eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
376 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @ESHRAGhiAT ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
۳۲ حمام بیرون می آیی‌درحالی‌ڪه جانماز کوچکم رادر کیفم میگذارم زیرلب میگویم _ عافیت‌باشه‌غسل زیارت کردی؟ سرت را تکان میدهی و سمتم می آیی .. _ شما چی؟ غسل کردی؟ _ اره..داشتم! دسـتم رادراز میکنم ،حوله‌کوچکی که‌روی شـانه‌ات انداخته‌ای برمیدارم‌و به صـندلی چوبی‌اسـتوانه‌ای‌مقابل‌دراورسـوئیت‌ اشـاره‌میکنم _ بشین.. مبهم نگاهم میکنی _ چیکار میخوای کنی؟ _ شما بشین عزیز مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله روی سرت میگذارم‌وآرام‌ماساژ‌میدهم تاموهایت خشک شود.دستهایت را باالامی اوری و روی دستهای من میگذاری _ زحمت نکش خانوم _ نه زحمتی نیست اقا!... زود خشک شه‌بریم حرم.. سرت را پائین میندازی ودر فکرفرو میروی.در آینه‌به چهره‌ات نگاه میکنم _ به چی فکر میکنی؟... _ به اینکه این بار برم حرم... یا مرگ مو میخوام یا حاجتم.... و سرت را باالامیگیری و به‌تصویر چشمانم خیره میشوی. دلم میلرزداین چه خواسته‌ای است... از توبعید است!! کار موهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورم به گردنت‌میزنم...چقدر شیرین است که خودم برای زیارت اماده ات کنم. *** چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت را گاز میگیری و می ایستی. مضطرب نگاهت میکنم... _ چی شد؟؟؟ _ هیچی خوبم. یکم بدنم درد گرفت... _ مطمئنی خوبی؟... میخوای بر گردیم هتل؟ _ نه خانوم! امروز قراره حاجت‌بگیریما! لبخندمیزنم اماته‌دلم هنوز میلرزد.. نرسیده به حرم از یک مغازه ابمیوه فروشی یک لیوان بزرگ‌اب پرتغال طبیعی میگیری بادو نی و باخوشحالی کنارم‌می ایـےبیا بخور ببین اگردوست‌داشتی یکی دیگه‌بخرم. اخه بعضی اب میوه ها تلخ میشه...به دو نی اشاره میکنم _ ولی فکرکنم کلن هدفت‌این بوده که‌تویه‌لیوان بخوریما... میخندی و از خجالت نگاهت را از من میدزدی. تاحرم دســت در دســتت و در آرامش مطلق بودم. زیارت تنها با تو حال و هوایـی دیگر داشـت. تا نزدیک اذان مغرب در صـحن نشـسـته ایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم. از وقتی که رسـیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشـی. اما من تمام تلاشـم را میکنم تاهواسـت را پـی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت میکنم و سـرم را روی شـانه‌ات میگذارم‌این اولین بار اسـت که این حرکت را میکنم. صدای نفس نفست را حالا بوضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم _ میخوای بر گردیم؟ _ نه من حاجتمو میخوام _ خب بخدا اقا میده ... تواالان باید بیشتر استراحت کنی.. مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی _ نه یا حاجت یاهیچی... خدایا چقدر! از وقتی هم من فهمیده ام شکننده تر شده... همان لحظه اقایـی با فرم نظامی از مقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند... نگاه پر ازدردت را به‌مردمیدوزی و اه میکشی‌مرد می ایستدو برای نماز اقامه میبندد.تو هم دســـتت را در جیب شــلوارت فرو میبری و تسـبیح تربتت‌را بیرون می آوری‌ســرت را چندباری به چپ‌و راسـت‌تکان میدهی وزمزمه میکنی: _ هوای این روزای من هوای سنگره... یه حسی روحموتا زینبیه‌میبره تاکی باید بشینمو خدا خدا کنم.... به‌عکس صورت شهیدامون نگا کنم... باز لرزش‌شانه‌هایت‌و صدای بلندهق هقت... انقدر که نفسهایت به شماره می افتد و من نگران دستت را فشار میدهم.. . 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
۳۳ مرد سـجده آخرش که می‌رود تودیوانه‌وار بلندمیشـوی و سـمتش میروی. من هم بدنبالت بلند میشـوم. دسـتت رادراز میکنی و روی شانه اش میزنی.. _ ببخشید!... برمیگردد و با نگاهش می پرسد بله؟ همانطور که‌کودک وار اشک میریزی میگویـی _ فقط خواستم بگم دعا کنید منم لیاقت پیدا کنیم... بشیم همرزم شما! لبخند شیرینی روی لبهای مردمینشیند _ اولن سلام...دوم پس شمام اره؟ سرت را پایین میندازی _ شرمنده! سلام علیکم... ماخیلی وقته اره.. خیلی وقته... _ ان شاءالله خود اقا حاجتت‌رو بده پسر... _ ممنون!.. شرمنده یهو زدم‌رو شونتون... فقط...دیگه‌یاعلی پشتت را میکنی که او میپرسد _ خب‌چرا نمیری؟... اینقدبیتابی وهنوز اینجایـی؟... کارا تو کردی؟ باهر جمله ی مردبیشتر میلرزی ودلت‌اتش میگیرد. نگاهت فرش را رصد میکند _ نه حاجی! دستمو بستن!... میترسم برم...! او بی اطلاع جواب میدهد _ دستتو که‌فعلا خودت بستی جوون!... استخاره کن ببین خدا چی میگه! بعد هم پوتین هایش را برمیدارد و از ما فاصله میگیرد نگاهت خشک میشود به زمین... در فکرفرو میروی.. _ استخاره کنم!؟... شانه بالا میندازم _ اره! چرا تاحاال نکردی!؟ شاید خوب در اومد! _ اخه... اخه همیشه وقتی استخاره میکنم که دودلم... وقتی مطمعنم‌استخاره نمیگیرم خانوم! _ مطمئن؟... از چی میطمئنی؟ صدایت‌میلرزد _ ازاینکه ا گرم برم.. فقط سربارم.همین! بودنم بدبختی میاره برا بقیه! _ مطمئنی؟.. نگاهت را میچرخانی به اطراف.دنبال همان مرد میگردی... اما اثری از او نیست. انگار از اول هم نبوده!ولوله به جانت میفتد _ ریحانه! بدو کـفشتو بپوش... بدو... همانطور که‌بسرعت‌کـفشم را پا میکنم میپرسم _ چی شده چی شده؟ _ از دفتر همینجا اســتخاره میگیریم... فوقش حالم بد میشــه اونجا! شــاید حکمتیه... اصــن شــایدم نشــه... دیگه حرف دکـترم برام مهم نیست.... باید برم... _ چرا خودت استخاره نمیکنی!؟؟ _ میخوام کس دیگه بگیره... مچ دسـتم را میگیری ودنبال خودت میکشــی. نمیدانیم بایدکجا برویم حدودیک ربع‌میچرخیم. انقدر هول کرده ایم که حواســـمان نیست که میتوانیم از خادمها بپرسیم... دردفترپاسخگویـی روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند.در میزنیم و اهسته وارد میشویم... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
۳۳ در میزنیم و اهسته وارد میشویم... _ سلام علیکم... روحانی کـتابش را میبندد _ وعلیکم السلام... بفرمایید _ میخواستم بی‌زحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا! لبخند میزند و بمن اشاره میکند _ برای امر خیر ان شاءالله؟... _ نه حاجی عقدیم... یعنی موقت... _ خب‌برای زمان دائم؟!... خلاصه خیر دیگه! _ نه!... کلافه دستت را داخل موهایت‌میبری. میدانم حوصله‌نداری دوباره برای کس‌دیگه‌توضیح اضافه‌بدهی،برای همین ب دادت میرسم _ نه حاجی!... همسرم میخواد بره جنگ...دفاع حرم! میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره... حاج اقاچهره دوست داشتنی خود را کج میکند _ پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!... باید رفت... _ نه اخه... همسرم یه مشکلی داره... که دکـترا گـفتن ... دکـتراگفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا! سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش را از کنار قران کوچک میز برمیدارد. کمی میگذرد و بعد با لبخند میگوید _ دیدی گـفتم ؟... تواین کار که دیگه نباید استخاره کرد... باید رفت بابا... رفت! با چفیه‌روی شانه‌ات زیرپلکت‌را از اشک‌پاک‌میکنی و ناباورانه‌میپرسی _ یعنی... یعنی خوب اومد؟ حاج اقا چشمهایش را به نشانه تایید میبندد و باز میکند. _ حاجی جدی جدی؟... میشه یبار دیگه بگیرید؟ اوبی هیچ حرفی اینبار قران کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید. بعداز چنددقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید _ ای بابا جوون! خداهی داره میگه‌برو توهی خودت سنگ میندازی؟ هردو خیره خیره نگاهش میکنیم میپرسی _ چی در اومد... یعنی بازم؟ _ بله! در اومد که بسیار خوب است. اقدام شود. کاری به‌نتیجه‌نداشته‌باشید.... چندلحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقهه میزنی...دودستت‌را باالامی‌آوری صورتت‌روبه‌ آسمان میگیری _ ای خدا قربونت برم من!... اجازمو گرفتم... چرا زودترنگرفته‌بودم... بعد به حاج اقا نگاه میکنی و میگویـی _ دستتون درد نکنه!... نمیدونم چی بگم.... _ من چیکار کردم اخه؟برو خدا تو شکر کن... _نه‌این‌استخاره‌روشماگرفتی..انشاءالله‌هر چی دوست‌دارید و به صلاحتونه خدا بهتون بده... جلومیروی و تسبیح تربتت‌را از جیب‌در می آوری و روی میزمقابل او میگذاری _ این تسبیح برام خیلی عزیزه..... ولی ... االان دوست دارم بدمش بشما... خبر خوب رو شما بمن دادی..خداخیرتون بده! او هم تسبیح را برمیداردو روی چشمهایش میمالد _ خیر رو فعلا خدا به‌توداده جوون!دعا کن!خوشحال عقب‌عقب‌می‌آیی _ این چه حرفیه ما محتاجیم چادرم را میگیری و ادامه‌میدهی _ حاجی امری نیس؟ بلندمیشود ودست‌راستش را باالامی‌آورد _ نه‌پسر! برو یاعلی لبخند عمیقت را دوست دارم... چادرم را میکشی و به صحن میرویم.همان لحظه‌مینشینی و پیشانی ات را روی زمین میگذاری. چقدر حالت بوی خدا میدهد... *** ماشین خیابان رادور میزندو به سمت‌راه اهن‌حرکت میکندچادرم را روی صورتم میکشم و پشت‌سرم‌را نگاه میکنم و از شیشه،عقب‌به گنبد خیره میشوم... چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همینجاست... میدانی اقا؟ دلم برایت تنگ میشود... خیلی زود!... نمیدانم چرا به‌دلم افتاده بار بعدی تنها می‌آیم... تنها!کاش میشد نرفت... هنوز نرفته‌دلم برایت‌می تپد رضا (ع)بغض چنگ به گلویم میندازد... ... اشک از کنار چشمم روی چادرم‌میچکد... نگاهت میکنم پیشانی ات را به شیشه چسبانده‌ای و به خیابان نگاه میکنی میدانم هم خوشحالی هم ناراحت... خوشحال بخاطر جواز گرفتنت... ناراحت بخاطر دو چیز... اینکه‌مثل‌من‌هنوزنرفته‌دلت‌برای‌مشهد پرمیزند...ودوم اینکه‌نمیدانی چطور به خانواده بگویـی که‌میخواهی بروی... میترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند.دستم را روی دستت‌میگذارم‌وفشار میدهم. میخواهم دلگرمی ات باشم... _ علی؟... _ جان؟... _ بسپار بخدا لبخندمیزنی ودستم را میگیری زمان حرکت‌غروب‌بودو ما دقیقا لحظه حرکت قطار رســیدیم. تو با عجله ســاک را دنبال خود میکشــیدی و من هم پشــت ســرت تقریبا میدویدم..بلیط ها را نشان میدهی و میخندی _ بدو ریحانه جا میمونیما تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا میترساندی که االان جا میمونیم... واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها گـفتم حتما باید کنار پنجره بشینم. تو هم کنارامدی و من روی صندلی ولو شدم. لبخند میزنی و کنارم مینشینی خب‌بگوببینم خانوم! سفر چطور بود؟ چشمهایت را رصد میکنم. نزدیک می‌ایم و در گوشت ارام میگویم _ تو که باشی همه چیز خوبه... چانه‌ام‌را میگیری و فقط نگاهم میکنی. اخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد... _ اره!... ریحانه از وقتی اومدی توزندگیم همه چیز خوب شد... همه چیز... سرم را روی شانهات میگذارم‌که خودت را یکدفعه جمع‌میکنی _ خانوم حواسـم نیسـت‌توام چیزی نمیگی ها!!... زشـته عزیزم! اینکارا رو نکن دو تا جوون میبینن دلشـون میخوادا! اونوقت من بیچاره‌دوبا