#رمان_مدافع_عشق_قسمت32
#هوالعشـق
چند تقه به در میزنم و وارد اتاق میشـــوم. روی تختدراز کشـیده ای وســرمدسـتترانگاه میکنی اهســـته ســـمت تختمیآیم و کنارت می ایسـتم.
از گوشـهی چشـمتیکقطره اشـک روی بالشـتآبی رنگبیمارستانمیافتد با سـر انگشـتم زیر پلکت راپاک میکنم. نفس عمیق میکشیوهمانطور کهنگاهترا از من میدزدی زیرلباهسته میگویی
_ همه چیزو گـفت؟...
_ کی؟...
_ دکـتر..!
بهسختی لبخندمیزنم و روی ملافه ی بدرنگیکهتارویسینهاتباالاآمدهدستمیکشم..
_ این مهم نیست... االان فقط باید بفکر پس گرفتن سلامتیت باشی ازخدا... تلخ میخندی
_ میدونی... زیادی خوبی ریحانه!..زیادی!
چیزی نمیگویم احساسمیکنم هنوز حرف داری. حرفهایـی که مدتهاست در سینه نگه داشته ای..
_ تو االان میتونی هر کار کهدوســـتداری بکنی... هر فکری کهراجبمن بکنی درســته! من خیلی نامردمکهروز خواســتگاری بهتنگـفتم...
لبهایت را روی هم فشار میدهی..
_ گرچه فکر میکردم.. گـفتن با نگـفتنش فرق نداره! بهرحال وقتی قضیه صوری رو پذیرفتهبودی... یعنی...
بغضترا فرو میخوری.
_ یعنی...بالاخره پذیرفتی تاتهش کنارهم نیستیم... وهمه چیز فیلمه...
من ..همون اوایلش پشـیمون شـدم! ازاینکه چرا نگـفتم!؟در حالیکه این حق تو بود!... ریحانه!... من نمیدونم با اینهمه حق الناسـی که ....چجور توقعدارم...منو....
این بار بغض کار خودش را میکند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را بخود میگیرد
_ نمیدونی چقد ســخته،کهفکرکنی قراره الکی الکی بمیری...دوســتنداشـ ـتم تهاین زندگی اینجور باشـه! میخواســتم ....میخواسـ ـتم
لحظه اخر درد سـرطان جونمو تو دسـتاش خفه نکنه!.. ریحانه من دلم یه سـربندمیخواسـترو پیشـونیم...کهبه شـعاع چندمیلی متریسوراخ شه!...دلم پرپرزدن تومرز رو میخواست... یعنی...دلم میخواد!
اقداممن برای زوداومدن جلو، بدون فکر و با عجله... بخاطر همین بود. فرصـــتی نداشـــتم... فکر میکردم رفتنم دســـت خودمه! ولی
االان... االان ببین چجوری اینجا افتادم... قراربود یک ماه پیش برم...قرار بود...
دیگر ادامه نمیدهی و چشــمهایت را میبندی. چقدر برایم شــنیدن این حرفها و دیدن لحظه درد کشــیدنت ســخت اســت. ســرم را تکان میدهم ودستم را روی موهایتمیکشم..
_ چرا اینقدر ناامید... عزیزم تو اخرش حالت خوب خوب میشه...
نمیگم برام ســـــخـت نبود! لحظـه ای کـه فهمیـدم بهم نگـفتی... ولی وقتی فکر کردم دیـدم میفهمیـدمم فرقی نمیکرد! بهرحـال تو قرار بود بری... و من پذیرفتهبودم! اینکهتوفقط فقط میخوای نود روز مال من باشی....
با کناره کـف دستم اشکم را پاک میکنم و ادامه میدهم
_ ما االان بهترین جای دنیاییم...پیشآ قا!میتونی حاجتت رو بگیری... میتونی سلامتیترو...
بین حرفم میپری
_ ریحانه حاجت من سلامتی نیست...
حاجت من پریدنه.... پریدن....
بخدا قسم سخته هم کلاسیت دیرتر از تو قصد بستن ساکش کنه و توکمتر از سه هفته خبر شهادتش بیاد...
بابا کسی که هم حجره ایت بود،کسی که توی یه ظرف با من غذا میخورد... رفت!...ریحان رفت...
بخدا دیگه خسته شدم. میترسم میترسم اخرنفس به گلومبرسهو من هنوز تو حسرت باشم... حسرت...میفهمی!؟... بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد... دلم مرد بخدا .... مرد...
ملافه را روی سرت میکشی و من از لرزشبدنتمیفهمم شدت گریهکردنترا. کنارت مینشینم و سرمرا کنارت روی تختمیگذارم...
" خدایا....!
ببین بنده ات رو....
ببین چقدر بریده....
توکه خبرداری از غصههرنفسش...
چرا که خودت گـفتی
" نحن اقرب الیهمن حبل الورید"...
گذشـتن از مسعله پیش امده برایم ساده نبود... اما عشقی که از توبهدرون سینهامبهارث رسیده بودمانعمیشدکههمه چیزرا خرابیا وســـط راه دســـتت را رها کنم. خانواده ات هم از بیماری ات خبرنداشــتندو تواصــرارداشــتی کههیچ وقتبویـی نبرند.همان روزدرســت زمان برگشــت بود،اما توبایکصــحبتمختصــر و خلاصــه اعلام کردی که ســه چهار روز بیشــترمیمانیم... پدرماولبشــدتمخالفت کرد ولی مادرم براحتی نظرش را بر گرداند. خانواده هر دویمان شــب با قطار ســاعت هشــت و نیم به تهران برگشــتند. پدرت دریـک هتـل جـدا و مجلـل برایمـان اتـاق گرفـت... میگـفـتهـدیـهبرای عروس گلم! هیچ کس نمیـدانســـــت بهترین اتـاقهـا هم دیگر برای مـادلخوشی نمیشوند. حالت اصلن خوب نبود و هر چند ساعت بخشی از خاطرات مربوط به اخیر را میگـفتی...اینکه شـیمی درمانی نکردی بخاطر ریزش موهایت... چون پزشـکها میگـفتندبهدرمان کمکی نمیکندفقط کمی پیشـروی را عقب میندازد.اینکه اگر از اول همراه ما بهمشــهدنیامدی چون دنبال کارهایپزشـــکی ات بودی... اما هیچ گواهی وجود نداشـــت برای رفتنت!
همهمیگـفتندانقدر وضـعیتتخراب اســتکهنرســیدهبهمرزبرایجنگحالتبد میشــودو نهتنها کمکی نمیتوانی کنی بلکهفقطسربار
#رمان_مدافع_عشق_قسمت۳۲
#هوالعشـق
حمام بیرون می آییدرحالیڪه جانماز کوچکم رادر کیفم میگذارم زیرلب میگویم
_ عافیتباشهغسل زیارت کردی؟
سرت را تکان میدهی و سمتم می آیی ..
_ شما چی؟ غسل کردی؟
_ اره..داشتم!
دسـتم رادراز میکنم ،حولهکوچکی کهروی شـانهات انداختهای برمیدارمو به صـندلی چوبیاسـتوانهایمقابلدراورسـوئیت اشـارهمیکنم
_ بشین..
مبهم نگاهم میکنی
_ چیکار میخوای کنی؟
_ شما بشین عزیز
مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله
روی سرت میگذارموآرامماساژمیدهم تاموهایت خشک شود.دستهایت را باالامی اوری و روی دستهای من میگذاری
_ زحمت نکش خانوم
_ نه زحمتی نیست اقا!... زود خشک شهبریم حرم..
سرت را پائین میندازی ودر فکرفرو میروی.در آینهبه چهرهات نگاه میکنم
_ به چی فکر میکنی؟...
_ به اینکه این بار برم حرم... یا مرگ مو میخوام یا حاجتم....
و سرت را باالامیگیری و بهتصویر چشمانم خیره میشوی.
دلم میلرزداین چه خواستهای است...
از توبعید است!!
کار موهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورم به گردنتمیزنم...چقدر شیرین است که خودم برای زیارت اماده ات کنم.
***
چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت را گاز میگیری و می ایستی. مضطرب نگاهت میکنم...
_ چی شد؟؟؟
_ هیچی خوبم. یکم بدنم درد گرفت...
_ مطمئنی خوبی؟... میخوای بر گردیم هتل؟
_ نه خانوم! امروز قراره حاجتبگیریما!
لبخندمیزنم اماتهدلم هنوز میلرزد..
نرسیده به حرم از یک مغازه ابمیوه فروشی یک لیوان بزرگاب پرتغال طبیعی میگیری بادو نی و باخوشحالی کنارممی ایـےبیا بخور ببین اگردوستداشتی یکی دیگهبخرم. اخه بعضی اب میوه ها تلخ میشه...به دو نی اشاره میکنم
_ ولی فکرکنم کلن هدفتاین بوده کهتویهلیوان بخوریما...
میخندی و از خجالت نگاهت را از من میدزدی. تاحرم دســت در دســتت و در آرامش مطلق بودم.
زیارت تنها با تو حال و هوایـی دیگر
داشـت. تا نزدیک اذان مغرب در صـحن نشـسـته ایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم. از وقتی که رسـیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشـی.
اما من تمام تلاشـم را میکنم تاهواسـت را پـی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت میکنم و سـرم را روی شـانهات میگذارماین اولین بار اسـت که این حرکت را میکنم. صدای نفس نفست را حالا بوضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم
_ میخوای بر گردیم؟
_ نه من حاجتمو میخوام
_ خب بخدا اقا میده ... تواالان باید بیشتر استراحت کنی..
مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی
_ نه یا حاجت یاهیچی...
خدایا چقدر! از وقتی هم من فهمیده ام شکننده تر شده...
همان لحظه اقایـی با فرم نظامی از مقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند...
نگاه پر ازدردت را بهمردمیدوزی و اه میکشیمرد می ایستدو برای نماز اقامه میبندد.تو هم دســـتت را در جیب شــلوارت فرو میبری و تسـبیح تربتترا بیرون می آوریســرت را چندباری به چپو راسـتتکان میدهی وزمزمه میکنی:
_ هوای این روزای من هوای سنگره...
یه حسی روحموتا زینبیهمیبره
تاکی باید بشینمو خدا خدا کنم....
بهعکس صورت شهیدامون نگا کنم...
باز لرزششانههایتو صدای بلندهق هقت... انقدر که نفسهایت به شماره می افتد و من نگران دستت را فشار میدهم..
#نفس_نزن_جانا
#که_جانم_میرود.
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت۳۳
#هوالعشـق
مرد سـجده آخرش که میرود تودیوانهوار بلندمیشـوی و سـمتش میروی. من هم بدنبالت بلند میشـوم. دسـتت رادراز میکنی و روی
شانه اش میزنی..
_ ببخشید!... برمیگردد و با نگاهش می پرسد بله؟
همانطور کهکودک وار اشک میریزی میگویـی
_ فقط خواستم بگم دعا کنید منم لیاقت پیدا کنیم... بشیم همرزم شما!
لبخند شیرینی روی لبهای مردمینشیند
_ اولن سلام...دوم پس شمام اره؟
سرت را پایین میندازی
_ شرمنده! سلام علیکم... ماخیلی وقته اره.. خیلی وقته...
_ ان شاءالله خود اقا حاجتترو بده پسر...
_ ممنون!.. شرمنده یهو زدمرو شونتون... فقط...دیگهیاعلی
پشتت را میکنی که او میپرسد
_ خبچرا نمیری؟... اینقدبیتابی وهنوز اینجایـی؟... کارا تو کردی؟
باهر جمله ی مردبیشتر میلرزی ودلتاتش میگیرد. نگاهت فرش را رصد میکند
_ نه حاجی! دستمو بستن!... میترسم برم...!
او بی اطلاع جواب میدهد
_ دستتو کهفعلا خودت بستی جوون!... استخاره کن ببین خدا چی میگه!
بعد هم پوتین هایش را برمیدارد و از ما فاصله میگیرد
نگاهت خشک میشود به زمین...
در فکرفرو میروی..
_ استخاره کنم!؟... شانه بالا میندازم
_ اره! چرا تاحاال نکردی!؟ شاید خوب در اومد!
_ اخه... اخه همیشه وقتی استخاره میکنم که دودلم... وقتی مطمعنماستخاره نمیگیرم خانوم!
_ مطمئن؟... از چی میطمئنی؟
صدایتمیلرزد
_ ازاینکه ا گرم برم.. فقط سربارم.همین!
بودنم بدبختی میاره برا بقیه!
_ مطمئنی؟..
نگاهت را میچرخانی به اطراف.دنبال همان مرد میگردی... اما اثری از او نیست. انگار از اول هم نبوده!ولوله به جانت میفتد
_ ریحانه! بدو کـفشتو بپوش... بدو...
همانطور کهبسرعتکـفشم را پا میکنم میپرسم
_ چی شده چی شده؟
_ از دفتر همینجا اســتخاره میگیریم... فوقش حالم بد میشــه اونجا! شــاید حکمتیه... اصــن شــایدم نشــه... دیگه حرف دکـترم برام مهم نیست.... باید برم...
_ چرا خودت استخاره نمیکنی!؟؟
_ میخوام کس دیگه بگیره...
مچ دسـتم را میگیری ودنبال خودت میکشــی. نمیدانیم بایدکجا برویم حدودیک ربعمیچرخیم. انقدر هول کرده ایم که حواســـمان نیست که میتوانیم از خادمها بپرسیم...
دردفترپاسخگویـی روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند.در میزنیم و اهسته وارد میشویم...
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت۳۳
#هوالعشـق
در میزنیم و اهسته وارد میشویم...
_ سلام علیکم...
روحانی کـتابش را میبندد
_ وعلیکم السلام... بفرمایید
_ میخواستم بیزحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا!
لبخند میزند و بمن اشاره میکند
_ برای امر خیر ان شاءالله؟...
_ نه حاجی عقدیم... یعنی موقت...
_ خببرای زمان دائم؟!... خلاصه خیر دیگه!
_ نه!...
کلافه دستت را داخل موهایتمیبری. میدانم حوصلهنداری دوباره برای کسدیگهتوضیح اضافهبدهی،برای همین ب دادت میرسم
_ نه حاجی!... همسرم میخواد بره جنگ...دفاع حرم! میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره...
حاج اقاچهره دوست داشتنی خود را کج میکند
_ پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!... باید رفت...
_ نه اخه... همسرم یه مشکلی داره... که دکـترا گـفتن ... دکـتراگفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا!
سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش را از کنار قران کوچک میز برمیدارد.
کمی میگذرد و بعد با لبخند میگوید
_ دیدی گـفتم ؟... تواین کار که دیگه نباید استخاره کرد... باید رفت بابا... رفت!
با چفیهروی شانهات زیرپلکترا از اشکپاکمیکنی و ناباورانهمیپرسی
_ یعنی... یعنی خوب اومد؟
حاج اقا چشمهایش را به نشانه تایید میبندد و باز میکند.
_ حاجی جدی جدی؟... میشه یبار دیگه بگیرید؟
اوبی هیچ حرفی اینبار قران کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید. بعداز چنددقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید
_ ای بابا جوون! خداهی داره میگهبرو توهی خودت سنگ میندازی؟
هردو خیره خیره نگاهش میکنیم
میپرسی
_ چی در اومد... یعنی بازم؟
_ بله! در اومد که بسیار خوب است. اقدام شود. کاری بهنتیجهنداشتهباشید....
چندلحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقهه میزنی...دودستترا باالامیآوری صورتتروبه آسمان میگیری
_ ای خدا قربونت برم من!... اجازمو گرفتم... چرا زودترنگرفتهبودم...
بعد به حاج اقا نگاه میکنی و میگویـی
_ دستتون درد نکنه!... نمیدونم چی بگم....
_ من چیکار کردم اخه؟برو خدا تو شکر کن...
_نهایناستخارهروشماگرفتی..انشاءاللههر چی دوستدارید و به صلاحتونه خدا بهتون بده...
جلومیروی و تسبیح تربتترا از جیبدر می آوری و روی میزمقابل او میگذاری
_ این تسبیح برام خیلی عزیزه.....
ولی ... االان دوست دارم بدمش بشما...
خبر خوب رو شما بمن دادی..خداخیرتون بده!
او هم تسبیح را برمیداردو روی چشمهایش میمالد
_ خیر رو فعلا خدا بهتوداده جوون!دعا کن!خوشحال عقبعقبمیآیی
_ این چه حرفیه ما محتاجیم
چادرم را میگیری و ادامهمیدهی
_ حاجی امری نیس؟
بلندمیشود ودستراستش را باالامیآورد
_ نهپسر! برو یاعلی
لبخند عمیقت را دوست دارم...
چادرم را میکشی و به صحن میرویم.همان لحظهمینشینی و پیشانی ات را روی زمین میگذاری.
چقدر حالت بوی خدا میدهد...
***
ماشین خیابان رادور میزندو به سمتراه اهنحرکت میکندچادرم را روی صورتم میکشم و پشتسرمرا نگاه میکنم و از شیشه،عقببه گنبد خیره میشوم...
چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همینجاست...
میدانی اقا؟ دلم برایت تنگ میشود...
خیلی زود!... نمیدانم چرا بهدلم افتاده بار بعدی تنها میآیم... تنها!کاش میشد نرفت... هنوز نرفتهدلم برایتمی تپد رضا (ع)بغض چنگ به گلویم میندازد...
#خداحافظ_رفیق...
اشک از کنار چشمم روی چادرممیچکد...
نگاهت میکنم پیشانی ات را به شیشه چسباندهای و به خیابان نگاه میکنی
میدانم هم خوشحالی هم ناراحت...
خوشحال بخاطر جواز گرفتنت...
ناراحت بخاطر دو چیز...
اینکهمثلمنهنوزنرفتهدلتبرایمشهد پرمیزند...ودوم اینکهنمیدانی چطور به خانواده بگویـی کهمیخواهی بروی... میترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند.دستم را روی دستتمیگذارموفشار میدهم. میخواهم دلگرمی ات باشم...
_ علی؟...
_ جان؟...
_ بسپار بخدا
لبخندمیزنی ودستم را میگیری
زمان حرکتغروببودو ما دقیقا لحظه حرکت قطار رســیدیم. تو با عجله ســاک را دنبال خود میکشــیدی و من هم پشــت ســرت تقریبا میدویدم..بلیط ها را نشان میدهی و میخندی
_ بدو ریحانه جا میمونیما
تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا میترساندی که االان جا میمونیم...
واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها گـفتم حتما باید کنار پنجره بشینم. تو هم کنارامدی و من روی صندلی ولو شدم.
لبخند میزنی و کنارم مینشینی
خببگوببینم خانوم! سفر چطور بود؟
چشمهایت را رصد میکنم. نزدیک میایم و در گوشت ارام میگویم
_ تو که باشی همه چیز خوبه...
چانهامرا میگیری و فقط نگاهم میکنی. اخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد...
_ اره!... ریحانه از وقتی اومدی توزندگیم همه چیز خوب شد... همه چیز...
سرم را روی شانهات میگذارمکه خودت را یکدفعه جمعمیکنی
_ خانوم حواسـم نیسـتتوام چیزی نمیگی ها!!... زشـته عزیزم! اینکارا رو نکن دو تا جوون میبینن دلشـون میخوادا! اونوقت من بیچارهدوبا
#رمان_مدافع_عشق_قسمت34
#هوالعشــق:
حسینآقایکدســتشراپشـتدســتدیگرشمیزندو روی مبل مقابلتمینشــیند.
سرش را تکان میدهدو در حالیکه پای چپش ازاسترسمیلرزدنگاهش را بهمن میدوزد
_ بابا؟... تو قبول کردی؟
سکوت میکنم،لب میگزم و سرم را پایین میندازم
_ دخترم؟... ازت سوال کردم! تو جدن قبول کردی؟
تو گلویت را صاف میکنی ودر ادامه سوال پدرت از من میپرسی
_ ریحان؟... بگوکهمشکلی نداری!
دستهای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش میدهم و اهسته جواب میدهم
_ بله!...
حسین اقا دستش را درهوا تکان میدهد
_ بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر!
سرم را باالا میگیرم و در حالیکه نگاهم را از نگاه پرنفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم
_ یعنی... بله! قبول کردم که علی بره!
این حرف من اتشی بود به جان زهراخانوم تا یکدفعه از جا بپرد، از لبه پنجره رو به حیاط بلند شودو وسط هال بیاید.
_ میبینی اقاحسین؟... میبینی!! عروسمون قبول کرده!
رو میکندبه سمتقبلهودستهایش را باحالی رنجیده باالامیاورد
_ ای خدا من چه گناهی کردم اخه! ... ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه...
علےاصغر که تا االان فقط محو بحث ما بود در حالیکه تمام وجودش سوال شده میپرسد
_ ماما داداچ علی کوجا میره؟
پدرت با صدای تقریبا بلند میگوید
_ اا ... بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟... هنوز کهاین وسط صاف صاف واساده...و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد
_ هیچ جا بابا جون هیچ جا...
مادرت هم مابقی حرفش را میخوردو فقط بهاشکهایش اجازه میدهدتا صورت گردو سفیدشرا ترکنند
احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم
گرچهدلخودم هنوز بهرفتنتراهنمیدهد... ولی زبانم مدام و پیاپـی تورا تشویق میکندکهبرو!توروی زمین رو بروی مبلی کهپدرت روی ان نشسته مینشینی
_ پدرمن! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی ندارهمن فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم. همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره...
حسین اقا اخم میکند و بین حرفت میپرد
_ چی چی میبری و میـدوزی شـازده؟کجـا میرم میرم؟.. مگـه دختر مردم کشـکـه؟... اون هیچی مگـه جنـگ بچـه بـازیـه!... من چـهمیدونستم بعداز ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه...تو حق نداری بریتا منم رضایت ندم پا تو از در این خونهبیروننمیزاریبلندمیشودبرودکهتو همپشتسرشبلندمیشوی ودستش را میگیری
_ قربونتبرم خودت گـفتی زن بگیربرو!... بیا این زن! " و بمن اشاره میکند"
چرا اخه میزنی زیر حرفات باباجون
دستش را ازدستتبیرون میکشد
میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو االان پس میگیرم... چیزی میتونی بگی؟...
این دختر هم عقلشو داده دست تو! یذره بفکر دل زنت باشهمین که گـفتم حق نداری!!سمتراهرو میرود کهدیدن چشمهای پر از بغض تو صبرم را تمام میکند. یکدفعه بلند میگویم
_ باباحسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفومیزنی؟...
یکلحظه مےایستد،انگار چیزی در وجودشزنده شد. بعداز چندثانیهدوباره به سمتراهرو میرود...
***
با یکدستلیوانابوبادستدیگرقرصرا نزدیک دهانتمی اورم.
_ بیا بخور اینوعلی...
دستم را کنار میزنی و سرت را میگردانی سمتپنجره باز رو به خیابان
_ نهنمیخورم... سردرد من با اینا خوب نمیشه
_ حاالاتوبیا اینوبخور!
دستراستتراباالامیآوریوجوابمیدهی_ گـفتم که نه خانوم!... بزارهمونجا بمونه
لیوان و قرص را روی میزتحریرت میگذارمو کنارت می ایستم
نگاهتبهتیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانهتان خیره ماندهمیدانم مسعله رفتن فکرت را بشدت مشغول کرده
کافیستپدرت بگویدبرو تا توباسربهمیدان جنگ برویشب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزیست که از کل خانهبگوشمیخورد
لبهی پنجره مینشینی
یادهمان روز اولی میفتم کههمینجا نشستهبودی و من...بی اراده لبخند میزنم.من هنوز موفق نشدهامتا تورا ببوسم،بوسه ای که میدانم سرشار از پاکیست،پر است از احساس محبت ...
بوسهای کهتنها بایدروی پیشانی ات بنشیندسرمرا کج میکنم ،بهدیوار میگذارمو نگاهم را بهریش تقریبا بلندت میدوزمقصدداری دیگرکوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری
البته این تعبیر خودم است
میخندم و از سر رضایت چشمهایم را میبندم که میپرسی
_ چیه؟چرا میخندی ؟...
چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم
شاید حالتم بخاطر این است که یکدفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت
_ وا چی شده؟...
موهایم را پشتشانهاممیریزمو روبرویتمینشینم.طرف دیگرلبهپنجره. نگاهم میکنینگاهت میکنم...
نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی
قند در دلمالسکا میشود
بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت و به صورتتفوت میکنم
چندتار از موهایتروی پیشانی تکان میخورد. میخندی و توهم سمتصورتم فوت میکنی..
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت37
#هوالعشــق :
همانطورکههاجوواجنگاهتمیکنمیکدفعهمثل دیوانههاآرام میخندم .زهرا خانوم دست دراز میکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد
_ علی معلومه چته؟... مادر این چه کاریه؟میخوای دختر مردم بدبخت شه؟... نمیگی خانوادهاش الان بیان چی میگن؟
خونسردنگاه ارامات رابهلبهایمادرت دوختیدودستت،را بلندمیکنی و میگذاری روی دستهای مادرت.
_ اره میدونم دارمچیکارمیکنم...میدونم!
زهراخانومدودستشرا،اززیردستهایت بیرون میکشدو نگاهش را به سمتحسین اقا میچرخاند
_ نمیخوای چیزی بگی؟... ببین داره چیکار میکنه!... صبر نمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچار رو عقدکنه!
اوهمشانهبالامیندازدوبهمناشارهمیکندکه_ والازن چی بگم؟... وقتی عروسمون راضیه!
چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد. از خجالت سرم را پایین میندازمواشکشوقمراازرویلبمپاکمیکنم
_ دختر... عزیز دلم!منکهبدتورونمیخوام! یعنی تو جدن راضـی هسـتی؟... نمیخوای صـبرکنیوقتیعلیرفتوبرگشـتتکلیفت رو،روشن کنه؟
فقطسکوتمیکنمواویکانمیزندپشت دستشکه:
_ ای خدا!... جووناچشون شده اخه
صدای سجاد در راه پله میپیچد که
_ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟
همگیبهراهپلهنگاهمیکنیم.اواهسـتهپلهها
را پایین میآید دقیق که میشــوم اثر درد را در چشــمان قرمزش میبینم. لبخند لبهایم را پر میکند. پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریههای برادرانس...زینب جوابش را میدهد
_ عقد داداشه!
سجادباشنیدناینجملههولمیکند،پایش پیچ میخوردوازچندپلهاخرزمینمیخورد.
زهراخانوم سمتش میدود
_ ای خدا مر گم بده! چت شد؟
سجادکهروی زمین پخش شده خنده اشمیگیرد
_ چیه داداشه؟... بالاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟...دقیقا چته برادرو باز هم بلند میخندد. مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند
_ نعخیر. مثل اینکهفقط این وسط منم کهدارم حرص میخورم.
فاطمه که تا بحال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود. لبخند کجی میزند و میگوید
_ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم. گـفتم بیان...
زینب میپرسد
_ گـفتی برای چی باید بیان؟
_ نه! فقطگـفتم لطفکنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی تو خونه داریم...
_ عه خب یچیزایـی میگـفتی یکم اماده میشدن
تووسط حرفشان میپری
_ نهبزار بیان یهوبفهمن! اینطوری احتمال مخالفتکمتره
شوهر زینبکه در کل از اول ادم کمحرفی بود.گوشهایایستادهوفقطشاهدماجراست. روحیات زینبرادارد.هردو بهم می ایند.
تومچ دستم را میگیری و رو بهمه میگویـی
_ من یه دودیقه باخانومم صحبت کنم
مرا پشت سرت به اشپزخانه میکشی. کنار میز می ایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره میشویسرم را پایین میندازم.
_ ریحانه؟اول بگو ببینم از من ناراحت که نشدی ؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم.
تبسم شیرینی میکنی و ادامه میدهی
_ خدا رو شکر. فقط میخوام بدونم از صمیم قلبت راضی به اینکار هستی.
شاید الزمه یه توضیحاتی بدم..
من خودخواه نیستم که بقول مادرم بخوام بدبختت کنم!
_ میدونم..
_ اگراینجاعقدیخوندهشهدلیلنمیشه که اسم منم حتمن میره تو شناسنامه ات
با تعجب نگاهت میکنم
_ خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه،بعدشبایدرفتمحضرتاثبتشه
ولی من بعد از جاری شدن این خطبهیراستمیرم سوریهدلم میلرزدو نگاهم روی دستانم کهبهم گره شده سرمیخورد.
_ من فقط میخواستم که... که بدونی دوست دارم. واقعا دوست دارم.
ریحانهالانفرصتیهاعترافه.من از اول دوستداشـتم! مگهمیشـهیهدختر شـیطون و خواسـتنی رودوسـتنداشـت؟اما میترسـیدم... نه ازینکه ممکنه دلم بلرزه وبزنم زیر رفتنم! نـه!... بخاطر بیماریم! میدونستمایننامردیهدرحق تو! اینکهعشقوازاولشدرحقت تموم میکردم! الان مطمعنباش نمیزاشتی برم!ببین... اینکه الان اینجا وایسادی و پشت من محکمی. بخاطرروندطی شده اس. اگر از اولش نشون میدادم که چقدر برامعزیزی
حس میکنم صدایتمیلرزد
_ ریحانه ... دوســت نداشــتم وقتی رفتم تو با این فکربرامدسـتتکون بدی که" من زنش نبودمو نیستم"مافقطسوری پیشهمبودیمدوستدارمکهحسکنیزن منی! ناموسمنی. مال منیخانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعتدیگه تموممیشه و تو رسما و شرعا... و بیشتر قلبا میشی همسرهمیشگی من!حالا اگرفکرمیکنی دلت رضا به این کار نیست! بهم بگو
حرفهایت قلبم را از جا کنده. پاهایم سستشده.طاقتنمیاورمورویصـندلی پشـتمیزوامیروم.توازاولمرادوستداشتی...نگاهتمیکنموتوازبالایسرباپشتدسـتتصورتم را لمس میکنی. توان نگه داشتنبغضم راندارم.سـرمراجلومیاورمو
میچسبانمبهشکمت...همانطور کهایسـتادهایسرمرادراغوشمیگیری. بهلباستچنگمیزنمومثل بچه،هاچندبار پشـتهمتکرار میکنم
_ توخیلی خوبی علی خیلی...
سرم را به بدنت محکم فشار میدهی
_ خبحالاعروس خانوم رضایت میدن؟
به چشمانت نگاه میکنموبان
#رمان_مدافع_عشق_قسمت38
#هوالعشــق
هردو با هم سلام و عذرخواهی میکنند بابت اینکه دیر رسیدند. چنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایـی شده.مادرم در حالی که کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید
_ خب...فاطمهجونگفتنمراسمخاصی داریدمثلاینکه قبلازرفتن علیاقا
و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد.
تو پیش دستیمیکنی وبارعایت کمال ادبواحترام میگویـی
_ درسته!قبلرفتنمنیهمراسمیقراره باشه..راستش...
مکث میکنیونفستراباصدابیرونمیدهی
_ راستشمنالبتهبااجازهشماوخانوادهام... یهعاقداوردمتابینمنوتکدخترتونعقددام بخونه!میخواستم قبل رفتن...
پدرم بین حرفت میپرد
_ چیکار کنه؟
_ عقد دائم....
اینبار مادرم میپرد
_ مگهقرار نشده بری جنگ؟...
_ چراچرا! الان توضیح میدم که...
باز پدرم بادلخوری و نگرانی میگوید
_ خب پس چه توضیحی!...پسرماگرشما خدایی نکرده یچیزیت...
بعد خودشحرفشرابهاحترامزهرا خانوم و حسین اقا میخورد.میدانمخونشان در حالجوشیدناستامااگردادوبیدادنمیکنند فقطبخاطرحفظحرمتاسـتوبس!بعداز ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو...حالاقضیهایسنگینترپیشامده.
لبخند میزنی و به پدرم میگویـی
_ پدرجان! منو ریحانه هردو موافقیم که این اتفاقبیفته.اینخطبهبینماخونده شه. اینجوری موقعرفتن من...
مادرم میگوید
_نهپسرمریحانهبرایخودشتصمیمگرفته
و بعد به جمع نگاه میکند
_البتهببخشیدامااینجورمیگیم.بالاخره دختر ماست. خامه...
زهراخانوم جواب میدهد
_ نه!باورکنیدماهمایننگرانیهاروداریم... بالاخره حق دارید.
تو میخندی
_ چیزخاصینیستکهبخوایدنگران شید
قرار نیستاسممنبرهتوشناسنامهاش!
هروقتبرگشتماینکارومیکنیم...
پدرم جوابش را میدهد
_خباگرطولکشید...دخترمنبایدمنتظرت بمونه؟
احساس کردملحن،هاداردسمتبحثو جدلکشیدهمیشود.کهیکدفعهحاجاقادر چارچوب درهالمیاید
_ سلام علیکم! "اینراخطاببهپدرومادرم میگوید"عذر میخوام من دخالت میکنم. ولی بهتر نیست با ارامش بیشتری صحبتکنید؟
پدرم _وعلیکمالسلامحاجاقایچیزیمیگین ها...دخترمه
حاج اقا_میدونمپدرعزیز...منتوجریان تمام اتفاقات هســتم ازطرفآسیدعلی..
ولیخبهمچینبیراهمنمیگههاقرارنیست
اسمشبرهتوشناسنامشکه..
مادرم_بالاخرهدخترمنبایدمنتظرشباشه!
حاج اقا_بله خببا رضایتخودشه!
پدرم_مناگررضایتندمنمیتونهعقدکنه حاجی ...
حاج اقا لبخند میزند و میگوید
_ چطورهیهاستخارهبگیریمببینیمخداچی میگه!؟
زهراخانومکهمشخصاستازلحنپدرومادرمدلخور شده .ابروبالامیندازدو میگوید
_ استخاره؟... دیگه حرفاشونو زدن...
تولبتراگازمیگیریکهیعنیمامانزشتهتو هیچینگو!
پدرم _حاجاقاجاییکهعقلهستوجواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟
حاج اقا_ بله حق با شماست...
ولی اینجاعقل شما یه جواب داره . اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه...
نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتمن استخاره بگیریم. برای همین بلندمیپرانم که_ استخاره کنید حاج اقا..
مادرم چشمهایشرابرایمگردمیکندومن همپافشاریمیکنمرویخواستهام.حدود بیستدقیقهدیگربحثواخرتصمیم همه میشوداستخاره.پدرماطمینانداشـتوقتی رضایتنداشتهباشدجوابهمخیلیبد میشودوقضیهعقدهمکنسلامادرعین ناباوری همه جواب استخارهدرهر سهباری که حاج اقا گرفت"خیلی خوب درامد"
درفاصلهبینبحثهایدوبارهپدرمومن،
فاطمهبهطبقهبالامیرودوبرایمنچادر و روسریسفیدمیاورد مادرمکهکوتاهامده
اشارهمیکندبهدستهایپرفاطمهومیگوید
_ منکهدیگهچیزیندارمبرایگفتنچادر عروستونم اوردید.
سجادهمبعدازدیدنچادروروسریبهعجله بهاتاقشمیرودوبایککتمشکیواتوخورده پایین می ایدپدرمپوزخندمیزند
_ عجب!بقولخانوممچیبگم دیگه... دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه!
حسیناقاکهباتمامصبوریتابحالسکوت کرده بود.دستهایشرابهم میمالدو میگوید: خب پس مبارکه
و حاج اقاهم با لبخند صلوات میفرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر میفرستند.فاطمه و زینبدست مرا میگیرند و به اشــپزخانه میبرند. روسـری و چادر را ســرم میکنند. و هردو با هم صـورتم رومیبوـند.ازشـوقگریهاممیگیرد. هرسهباهمبههالمیرویم.رویمبلنشستهایباکتوشلوارنظامیخندهاممیگیرد #عجب_دامادی!ســربه زیر کنارت مینشینم. این بار بادفعهقبل فرق دارد. تومیخندی و نزدیکم نشسـتهای...ومن میدانم کهدوستم داری! نه نه...بگذار بهتر بگویمتو از اول دوستم داشتی!
خم میشوی و درگوشم زمزمه میکنی
_ چه ماه شدی ریحانم...با خجالت ریز میخندم
_ ممنون اقا شمام خیلی...
خنده ات میگیرد
_ مسخره شدم! نری برادوستات تعریف کنیا
هردو میخندیم
حاج اقا مینشیند. دفترش را باز میکند
بسم الله الرحمن الرحیم. ...
دیگه چیز را نمیشنوم. تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنارهم.
دی
رمان_مدافع_عشق_قسمت39
#هوالعشــق:
گوشـهایازچادررویصـورتمراکنارمیزنمو نگاهتمیکنملبخندتعمیقاسـتبهعمق عشقمان!بیارادهبغضمیکنم.دوسـتدارم جلوتربیایمورویریشبلندتراببوسم.
متوجهنگاهممیشویزیرچشمیبهدستم نگاه میکنی.
_ ببینم خانومی حلقت کجاست؟
لبم را کج میکنم و جواب میدهم
_حلقهچهاهمیتیدارهوقتیاصلچیزدیگه.
دستترامشتمیکنیومیاوریجلویدهانت_ِاِاِاچهاهمیتی؟پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟
انگشتر نشونم را نشانت میدهم
_بااینبعدشممگهقرارهاصنیادمبریکه چیزیم یاداورباشه !
ذوق میکنی
_ همممم... قربون خانوم !
خجالت زده سرم را پایین میندازم.خم میشویوازرویعسلییکشکالتنباتیاز همانبدمزههاکهمنبدممیایدبرمیداریودرجیبپیرهنتمیگذاریاهمیتینمیدهمو ذهنمرادرگیرخودت میکنم.حاجاقابلند میشودومیگوید
_خبانشاءاللهکهخوشبختشنواین اتفاقبشهنویدیهخبرخوب دیگه!
با لحن معنی داری زیرلبمیگویـی
_ ان شاءالله!
نمیدانمچرادلمشورمیزند!امابازتوجهی نمیکنمومنمهمینطوربهتقلیدازتومیگویم ان شاءالله.همهازحاجاقاتشکروتاراهرو بدرقهاشمیکنیم.فقطتوتادمدرهمراهش میروی.وقتیبرمیگردیدیگرداخلنمیآ یـےوازهمانوسطحیاطاعالممیکنیکهدیرشدهو بایدبروی.ماهمهمگیبهتکاپومی افتیمکه،حاضرشویمتابهفرودگاهبیاییم. یکدفعهمیخندیومیگویی
_ اووچهخبرشدیهو!میدوییداینوراونور! نیازینیستکهبیایدنمیخواملبخندشیرین ایناتفاقبهاشکخداحافظیتبدیلشهاونجامادرم میگوید
_اینچهحرفیهماوظیفمونه
تو تبسم متینی میکنی
_ مادرجون گفتم کهنیازی نیست.
فاطمه اصرار میکند
_ یعنی نیایم؟.... مگه میشه؟
_ نه دیگه شما بمونیدکنار عروسم!
بازخجالتمیکشموسرمراپایینمیندازم.
باهربدبختیکهبوددیگرانراراضیمیکنی و اخرسرحرفحرفخودتمیشود.درهمان حیاطمادرتوفاطمهراسختدراغوشمیگیری.زهراخانومسعیمیکندجلویاشکهایشرابگیردامامگرمیشددرچنینلحظهای اشکنریخت.فاطمهحاضرنمیشودسرشرا ازرویسینهاتبردارد.سجادازتوجدایشمیکند.بعدخودشمقابلتمیایستدوبهسرتا پایتبرادرانهنگاهمیکنددستمردانهمیدهد وچندتا به کـتفت میزند.
_داداشخودمونیماچهخوشگلشدی میترسم زودی انتخاب شی
قلبم میلرزد! "خدایا این چه حرفیهکه سجادمیزنه"!پدرم و پدرتهمخداحافظی میکنند.لحظهیتلخیاست.خودتسعی داریخیلیوداعراطولانینکنیبرایهمین هرکسکهبهآغوشتمیآیدسریعخودترا بعدازچندلحظهکنارمیکشـی.زینببخاطر نامحرمهاخجالتمیکشیدنزدیکتبیاید برایهمیندردوقدمیایستادوخداحافظی کرد.امامنلرزشچانهیظریفشرابیندولبه چادرمیدیدم..میترسیدمهمخودشوهمبچهدرونوجودشدقکنندحالامیماندیکمن..با#تو!جلومیآییبهسرتاپایمنگاهمیکنی. لبخندتازهزاربارتمجیدوتعریفبرایم ارزشمندتراست.پدرتبههمهاشارهمیکند کهداخلخانهبروندتاماخداحافظیکنیم. زهراخانومدرحالیکهباگوشهروسریاش اشکش راپاک میکند میگوید
_ خب این چه خداحافظی بود؟تاجلودر مگهنبایدببریمشمیخواماببریزمپشتش
تابچم به سلامت بره ...
حسمیکنمخیلیدقیقشدهامچونیک لحظهباتمامشدنحرفمادرتدردلممیگذرد " چرانگفتبهسلامتبرهوبرگرده؟..."
خدایا چرا همه حرفها بوی رفتن میده... "بوی خداحافظی برای همیشه"حسین اقا با ارامش خاصی چشمهایش را میبندد و باز میکند
_ چرا خانوم...کاسهابوبدهعروستبریزه پشـتعلی..اینجوریبهترهمسـت! بعدم خودتکهمیبینیپسرتازاونمدلخداحافظیخوشش نمیاد.زهراخانوم کاسهرالب حوض میگذارد تا اخر سر برش دارم.
اقاحسین همه را سمت خانه هدایت کرد. لحظهاخروقتی که جلوی در ایستاده بودن تاداخل بروند صدایشان زدی
_ حلال کنید....
یکدفعهمادرتداغدلشتازهمیشـودوبـاهق هقداخلمیرود.چنددقیقهبعدفقطمنبودم وتو.دستمرامیگیریوباخودتمیکشی در راهرویاجریکوتاهکهانتهایشمیخوردبهدر ورودی.دسـتدرجیبتمیکنیوشکالتنباتیرادرمیاوری وسمتدهانممیبری.پس برایاینلحظهنگهشداشـتی! میخندمو دهانمرابازمیکنم.شکالترارویزبانممیگذاری وباحالتیبانمکمیگویـی
_ حالابگوامممم ...
ودهانم را میبندم...
ودهانش را میبندد! میگویماممممیخندی و لپم را ارام میکشی.
_ خب حالا وقتشه...
دستهایت راسمتگردنتبالامیاوری
انگشتاشارهاترازیریقهاتمیبریو زنجیریکهدورگردنتبستهایبیرونمیکشی.انگشتریحکاکیشدهوزیباکهسنگسرخ
عقیق رویش برق میزنددر زنجیرت تاب میخورد.ازدورگردنتبازشمیکنیوانگشتررادرمیاوریی
_ خب خانوم دست چپتو بده بمن...
با تعجب نگاهت میکنم
_ این مال منه؟
_ارهدیگهنکنهمیخوایبدونحلقهعروسشی؟
مات و مبهوت لبخند عجیبت میپرسم
_چرااینقدزحمت..خبچراهمونجادستم نکردی
لبخندتمحومیشود.چادرمراکنار میزنی ودستچپمرامیگیریوبالامیاوری
_ چونممکنبودخانوادههافکرکننمن میخوامپابندخودمکنمت...
#رمان_مدافع_عشق_قسمت41
#هوالعشــق
دستهایشرابازمیکندومرادراغوشمیکشد
_ این چه حرفیه! تو امانت علی منی...
اینرامیگویدوفشارممیدهد...گرمودلتنگ!
جملهاشدلم رالرزاند...#امانت_علی...
مراچناندراغوشگرفتهکهکاملمیتوان
حسکردمیخواهدعلیرادرمنجستوجو کند..دلممیسوزدوسرمرارویشانهاش
میگذارم...میدانماگرچنددقیقه دیگر ادامه پیداکندهردوگریهمانمیگیرد.برایهمین خودمراکمیعقبمیکشمواوخودشمیفهدوادامه نمیدهد.بهراهرومیرود
_ بیا عزیزم تو!... حتمن تشنته... میرم یه لیوان شربت بیارم
_ نه مادرجون زحمت میشه!
همانطورکهبهاشپزخانهمیرودجوابمیدهد_ زحمت چیه!... میخوای میتونی بری بالا! فاطمهکلاسنداره امروز...
چادرمودرمیاورموسمتراه پلهمیروم.
بلند صدا میزنم
_ فاطمههههه.... فاطمههه...
صدایبازشدندرواینبارجیغبنفشیه خرسگنده.یکدفعهبالایپلههاظاهرمیشود _ واااای ریحاااانههههه..... ناااامرد... پله هارادوتایکیپایینمیاومدویکدفعهبه اغوشم میپرددلهمهمانبرایهمتنگشده بود...چونتقریباتاقبلازرفتنعلیهرروزهمدیگرومیدیدیم.محکمفشارممیدهدوصدایقرچوقوروچاستخوانهایکمرمبلندمیشود
میخندم و من هم فشارش میدهم...چقد خوبه خواهر شوهراینجوری!!نگاهم میکند
_ چقد بی... و لبمیزند"شعوری"میخندم
_ ممنون ممنون لطفداری.
بازوامرا نیشگون میگیرد
_ بعله!الانلطفکردمکهبهتبیشترازاین نگفتم!وقتیمزنگمیزدیمهمشخواببودی
دلخور نگاهم میکند. گونهاش را میبوسم
_ ببخشید...!
لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد
_ عیبنداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج میکنم
_ چشم!
_ خب بریم بالا لباستو عوض کن
همانلحظهصدایزهراخانومازپشتسرمی اید
_ وایسید این شربتاهم ببرید!
سینیکهداخلشدولیوانبزرگشربتالبالو بوددستفاطمهمیدهدعلی اصغرازهال بیرون میدود
_ منم میخوام منم میخواااام
زهراخانوملبخندیمیزندودوبارهبه اشپزخانهمیرود
_ باشهخبچراجیغمیزنی پسرم!
از پلههابالاوداخلاتاقفاطمهمیرویم.
در اتاقت بسته است!...دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم..
_ ببینم!... سجاد کجاست؟
_ داداش!؟...واعخواهرمگهنمیدونیاگر اینبشرمسجدنرهنمازجماعتتشکیلنمیشهخندهاممیگیرد...راستمیگفت!سجاد همیشه مسجد بودشالمرادرمیاورموروی تختپرتمیکنماخم میکندودستبهکمر میزند
_ اووو... تو خونه خودتونم پرت میکنی؟
لبخند دندون نمایـی میزنم
_ اولش اوره!
گوشهچشمینازکمیکندولیوانشربتمرا دستم میدهد
_ بیا بخور. نمردی تواین گرما اومدی؟
لیوان را میگیرم و در حالی که با قاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم
_ خبعشق به خانواده اس دیگه...!
دستهیباریکیازموهایمرادورانگشتممیپیچموباکلافگیبازمیکنم.نزدیکغروباست وهردوبیکارد اتاقنشستهایم.چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم... امیدواربودمبزودیخبریشودموهایمرا رویصورتمرهامیکنموبافوتکردنبهبازی ادامهمیدهمیکدفعهبهسرممیزند
_ فاطمه!
درحالیکهکفپایشرامیخاراندجوابمیدهد
_ هوم؟...
_ بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم میکند
_ واااا....حالت خوبه؟
_ نـچ!...دلم گرفتهبریم غروب رو ببینیم!
شانه بالا میندازد
_ خوبه!... بریم...!
روسریابیکاربنیامراسر میکنم.بیادروز خداحافظیماندوستداشتمبهپشتبامبرمیککتمشکیتنشمیکندوروسریاشرا برمیدارد
_ بریم پایین اونجا سرم میکنم.
ازاتاقبیرون میرویم و پلهها را پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد.هردوبهمنگاهمیکنیم وسمت هالمیدویم.زهراخانومازحیاطصدایتلفن رامیشنودشلنگابرازمینمیگذرادبهخانه میایدتلفنزنگمیخوردوقلبمنمحکم میکوبید!..اصنازکجامعلومعلی...
فاطمه با استرس به شانه ام میزند...
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت42
#هوالعشــق
بردارگوشیوالانقطعمیشه..بیمعطلی گوشی را برمیدارم
_ بله؟؟؟..
صدایبادوخشخشفقط...یکباردیگرنفسرابیرون میدهم
_ الو...بله بفرمایید...
و صدای تو!...ضعیف وبریده بریده..
_ الو!..ریحا...نه... خودتی..!!
اشکبهچشمانممیدودزهراخانومدرحالیکه دستهایشرابادامنشخشکمیکندکناممی ایدولبمیزند
_ کیه؟...
سعی میکنم گریه نکنم
_ علی ؟....خوبی؟؟؟....
اسمعلیزراکهمیگویممادروخواهرتمثل اسفندروی اتیش میشوند
_ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی...
صدا قطع میشود
_ علی!!!؟...الو...
و دوباره...
_ نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه..!
سرم را تکان میدهم...
_ ریحانه... ریحانه؟...
بغض راه صحبتم را بسته... بزور میگویم
_ جان ریحانه...؟
و سکوت پشت خط تو!
_محکمباشیا!!...هرچیشدراضینیستم گریه کنی...
بازهم بغض من و صدای ضعیف تو!
_ تاکسی پیشم نیست...میخواستم بگم...
دوست دارم!...
دهانمخشکوصدایتکاملقطعمیشودو بعدهم...بوقاشغال!دستهایممیلرزدوتلفن رهامیشود...برمیگردموخودمرادراغوش مادرتمیندازمصدایهقهقمنو..لرزش شانههایمادرت!حتیوقتنشدجوابترا بدهم.کاشمیشدفریادبزنموصدایمتامرزها بیایداینکهدوستتدارمودلمبرایتتنگشده..ینکهدیگرطاقتندارم...اینکهانقدرخوبی که نمیشودلحظهایازتوجدا بود...اینکه اینجاهمهچیزخوباست.فقطیکمهوای نفسنیستهمین.زهراخانومهمانطورکه کتفمرامیمالدتاارام شوم میپرسد
_ چی میگفت؟..
بغضدرلحنمادرانهاشپیچیده...ابدهانم رابزورقورت میدهم
_ ببخشیدتلفن رو ندادم...میگفت نمیشه زیاد حرف زد...حالش خوب بود...خواست اینو بههمهبگم!
زیرلبخدایاشکریمیگویدوبهصورتمنگاه میکند
_حالشخوبهتوچرااینجوریگریهمیکنی؟
بهیکقطرهرویمژهاشاشاره میکنم
_ بهموندلیلیکهپلکشماخیسه..سرش را تکانمیدهدوازجابلندمیشودوسمتحیاط میرود
_ میرمگلهارواب بدم
دوست نداردبیتابیمادرانه اش را ببینم. فاطمهزانوهایش رابغلکردهوخیرهبهدیوار روبهرویشاشکمیریزددستم را روی شانهاشمیگذارم...
_ارومباشابجی.بیابریمپشتبومهوابخوریم...
شانه اش را از زیردستم بیرون میکشد
_ من نمیام... توبرو..
_ نه تو نیای نمیرم...!
سرش راروی زانومیگذارد
_ میخوام تنها باشم ریحانه..
نمیخواهم اذیتش کنم.شاید بهتر است تنها باشد!بلندمیشوموهمانطور که سمتحیاط میروممیگویم
_ باشه عزیزم! من میرم... توام خواستی بیا
زهراخانوم بادیدنم میگوید
_ بیا بشین رو تختمیوه بیارمبخور...
لبخند میزنم! میخواهد حواسم را پرت کند
_ نه مادرجون!اگراشکال نداره من برم پشت بوم...
_ پشت بوم؟
_ اره دلم گرفته... البته اگرایرادی نداره...
_ نهعزیزم.!اگراینجوری اروممیشی برو..
تشکر میکنم .نگاهم به شاخهگلهایچیده شده میافتد.
_ مامان اینا چین؟
_ اینایکمپژمردهشدهبودن...کندمبهبقیه اسیب نزنن...
_ میشه یکی بردارم؟
_ ارهگم... بردار
خم میشومویکشاخهگلرزبرمیدارمواز نردبامبالامیروم...نزدیکغروبکاملو بقولبعضیهاخورشیدلبتیغاسـت.نسیم
روسریامرابهبازیمیگیرد..همانجاییکه لحظهاخررفتنتراتماشاکردممیایستم. چهجاذبهایدارد...انگاردرخیابانایستادهای ونگاهممیکنی...باهمانلباسرزموساک دستیات.دلمنگاهترامیطلبدشاخهگلرا بالامیگیرمتابوکنمکهنگاهمبهحلقهاممی افتد.همانعقیقسرخوبراقبیاختیارلبخند میزنمازانگشتمدرمیاورمولبهایمراروی سنگشمیگذارملبهایممیلرزد..خدایافاصله تکراربغضـمچقدکوتاهشـده...یکباردیگربه انگشترنگاهمیکنمکهیکدفعهچشممبهچیزی کهرویرینگنقرهایرنگشحکشدهمیافتدچشمهایمراتنگمیکنم...
#علی_ریحانه...
پسچراتابحال ندیده بودم!!اسم توومن کنارهمداخلرینگ حکشده...خندهام میگیرد... امانهازسرخوشی...مثلدیوانهای کهدیگراشکنمیتواندبرایدلتنگیاشجواب باشد...انگشتررادستممیندازمویکبرگگل ازگلرز،رامیکنمورهامیکنم...نسیمانرابه رقص،وادارمیکند.چراگفتیهرچیشدمحکم باش!؟مگهقراره چی بشه...یکلحظهفکری کودکانهبهسرممیزندیکبرگگلدیگرمیکنم ورهامیکنم
_ برمیگردی...
یک برگ دیگر
_ برنمیگردی...
_ برمیگردی...
_ بر نمیگردی...
...
وهمین طور ادامهمیدهم...یک برگ دیگر مانده! قلبم می ایستدنفسم به شماره می افتد...
#برنمیگردی...
#توآرزویبلــنـــــدی
ودست من ڪــــــوتاه...
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت43
#هوالعشــق
دلشورهیعجیبیدردلمافتادهقاشقمراپراز سوپمیکنمودوبارهخالیمیکنمنگاهمروی گلهایریزسرخوسفیدسفرهرویمیزمان مداممیچرخد.کلافهفوتمحکمیبهظرفم میکنمنگاهسنگینزیرچشمیمادرمرا بخوبیاحساسمیکنمپدرمامابیخیال
هرقاشقیکهمیخوردبهبهوچهچهایمیگویدودوبارهبهخوردنادامهمیدهد.اخبارگویشبکهسهبلندبلندحوادثروزروبااب وتاب اعلاممیکندچنگیبهموهایممیزنم وخیره بهصــفحهتلویزیونپایچپمراتکانمیدهم. استرسعجیبیدروجودمافتاده.یکدفعه تصویرمردیکهبالباسرزماسلحهاشراروی شانهگذاشتهوبهسمتدوربینلبخندمیزندو بعدصحنهعوضمیشوداینبارهمانمرددر چهارچوبقابروییکتابوتکهرویشانههای مردم حرکتمیکنداحساسحالتتهوع میکنمزنهاییکهباچادرمشکیخودشان را رویتابوتمیندازند...وهمانلحظهزیر نویس مراسمپرشکوه شهید....یکدفعهبی ارادهخممیشوموکنترلروکناردستمادرم برمیدارموتلویزیونروخاموشمیکنم. مادروپدرمهردوزلمیزنندبهمن.بادودستمحکمسرمرامیگیرموارنجهامرورویمیز میگذارم."دارمدیوونهمیشم خدا...بسه"!
مادرمدرحالیکهنگرانیدرصدایشموج میزنددستشراطرفم دراز میکند
_مامان؟... چتشد؟
صندلی را عقب میدهم.
_هیچی حالم خوبه!
ازجابلندمیشوموسمتاتاقممیدومبغضبه گلویم میدود."دلتنگتم دیوونه" !
بهاتاقمیرومودرراپشتسرممحکممیبندم. احساسخفگیمیکنم.انگشتانمراداخل موهایمفرومیبرم.تمـاماتـاقدورسرممی چرخداخرینبارهمانتمـاسیبودکـهنشد جوابدوستتدارمترابدهم...همان روزی کهبدلمافتادبرنمیگردیپنجرهاتاقمراباز میکنم.وتاکمرسـمتبیرونخممیشوم.یک دمعمیق...بدونبازدم!نفسمرادرسینهحبس میکنملبهایممیلرزد"دلمبرایعطرتتنگشدهاین چندروزچقدر سخت گذشت"خودمرا ازلبهپنجرهکنارمیکشم.وسلانهسلانهسمتمیزتحریرممیرومحسمیکنمیکقرناست توراندیدهامنگاهیبهتقویمرویمیزممیندازموهمانطورکهچشمانمرویتاریخهایسـر میخوردپشـتمیزمینشینم.دستمکهبشدت میلرزدراسـمتتقویمدرازمیکنموسرانگشتمرارویعددهامیگذارم.چیزیدرمغزم سنگینیمیکند. فردا...فردا....درسته!!! مرورمیکنمتاریخیکهبینمانصیغهموقت خواندنهمانروزیکهپیشخودمگفتم نودروزفرصتدارمتاعاشقتکنم!فرداهمان روزنودماست...یعنیبافردامیشودنودروز عاشقی...نودروزنفسکشیدن،بافکرتو!
تمامبدنمسستمیشود.منتظریکخبرم.دلم گواهیمیدهد...ازجابلندمیشوموسمت کمدممیروم.کیفمراازقفسـهدومشبرمی دارموداخلشرابابیحوصلگیمیگردم. داخلکیفپولمعکسسهدرچهارتوباعبای قهوهایکهرویدوشتاستبمنلبخندمیزند. اهغلیظیمیکشموعکستراازجیبشـــفافش بیرونمیکشم.سـمتتختمبرمیگردمو خودمرارویتشـک،سـردشرهامیکنم. عکسترارویلبهایممیگذارمواشکازگوشه چشممرویبالشتلیزمیخوردعکسرااز رویلبهسمتقلبممیکشم.نگاهمبهسقفو دلم پیشتوست!
تندتندبندهایرنگیکتونیامبهمگرهمیزنم. مادرمبایکلقمهبزرگکهبویکوکوازبیننون تازهاشکلفضاراپرکردهسمتممی اید.
_داری کجا میری..؟؟؟
_خونهمامان زهرا...
_دخترالان میرن؟ سرزده؟
_بایدبرم...نرمتواینخونهخفهمیشم.
لقمهرا سمتم میگیرد.
_بیاحداقلاینوبخورازصبحتواتاق خودتو حبسکردی.نهصبحونهنهناهار...اینوبگیر. بریاونجابایدتاشامگشنهبمونی!
لقمهراازدستشمیگیرم.باانکهمیدانم میلم به خوردنش نمیرود
_یهکیسهفریزر بده مامان.
میرودوچنددقیقهبعدبایککیسهمیایداز دستشمیگیرمولقمهراداخلشمیگذارمو بعددوبارهدستش میدهم
_میزاریش توکیفم؟
شــانهبالامیندازدومنمشغولکتونیدومم میشومکارمکهتماممیشودکیفراازدستش میگیرم.جلومیروموصورتشرااراممیبوسم_بهبابا بگومن شبنمیام...فعلا خدافظ...
ازخانهخارج میشوم،دررامیبندموهوای تازهرابهریههایممیکشم.ازاولصبحیک حسوادارممیکردکهامروزبه،خانهتان بیایم.حواسمبهمسیرنیستوفقطراه میروم.مثلکسیکهازحفظنمازشرا میخواندبیانکهبهمعنایشدقتکند...ســر یکچهارراهپشتچراغقرمزعابرپیادهمی ایستم.همانلحظهدخترکینیمهکـثیفبا لباسکهنه سمتم میدود
_خالهیدونه گل میخری؟
ودستهیبزرگیازگلهایسرخکهنصفش پژمردهشدهسمتم میگیردلبخندتلخی میزنم. سرمرا تکان میدهم
_نه خاله جون مرسی.
کمیدیگراصرارمیکندومن باکلافگی ردشمیکنم.ناامیدمیشودوسمتمابقی افرادعجولخیابانمیرود.چراغسبزمیشود اما قبل ازحرکتبی اراده صدایش میکنم
_ای کوچولو...
باخوشحالی سمتم برمیگردد..
_یه گل بده بهم.
یکشاخهگلبلندوتازهراسمتم میگیرد. کیفمرابازمیکنمواسکناسدهتومنیبیرون میاورمنگاهمبهلقمهاممیافتدانراهم
کنارپول میگذارمودستشمیدهم.چشمهای معصومشبرقمیزندلبانشراکودکانهجمع میکند..
_اممم...مرسی خاله جون!
وبعدمیدود سمتدیگر خیابان.من هم پشتسرشازخط عابرپیاده عبور میکنم. نگاهم
#رمان_مدافع_عشق_قسمتآخر
#هوالعشــق :
یکنانتستبرمیدارمتندتندرویشخامه میریزموبعدمربایالبالورابهاناضافهمیکنم ازاشپزخانهبیرونمیایموباقدمهایبلند سمتاتاقخوابمیدومروبرویاینهی
دراورایستادهایودکمههایپیراهنسفید رنگترامیبندیعصایتزیربغلتچفتشده تابتوانیصافبایستیپشتسرممحمدرضا چهاردستوپاوارداتاقمیشودکنارتمی ایستمونانراسمتدهانتمیاورم..
_بخور بخور!
لبخندمیزنیویکگازبزرگازصبحانهی سرسری ات میزنی.
_هووووم! مربا!!
محمدرضاخودشرابهپایتمیرساندوبه شلوارتچنگمیزند.تلاشمیکندتابایستد. زورمیزندواینباعثقرمزشدنپوستسفیدولطیفشمیشودکمیبلندمیشودوچندثانیه نگذشته،باپشترویزمینمیافتد!هردو میخندیم!حرصشمیگیردجیغمیکشدو
یکدفعهمیزندزیرگریه. بستن دکمههارارها میکنیخممیشویواوراازرویزمینبرمیداری.نگاهتاندرهمگره میخورد.چشمهای پسرمانباتومونمیزند...محمدرضاهدیه همانرفیقیاستکهروبهروی پنجره ی فولادششفایبیماریاتراتقدیمزندگیمان کرد..لبخندمیزنمونونتسترادوبارهسمت دهانت،میگیرمصورتتراسمتمبرمیگردانی تاباقیماندهصبحانهاترابخوریکهکوچولویحسودمانریشتراچنگمیزندوصورتت راسمتخودشبرمیگردانداخمغلیظ و بانمکیمیکندودهانشرابازمیکندتا ازت بگیردمیخندی و عقبنگهش میداری
_موششدیا.. !!
با پشتدستلپهای اویزونونرممحمدرضا را لمس میکنم
_خببچهذوق زده شدهدارهدندوناشدر میاد
_نخیرمموششده!!
سرتراپایینمیاوری،دهانتراروی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی
_هامهامهامهااااام....بخورمتورو!
محمدرضاریسهمیرودودراغوشتدستوپا میزند.لثههایصورتیرنگششکافخورده وسردوتادندانریزوتیزازلثههایفکپایینش بیرونزده.انقدرشیرینوخواستنیاستکه
گاهیمیترسمنکنداورابیشترازمندوست داشتهباشی.رویدودستتاورابالامیبری و میچرخی.امانهخیلیتند!درهردورلنگ میزنی.جیغمیزندوقهقههاشدلم رااب میکند.حس میکنم حواستبهزمان نیست، صدایتمیزنم!
_علی!دیرت نشه!؟
روبهرویم میایستی ومحمدرضاراروی شانهاتمیگذاریاوهمموهایتراازخدا خواستهمیگیردوباهیجانخودشرابالا پایینمیکند.لقمهاترادردهانتمیگذارمو بقیهدکمههای پیرهنترامیبندم.یقهاترا صافمیکنمودستیبهریشتمیکشم.تمام حرکاتمرازیرنظرداری.ومنچقدرلذتمیبرمکهحتیشمارشنفسهایمبازرسیمیشوددر چشمهایت!تمامکهمیشودقبایتراازروی رختاویزبرمیدارموپشتتمیایستم. محمدرضارارویتختمانمیگذاریواوهم طبقمعمولغرغرمیکندصدایکودکانهاش رادوستدارمزمانیکهباحروفنامفهومو واجهایکشیدهسعیمیکندتماماحساس نارضایتیاشرابمامنتقلکندقباراتنت میکنم وازپشتسرمراروی شانهات میگذارم...#ارامش!
شانههایتمیلرزدمیفهممکهداریمیخندی.همانطورکهعبایترارویشانهاتمیندازم میپرسم
_چرا میخندی؟؟
_چونتواینتنگیوقتکهدیرمشدهشمااز پشتمیچسبی!بچتمازجلوبااخمبغل میخواد
روی پیشانی میزنم#اخ_وقت!
سریععبارا مرتبمیکنم.عمامه یمشکی رنگترابرمیدارمومقابلتمیایم.لببه دندانمیگیرموزیرچشمینگاهتمیکنم
_خباینقد#سیدما خوبه..همهدلشون تندتند#عشق_بازی میخواد
سرت راکمیخممیکنیتاراحتعمامهرا رویسرتبگذارم..چقدر بهتمیاد!
ذوق میکنم ودورت میچرخم... سرتا پایترابراندازمیکنم...توهمعصابدست سعیمیکنیبچرخی!دستهایمرابهم میزنم
_وای سیدجان عالی شدی!!!
لبخنددلنشینیمیزنیوروبهمحمدرضا میپرسی
_توچیمیگیبابا؟بممیادیانهخوشگله؟....
اوهمباچشمهایگردومژههای بلندشخیره خیره نگاهتمیکندطفلی فسقلی مان اصلنمتوجهسوالتنیستکیفترادستت میدهمومحمدرضارادراغوشمیگیرم.همانطورکهازاتاقبیرونمیروینگاهتبهکمد لباسمانمی افتد...غم بهنگاهتمیدود!دیگر چرا؟...چیزی نمیپرسم وپشتسرت خیره بهپای چپتکهنمیتوانیکامل روی زمین بگذاری حرکتمیکنمسه سال پیشپایاسیبدیدهاتراشکافتندواتل
بستندمیلهیاهنیبزرگیکهبهبرکتوجودشنمیتوانیدرستراهبروی! سهسالعصای بلندیرفیق شبانهروزی ات شده!
دیگرنتوانستی بروی #دفاع_ازحرم...
زیادنذر کردی...نذر کردهبودیکهبتوانی مدافعبشوی!...امامرئوفهمطوردیگر جوابنذرتراداد!مشغولحوزهشدیو
بالاخرهلباساستادیتنتکردندسرنوشتت راخداازاولجوردیگرنوشتهبود.جلویدر ورودیکهمیرسی #لاحول_ولاقوه_الاباللهمیخوانم وارام سمتتفوت میکنم.
_میترسم چشم بخوری بخدا! چقدبهتاستادی میاد!
_اره! استادباعصاش!!
میخندم
_عصاشم میترسم چشم بزنن...
لبخندت محومیشود
_چشم خوردمریحانه..!
چشمخوردمکهبرایهمیشه جاموندم...
نتونستم برم!! خدا قشنگ گفتجات اونجانیست...کمدلباسودیدم... لباسنظامیم هنوز توشه...
نمیخواهم غصه خوردنتراببینم. بسبودیکسالنمازشبهایپشتمیزباپای بستهات...بس بودگریههای دردناکت...
سرتراپایینمیندا