#ضرب_المثل
◀️” زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است ”
معانی 👇
۱- زخمی که بر اثر شمشیر بر بدن انسان ایجاد می شود، در نهایت خوب می شود اما زخمی که در اثر سخنی، دل فردی را می شکند، هرگز فراموش نمی شود.
۲- کنایه از این است که هر کاری تا ابد اثر خود را به جا می گذارد.
۳- اگر کسی به دیگری طعنهای دلسوز بزند و بعد پشیمان شود و بخواهد از دل طرف دربیاورد، کسی که مورد طعنه قرار گرفته است، میگوید: ”زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است“. زخم شمشیر، خوب میشود، ولی زخم زبان، خوب نمیشود.
۴- انسان با زبان خود می تواند زخمی را بر دل دیگری ایجاد کند که تا آخر عمر، از دل طرف مقابل بیرون نرود.
داستان زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است 👇
#انتخابات
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🌺ضرب المثل های ایرانی
🍃🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#تانخورم_نخسبم !😒 😭
#معنی
اين #ضرب_المثل در اصل در يزد رایج است وهرگاه بچهاي كركر کند و نق بزند. مادرش به او ميگويد: هان، تو هم كار اون دختره كردي كه ميگفت: تا نخورم نخسبم.!!!
💬حکایت و معنیش 👇
#تانخورم_نخسبم !😒 😭
#حکایت
مادری يک دختر داشت. دختر از كودكي عادت كرده بود كه هروقت ميخواست بخوابد بايد يه مشت بخورد، و هر موقع كه كتك يا مشت نميخورد نميخوابيد و مرتب ميگفت: «تا نخورم نخسبم!» .زد و اين دختر بزرگ شد و به سن عروسي رسيد. عروس كه شد و او را به خونه بخت بردند، شب كه ميشد چادر نمازش را سر ميكرد و كنار اطاق مينشست، بيچاره شوهر كه خبري نداشت هي به زنش ميگفت: برخيز، برو بخواب.زن جواب ميداد: «تا نخورم، نخسبم!» مرد بيچاره انواع و اقسام خوراكيها را برایش می آورد ولي او تا صبح همينطور چادر به سر، كنار اطاق مينشست، صبح دوباره به كارهاي خانه ميپرداخت. چند شب و روزي به همين ترتيب گذشت. شوهر هم خيلي ناراحت بود كه چرا زنش نميخوابد، يك روز شوهر قضيه را به مادر و خواهرش گفت. مادر و خواهر مرد چادر چاقچور كردند و به خانه مادرزن رفتند و گفتند: «يعني چه؟». دختر شما شبها ذكر زبانش اين است كه: تا نخورم نخسبم!.مادرزن گفت: «امشب وقتي چادرش را سر ميكند و كنار اطاق مينشيند يه مشت به گرده او بزنيد، آن وقت است که راحت می خوابد». شب شوهر همين كار را كرد، ديد بله زنش فوري چادرش را كنار گذاشت و به رختخواب رفت و خوابيد!!!!!.
#انتخابات
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
#ضرب_المثل
⬅️جنگ زرگری
کنایه از مخالفت و جنگی ساختگی و ظاهری و جدال و نزاعی دروغین است که میان دو یا چند تن برای فریفتن شخص سوم یا دیگران درمیگیرد. جنگ زرگری پایه و اساسی جز فریب و زیادهطلبی ندارد، در واقع دونفری که به نظر دشمن میآیند یک هدف مشترک دارند و جهت پیشبرد آن جنگ زرگری میکنند.
#انتخابات
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#شکم_را_پهن_کنی_دشت_است_جمعش_کنی_مشت_است
روزگار اسکندر بود. کار لشگر کشی و جنگ اسکندر پیش رفت و پیش رفت تا به چین رسید. امابر خلاف انتظار او نه لشگری در برابرش مقاومت کرد و نه سپاه و فرمانده ای به جنگش آمد. خاقان چین که فرمانده بزرگ مردم چین بود،دستور داد اسکندر ولشگریانش را با احترام به پایتخت چین ببرند. اسکندر و سربازانش خوشحال بودند که بدون جنگ وخونریزی چین را هم فتح کرده اند،اما نمی دانستند که در پشت پرده حکایت هایی است... وقتی اسکندر به پایتخت چین رسید،خاقان چین به استقبالش رفت واو را با عزت واحترام وارد قصر کرد.
شب خاقان چین مهمانی بزرگی راه انداخت وهمه ی بزرگان چین را به آن مهمانی دعوت کرد. از اسکندر و فرماندهان سپاه او هم خواست که در آن مهمانی شرکت کنند.مهمانان که آمدند وجمع شدند،بساط شام چیده شد.جلوی هرکدام از مهمانان ظرف سرپوشیده ای بودکه غذای خوشمزه ای در ان گذاشته بودند.وقت خوردن شام شد.همه ی مهمانان سرپوش های غذا را برداشتند و مشغول خوردن غذا شدند.اسکندر وفرماندهان او هم سرپوش های ظرف خود را برداشتند،اما در ظرف آنها غذا نبود تعجب کردند.
در ظرف غذای آنها به جای غذا،طلا وجواهرات گران قیمت گذاشته بودند.اسکندر با دیدن طلاها وجواهرات شگفت زده شد و روکرد به خاقان چین و با خنده گفت:متشکرم که به من و فرماندهانم احترام گذاشتید و این جواهرات گران بها را به ما هدیه دادید اما من انتظار داشتم که مثل بقیه برای ما هم شام بیاورند،دلیل این کارتان چیست؟
خاقان چین با آرامش جواب اسکندر را داد و گفت:من فکر می کردم که اسکندر وفرماندهانش به جای غذا طلا وجواهرات می خوردند،به همین دلیل برای شما چنین چیز هایی را به عنوان شام گذاشته ام. اسکندر کمی ناراحت شد و گفت: این چه حرفی است که می زنی.تا حالا چه کسی به جای غذا طلا وجاهرات خورده است؟
خاقان چین گفت:اگر طلا وجواهرات نمی خورید،این همه کشور گشایی وجنگ وخونریزی برای چیست؟ اگر پادشاه یک کشور کوچک هم باشید،بهترین غذاها را می توانید بخورید. شکم را پهن کنی از دشت هم بزرگتر است وجمعش کنی اندازه ی یک مشت است.
از آن به بعد برای این که بگویند برای یک لقمه غذا نباید به درو دیوار زد و با قناعت هم میشود زندگی کرد،این مثل را به زبان می اورند.
#انتخابات
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#چیزی_که_عوض_دارد_گله_ندارد
انسان بايد نتيجه كارش را هم تحمل كند،زمانی که وضع حاصل پی آمد طبیعی کاری باشد ميگويند:"چيزي كه عوض دارد، گله ندارد"
گویند:شخصی به منزل دوستی رفت . صاحب خانه کاسه ای شیر نزد او نهاد و گفت :
میل فرمایید که ماست ، پنیر ، روغن و کره از شیر است .
میهمان بخورد و دم نزد و رفت و صاحب خانه را به خانه ی خود دعوت کرد . روز موعد یک " شاخه مو" نزد وی نهاد و گفت :
میل فرمایید که دوشاب ، حلوا ، شیره ، کشمش و غیره از همین عمل می آید !
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#قربون_چماق_دود_کشت_کاش_بده_جوش_پیش_کشت
یک روز مرد دهاتی می آید شهر برای فروش محصول و خرید اجناس خوردنی و بعضی لوازم کشاورزی. پس از فروش محصولات و دریافت پول، مایحتاج خود را می خرد و بعد از خوردن نان و ماست و پنیری که از ده با خود آورده، می رود دکان پینه دوزی و پینه دوز گیوه های او را وصله می کند، بعد خرش را هم نعلبند نعل می کند تا این کارها را می کند نزدیک غروب می شود.
با شتاب سوار الاغش می شود و در هوای سرد به طرف ده راه می افتد، نیم فرسخی که هن هن کنان می رود هوس می کند چپقی بکشد و گرم بشود در سابق چپق های نی ای بلندی بود که یک ذرع قد نی آنها بود.
مرد دهاتی چپق نئوی بلندش را در می آورد و چاق می کند و مشغول کشیدن می شود که صدای سم یک الاغ را از پشت سرش می شنود، به پشت سر نگاه می کند می بیند کدخدای ده سوار یک الاغ سفید تندرو است و به سرعت می آید با رسیدن به همدیگر سلام و حال و احوال می کنند، مرد دهاتی می بیند الاغ کدخدا قدم به قدم از خر او جلو می افتد بنا می کند به هن هن کردن و زنجیر محکمی به خر زدن، فایده نمی بیند، اوقاتش تلخ می شود آتش چپق نیمه کشیده را خالی می کند و نی چپق را به هوار خر می کشد و می گوید : «روزی 100 درم جو بشد می دم کوفت می کنی حالا باس از یه خر مردنی وامونی ؟»
کدخدا با شنیدن این حرف مرد دهاتی افسار الاغش را می کشد و شش شش کنان الاغ را نگاه می دارد و رو می کند به طرف مرد دهاتی و می گوید : «ای رفیق ! قربون چماق دود کشد کاش بده جوش پیش کشد» (کاه بهش بده جو هم ندادی ندادی)
#کاه_بهش_بده_جوهم_ندادی_ندادی
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#خروس_اگر_خروس_باشه_توی_راه_هم_می_خونه
يك نفر مهمان خونه ایی روستايی بود خروس چاق و چله ميزبان چشمشو گرفته بود
نصفه های شب دور از چشم همه بلند شد خروس رو گرفت و به راه افتاد صاحبخانه از خواب بيدار شد و گفت :حالا كه زوده داری ميری بمون تا خروس بخونه بعد برو
مهمان دزد در جوابش گفت:خروس اگر خروس باشه توی راه هم می خونه
دزد رفت و صاحبخونه از همه جا بی خبر گرفت خوابيد
صبح وقتی رفت سر لونه خروسه تازه فهميد ديشب مهمون بی معرفتش چی گفته.
مورد استفاده:
درباره كسانی به كار میرود كه حرفشان با عملشان یكی باشد.
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#خواهی_که_برریشت_نخندندبفرماتاخرت_محکم_ببندند
حکایت کرده اند که مردی الاغی خرید و پالان و خورجینی ، روی آن گذاشت و به همسرش گفت : " ای زن ، خوشحال باش که ما هم از امروز مَرکب داریم ، دیگر هرچه بخواهی از بازار شهر برایت می خرم ، حالا بگو چه می خواهی ؟ " زن خوشحال شد و از شوهر خواست که برای او میوه و پارچه و چیزهای دیگر بخرد . مرد به بازار رفت و ساعتی بعد مانده و ذله و با رنگ پریده برگشت . زن پرسید : " چی شد ؟ خندان رفتی و گریان برگشتی ؟ " مرد الاغش را گوشه حیاط رها کرد و گفت : " من دیگر به بازار نمی روم . "
زن گفت :" چرا ؟ مگر بازار شهر مار و عقرب دارد ؟ " مرد تکرار کرد : " گفتم که دیگر به بازار نمی روم ." زن نگران شد که چه شده و چرا شوهرش به بازار نمی رود . یک روز به او گفت : " امروز می خواهم با هم به بازار برویم . " مرد گفت : " حتی اگر تو هم به بازار بیایی ، من دیگر به آن جا نمی روم ". زن گفت : " چرا ؟ و آن قدر اصرار کرد تا عاقبت یک روز با هم راهی بازار شدند . نزدیک دهانه بازار ، مرد افسار الاغش را به تنه درختی بست و آنها داخل بازار شدند . از چند دکان چیزهایی خریدند و خواستند سراغ الاغشان بروند که سر و صدایی شنیدند . نگاه کردند و دیدند که الاغ درمیان جمعیت بازار ، به این طرف و آن طرف می دود و مردم می خندند . الاغ در حال فرار به آدمها تنه می زد و چیزهایی را که دستشان بود ، به زمین می انداخت . بعضی ها هم داد می زدند : " این الاغ بی صاحب ، مال کیست ؟ " مرد هرچه را که خریده بود ، به همسرش داد و گفت : " همین جا باش تا من الاغ را بگیرم ." او این را گفت و در وسط بازار شروع به دویدن کرد . الاغ که از سر و صدای مردم وحشت کرده بود ، تندتر از مرد می دوید . مرد آن قدر دنبال الاغ رفت تا آن را گرفت و برگشت . وقتی کنار همسرش رسید ، به او گفت : " دیدی چه شد ؟ فهمیدی برای چه به بازار نمی آمدم ؟ " زن خیلی خونسرد گفت : " این که چیزی نیست ، تازه همه اش تقصیر تو بود ." مرد گفت : " تقصیر من ؟ " زن گفت : " بله ، نه بازار تقصیری داشت ، نه الاغ زبان بسته، الاغ هرکس ممکن است فرار کند و مردم بخندند ، ولی تو بلد نیستی . " مرد با تعجب پرسید : " چی بلد نیستم ؟ " زن گفت : " بستن الاغ را . افسار الاغ را محکم ببند . مگر نشنیده ای که می گویند : " اگر خواهی که بر ریشت نخندند بفرما تا خرت محکم ببندند . "
از آن پس اگر کسی کارهایش را از همان آغاز درست انجام ندهد و باعث شود که مردم او را سرزنش کنند ، این ضرب المثل حکایت ِ حال او می شود .
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
📜 #ضرب_المثل
@zibastory👈
🔅 آب دست یزید افتاده است
در روزگار شاهان ستمگر، مأموران آبرسانی (میرابها) و شهرداریها با خباثت، سنگدلی و سختگیریهای ناروا، آسایش را از مردم میربودند. در چنین موقعی، نالهی مردم به آسمان بلند میشد که: « ما اسیر دست ستمگریم و آب در دست یزید افتاده است.»
این مثل کنایه است از اسیر شدن در دست ستمگر، سپرده شدن امور به دست مسئولان سختگیر و مقرراتی، قرار گرفتن سرنخ کار در کف اشخاص انعطافناپذیر، خسیس، خبیث، محتکر و گرانفروش؛ سنگدلانی که به مرگ دیگران و تب خود خشنودند.
+ این مثل به شکلهای زیر نیز رواج دارد:
✓ آب افتاده دست یزید.
✓ آب دست یزید افتاده
✓ آب به دست یزید افتادن(بودن)
✓ آب در دست یزید افتاده
✓ آب به دست شمر افتاده
✓ آب انبار به دست یزید افتادن
🔆 آب دریا به دهن سگ نجس نمیشود
پشت دیگران ازکسی بدگویی کردن
🔅 آب آبرو با خودش نمیرود.
🔆 آبادی میخانه ز بد مستی ماست.
🔅 آب اگر درنیاید نان که در میاید.
@zibastory👈
#ضرب_المثل
روزی گدایی مردی را بالا پشت بام خانه اش می بیند ، می گوید به من کمک کن، مرد می گوید حیف که پایین نیستم و نمی توانم بینیم و گرنه به تو کمک می کردم
چند روز بعد همان گدا، مرد را دم خانه می بیند و به گدا می گوید، پول هایم بالا پشت بام است اگر بالا بودم به تو کمک میکردم
گدا به او می گوید بالاتو دیدیم و پایینتم دیدیم
این ضرب المثل زمانی به کار می رود که بخواهند به کسی به گویند که تو را در همه موقعیت ها دیده ایم و به حرفت اطمینان نداریم
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
#ضرب_المثل
(رمال اگر غیب میدانست، خود گنج پیدا میكرد):
مورد استفاده:
در مورد افرادی به كار میرود كه ادعا میكنند از گذشته و آینده خبر دارند.
داستان ضرب المثل :
روزی روزگاری، رَمالی بود كه با چرب زبانی و چاپلوسی برای افراد ساده لوح، روزگار میگذراند. روزی مرد رمال سراغ تاجر ثروتمندی رفت كه خیلی به فكر مال اندوزی بود. رمال از این ویژگی تاجر استفاده كرد، و به تاجر گفت: اگر بخواهی میتوانم نقشهی گنج بزرگی را به تو بدهم. تاجر گفت: در ازاء چه چیزی حاضری نقشه را به من بدهی؟ رمال گفت: اگر به من پنج كیسهی پر از طلا بدهی من حاضرم نقشهی گنجی بزرگ كه شامل صدها كیسه طلا است را به تو بدهم. تاجر خیلی خوشحال شد و سه روز مهلت خواست تا این مقدار پول را تهیه كند و به مرد رمال بدهد.
فردای آن روز مرد تاجر به دكان یكی از تجار فهمیده و شریف شهر رفت تا پول جنسهایی كه به او فروخته بود را زودتر طلب كند و بتواند پول برای رمال فراهم كند. دوستش كه انتظار وصول طلب را پیش از موعد نداشت گفت اتفاقی افتاده كه به پول نیازمند شدهای، مرد تاجر از وعدهای كه مرد رمال به او داده بود صحبت كرد. تاجر فهمیده گفت: تو نباید حرفهای او را باور كنی و دارایی خود را به باد بدهی. اگر گنج به این بزرگی وجود داشت و او از مكان آن مطلع بود خودش میرفت و آن را پیدا میكرد. چرا باید نقشه چنین گنجی را در مقابل پنج كیسهی طلا به تو بدهد.
ولی تاجر ساده لوح كه فقط به گنج و طلا فكر میكرد، صحبتهای دوستش را نپذیرفت
گفت: بالاخره من طلبم را تا فردا میخواهم، من نمیتوانم این فرصت ثروتمند شدن را از دست بدهم.
تاجر كه نمیتوانست در آن فرصت كم طلب او را مهیا كند، به فكر فرو رفت و بعد از كلی فكر كردن راه حلی به ذهنش رسید. غروب به خانهی تاجر ساده لوح رفت و برای فردا نهار او و دوست رمالش را دعوت كرد. و گفت: اگر لازم شد من طلب شما را همان جا پرداخت خواهم كرد.
مرد رمال وقتی خبردار شد كه فردا نهار خانه تاجر دیگری دعوت شده است، بینهایت خوشحال شد و گفت حتماً او را هم میتوانم متقاعد كنم كه در ازاء چند كیسهی طلا مانند دوستش یك نقشه گنج دیگر از من بخرد.
فردای آن روز مرد تاجر نهار مفصلی تدارك دید و سفرهی مجللی ترتیب داد. همه چیز برای خوراك آن سه نفر حاضر بود كه غذای اصلی را خدمتكار خانه آورد. طبق دستور یك بشقاب پلو با ران مرغ تزیین شده بود برای مرد رمال آورده شد. مرد صاحب خانه تعارف كرد كه بفرمایید و غذای خود را میل كنید. رمال كه فكر میكرد اشتباهی شده و باید اعتراض كند كه چرا پلوی او گوشت ندارد كمی صبر كرد.
اما وقتی دید صاحب خانه و دوست تاجرش مشغول خوردن و صحبت كردن شدهاند، گفت: فكر میكنم خدمتكار اشتباهی كرده و گوشت غذای مرا نیاورده و با دست به پلو اشاره كرد. مرد صاحب خانه كه منتظر این لحظه بود، خدمتكار را صدا كرد و با لبخند گفت: گوشت غذای آقا را نشانش بده و خدمتكار گوشت را از زیر پلوها خارج كرد و نشان رمال داد. تاجر با مسخرگی گفت: رفیق تو گوشت زیر پلو را نمیبینی، پس چطوری نقشهی گنج به این دوست ساده لوح من میفروشی؟
رمال كه توقع این همه زرنگی و ذكاوت را نداشت از جایش بلند شد و با عصبانیت خانهی تاجر را ترك كرد.
تاجر فهمیده رو به دوستش كه مات و متحیر آنها را نگاه میكرد كرد
گفت: باز هم میخواهی طلبت را از من پیش از موعد وصول كنی و به دست رمال بدهی تا نقشهی گنج را به تو بدهد؟
#ضرب_المثل
(گر ملک این است و همین روزگار):
گر ملک اینست و همین روزگار
زین ده ویران دهمت صدهزار
روزی انوشیروان پادشاه ساسانی همراه با وزیرش بزرگمهر حکیم، از کنار روستایی میگذشتند. خانههای روستا خراب و ویران شده و مردمش آواره شده بودند. صدای آواز دو جغد به گوش شاه و وزیرش رسید. انوشیروان از بزرگمهر پرسید : «به نظر تو این دو جغد باهم چه میگویند؟ »
بزرگمهر که همیشه میخواست شاه را متوجه وظیفه و مسئولیتهایش نماید از فرصت استفاده کرد و پاسخ داد :《پادشاها، یکی از این دوجغد دارد دختر جغد دیگر را برای پسرش خواستگاری میکند.》
شاه خندید و گفت : 《چه جالب! مگرجغدها هم شیربها و مهریه میگیرند و دخترشان را شوهر میدهند؟》
بزرگمهر پاسخ داد :《بله این دوجغد هم دارند برسر شیربها چانه میزنند.》
شاه با کنجکاوی پرسید : " خوب چه میگویند؟ "
بزرگمهر گفت : " جغدی که دختر دارد به آن یکی میگوید اگر میخواهی دخترم را به پسرت بدهم باید چندین روستای خراب و ویران را به عنوان شیربها به من بدهی. "
شاه خندید و گفت : " چرا روستای خراب و ویران؟ "
بزرگمهر گفت : " چون جغدها به خرابهها علاقه دارند. هرجا خرابهای باشد جغد در آن زندگی میکند و آنجا را به عنوان خانهاش انتخاب میکند. "
شاه گفت : " جغد دومی پیشنهاد او را قبول کرد؟ "
بزرگمهر گفت : " آری قبول کرد. او به جغد اولی گفت که اگر پادشاه به همین شکل که امروز دارد بر مردم حکومت میکند به کارش ادامه دهد. کم کم تمام روستاها به ویرانه تبدیل میشوند و ساکنان آنها آواره میشوند.
آن وقت ویرانههای زیادی برجا میماند و من تمام آن خانههای خراب و ویران را به عنوان شیربها و مهریهی دخترت به تو میدهم ، میگوید :
گر ملک اینست و همین روزگار
زین ده ویران دهمت صدهزار
حرفهای بزرگمهر انوشیروان را به فکر فروبرد. متوجه شد که به خاطر بی توجهی او به مردم کشورش این روستا ویران و تبدیل به مسکن جغدها شده است. از این که به فکر مردم و رفاه و آسایش آنان نبوده است از خودش خجالت کشید و تصمیم گرفت از آن پس با عدالت پادشاهی کند.