:»بچه ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟«
و هنوز جمله اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره ها میلرزید. از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با وحشت از پنجره ها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی
دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به سرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد:
»هلی کوپترها اومدن!«
چشمان بی حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب می گفت :
»خدا کنه داعش نزنه!«
به محض فرود هلی کوپترها، عباس از پله های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر آب را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بسته ای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم
اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :
»همین؟«
عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره اش برگشته بود، جواب داد :
»باید به همه برسه!«
انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :
»خب اینکه به اندازه افطار امشب هم نمیشه!«
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :
»انشاءالله بازم میان.«
و عباس یال و کوپال لشگر داعش را به چشم
دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :
»این حرومزاده ها انقدر تجهیزات از پادگانهای موصل و تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!«
عمو کنار عباس روی پله نشست و با
تعجب پرسید :
»با این وضع، ایرانی ها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟«
و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :
»اونی که بهش میگفتن حاج قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرمانده های سپاه ایرانه.
من که نمیشناختمش ولی بچه ها میگفتن سردار سلیمانیِ!«
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به
ما دخترها مژده داد :
»رهبر ایران فرمانده هاشو برای کمک به ما فرستاده آمرلی!«
تا آن لحظه نام قاسم سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانی ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده اند که از عباس پرسیدم :
»برامون اسلحه اوردن؟«
حال عباس هنوز از خمپاره ای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :
»نمیدونم چی آوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش حتماً یه نقشه ای دارن!«
حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین
راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند.
عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله ها را سر هم کردند. غریبه ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :
»این خمپاره اندازه! داعشی ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با خمپاره میکوبیمشون!«
سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با رشادتی عجیب وعده داد :
»از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط دعا کن!«
ادامه دارد...
✍
#ف_ولی_نژاد
#امام_زمان
📕
#حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅