: ڪار نشریه به خوبـےتمام شدودوستےمن با فاطمه سادات خواهرتو شروع‌شد... انقدرمهربان، صبور و ارام‌بود ڪه به‌راحتـےمیشداو را دوست داشت. حرفهایش‌راجب. همین حرف‌ها به رفت وآمدهایم سمت‌حوزه مُهر‌پایان‌را زد. گاها تماس تلفنـےداشتیم و بعضـےوقتها هم بیرون میرفتیم تا بشود سوژه جدیدعڪسهای من... خاصی داشت درڪادر تصاویر. ڪم ڪم متوجه شدم خانواده نسبتا پرجمعیتـےهستید. علـےاکبر،سجاد،علـےاصغر،فاطمه و زینب با مادر و پدر عزیزی‌ڪه‌در چندبرخورد ڪوتاه توانسته بودم از نزدیڪ ببینم‌شان. بزرگـتری و مابقی طبق نامشان از توڪوچڪتر.... نام پدرت حسین و مادرت زهرا حتـےاین چینش اسمها برایم عجیب بود. تورادیگرندیدم و فقط چند جمله ای بود ڪه فاطمه گاهی بین حرفهایش از تو میگـفت. دوستـےما روز به‌روز محڪم ترمیشدودر این فاصله خبر اردوی به گوشم رسید... _ فاطمه سادات؟ _ جانم؟.. _ توام‌میری؟... _ ڪجا؟ _ اممم...باداداشت... راهیان نور؟... _ اره! ما چند ساله ڪه میریم. با‌ دو‌‌دلـےڪمےِمِن و ِمن میگویم: _ میشه منم بیام؟ چشمانش برق میزند... _ دوست‌داری بیای؟ _ عاوره... خیلـے... _چراڪه نشه!.. فقط... گوشه چادرش را میڪشم... _ فقط چی؟ نگاه معناداری به سرتا پایم میڪند... _ باید چادر سرڪنـے. سرڪج میڪنم،ابرو باالا میندازم.. _ مگه حجابم بده؟؟؟ _ نه!ڪےگـفته بده؟!...اما جایـےڪه ما میریم حرمت خاصـےداره!در اصل رفتن اونها بخاطرهمین سیاهـےبوده...حفظ این ... وڪناری از چادرش را بادست سمتم میگیرد دوست داشتم هرطور شده همراهشان شوم. حال وهوایشان رادوست داشتم. زندگـےشان بوی غریب و آشنایـےاز محبت میداد... محبتـےڪه من در زندگـےام دنبالش میگشم؛حاالا اینجاست... دربین همین افراد. قرار شد در این سفر بشوم عڪاس اختصاصـےخواهر و برادری‌ڪه‌مهرشان عجیب به دلم نشسته بود. تصمیمم را گرفتم... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf