون از پنجره کلاس به تنبلای کلاس داشت تقلب میرسوند
خانم افشاری به زور خندش کنترل کرده بود گفت
_ پس به جز شاهکار هنری که روی روزنامه دیواری دوستات کردی شاهکار دیگه ای هم داری
آفرین کیمیا تو باعث افتخار این مدرسهای
دانش آموز پشت کنکوری ما همه کاری میکنه به جز تلاش کردن برای کنکورش به جز برنامه ریزی ی برای کنکور و آیندش
میدونی کیمیا وقتی تورو میبینم یاد چی می افتم
یاد اون پسر بچه های شیطون کودکستان
علاوهبر معلم زیست معلم ریاضی و جغرافیا که هم که اضافه شده بودن شروع به خنده کردن
کیمیا که اصلاً اهل بروز دادن ناراحتیش نبود گفت
_آها پس شما مربی کودکستانی
خانم افشاری عصبانی شد و گفت
_ حرف دهنتو بفهم بچه پررو شدی باز برو بیرون و فردا هم با مادرت بیا
بدون مادرت سر کلاس راحت نمیدم
_ ولی خانوم
_ ولی نداره برو بیرون کیمیا
بیرون اومد
ندا طلبکارانه اومد پیش کیمیا و گفت
_ کیمیای کور چلمنمگ
نمیبینی هی چشم و ابرو میام بفهمی خانوم داره میاد این سمت
_ چلمنگ کور تویی نه من
اگه از این به بعد کمک کردم
#ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#سرنوشت_من🌱
#پارت_44
اینو باش کمک چی ورقمم ازم گرفت به خاطر تو
حتی نتونستم به سوالات مونده جواب بدم
فکر کنم زیست رفوزه شدم
_ خدا رو شکر که رفوزه ای وگرنه دو متر زبونت چهار متر میشد
عوض تشکرشه
_ حالا بابا اونو ولش کن کیمیا برات یک خبر داغ دارم بشنوی سرت سوت میکشه
کیمیا در حالی که به سمت بوفه مدرسه میرفت گفت مثلاً چی
_حدس بزن
_ والا الان هیچ حسی ندارم که هیچ عصبانی هم هستم گشنه هم هستم
_آها پس اخلاقیاتت به خاطر گشنگی
ندا از جیبش کیکی درآورد و گفت
_ بیا بخور خریده بودم برای خودم ولی تو بخور
_ پس تو چی
_ من زیاد گشنم نیست
_ خوب بگو
_راجع به ریحانه است
_چی چکار کرده
_ اون دوستش بود همون پسره خفن
_خوب پیمان میگی دیگه
_ آره پیمان
_چی شده
_ ریحانه باهاش به هم زده
_چرا سر چی
اون که خیلی پز این پسره رو به ما میداد
_ بابا خاک تو سرش پسر خیلی هم خوبه
ولی این ریحانه اون پسر فقیر بود با موتور میومد دنبالش
عاشق اون شده
میگه الا وبلا میخامش
_ ولش کن بابا این ریحانه عقلش کمه
آدم آزادی شو از دست بده گرفتار و اسیر شوهر بشه
_یعنی تو دلت نمیخواد ازدواج کنی
_ نه
_ نه؟؟؟
_ نه واسه چی زواج کنم
ندا مستانه خندید و گفت
_ گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه پیف پیف بو میده
_ منظور ؟؟
_بابا آخه کی میاد تورو بگیره
_دیگه داری پررو میشیا
مگه من چمه
ندا که دید شوخیش به مزاج کیمیا خوش نیومده به شوخی گفت
_ تو جیگری تو ماهی تو خنگی که معلم به اون گندگی رو ندیدی گند زدی به امتحان من
_ روتو برم بشر به من چه
من چی بگم که فردا باید مامانم بیارم مدرسه
_ بازم ؟؟
_بله خانم افشاری گفت فردا با مادرت بیا
_ نگران نباش فردا یادش میره اصلا به مادرت نگو
کیمیا تو فکر رفت و گفت
_ آره شاید یادش بره
_ امتحان رو چطور دادی
_ دادیم دیگه
فردای اون روز خانم افشاری یادش نرفته بود و بازم کیمیا رو به دفتر خواند
_ خانوم واسه خاطر یه عینک کشیدن به من میگی مامانم بیارم
اگه مشکلتون عینک من همین الان برم پاکش کنم
_عینک پاک می کنی کارای دیگر تو چی
اونا رو چیکار می کنی
_ کدوم کار خانوم
_ تقلب رسوندن شلوغ کردن صحبت کردن سر کلاس درس
معلمی نیست که از تو شکایت نداشته باشه
ببین دخترم در مقام معاون و معلمت نه به عنوان یک دوست کمی بزرگ تر کمی با تجربه تر بهت میگم
این رفتارهای تو خیلی بچه گونه است
تو امسال کنکور داری
ولی عین خیالتم نیست
نکنه قصد شوهر کردن داری که به فکر کنکور نیستی
کیمیا خندید و گفت
_ خانوم کی میاد منو بگیره
خانم افشاری نگاهی به کیمیا کرد رنگ نگاهش غم داشت ساکت بود و بعد گفت
برو کلاس و رفتارهاتو کنترل کن
تو دیگه بچه نیستی
بعد از مدرسه کیمیا به اتاق خوابش رفت و با همون لباس های مدرسه خوابش برد
هرچی زهرا و مامان صداش کردند گوش نکرد
خودشم نمیدونست چرا ناراحت و از چی خوابش میبره
تا صبح خودش رو به خواب زد
ولی همه ثانیه های شب را بیدار بود و به حرفهای تکراری این روزها از آدمهای دور و اطرافش فکر میکرد
تا نیمههای شب که خوابش برد
فقط خوابهای پریشان میدید و همه این پریشانی ها حاصل حرفهای ناحقی بود که به روی خودش می زدند
#ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#سرنوشت_من🌱
#پارت_45
فردای اون روز علی الظاهر همه چیز فراموش کرده بود
روز تعطیل بود و زینب خانوم از حضور دختر ها در خونه استفاده کرده بود و میخواست قبل از عروسی برادرزاده اش محمد که خیلی از فامیل های دور و نزدیک از دهات و شهرستان های دیگه میومدن و حتماً چند نفری خونه اونها می موندن خونه رو تمیز کنه
و به اصطلاح یک خونه تکانی کوچولو داشته باشه
زینب خانوم خیلی جدی داشت برنامه خونه تکونی را توضیح می داد و از دختر هایش می خواست از گوشه ای شروع کنن به تمیز کاری و جمع و جور کردن
کیمیا حوصله مخالفت نداشت و تصمیم داشت برای جلوگیری از هرگونه تنشی ساکت به کارش برسه اتاق را جمع کرد و لباس هاش جدا کرد و تو سبد رخت چرک ها ریخت
زهرا با خنده گفت
_ واقعا من نمیفهمم هدف از این که لباسهای چرک تو کشوی لباس های تمیز می گذاری چیه
تو که از بوی بد این ها نمیتونی اونا رو بپوشی اونجا میندازی لباس های تمیز هم بو می گیرند
کیمیا نگاهی به خواهر کوچکترش کرد و گفت
_اینا مربوط به خودمه
تو کار خودتو بکن
_ به خاطر خودت گفتم
زینب خانوم اومد تو اتاق و گفت روی تشک ها رو هم دربیارین بنازم لباسشویی
کوثر که عروسک به دست سمت مامانشو گرفت و گفت مامان نی نی منم بشور
زینب خانوم کوثر رو بوسید و گفت
_ قربون دختر خوشگل و تمیزم بشم ممن
کیمیا از کوثر۱۵ سالی بزرگتر بود ولی وقتی مامان قربون صدقه اش میره و خوشگلم خوشگلم میگه حسودیش میشه
با حسرت به خواهر کوچکترش که مثل یه عروسک ناز بود نگاه کرد
ناخداگاه به خواهرش زهرا هم نگاه کرد
زهرا هم صورت دلنشین و زیبایی داشت
دستشو برد سمت صورت خودش و بعد ناراحت برگشت سمت دیوار
معلوم بود که از چی بغض کرده
سر خودش و با کار مشغول کرد
همه شستنی هارو جمع کرد
زهرا مامان رو صدا کرد و گفت
_ مامان پتوی کیمیا هم خیلی کثیفه اونم ببریم خشکشویی فکر نکنم تو این هوا خشک بشه
_ نه چرا خشکشویی
کیمیا بیا تو حیاط تو اون لگن بزرگه خیس کن
خودمون میشوریم
_ ولی مامان هوا سرده خشک نمیشه
شستنش هم سخته
_ آبش که کشیده بشه میبریم خونه کنار بخاری پهنش میکنیم خشک میشه
_ باشه
زهرا خواست کیمیا رو صدا بزنه که کیمیا گفت
#ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#سرنوشت_من🌱
#پارت_46
خودم شنیدم بابا
نمیشه تو خودشیرینی نکنی
این پتو تمیز بود دیگه
_ آخه مهمون داریم شاید یکی پتو رو بکشه روی خودش
کیمیا غرغر کنان پتو رو برد حیاط و آب سرد ریخت
طبق دستور زینب خانوم آب داغ از آشپزخانه آورد
پودر لباسشویی ریخت
شلوارشو بالا کشید و تا کرد
با پا آرام آرام پا گذاشت
_ کیمیا بزار نیم ساعت خیس بخوره بعداً بشوریم
_نه مامان الان میشوریمش تموم میشه
مامان بهتر نبود بریم حموم بشوریم
_ نه بابا تو هم این چه حرفیه حموم مگه تمیز
همینجا بشور
آب کشیدنی هم بگو نرم کننده بیارم بریزم نرم و خوشبو بشه
کیمیا با عصبانیت گفت
_باشه
شروع کرد به لگد مال کردن پتو
زهرا از پنجره داد زد کیمیا با دست پتو رو زیرو رو کن
بزار همه جاش کف برسه و خوب تمیز بشه
کیمیا نگاه عصبی به زهرا کرد و تو دلش کلی فحش نثار خواهرش کرد
غرغر کنان پتو رو شست و شیلنگ رو سه پایه مخصوص انداخت و با آب سرد قشنگ آبکشی کرد
چهارپایه پلاستیکی بزرگ رو آورد و پتو رو روی چهارپایه گذاشت و دوباره با شلنگ روی پتو آب ریخت
داشت میرفت اتاق تا کنار بخاری گرم بشه
زینب خانوم گفت
_کیمیا من بهت نگفتم آب کشیدنی صدام کن نرمکننده بیارم
_ مامان دیگه یادم رفت ولش کن
_ بچه نمیشه برو پتو رو دوباره تو
لگن بزار روش آب باز کن الان نرم کننده رو میارم
_ وای مامان سردمه خسته شدم
زهرا وارد اتاق شد و گفت
_من پرده هارو شستم آب کشیدم اتو هم کشیدم انداختنم همه جا رو دستمال کشیدم گردگیری کردم تو فقط یه پتو شستی
کیمیا عصبی گفت
_ آره فقط یه پتو آب کشیدم همینی که هست
زینب خانوم با عصبانیت گفت
_ برو کاری که گفتم رو انجام بده
_من سردمه
_کاری که گفتم و بکن بعد بیا گرم کن خودتو
کیمیا عصبانی حیاط رفت
دوباره پتو رو توی لگن بزرگه انداخت
نرم کننده را اضافه کرد دوباره با آب سرد که تا مغز استخوان می رفت آب کشی کرد
رضا در حالی که سیبی گاز میزد حیاط ا و مد با دستش کمی آب برداشت و سمت کیمیا پرت کرد و گفت
_کیمیا یکی از من طلب داری
به خاطر حرف تو الان چند وقته از زیبا بیخبرم
کیمیا که حرف ها و کارهای مامان و زهرا را تحمل کرده بود انگار کاسه صبرش لبریز شده بود عصبانی شد و شلنگ توی درسش رو سمت رضا گرفت
#ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#سرنوشت_من🌱
#پارت_47
کیمیا گفت
_ اصلاً خوشم میاد
دوست دارم
به هیچکسم مربوط نیست
برو به جهنم با اون زیبای زشتت
رضا که از خیس شدن ناگهانی اش با آب سرد شوکه شده بود با حرف های کیمیا شدیداً عصبانی شد
اومد جلو و با یک لگد پتورو از روی چهارپایه انداخت زمین و بعد در حالی که شلنگ رو از کیمیا می گرفت گفت
_ غلط کردی
زشت تویی با اون دماغ گندت
دیگه هم نشنوم به زیبای من بد و بیراه بگی
کیمیا با آب سرد سرتاپاش خیس شد
از عصبانیت زیاد نمیدونست چیکار کنه
پتویی را که به زحمت شسته بود حالا روی زمین کنار فاضلاب افتاده بود
و خودش هم از سرما دندان هایش به هم میخورد
این دومین بار بود که توی زمستون با آب سرد خیس می شد
و هیچکدام تقصیر کیمیا نبود
در حالی که با یک دست سعی میکرد شلنگ آب را از رضا بگیره با دست دیگرش سعی میکرد موهای رضا رو بگیره بکشه
صدای داد و فریاد رضا و کیمیا همه حیاط رو پر کرده بود
نه تنها زینب خانوم و زهرا و البته حسن آقا آشفته از صدای ناگهانی شان به حیاط دویدن
بلکه همسایه های همیشه آماده به فضولی هم از پنجره ها شاهد دعوای این خواهر و برادر بودند
حسن آقا و زینب خانوم بین کیمیا و رضا اومدن و سعی میکردند این دوتا رو از هم جدا کنند
کوثر ترسیده بود و با صدای بلند جیغ میکشید
زهرا کوثر رو بغل کرده بود و سعی میکرد آرامش کنه
کیمیا داشت تمام سعیشو میکرد تا از این مبارزه ناجوان مردانه سربلند بیرون بیاد
ولی هم به خاطر خیس شدن با آب بسیار سرد شلنگ و به طبع آن سرد شدن بدنش و لرزیدن بعد آن
و هم به خاطر دختر بودنش زور چندانی نداشت و ناجوانمردانه از برادرش رضا کتک میخورد
#ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#سرنوشت_من 🌱
#پارت_48
حسین برادر بزرگتر و حسن آقا هر کدوم یکی از این دوتا را گرفتند و کشیدند
رضا ول کرد ولی کیمیا هنوز دست هاش رو به موهای رضا چنگ زده بود و می کشید
رضا عصبانی شد و مشتی رو سمت کیمیا زد
که محکم به دماغ کیمیا خورد و خون بود که همه جای کیمیا رو گرفت
زینب خانوم ترسید و یا ابوالفضل گویان به سر و کله خودش میزد
حسن آقا با فشار و زور کیمیا رو عقب کشید و کیمیا محکم به زمین خورد و سرش به گوشه آجر چین های دور باغچه کوچولو خورد
رضا از دیدن خون رو صورت کیمیا نه تنها آروم نشد بلکه دستشو تهدید بار سمت کیمیا گرفت و گفت
_بابا این زشت و بدقواره رو بگو دیگه پاشو از گلیمش درازتر نکنه وگرنه بدتر از اینها میزنمش
حسین جلو اومد شونه رضا رو گرفت و تقریبا هولش داد اون ور و گفت
_بسه دیگه زورت به این بدبخت رسیده
برو خجالت بکش
تو غلط اضافه میکنی
رضا عصبانی سمت خونه رفت و در اتاق خوابش را چنان کوبید که صدایش احتمالاً تا سر کوچه رفت
حسن آقا نگاهی به همسایه هایی که سرشون رو از پنجره هاشون بیرون آورده بودند کرد و تاسف خورد به حال خودش و خانواده اش که اکثر مواقع به خاطر سبک سری های کیمیا سوژه میشوند
زینب خانوم ناله و نفرین کنان با دستش پیشونی و دماغ کیمیا رو گرفته بود تا مثلاً خونش بند بیاد
زهرا و کوثر هر دو ترسیده بودند و رنگپریده نگاه می کردند
لگد محکمی که به کیمیا خورده شده بود باعث شددرد زیادی تو ناحیه لگن و پهلو داشته باشه برای همین آه کوچکی از زبانش خارج شد
زینب خانوم به صورتش چنگ انداخت و گفت
_ وای خدا مرگم بده مرد داری چیکار می کنی نمیبینی وضع بچه رو
حسن آقا جلو اومد از لباس کیمیا گرفت و کشون کشون روی زمین کشید و داخل برد
زینب خانوم داد میزد و از حسن آقا میخواست کیمیا رو ول کنه ولی خون جلوی چشمای حسن آقا رو گرفته بود
دیگه از دست حماقتهای کیمیا از دست شلختگی هایش حرف های ناب جایش پوشش نامنظم اش و نامربوط بودنش به خانواده اش خسته شده بود
وای وای بی نوا کیمیا 😱😱😱😱چی میشه
#ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#سرنوشت_من 🌱
#پارت_49
کمر بند شو درآورد و بلافاصله اولین ضربه اش رو به تن خیس و لرزان کیمیا زد
ضربه بعدی و و ضربه ی بعدی پشت سر هم زینب خانوم طاقت نیاورد خودش سپر کیمیا کرد و ضربه بعدی روی کمر زینب خانوم نشست
حسین جلو آمد و دستای باباش گرفت
حسن آقا با فریاد گفت
_ ولم کنید دیگه خسته شدم
یکی باید این دختر و آدم کنه
بسه هرچی ملاحظه کردم
ولی حسین دستهای باباش رو محکم گرفته بود و قسمش میداد که نزنه
زینب خانوم گریه کنان گفت
_ بروووو بیرووووون
حسن آقا کمربندشو زمین انداخت و عصبی رفت حیاط
زهرا و کوثر هر دو گریه می کردند
کیمیا هم شوکه شده بود هم عصبانی بود هم از سرما و ضربه های محکمی که به صورت و بدنش خورده بود درد داشت
زینب خانوم با گریه گفت
_زهرا لباس بیار لباساشو عوض کنیم باید ببریمش دکتر
کیمیا ساکت بود
وقتی بعد از کلی تقلا بفهمی برای هیچ کسی مهم نیستی و کسی برایت ارزشی قائل نیست وقتی ببینی جنگیدن جواب نمیده دلسرد میشوی ساکت میشوی تا کمتر اذیت بشی
مثل الان کیمیا
مامان سریع لباس های کیمیا رو عوض کرد
حسین از شرمش روشو برگردوند
زهرا سریع سشوار آورد و با گریه موهای خواهرش را خشک می کرد
کیمیا همچنان ساکت بود و خون از دماغ و گوشه پیشانی اش همچنان جاری بود
با یک پارچه سفید روی زخمش را پوشوندن
زینب خانوم با گریه گفت
حسین زنگ بزن آژانس بیاد این مادر مرده را ببرم درمانگاه
کیمیا هیچ حرفی نمیزد
خیلی زود آژانس اومد و مامان و حسین باهم کیمیا رو دکتر بردند
حدود چند ساعتی در بیمارستان بودن
حسین با ترحم کیمیا رو که ساکت مثل مجسمه ها شده بود نگاه می کرد
چقدر روحیه این دو برادر فرق میکرد
هر چقدر حسین آروم و مهربون بود رضا دنبال حاشیه و هیجان بود
پیشونی کیمیا رو بخیه زدن ولی دماغش شکسته بود و احتیاج به عمل داشت
عمل هم احتیاج به پول و رضایت حسن آقا داشت
برای همین کیمیا یک کلمه گفت نمیخوام و پا شد
خون مردگی و سیاهی اطراف هر دو چشمش و دماغ باد کرده اش با سر باندپیچی شده اش قیافه ترحم آمیزی به او داده بود
به خونه برگشتند
رضا جلوی تلویزیون نشسته بود و طلبکارانه نگاهش میکرد
حسن آقا ناراحت و با تاسف نگاهش کرد
کیمیا سرش رو پایین انداخت و بیصدا به اتاقش رفت
#ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#سرنوشت_من🌱
#پارت_50
حسن آقا سریع خودش رو به زینب خانوم رسوند و گفت
_ چی شد زینب
زینب خانوم جلو رفت رضا فهمید که مادرش عصبانی
پا شد تا به خیال خودش توضیح بده و با ضربه محکم سیلی زینب خانوم لال شد
دستشو روی جای دست مادرش روی صورتش گذاشت
زینب خانوم از پشت دندان های گمشده از عصبانیتش گفت
_ خوش غیرتی مثل تورو باید مجسمه کرد و سطح شهر گذاشت
زدی خواهرتو آش و لاش کردی راحت شدی
رضا خواست حرفی بزنه که زینب خانوم انگشت اشاره اش جلو گرفت و گفت
_ ساکت باش یک کلمه دیگه حرف بزنی دومین کشیده رو میزنم
رضا عصبانی به اتاق رفت و درو کوبید
حسن آقا دستهای زینب خانوم و گرفت و گفت
_ بیا بشین و بعد رو به زهرا که داشت به کوثر غذا میداد گفت
_ پاشو یه لیوان آب برای مادرت بیار
زینب خانوم گریه کنان روی زمین نشست
حسن آقا گفت
_ دماغش که نشکسته
_زینب خانوم عصبی غرید
_مگه برای تو مهمه
تو که داشتی میکشتیش
حسن آقا متاسف گفت
_یه لحظه خیلی عصبانی شدم زینب کیمیا واقعاً رو اعصابه
زینب خانوم با گریه گفت
_آهان هر بچه ای که رو اعصاب باشه با کمربند میوفتن به جونش
حسن آقا میخواست از زینب معذرت خواهی کنه
ولی زینب خانوم با گریه و صدای بلند گفت
_ هیچی نمیخوام بشنوم
فقط از خدا مرگ می خوام
بخوابم بیدار نشم
این حرفو زد و رفت گوشهای دراز کشید
پتورو روی سرش کشید
کیمیا تو اتاق خوابش دراز کشیده بود
ولی هوش و حواسش جمع این بود که ببینه چی میگن
از اینکه مادرش به حدی رسیده بود که از دست کارهای کیمیا از خدا مرگ میخواست بغضش گرفته بود
و قطره اشکی از چشمش چکید
نمیتونه راحت نفس بکشه دماغش بشدت ورم کرده بود
پا شد تو آیینه به خودش نگاه کرد
باورش نمیشد این صورت کبود با دماغ ورم کرده پیشونی بخیه خورده صورت او است
#ادامه دارد....
۱۴ پارت عالی از رمان تقدیم گل روی شما عزیزانم خیلی دوستون دارم با ما همراه باشید با پارت های جذاب این سرگذشت واقعی ♥️🙏
مارو به همراهان خود معرفی کنید 😘😘😘🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️آرامـش آسمـان
💫شب سهم قلبتان باشد
⭐️ و نـور ستـاره ها
💫روشنی بـخش
⭐️تـمام لحظہ هایتان
💫خُــدایـا
⭐️ستارههای آسمـانت را
💫سقف خانه دوستانم کن
⭐️تا زندگیشان
💫مـانند ستـاره بدرخشد
⭐️شبتون بخیردوستان جااان❤
💞@zendgizibaabo💞
#زندگی_زیباست♥️
🥀🕯اِنَّا لِلَّٰهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ🕯🥀
⚫️🖤🏴با نهایت تاسف دقایقی قبل هنرور پیشکسوت کشورمون درگذشت.....😔😔😔
جُزئیات کامل و علت فوت👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1213726825C637fe317dc
🥀بازهم عزادار شدیم😭😭😭
⭕️به گفته منابع خبری...⭕️
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچکس فکر نمیکرد آخر این گزارش اینجوری بشه😁
یه مخترع ایرانی 🇮🇷 پودر گیاهی اختراع کرده که بزنی به دندون سفید سفید میشه✌🏻
بعدش اومده زده به دندون یه نفر،عکس قبل و بعدشو به مردم نشون میده😊
نظرات مردم خیلی جالبه 👌🏻
راستی اینم لینک اصلی سایت این محصول گیاهی سفید کننده دندان👇🏻🦷
https://landing.saamim.com/RD1cc
https://landing.saamim.com/RD1cc
ذکر حاج آقا نخودکے(ره) برای هر حاجتی😳
شاید بعضیها نشناسن، شیخنخودکی عالمبزرگی کہ در صحنانقلاب حرمامامرضا(ع) زیر دربطبرسی مدفونہ
ذکرهاے سفارش شده از آن مرحوم بسیار مجرّبہ، مخصوصا این ذکری کہ در ادامہ بهت میگم، فرقی نداره حاجتت چی باشہ این ذکرِمعروف، گره از کار خیلی ها باز کرده هر حاجتی داری قبل از طلوع آفتاب «قبل از اینکہ آفتاب بزنہ» برای برآورده شدن حاجتت ۷۱ مرتبه این ذکرو بگو
برای دیدن ذکر روی #قفل ها بزن تا قفل زندگیت باز بشه👇👇👇
🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐🔐
🔓🔓🔓🔓🔓🔓🔓🔓