eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
3.1هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 https://eitaa.com/joinchat/4221632789C0d32769a76
مشاهده در ایتا
دانلود
۲ جایی که عزرائیل دلش سوخت 🔹یک روز که حضرت عزرائیل به دیدار حضرت محمد(ص) رفته بود، پیغمبر از او پرسیدند: برادر چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان‌ها هستی. آیا در هنگام جان‌کندن آنان دلت برای کسی به رحم آمده؟ 🔹عزرائیل گفت: دلم برای ۲ نفر سوخت. روزی دریا طوفانی شد و امواج سهمگین دریا یک کشتی را درهم شکست. همۀ سرنشینان کشتی غرق شدند و تنها یک زن حامله نجات یافت. او سوار بر تخته چوبی شد و امواج او را به ساحل آورد و در جزیره‌ای افکند. در این میان فرزند پسری از او متولد شد. من مأمور شدم جان آن زن را قبض کنم و دلم به حال آن پسر سوخت. 🔹مورد دیگر، هنگامی بود که شداد پسر عاد سال‌ها برای ساختن باغ بزرگ و بهشت بی‌نظیر خود تلاش کرد و خروارها طلا و گوهر برای ستون‌ها و سایر زرق‌وبرق آن خرج کرد تا تکمیل شد؛ وقتی که خواست از آن شهر دیدار کند، همین که از اسب پیاده شد و پای راست از رکاب بر زمین نهاد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان آمد که جان او را قبض کنم. آن تیره‌بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مُرد. دلم برای او هم سوخت. 🔹در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر(ص) رسید و گفت: خدا سلام می‌رساند و می‌فرماید: به عظمت و جلالم سوگند که آن کودک همان شداد بود که از دریا به لطف خود گرفتیم و بدون مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم ولی کفران نعمت کرد و خودبینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما برافراشت. سرانجام عذاب ما او را فراگرفت تا جهانیان بدانند که ما به کافران مهلت می‌دهیم ولی آنان را رها نمی‌کنیم.
48.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای مرد بدهکاری که برای حل مشکلش به امام رضا ♥️ پناه برد🕊️🕌
❤️ خانم سیاستمدار   انقد حرص نخور؛ بذار سرش به سنگ بخوره. سعی کنین دایم کارهای اشتباه همسرتون رو تذکر ندین. هر چی بيشتر تذکر بدين غر غرو تر به نظر مياين و تاثير حرف هاتون هم کمتر ميشه. فوقش اگه اشتباه عمل کرد بعد از چند دفعه سرش به سنگ مي خوره و يادش مي مونه. اگر ضرر انجام کارش خيلي حاد نيست حرص و جوش نخورين و خيلي تذکر ندين. بعضي وقتها بعضي چيزها خودشون رو توي عمل نشون مي دن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ بیشتر طلاق‌ها به‌دلیل درکنار هم ماندن مرد و زن به مدت طولانی اتفاق می‌افتد. 💔ما بلد نیستیم بعضی وقتا کنار هم خوب زندگی کنیم...😢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣تفاوت‌های قابل توجه عشق و هوس و وابستگی ❤️ در عشق شرط وجود ندارد...😉
♥️🍃 از هر دست بدی از همون دست یه جوری غیرمنتظره پس میگیری! پس با مردم همونجوری رفتار کن که دوس داری باهات رفتار بشه...
📖 🔴داستانی برای بیدار شدن🔴 در روزگار قدیم، یه مرد خیلی خسیس به اسم «جمال» تو یه شهر زندگی می‌کرد. این آقا جون، اونقدر به پولاش چسبیده بود که نگو! نه تنها دلش نمی‌اومد یه قرون خرج کنه، بلکه از ترس اینکه کسی پولاشو بدزده، همه‌ رو می‌ریخت تو یه کوزه و تو حیاط خونشون چال کرده بود. هر شب قبل از خواب هم می‌رفت سراغ کوزه، خاک رو کنار می‌زد، درش رو باز می‌کرد و با چه عشقی سکه‌های طلا رو لمس می‌کرد! یه شب، همسایه جمال که یه مرد خیلی زرنگ و باهوش بود، دید که جمال هر شب یه گوشه حیاط می‌ره و یه کارای یواشکی می‌کنه. کنجکاو شد و تصمیم گرفت بفهمه قضیه چیه. یه شب آروم دنبال جمال رفت و وقتی دید یه کوزه پر از سکه طلا رو قایم کرده، یه نقشه کشید تا حال این خسیس رو بگیره. شب بعد، همسایه رفت تو حیاط جمال و کوزه رو از خاک درآورد. سکه‌های طلا رو برداشت و جاشون سنگ و تیکه چوب گذاشت و دوباره کوزه رو همونجا چال کرد. جمال طبق معمول هر شب رفت سراغ کوزه و خاک‌ها رو کنار زد. اما تا در کوزه رو باز کرد، به جای سکه‌های طلا، یه عالمه سنگ و چوب بی‌ارزش دید. یه داد از ناراحتی و عصبانیت کشید و کلی به خودش بد و بیراه گفت که چرا پولاشو قایم کرده. ولی دیگه نمی‌تونست دزده رو پیدا کنه، فقط نشست تو حیاط و شروع کرد به گریه کردن. همسایه که صدای گریه جمال رو شنید، رفت پیشش و با یه لبخند گفت: «چته اینقدر ناراحتی؟ این سکه‌ها که هیچ کاری برات نمی‌کردن، هیچ وقت هم که نمی‌خواستی خرجشون کنی و فقط نگاهشون می‌کردی. پس این سنگ و چوب‌ها هم همون کار سکه‌ها رو برات می‌کنن دیگه!» ما هم همینیم!دلبستگی بیش از حد به هرچیزی، یه وابستگی ناسالمه که باعث میشه از زندگی لذت نبرد. ثروت واقعی تو زندگی کردن و استفاده درست از داشته‌هاست، نه فقط جمع کردنشون.
(جيك‌جيك‌ مستونت‌ بود، فكر زمستونت‌ بود) : به‌ كسی‌ كه‌ به‌ فكر آينده‌اش‌ نيست و دچار مشكل‌ می‌شود می‌گويند: "جيك‌جيك‌ مستونت‌ بود، فكر زمستونت‌ بود؟" مورچه‌ای در فصل بهار و تابستان دانه‌‌ها‌ را‌ به‌ لانه‌اش‌ می‌برد و انبار می‌كرد تا در روزهای سرد و سخت‌ زمستان‌ بی غذا نماند. گنجشک که کار کردن زیاد مورچه را میدید،به مورچه گفت:حیف این وقت خوش نیست، چرا این‌قدر کار می‌کنی؟ مورچه گفت:بازی‌ و خورد و خواب‌ هم‌ اندازه‌ای دارد. باید كمی‌ هم‌ به‌ فكر فردا و فصل‌ زمستان‌ بود. مثل‌ من‌ كمی‌ دانه‌ انبار كن‌ كه‌ هنگام‌ برف‌ و باران‌ و سردی هوا گرسنه‌ نمانی. گنجشك‌ گفت:هوای‌ به‌ اين‌ خوبی‌ را رها كنم‌ و به‌ فكر انبار كردن‌ آذوقه‌ باشم؟ امروز كه‌ خوردنی‌ و نوشيدنی‌ هست، در فصل‌ زمستان‌ هم‌ حتماً برای‌ خوردن‌ چيزی پيدا خواهم‌ كرد. روزها، هفته‌ها و ماه‌ها پشت‌سر هم‌ رفتند تا اينكه زمستان‌ سرد از راه‌ رسيد. برف‌ باريد و همه‌جا را سفيدپوش‌ كرد. ديگر نه‌ گياه‌ و سبزه‌ای روی زمين‌ ماند و نه‌ ميوه‌ای روی شاخه‌ی درختی پيدا شد. گنجشك‌ كمی اين‌طرف‌ رفت، كمی آن‌طرف‌ رفت، اما چيزی برای خوردن‌ پيدا نكرد. پروبالش‌ در آن‌ هوای سرد قدرت‌ پرواز نداشت. نمی‌دانست‌ چه‌كار كند. ياد مورچه افتاد و با خودش‌ گفت:بهتر است‌ پيش‌ دوستم‌ بروم. شايد او كمكی به‌ من‌ كند و دانه‌ای به‌ من‌ بدهد كه‌ بخورم‌ و از گرسنگی نميرم. با اين‌ فكر گنجشك‌ خودش‌ را به‌ در لانه‌ی مورچه رساند و در زد و حال‌ و روزش‌ را برای مورچه تعريف‌ كرد و گفت: "كمكم‌ كن‌ كه‌ از گرسنگی دارم‌ می‌ميرم." مورچه گفت: يادت‌ می‌آيد كه‌ در تابستان‌ چندبار به‌ تو گفتم‌ به‌ فكر اين‌ روزها هم‌ باش، اما تو گوش‌ نكردی و مي‌بينی كه‌ حالا به‌ چه‌ روزی افتاده‌ای. ببينم‌ وقتی كه‌ "جيك‌جيك‌ مستونت‌ بود، فكر زمستونت‌ نبود؟" مورچه وقتی دید گنجشك‌ از بی خيالی خودش‌ پشيمان‌ شده، گفت: در هر صورت‌ ما دوتا با هم‌ دوستيم. من‌ هم‌ آنقدر آذوقه‌ انبار كرده‌ام‌ كه‌ بتوانم‌ تو را هم‌ ميهمان‌ كنم...
(رمال اگر غیب می‌دانست، خود گنج پیدا می‌كرد): مورد استفاده: در مورد افرادی به كار می‌رود كه ادعا می‌كنند از گذشته و آینده خبر دارند. داستان ضرب المثل : روزی روزگاری، رَمالی بود كه با چرب زبانی و چاپلوسی برای افراد ساده لوح، روزگار می‌گذراند. روزی مرد رمال سراغ تاجر ثروتمندی رفت كه خیلی به فكر مال اندوزی بود. رمال از این ویژگی تاجر استفاده كرد، و به تاجر گفت: اگر بخواهی می‌توانم نقشه‌ی گنج بزرگی را به تو بدهم. تاجر گفت: در ازاء چه چیزی حاضری نقشه را به من بدهی؟ رمال گفت: اگر به من پنج كیسه‌ی پر از طلا بدهی من حاضرم نقشه‌ی گنجی بزرگ كه شامل صدها كیسه طلا است را به تو بدهم. تاجر خیلی خوشحال شد و سه روز مهلت خواست تا این مقدار پول را تهیه كند و به مرد رمال بدهد. فردای آن روز مرد تاجر به دكان یكی از تجار فهمیده و شریف شهر رفت تا پول جنس‌هایی كه به او فروخته بود را زودتر طلب كند و بتواند پول برای رمال فراهم كند. دوستش كه انتظار وصول طلب را پیش از موعد نداشت گفت اتفاقی افتاده كه به پول نیازمند شده‌ای، مرد تاجر از وعده‌ای كه مرد رمال به او داده بود صحبت كرد. تاجر فهمیده گفت: تو نباید حرف‌های او را باور كنی و دارایی خود را به باد بدهی. اگر گنج به این بزرگی وجود داشت و او از مكان آن مطلع بود خودش می‌رفت و آن را پیدا می‌كرد. چرا باید نقشه چنین گنجی را در مقابل پنج كیسه‌ی طلا به تو بدهد. ولی تاجر ساده لوح كه فقط به گنج و طلا فكر می‌كرد، صحبت‌های دوستش را نپذیرفت گفت: بالاخره من طلبم را تا فردا می‌خواهم، من نمی‌توانم این فرصت ثروتمند شدن را از دست بدهم. تاجر كه نمی‌توانست در آن فرصت كم طلب او را مهیا كند، به فكر فرو رفت و بعد از كلی فكر كردن راه حلی به ذهنش رسید. غروب به خانه‌ی تاجر ساده لوح رفت و برای فردا نهار او و دوست رمالش را دعوت كرد. و گفت: اگر لازم شد من طلب شما را همان جا پرداخت خواهم كرد. مرد رمال وقتی خبردار شد كه فردا نهار خانه تاجر دیگری دعوت شده است، بی‌نهایت خوشحال شد و گفت حتماً او را هم می‌توانم متقاعد كنم كه در ازاء چند كیسه‌ی طلا مانند دوستش یك نقشه گنج دیگر از من بخرد. فردای آن روز مرد تاجر نهار مفصلی تدارك دید و سفره‌ی مجللی ترتیب داد. همه چیز برای خوراك آن سه نفر حاضر بود كه غذای اصلی را خدمتكار خانه آورد. طبق دستور یك بشقاب پلو با ران مرغ تزیین شده بود برای مرد رمال آورده شد. مرد صاحب خانه تعارف كرد كه بفرمایید و غذای خود را میل كنید. رمال كه فكر می‌كرد اشتباهی شده و باید اعتراض كند كه چرا پلوی او گوشت ندارد كمی صبر كرد. اما وقتی دید صاحب خانه و دوست تاجرش مشغول خوردن و صحبت كردن شده‌اند، گفت: فكر می‌كنم خدمتكار اشتباهی كرده و گوشت غذای مرا نیاورده و با دست به پلو اشاره كرد. مرد صاحب خانه كه منتظر این لحظه بود، خدمتكار را صدا كرد و با لبخند گفت: گوشت غذای آقا را نشانش بده و خدمتكار گوشت را از زیر پلوها خارج كرد و نشان رمال داد. تاجر با مسخرگی گفت: رفیق تو گوشت زیر پلو را نمی‌بینی، پس چطوری نقشه‌ی گنج به این دوست ساده لوح من می‌فروشی؟ رمال كه توقع این همه زرنگی و ذكاوت را نداشت از جایش بلند شد و با عصبانیت خانه‌ی تاجر را ترك كرد. تاجر فهمیده رو به دوستش كه مات و متحیر آنها را نگاه می‌كرد كرد گفت: باز هم می‌خواهی طلبت را از من پیش از موعد وصول كنی و به دست رمال بدهی تا نقشه‌ی گنج را به تو بدهد؟
(گر ملک این است و همین روزگار): گر ملک اینست و همین روزگار زین ده ویران دهمت صدهزار روزی انوشیروان پادشاه ساسانی همراه با وزیرش بزرگمهر حکیم، از کنار روستایی می‌گذشتند. خانه‌های روستا خراب و ویران شده و مردمش آواره شده بودند. صدای آواز دو جغد به گوش شاه و وزیرش رسید. انوشیروان از بزرگمهر پرسید : «به نظر تو این دو جغد باهم چه می‌گویند؟ » بزرگمهر که همیشه می‌خواست شاه را متوجه وظیفه و مسئولیت‌هایش نماید از فرصت استفاده کرد و پاسخ داد :《پادشاها، یکی از این دوجغد دارد دختر جغد دیگر را برای پسرش خواستگاری می‌کند.》 شاه خندید و گفت : 《چه جالب! مگرجغدها هم شیربها و مهریه می‌گیرند و دخترشان را شوهر می‌دهند؟》 بزرگمهر پاسخ داد :《بله این دوجغد هم دارند برسر شیربها چانه می‌زنند.》 شاه با کنجکاوی پرسید : " خوب چه می‌گویند؟ " بزرگمهر گفت : " جغدی که دختر دارد به آن یکی می‌گوید اگر میخواهی دخترم را به پسرت بدهم باید چندین روستای خراب و ویران را به عنوان شیربها به من بدهی. " شاه خندید و گفت : " چرا روستای خراب و ویران؟ " بزرگمهر گفت : " چون جغدها به خرابه‌ها علاقه دارند. هرجا خرابه‌ای باشد جغد در آن زندگی می‌کند و آنجا را به عنوان خانه‌اش انتخاب می‌کند. " شاه گفت : " جغد دومی پیشنهاد او را قبول کرد؟ " بزرگمهر گفت : " آری قبول کرد. او به جغد اولی گفت که اگر پادشاه به همین شکل که امروز دارد بر مردم حکومت می‌کند به کارش ادامه دهد. کم کم تمام روستاها به ویرانه تبدیل می‌شوند و ساکنان آن‌ها آواره می‌شوند. آن وقت ویرانه‌های زیادی برجا می‌ماند و من تمام آن خانه‌های خراب و ویران را به عنوان شیربها و مهریه‌ی دخترت به تو می‌دهم ، می‌گوید : گر ملک اینست و همین روزگار زین ده ویران دهمت صدهزار حرف‌های بزرگمهر انوشیروان را به فکر فروبرد. متوجه شد که به خاطر بی توجهی او به مردم کشورش این روستا ویران و تبدیل به مسکن جغدها شده است. از این که به فکر مردم و رفاه و آسایش آنان نبوده است از خودش خجالت کشید و تصمیم گرفت از آن پس با عدالت پادشاهی کند.
📗حکایت ◾️در روزگاران دور، در دهکده‌ای سرسبز، چشمه‌ای زلال و جوشان وجود داشت که مایه حیات اهالی بود. اما کم‌کم، درختان میوه خشک می‌شدند و برخی از مردم با وجود نوشیدن فراوان از آب زلال، احساس ضعف می‌کردند. ◾️مردم برای دریافت راه چاره به سوی پیر خردمندی به نام «آریا» رفتند. آریا پس از بررسی اوضاع گفت: «ای مردم، آب این چشمه نعمتی بزرگ است، اما آب ار چه همه زلال خیزد، از خوردن پر ملال خیزد! اگر بیش از حد نیاز از آب استفاده کنید، نتیجه‌ای جز خستگی و ناخوشی نخواهد داشت.» مردم متعجب شدند و پرسیدند: «حکیم، منظور شما چیست؟» ◾️آریا پاسخ داد: «بله، فرزندانم! اگر از هر چیزی بیش از اندازه استفاده کنید، تعادل از بین می‌رود. باید از این نعمت الهی به درستی و با تدبیر استفاده کنید.» ◾️سخنان آریا مردم را آگاه کرد. از آن پس، آن‌ها در مصرف آب صرفه‌جویی کردند و کم‌کم سرسبزی به دهکده بازگشت. آن‌ها فهمیدند که باید در استفاده از هر نعمتی، اعتدال را رعایت کنند.
🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊