#رمان_مدافع_عشق_قسمت۳۲
#هوالعشـق
حمام بیرون می آییدرحالیڪه جانماز کوچکم رادر کیفم میگذارم زیرلب میگویم
_ عافیتباشهغسل زیارت کردی؟
سرت را تکان میدهی و سمتم می آیی ..
_ شما چی؟ غسل کردی؟
_ اره..داشتم!
دسـتم رادراز میکنم ،حولهکوچکی کهروی شـانهات انداختهای برمیدارمو به صـندلی چوبیاسـتوانهایمقابلدراورسـوئیت اشـارهمیکنم
_ بشین..
مبهم نگاهم میکنی
_ چیکار میخوای کنی؟
_ شما بشین عزیز
مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله
روی سرت میگذارموآرامماساژمیدهم تاموهایت خشک شود.دستهایت را باالامی اوری و روی دستهای من میگذاری
_ زحمت نکش خانوم
_ نه زحمتی نیست اقا!... زود خشک شهبریم حرم..
سرت را پائین میندازی ودر فکرفرو میروی.در آینهبه چهرهات نگاه میکنم
_ به چی فکر میکنی؟...
_ به اینکه این بار برم حرم... یا مرگ مو میخوام یا حاجتم....
و سرت را باالامیگیری و بهتصویر چشمانم خیره میشوی.
دلم میلرزداین چه خواستهای است...
از توبعید است!!
کار موهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورم به گردنتمیزنم...چقدر شیرین است که خودم برای زیارت اماده ات کنم.
***
چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت را گاز میگیری و می ایستی. مضطرب نگاهت میکنم...
_ چی شد؟؟؟
_ هیچی خوبم. یکم بدنم درد گرفت...
_ مطمئنی خوبی؟... میخوای بر گردیم هتل؟
_ نه خانوم! امروز قراره حاجتبگیریما!
لبخندمیزنم اماتهدلم هنوز میلرزد..
نرسیده به حرم از یک مغازه ابمیوه فروشی یک لیوان بزرگاب پرتغال طبیعی میگیری بادو نی و باخوشحالی کنارممی ایـےبیا بخور ببین اگردوستداشتی یکی دیگهبخرم. اخه بعضی اب میوه ها تلخ میشه...به دو نی اشاره میکنم
_ ولی فکرکنم کلن هدفتاین بوده کهتویهلیوان بخوریما...
میخندی و از خجالت نگاهت را از من میدزدی. تاحرم دســت در دســتت و در آرامش مطلق بودم.
زیارت تنها با تو حال و هوایـی دیگر
داشـت. تا نزدیک اذان مغرب در صـحن نشـسـته ایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم. از وقتی که رسـیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشـی.
اما من تمام تلاشـم را میکنم تاهواسـت را پـی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت میکنم و سـرم را روی شـانهات میگذارماین اولین بار اسـت که این حرکت را میکنم. صدای نفس نفست را حالا بوضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم
_ میخوای بر گردیم؟
_ نه من حاجتمو میخوام
_ خب بخدا اقا میده ... تواالان باید بیشتر استراحت کنی..
مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی
_ نه یا حاجت یاهیچی...
خدایا چقدر! از وقتی هم من فهمیده ام شکننده تر شده...
همان لحظه اقایـی با فرم نظامی از مقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند...
نگاه پر ازدردت را بهمردمیدوزی و اه میکشیمرد می ایستدو برای نماز اقامه میبندد.تو هم دســـتت را در جیب شــلوارت فرو میبری و تسـبیح تربتترا بیرون می آوریســرت را چندباری به چپو راسـتتکان میدهی وزمزمه میکنی:
_ هوای این روزای من هوای سنگره...
یه حسی روحموتا زینبیهمیبره
تاکی باید بشینمو خدا خدا کنم....
بهعکس صورت شهیدامون نگا کنم...
باز لرزششانههایتو صدای بلندهق هقت... انقدر که نفسهایت به شماره می افتد و من نگران دستت را فشار میدهم..
#نفس_نزن_جانا
#که_جانم_میرود.
#محیاسادات_هاشمی
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf