💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۸۳ بعد از یک ساعت دردودل با زهرا،... از زهرا ومادرش خداحافظی کرد و به خانه برگشت، در راه خانه بود که گوشیش زنگ خورد شماره ایران نبود به امید اینکه شهاب باشد سریع جواب داد؛ ــ شهاب تویی؟ صدای خنده ی شهاب در گوشش پیچید; ــ علیک السلام خانمی،ممنون خوبم شما خوبید؟ ــ لوس نشو شهاب ،میدونی از کی زنگ نزدی ،از نگرانی مردم و زنده شدم صدای شهاب جدی شد: ــ مگه نگفتم نگران نباش،حرف دکتر یادت رفت؟مگه بهت نگفت استرس برات خوب نیست ــ مگه دست خودمه شهاب نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ میدوم عزیز دلم میدونم ،اما اونجاآنتن نمیده الانم اومدم یکی از روستاهای اطراف، تو خوبی؟؟گچ دستتو باز کردی؟؟ مهیا نگاهی به دستش انداخت و گفت: ــ خوبم شکر ،آره دیروز با مریم رفتم گچشو باز کردم ــ مراقبش باش تا یه هفته ازش زیاد استفاده نکن ــ چشم ــ چشمت روشن،کجایی؟ ــ نزدیک خونمون،پیش زهرا بودم ــ حالش بهتره؟ ــ نه زیاد،چهار روزه که از بیمارستان مرخص شد ــ خداکریمه... مهیا.. ــ جانم ــ امشب عملیات خیلی مهمی داریم دعا یادت نره مهیا برای چن لحظه دلش فشرده شد و همان احساس چند روز پیش به او دست داد ناخوداگاه زمزمه کرد؛ ــ دلم برات تنگ شده شهاب که انتظار این حرف را نداشت سکوت کرد اما از بی قراری های مهیا او هم بی قرار تر شد ــ برمیگردم خیلی زود ــ برات دعا میکنم ماموریتت به خوبی تموم بشه و برگردی... من اینجا بهت نیاز دارم شهاب شهاب چشمانش را روی هم می گذارد و سعی میکند تمرکز کند که حرفی نزد که بیشتر مهیارا دلتنگ کند ــ برمیگردم عزیزم .الان باید برم دیگه مواظب خودت باش ــ شهاب مواظب خودت باش عملیات تموم شد حتما خبرم کن باشه؟ ــ چشم خانمی .من باید برم خداحافظ ــ خداحافظ مهیا در را باز کرد و با ناراحتی وارد خانه شد.. 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝