🍃🌱🍃🌱🍃🍃🌱
#داستان_آموزنده
🔆حجاج و چوپان جوان
🌴روزی حجاج بن یوسف ثقفی خونخوار در صحرایی با عدهای از خواص، سیر و سیاحت میکرد. از دور گوسفندانی را دید که میچرند و جوانی، چوپانی گوسفندان میکند. به ملازمان گفت: «اینجا بنشینید تا من بهتنهایی با او صحبتی کنم.»
🌴پس اسب خود را سوار شد و نزد او رفت و سلام کرد. جوان جواب سلام داد.
🌴حجاج پرسید: «حجاج ثقفی که امیر و حاکم شماست، چگونه آدمی است؟» جوان گفت: «لعنت خدای بر او باد که هرگز از او ظالمتر بر مسند حکومت ننشسته و بیرحمی او زیاد است. امید دارم بهزودی شرش از زمین پاک شود.»
🌴حجاج گفت: مرا میشناسی؟ گفت: نه گفت: من حجاج هستم. جوان بترسید و رنگش دگرگون شد. حجاج گفت: «تو چه نام داری و فرزند چه کسی هستی؟»
🌴گفت: نامم «وردان» از غلامان آل ابی ثورم، در هر ماهی، سه بار مرا مرض صرع میگیرد و دیوانه میشوم؛ امروز روز صرع و جنون من است! حجاج بخندید و به او هدیهای داد و عفوش کرد.
📚(لطائف الطوائف، ص 394)
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺