eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.5هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
8.4هزار ویدیو
563 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ شیرینی رو خیلی خوب بلدم درست ک
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ مامان نگاهی به بابا کرد بابا با سر گفتن که برن. مامان لبخندی زد و گفت: _بله بفرمایید از بابا هم اجازه گرفتن و داماد که لاغر و قد بلند بود و کمی پوستش سبزه بود با کت و شلوار مشکی بلند شد و فاطمه هم ایستاد و رفتن سمت اتاق تا حرفاشونو بزنن. توی این مدتی که رفتن محسن پذیرایی کرد و بابا هم کمکش کرد و نشست کنار بابا و همه حرف میزدن یکی از خانوما پرسید: _عزیزم چندوقته ازدواج کردید؟ _سه ماهه! _آخی پس تازه هم هست مبارک باشه خوشبخت بشید _بله ممنون سلامت باشید زمان خیلی دیر میگذشت نزدیک یکساعته هنوز نیومدن حسابی خسته شده بودم که بعد از کلی وقت اومدن با وارد شدنشون همه صلوات فرستادن و فاطمه کنارم نشست.‌ آروم بهش گفتم: _حالت خوبه؟ _آره خداروشکر _چطور بود؟! _نمیدونم باید فکرامو بکنم بعد از چند دقیقه خداحافظی کردن و گفتن که منتظر خبرن! بعد از رفتنشون محسن یکم نشست و بعد خداحافظی کرد و گفت : _فاطمه خانوم راحت نیستن میرم! قرار شد فردا بیاد دنبالم تا بریم خونمونو تمیز کنیم مامان گفت: _خاله بزار ماهم بیایم کمک خسته نشید عزیزم! _نه خاله هستیم خودمون انشاالله شما برای جهاز چینی بیاید مامان خندید و گفت: _باشه عزیزم هرجور راحتید انشاالله که همیشه خوشتون باشه! محسن خداحافظی کرد و رفت فاطمه چادرشو درآورد بابا ازش پرسید: _نظرت چیه؟ _نمیدونم بابا خوب بود ولی باید فکرامو بکنم _اره عزیزم قشنگ فکراتو بکن عجله‌ای نیست! _چشم فاطمه رفت توی اتاق تا لباساشو عوض کنه و منم کمک مامان ظرف هارو شستم و خونه رو جارو زدم یکم خورده شیرینی ریخته بودن و بعد از تموم شدن کارا رفتم توی اتاقم. انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد نصف شب چشمامو باز کردم دیدم یه نفر سیاه نشسته بالای سرم و چشماش برق میزنه جیغ زدم که یه پشتی خورد تو سرم. فاطمه گفت: _جیغ نزن چته؟ منم +فاااطمه چرا اینطوری میکنی نشستی زل زدی به من که چی؟ _چیکار تو دارم خوابم نمیبره! +چرا خب؟ _نمیدونم فکر و خیال +بخواب بابا یادت میره پشتمو کردم بهش و دوباره خوابیدم صدای اذان اومد مسجد کنار خونمونه برای همین صداش خیلی بلند و واضح همیشه توی خونه میپیچه بابا و مامان هم بیشتر وقتا مسجدن. دلم هوای مسجد کرد رفتم پایین بابا داشت وضو میگرفت _سلام بابا کجا میری؟ +سلام عزیزبابا مسجد! _منم میام +چه عجب باشه سریع اماده شو بریم مامانتم داره اماده میشه سریع پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا فاطمه داشت چادرشو سرش میکرد _به به کجا به سلامتی؟ +میخوام برم مسجد! _عه منم وایسا تا اماده بشم بریم! سریع رفتم سمت کمدم و لباسامو پوشیدم و رفتم پایین تقریبا چندماهی میشه که صبحا مسجد دسته جمعی نرفتیم وارد مسجد شدیم خیلی حال و هوای خوبی داشت کنار هم نشستیم و نمازو خوندیم و رفتیم خونه توی راه بابا سر به سر منو فاطمه میزاشت خندمون رفته بود بالا و رسیدیم خونه. خواب از سرم پرید اما هرجوری بود خوابیدم 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ مامان نگاهی به بابا کرد بابا ب
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ صبح با صدای بابا چشمامو باز کردم _پاشو حسنا محسن اومده دنبالت! انقدر خوابم میومد که متوجه نشدم بابا چی گفت صدای محسنو شنیدم که بالای سرم ایستاده دارم خواب میبینم! اومدم جابه جا بشم دیدم نه انگار واقعا خود محسن سریع از جام بلند شدم و نشستم _به به سلام علیکم خانوم خواب آلود ساعت خواب؟ _وااای سلام محسن ببخشید نمیدونم چرا انقدر خوابم برد! _فدای سرت پاشو آماده شو صبحانه بخور که کلی کار داریما! _چشم لبخندی زدم و از روی تختم بلند شدم.و آماده شدم و از مامان و بابا و فاطمه خداحافظی کردیم و رفتیم! _خب خانوم اول بریم کارت عروسیمونو سفارش بدیم و بعد بریم کجا؟ ادامه حرفش گفتم: _خونهههههه _عا باریکلا هردو خندیدیم رسیدیم دست محسن و گرفتم و رفتیم داخل یه خانومی اومد جلو و مدل های کارت ها رو نشون داد. اولین کارتی که آورد خیلی چشممو گرفت به محسن نگاهی کردم و گفتم: _این خیلی قشنگه! لبخندی زد و گفت: _اره خیلی خانومه که دید چی میگیم گفت _عزیزم عجله نکن مدل های به روز ترم داریم رفت و چندتا مدل دیگه آورد اما باز من فقط همون به دلم نشسته. محسنم نگاهم کرد و گفت: _کدومو؟ _همون اولیه! خانومه باز گفت _عزیزم این کار به روز تریه اونی که شما انتخاب کردید خیلی مثل این جدید نیست محسن گفت: _خانومم چشمش همینو گرفته همینو میخوایم کجا سفارش بدم؟! _چی بگم دیگه سلیقه شماست! محسن با لحن خیلی جدی گفت: _کجا باید سفارش بدم؟ راهنمایی کرد و رفت بالاخره به تعداد مهمون ها کارت رو سفارش دادیم و دوتا کارت هم اضافه تر از تعداد محسن سفارش داد! از مغازه بیرون اومدیم پرسیدم! _محسن! _جانم؟.. _چرا دوتا اضافه تر سفارش دادی؟ _حالا بعدا میگم بهت! _عههه همین حالا بگو! _بزار کارت‌ها که رسید دستمون چشم به روی چشم.. دیگه اصرار نکردم چون میدونم که بی فایده است. رفتیم خونه محسن ماشینو پارک کرد و رفتیم داخل _خاله خونه نیست؟ _نه صبح رفت خرید! محسن کلید رو گرفت جلوم و گفت: _برو خونه تا من برم طی و جارو و دستمال بیارم! کلیدو ازش گرفتم و چشمکی زدم و رفتم بالا درو باز کردم با ذوق نگاه به دور تا دور خونمون کردم نور گیر خیلی خوبی داره پنجره ها هم از بالا تا پایینن حتی توی آشپزخونه هم پنجره است! در اتاق ها رو باز کردم و توی ذهنم جای تخت خواب و آیینه رو مشخص کردم توی همین افکار بودم که صدای زنگ اومد از اتاق اومدم بیرون و از چشمی در نگاه کردم محسن بود! درو باز کردم نگاهی به سر تا پاش انداختم. خندید و گفت: _چیه! لباس کار پوشیدم دیگه! خیلی قیافش باحال شده بود دستمال به سرش بسته بود و لباسای کهنه پوشیده بود! همینطور هاج و واج نگاهش کردم گفت: _عه ببخشید خانوم اشتباه اومدم!؟ خندیدم و گفتم: _بستگی داره براچی اومده باشی برای پس گرفتن دلتون یا؟... خندید و گفت: _نه اونکه اصلا قابل شما رو نداره فعلا دنبال کار میگردم! از سر راه کنار رفتم داخل خونه شد و روی اپن نشست و به خونه اشاره کرد و گفت: _ظاهرا قراره امروز خیلی بهمون خوش بگذره هوم؟! رفتم کنارش و دستمالو دادم دستش و گفتم: _بلههه چه خوشیم بگذره بفرمایید پنجره هارو تمیز کنید! خندید و گفت: _گفتم قراره خوش بگذره ولی نه انقد خوشی زیاد که! 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ صبح با صدای بابا چشمامو باز کر
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ با کمک همدیگه خونه رو تمیز کردیم. محسن پنجره ها رو دستمال میکشید منم توی کابینت ها رو تمیز کردم و کل خونه رو به کمک هم درست کردیم کارهای راحت رو میداد من انجام بدم سخت‌ها رو خودش! بالاخره بعد از تموم شدن کارها با خستگی به کل خونه نگاه کردیم از تمیزی برق میزد! به محسن نگاهی کردم و خندیدم و گفتم: _ایوووول چقد کارگرمون خوب کار کرد! خندید و گفت: _نوکر حاج خانوم! _خب حاج اقا شما تا یکم بشینید من برم براتون چایی بیارم خستگیتون در بره! رفتم پایین خاله کنار پذیرایی خوابش برده بود آروم رفتم دوتا استکان برداشتم و چایی ریختم و نبات هم گذاشتم کنار سینی و رفتم بالا. محسن کنار پذیرایی دراز کشیده بود رفتم جلو و گفتم: _عه اینو از کجا آوردی؟ _از حیاط اوردم یکم استراحت کنیم چی آوردی برامون خانوم؟ لبخندی زدم و گفتم: _چایی! خندید و گفت: _به به دست شما درد نکنه! _قربان شما کنار محسن نشستم و چایی رو خوردیم و یکم دراز کشیدیم خوابمون برد از خستگی. چشممو باز کردم دیدم همه جا تاریکه و هیچی پیدا نیست! نشستم و نگاه به محسن کردم خواب بود! بلند شدم و چراغ ها رو روشن کردم که محسن بیدار شد _حسنا کجایی؟ از راه رو اومدم بیرون و گفتم: _اینجام! _ساعت چنده.؟ نگاهی به گوشیم انداختم _ساعت نُه و نیم _اوه چقدر خوابیدیم بلند شدیم و محسن حصیر رو جمع کرد و منم سینی چایی رو برداشتم و رفتیم پایین محسن آروم چند ضربه به در زد و رفت داخل. حسن اقا روی مبل دراز کشیده بود با دیدنم بلند شد و نشست! رفتم جلو و دست دادم بهش و خاله از آشپزخونه گفت: _اومدید؟ محسن گفت: _بله مامان جان! _بیا عزیزم منتظر بودیم تا شام بخوریم سینی رو بردم توی آشپزخونه و کمک خاله ترشی ها رو توی ظرف ریختم و سفره رو آماده کردیم و چیدیم. حسن اقا گفت: _خب به سلامتی امروز خونه رو تمیز کردید؟ محسن لقمشو قورت داد و گفت _بله دیگه تمیزش کردیم پس فردا جهیزیه رو بچینن! _مبارک باشه _ممنون بابا جان سفره رو جمع کردیم و به محسن گفتم دیگه دیره و برم خونه با حسن آقا و خاله خداحافظی کردم و رفتم خونه. با محسن خداحافظی کردم و رفتم درو باز کردم و رفتم داخل. فاطمه لبخند به لب داشت و گفت _خب خب خوبه ماشاالله همیشه هم بیرونی بزار نوبت منم میشه! +باشه شما خواستگار نپرون برید بیرون _دیگه نمیپرونم +عههه جواب دادی؟ _حالا دیگه! +خیلی بدی برو نبینمت خندید و گفت: _باشه باشه میگم اره قبول کردم جیغ زدم و پریدم بغلش 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ۱۰۴۲🌷 🌿زیارت آل ی
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 ۱۰۴۳🌷 🌿زیارت آل یاسین🌿 ✨السَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَ الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَ الْغَوْثُ وَ الرَّحْمَةُ الْوَاسِعَةُ وَعْداً غَيْرَ مَكْذُوبٍ✨ ☘«...وَ الْغَوْثُ....»؛ «و ای فریادرس بی کسان و درماندگان» 💠در دعای ندبه فراز «فَأَغِثْ يَا غِياثَ الْمُسْتَغِيثِينَ عُبَيْدَكَ الْمُبْتَلى، وَأَرِهِ سَيِّدَهُ يَا شَدِيدَ الْقُوَى، وَأَزِلْ عَنْهُ بِهِ الْأَسَى وَالْجَوَى» «پس ای فریادرس درماندگان، به فریاد بنده کوچک گرفتارت برس و سرور او را به او نشان بده‌، ای صاحب نیروهای شگرف ،به دیدار سرورش، اندوه و سوز دل را از او بزدای» 💠اين فراز از دعای ندبه به دلتنگی و خشک‌سالی وجود زائر اشاره دارد که با فریادرسی امام و بارش باران رحمت مسیر بندگی برای او با نشاط و شاداب می‌گردد. 💠 در یکی از توقیعات امام می‌فرمایند: " به ما خبر رسیده در امر ولایت ما سرگردان شده‌اید. این امر ما را ناراحت کرده است نه برای خودمان زیرا که ما محتاج شما نیستیم بلکه شما محتاج ما هستید و از طریق ما، بندگی شما صورت می‌گیرد." 💠خطر شک و تردید نسبت به ولایت امام باعث غصه و اندوه امام می‌گردد زیرا جدایی فرزندان از پناه پدری مهربان، خروج از جاده شریعت و انسانیت است. 💠 ایشان همواره دست به دعا بلند کرده‌اند تا فرزندان گریز پا را به پناه و کهف ولایت بازگردانند. ☀️«امام مظهر رحمت واسعه الهی است» ☘«وَ الرَّحْمَةُ الْوَاسِعَةُ» 💠«الرَّحْمَةُ» لطف و بخشش برای رفع نیازمندی‌ها است.اما نسبت به خداوند فضل و رحمتی است که شامل تمام بندگان می‌شود. 💠 رحمت الهی گسترده و فراگیر است امری است که خدای سبحان بر خود واجب كرده است: 🔸 «كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ» «پروردگارتان بر خود رحمت را ثبت و لازم نموده است» 💠 همچنان که در دعای سحرهای ماه مبارک رمضان آمده است:«اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ مِنْ رَحْمَتِکَ بِأَوْسَعِهَا وَ کُلُّ رَحْمَتِکَ وَاسِعَةٌ. اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِرَحْمَتِکَ کُلِّهَا» ☘️ خداوند دارای رحمت واسعه بوده، چنین رحمتی همتا ندارد. 💠هم‌چنین دارای رحمت خاص است که در مقابل آن غضب او قرار دارد: «یَا مَنْ سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَهُ»؛ «ای خدایی که رحمتت از قهر و غضبت سبقت گرفته است» 🔸«اقسام رحمت» 💠 رحمت الهی دو گونه است: 🔷🔶 ۱-رحمت ذاتی يا رحمت مطلق،رحمتی است که همه كس را فرا می‌گيرد و به مؤمن و کافر هر دو می‌رسد. 🔷 امام تجلی رحمت واسعه خداوند است که قطع ناشدنی است.تمامی مخلوقات از این رحمت واسعه بهره‌مند می‌شوند. 🔷 نام مقدس «رحمان» بیانگر بخشندگی مطلق و رحمت بی‌قید و شرط الهی است. 🔷در دعای توسل می‌خوانیم: «یَا أَبَاالْقَاسِمِ یَا رَسُولَ اللَّهِ یَا إِمَامَ الرَّحْمَةِ» 🔷همچنین خداوند سبحان می‌فرماید: «وَ ما اَرْسَلْناکَ اِلاَّ رَحْمَةً لِلْعالَمینَ» 🔶🔷 ۲- رحمت مقید: اين رحمت مقید به استحقاق بنده است به سبب تقوا و فضیلت و...، شایستگی آن را دريافت می‌كند. ‌‌‌ 👈 .... قسمت اول مهدی شناسی👇 https://eitaa.com/zohoreshgh/55160 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ با کمک همدیگه خونه رو تمیز کرد
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ هُلم داد عقب و گفت _چته لِهَم کردی دیونه! _من چمه؟ بابا خوشحالم که بالاخره داری از ترشیدگی درمیای بعدم زدم زیر خنده. با مشت زد توی بازوم و گفت: _ترشیده عمته! _عه عه به عمه من توهین نکنا و اگرنه به عمت توهین میکنم بعدم دوتامون بلند خندیدیم _مامان کجاست؟ _تو اتاقه داره با تلفن حرف میزنه! _با کی؟ _با مامان محمدعلی! _اوهوع محمد علی دیگه؟ _واای حسنا دلم داره شور میزنه توام رو مخ منی با مامان آقای صفاری خوب شد!؟ _عا یکم میشه تحملش کرد خیلی خوشم میاد سر به سرش بزارم و باهاش شوخی کنم اونم هیچوقت حوصله شوخی های منو نداره مهم نیست من کار خودمو میکنم مامان از اتاق اومد بیرون و گفت: _چه خبرتونه انقدر سر صدا میکنید! اصلا نفهمیدم چی گفتم فاطمه رفت جلو و گفت: _خب مامان حالا چیشد؟ نگاهی به فاطمه کردم و با خنده گفتم: _میگم ترشیده ای بگو نیستم فاطمه با عصبانیت گفت: _مامان یه چیزیش میگما! براش زبون در آوردم اومد با پشتی بزنه تو سرم که مامان گفت _چرا بهم میپرین خجالت بکشید مثلا دوتاتون دیگه دارید عروس میشید انقدر که شما بچه این علی نیست! _ببخشید مامان حالا چی گفت خانم صفاری؟ _هیچی خیلی خوشحال شد و گفت پس فردا بیان برید آزمایش گفتم نه! _چرا؟! _پس فردا باید جهیزیه حسنا رو بچینیم سرمون شلوغه با خنده گفتم: _مامان حالا فاطمه خیلی هم مهم نیستا نبودم نبود فاطمه فقط نگام کرد و زیر لب خط و نشون کشید. مامان گفت: _حسنا چرا هنوز با چادر نشستی برو لباساتو عوض کن انقدر خسته بودم و از خبری که شنیدم خوشحال که کلا یادم رفت لباسامو عوض کنم _چشم مامان الان میرم _چیکار کردید امروز؟ _خونه رو تمیز کردیم دیگه کاری نداره فقط مونده جهیزیه و کارت دعوت هم سفارش دادیم _عه کارت ها کی میاد؟ _گفت شنبه میاد رفتم توی اتاقم و لباس هامو عوض کردم و از خستگی خوابم برد! با تکون های فاطمه چشمامو باز کردم و گفتم: _بله؟ _نمازه نمیخوای پاشی؟ _عه نماز مغربه؟ _اووو صبح بخیر ایران! نماز صبحه کجایی؟ از جام بلند شدم فکر نمی‌کردم خوابم برده باشه انقدر نگاهی به ساعت کردم ساعت چهار و نیم صبح بود فاطمه چادر مشکی پوشیده بود و آماده بود _کجا به سلامتی؟ _با بابا میخوام برم مسجد میای؟ _نه حال ندارم خستم برو فاطمه از اتاق رفت بیرون و وضومو گرفتم تا نمازمو بخونم سجادمو پهن کردم یهو دلم گرفت برای اینکه فقط یه هفته دیگه توی این اتاق میخوابم و کل روز و شبم رو تو این خونم دلم برای شیطنتام با فاطمه تنگ میشه برای مهربونی های مامانم و بابام و بازی های علی... چند قطره اشک روی گونم افتاد اشکامو پاک کردم و نمازمو خوندم 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ هُلم داد عقب و گفت _چته لِهَم
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۱۳‌ و ۱۱۴ قرار شد امروز کارت هایی که برای عروسی سفارش دادیم برسن! با محسن رفتیم و کارت ها رو تحویل گرفتیم هنوز ماجرای اون دوتا کارت اضافه توی ذهنم یه علامت سوال بزرگ ایجاد کرده دیگه نتونستم تحمل کنم پرسیدم: _محسن! _جان دلم؟ _میشه الان بگی اون دوتا کارت که اضافه تر سفارش دادی ماجراش چیه!؟ _بابا ایول به این حافظه بلند خندید زدم روی پاش و گفتم: _مگه میشه یادم بره انقد که این چندوقته فکرم مشغول بود بگو دیگه _باشه باشه میگم _خب میشنوم! _من قبل از ازدواجمون خیلی به این فکر میکردم که چیکار کنم که مجلس عروسیم بدون گناه باشه و نگاه امام زمان بدرقه راهمون باشه تا همین چندوقت پیش هم خیلی بهش فکر کردم تا اینکه کتاب شهید حمید سیاهکالی رو خوندم که چه عهد قشنگی باهم بستن که مجلسشون دور از گناه باشه با تعجب پرسیدم: _خب عهدشون چی بود؟ _عهد بسته بودن سه روز روزه بگیرن که گناهی توی مجلس نباشه حالا هستی که ماهم این عهدو با هم ببندیم؟ از اینکه محسن انقدر به فکر حلال و حرومه خیلی خوشحالم از این تصمیمی هم که گرفته بود ته دلم خالی شد و اشکم ریخت پاک کردم که محسن اشکامو نبینه. با خوشحالی گفتم _اره که هستم چرا نباشم تا آخرش تا هرجایی که تو بگی هستم محسن لبخند قشنگی بهم زد و چشماشو باز و بسته کرد و دستمو گرفت توی دستش و گفت: _ماجرا اون دوتا کارت اضافه هم اینه که دلم میخواد اقا امام زمان هم توی مجلسمون دعوتشون کنم دلم میخواد یه کارت دعوت ویژه آقا بزارم کنار تا اقا ما رو قابل بدونن و تشریف بیارن اون یکی کارت هم که بمونه یادگاری برای خودمون از ته دلم خدارو بخاطر اینکه محسنو بهم داده شکر کردم اگه من به محسن نمیرسیدم دیگه کی بهتر از محسن نصیبم میشد؟ کارت ها رو بردیم خونه ما و خاله هم اومد خونمون تا مهمون ها رو دعوت کنیم خرید عروسی و لباس عروسم عصر قراره بریم که خرید کنیم! همه کارت ها نوشته شد و قرار شد محسن ببره پخش کنه و دعوت کنه بالاخره کارت ها پخش شد و خرید و لباس عروس هم انجام دادیم و رسید روز چیدن جهیزیه صبح زود با مامان و فاطمه رفتیم خونه خاله یا همون خونه خودمون تا وسیله ها رو بچینیم علی هم رفت خونه دوستش تا بازی کنن و اذیت نکنه بابا و محسن رفتن تا وسیله ها رو بار بزنن و بیارن مامان و فاطمه اومدن و خونه رو دیدن مامان گفت: _خیلییی قشنگ شده عزیزم مبارکت باشه خیلی هم دلباز و با صفاست _ممنون مامان جان فاطمه هم خنده ای کرد و گفت: _نه بابا همش سلیقه تو و محسنه؟ نگاهش کردم و با خنده گفتم _عا مگه چشه از حسودی چشمات داره در میاد _نه بابا حسودی چیه اصلا خوشم نیومد _مهم نیست بعدم زدم زیر خنده مامان گفت: _لا اله الله باز شروع کردن دعوا رفتم جلو و مامانمو بوسیدم و گفتم: _قربونت برم دعوا نیست که شوخی میکنیم مگه نه فاطمه؟ فاطمه خندید و گفت: _نه! آروم زیر لب گفتم: _باشه نشونت میدم صبر کن 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۱۳‌ و ۱۱۴ قرار شد امروز کارت هایی که بر
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ خاله منقل اسفند رو اماده کرد صدای ماشین اومد که بابا داشت هدایتش میکرد به سمت خونه خاله رفت جلو و اسفند رو داد دست محسن و اومد داخل از پشت پنجره خونه خاله داشتیم نگاه میکردیم خیلی ذوق دارم از اینکه قراره خونمون چیده بشه! زیر لب صلوات میفرستادم و هول داشتم که همه چیز به خوبی تموم بشه مامان اومد جلو و گفت: _بسه دیگه انقد وایسادی پشت پنجره بیا یه ذره بشین حالت بد میشه _نه مامان خوبه _به زن‌دایی بگم بیاد کمک؟ _نه مامان نمیخواد خودمون هستیم گناه دارن خسته میشن _اره خودمون که هستیم اما میدونی چقدر بیشتر باید وایسیم تا تموم بشه من به زنداییت و دوتا زنعمو هات زنگ زدم بیان کمک نگاهی به مامان کردم و گفتم: _قربونت برم شما که زنگ زدی دیگه چرا نظر میخوای؟ مامان خندید و گفت: _نمیدونم گفتم ببینم چی میگی دیگه از کنار پنجره اومدم کنار و نشستم کنار فاطمه و گفتم: _کی قرار شد برید آزمایش؟ _بعد عروسیت هفته دیگه وسیله ها رو بردن و در باز شد و محسن خسته و خاکی و بهم ریخته اومد داخل از دیدنش دلم سوخت که انقدر خودشو خسته کرده رفتم جلو و گفتم: _سلام عزیزم خسته نباشید! لباسشو تکوند و با لبخند خسته ای گفت: _به به سلام حاج خانوم درمونده نباشی با تمام عشقم نگاه توی چشماش کردم و خاله اومد جلو و با محسن دست داد توی این موقعیت دلم میخواد خودم برم براش شربت بیارم تا خستگیش در بره! سریع رفتم سمت آشپزخونه و شربت درست کردم محسن هنوز دم در ایستاده بود و هرچی مامان و خاله میگفتن بشین میگفت لباسام کثیفه همینطوری خوبه رفتم جلو و با لبخند شربتو دادم بهش و ازم تشکر کرد قشنگ همون عشقی که توی چشمام هست رو با تموم خستگی هاش توی چشماش دیدم مامان به محسن گفت: _خاله فداتشم بی زحمت میری خانوم جون رو بیاری زنگ زد گفت میخواد بیاد محسن لبخندی زد و گفت: _چشم حتما الان میرم شربتو یه نفس همشو خورد و گذاشت توی سینی و تشکر کرد و گفت: _خب برم دنبال خانوم جون و بیام نگاهی بهش کردم و گفتم: _منم میام! _باشه عزیزم دم در منتظرم سریع بیا اماده بودم باید فقط چادرمو سرم میکردم که رفتم توی اتاق محسن و سریع چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون محسن توی ماشین نشسته بود درو باز کردم و نشستم _سلاااام من اومدم _سلاااام خوش اومدی خانوم! نگاهی به چشمای خستش کردم و گفتم: _بمیرم چقدر خسته شدی خندید و گفت: _نه بابا ظاهرم غلط اندازه وگرنه از درون کلی انرژی دارم اگه زن‌دایی و زن عموهات نبودن خودمم میومدم کمکت که خسته نشی دستمو گذاشتم روی دستش و گفتم: _شما به اندازه کافی کمک من کردی بعدم دلم میخواد غافلگیرت کنم خونه رو بچینم بعدا بیای ببینی خندید و گفت: _اینم حرفیه چشممم من میمونم پایین تا شما خونمونو بچینی! ماشینو روشن کرد و رفتیم تا خانوم جون رو بیاریم 🌟ادامه دارد.... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ۱۰۴۳🌷 🌿زیارت آل ی
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 ۱۰۴۴🌷 🌿زیارت آل یاسین🌿 ✨السَّلَامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَ الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَ الْغَوْثُ وَ الرَّحْمَةُ الْوَاسِعَةُ وَعْداً غَيْرَ مَكْذُوب✨ ✨سلام بر تو اى پرچم برافراشته و دانش ریزان و فریادرس خلق و رحمت وسیع حق، و آن وعده‌اى كه دروغ نشود.✨ 💠 نام مقدس «رحیم» نمایان‌گر مهربانی مطلق و رحمت مخصوص خداوند است که بندگان مؤمن را شامل می‌گردد. 💠البته برای دریافت هر یک از مراتب رحمت الهی قابلیت لازم است. مانند نور خورشید که همه جا را در بر می‌گیرد اما هر چه اجسام به خورشيد نزدیکتر باشند و موانع کمتر باشد، از فیض بیشتر استفاده خواهند كرد.  ☘«توانمندی با دریافت رحمت واسعه امام» 💠فردی که در اثر تقوا از گناه و معصیت کناره می‌گيرد، خود را بلاواسطه به نور خورشید وجود امام نزديك می‌کندرحمت بيشتری دريافت می‌ نمايد. ☘«وَرَحْمَتِى وَسِعَتْ كُلَّ شَىْ‏ءٍ فَسَأَكْتُبُهَا لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَالَّذِينَ هُم بِايَتِنَا يُؤْمِنُونَ‏»  ☘ «و رحمتم همه چیز را فراگرفته؛ و آن را برای آنها که تقوا پیشه کنند، و زکات را بپردازند، و آنها که به آیات ما ایمان می‌آورند، مقرّر خواهم داشت!» 📔 سوره مبارکه اعراف، آیه ۱۵۶ 💠رحمت دنیا و آخرت انسان را تحت پوشش قرار می‌دهد. 💠 رحمت واسعه حضرت میان بندگان تفاوتی نگذاشته و همه مخلوقات را فرا می‌گیرد. 💠لیکن هر کس به میزان استعداد، ایمان و تقوای خود، از رحمت واسعه امام بهره‌مند می‌شود. دراین هنگام زمین وجودی او کشتزار فضائل اخلاقی و کمالات الهی می‌‌گردد. ☘️ حضرات معصومین علیهم‌السلام مظاهر رحمت خدای سبحان‌اند. در روايات آمده است:   🔆 «إِنَّا أَهْلَ الْبَيْتِ شَجَرَةُ النُّبُوَّةِ وَ مَوْضِعُ الرِّسَالَةِ وَ مُخْتَلَفُ الْمَلَائِكَةِ وَ بَيْتُ الرَّحْمَةِ وَ ......» 🔆 «ما خاندان، درخت نبوتیم و جایگاه رسالت و محل رفت‌وآمد ملائک و خانۀ رحمت و....هستیم» 📗 الکافي، ج ۱، ص ۲۲۱ 💠 فراگیر بودن این رحمت از مرز زمان و مکان فراتر است. وجود مقدس حضرت ولی عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه با استمرار دوران امامت «رحْمَةُ اللهِ الْوَاسِعَة» بودن خویش را به‌صورت گسترده به نمایش گذاشته‌امام عصر مظهر رحمت رحمانی خدای سبحان است كه سراسر گیتی را پر از عدل و داد خواهند کرد. 💠خداوندسبحان به پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله می‌فرماید: 🔆 «فَإِنْ کَذَّبُوکَ فَقُلْ رَبُّکُمْ ذُو رَحْمَةٍ واسِعَةٍ» 🔆 «اگر تو را تکذیب کردند به آنان بگو پروردگار شما صاحب رحمت واسعه است» 📔 سوره مبارکه انعام، آیه ۱۴۷ 💠 رحمت واسعه خداوند سراسر گیتی را فراگرفته و به‌صورت تام تجلی می‌کند و مردم در برابر او خاضع و خاشع می‌گردند. 🔆 «إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِيبٌ مِنَ الْمُحْسِنِينَ»؛ «قطعاً رحمت خداوند به نيكوكاران نزديك است.» 💠 «الرحمه الواسعه» خداوند به‌صورت معرفه به‌کار رفته، واين امر دلیل بر اين است كه همه از جلوه رحمانیت و رحیمیت خداوندسبحان آگاه هستند و در حقيقت حضرت را می‌شناسند. 💠رحمت وجود حضرت سراسر زندگی را فرا گرفته اما گاه انسان از او اعراض مي كند و به‌ او به صورت نکره و ناشناخته نگاه مي كند. لکن بر اساس فطرت انسانی این رحمت واسعه همواره قابل شهود و شناخت است. ✨ به دریا بنگرم دریاتُ بینم ✨ به صحرا بنگرم صحراتُ بینم ✨ به دریا و بر و کوه و در و دشت ✨ به هر جا بنگرم آن‌جا تو بینم ‌‌‌ 👈 .... قسمت اول مهدی شناسی👇 https://eitaa.com/zohoreshgh/55160 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ خاله منقل اسفند رو اماده کرد ص
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ خانوم جون رو سوار کردیم و مامان زنگ زد و گفت که وسیله ها رو دارن میچینن محسن سریع رفت تا زود برسیم رسیدیم و محسن رفت پایین و دست خانوم جون رو گرفتم و آروم از پله ها کمکش کردم و بردمش بالا از همون پشت در همش میگفت: _ماشاالله مبارکتون باشه مادر انشاالله خوشبخت بشید _سلامت باشید خانوم جون بفرمایید! درو باز کردم بسم الله گفت و وارد شد و مامان و خاله اومدن جلو با خانوم جون دست و روبوسی کردن نگاهی به آشپزخونه کردم یخچال و ماشین لباسشویی سر جاش بودن و مبل و فرش و بقیه وسایل هم وسط خونه چادرمو در آوردم و توی اتاقم رفتم تخت هم وصل کرده بودن و همینطوری گذاشته بودن وسط اتاق از اتاق اومدم بیرون و گفتم: _عه مامان تخت رو کی وصل کرده؟ _بابا و کارگرا و حسن آقا هم یخچالو وسیله ها دیگه رو گذاشتن هم تخت رو _عه دستشون درد نکنه فاطمه توی آشپزخونه روی صندلی ایستاده بود و داشت ظرف ها رو توی کابینت های بالا جا میداد نگاهی کرد و گفت: _خسته نشی عروس خانم؟ _چرا اتفاقا خیلی خستم! _رو که نیست سنگ پا قزوینه و بلند خندید منم خندم گرفت و رفتم توی آشپزخونه و کمک مامان کابینت های پایین رو شروع به چیدن کردم به گفته خاله و مامان گفتن اول آشپزخونه تموم بشه بعدا پذیرایی و اتاق خواب ها رو تمیز کنیم! مشغول کار کردن بودیم که زنگ خونه خورد اومدم برم درو باز کنم که خاله رفت پرسیدم: _کیه خاله؟ _نمیدونم پیدا نیستن انگار کسی نیست! صدای زنگ واحد بلند شد خاله درو باز کرد و زندایی و زن عمو طاهره و زن عمو گلی اومدن داخل به احترامشون با مامان و فاطمه رفتیم جلو و دست و روبوسی کردیم و زن عمو ها و زندایی نگاهی به کل خونه انداختن و زن دایی گفت: _خوبه! فکر نمیکردم این خونه اینطوری بشه اخه خیلی کار داشت و داغون بود زندایی بیشتر وقتا تیکه میندازه و یکمم حسودی میکنه برای همینه بیشتر وقتا که جمع میشیم خانوم جون بهش نمیگه بیاد! لبخند نمایشی زدم با وجود اینکه داشتم از درون بخاطر حرفش حرص میخوردم که خاله گفت: _کجاش داغون بود؟ نصفه نیمه بود فقط که خداروشکر الان کامل شده و خیلی هم قشنگه مبارکشون باشه زندایی گفت: _اره واقعا قشنگ شده حالا کاغذ دیواریا سلیقه کی هست؟ خیلی قشنگش کرده خاله گفت: _سلیقه صاحب خونه! زن‌دایی دیگه چیزی نگفت و اومد کمک برای همین دلم نمیخواست کسی بیاد کمک خودمون میتونستیم جمع کنیم به اصرار مامان بود که دعوتشون کرد! _حسنا تو برو اتاق خوابتو بچین و کمدا رو زن عمو ها و زندایی هم وایمیسیم آشپزخونه رو کامل میکنیم خودمم خیلی دلم میخواست اول اتاقمو بچینم برای همین قبول کردم و رفتم توی اتاق کمد دیواری ها سفید بودن و میز آرایش هم سفید سفارش دادم با تختمون همه لباس هامو جمع کرده بودم توی ساک با وسیله هایی که از خودم بود و محسن لباس ها خودمو درآوردم و با همه سلیقم و خیلی منظم چیدم توی کمد و یکی از کمدها رو برای لباس های خودم گذاشتم و یکی هم برای لباس های محسن و اونا هم خیلی قشنگ و با سلیقه چیدم کمد و کشوها رو تموم کردم و رو تختی که رنگ مبل هام آبی یخی بودن رو از کاورش در آوردم و روی تخت پهنش کردم چراغ های قشنگ تزئینی هم که کناف کاری شده بودن روشن بود و خیلی جلوه قشنگی میداد اتاق چیده شد و خیلی قشنگ بود رفتم عقب و از دور نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم خیلییی قشنگ شده ایول به خودم از اتاق اومدم بیرون مامان نگاهی بهم کرد و گفت: _تموم شد؟ _بله _خسته نباشی عزیزم _سلامت باشی مامان شما خسته نباشید! آشپزخونه تموم شد؟ _اره عزیزم خاله و فاطمه اومدن بیرون از آشپزخونه و نگاهی به آشپزخونه کردم خیلییییی قشنگ شده! میز ناهار خوری هم وسط آشپزخونه گذاشته بودن و چینی و ظرف ها هم روش بود همون صبحانه خوری های قلبی صورتی با قوری که وسط میز بود 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ خانوم جون رو سوار کردیم و ماما
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ و وسیله برقی ها و تزئینی ها هم روی کابینت ها چیده بودن خیلی خوشحالم از اینکه انقدر همه چیز قشنگ شده محسن ببینه حتما کلی ذوق میکنه! خاله گفت: _خب دیگه پذیرایی رو بچینیم و فقط یه اتاق دیگه مونده که تموم بشه ساعت سه ظهره و از هفت صبح تاحالا داریم کار میکنیم بازم خداروشکر همه چیز سریع پیش رفت! سه تا فرش دوازده متری میخورد پذیرایی مامان و خاله پهن کردن پرده ها هم دیشب نصب کرده بودن که همرنگ مبلم و فرشا بود آبی یخی! مبل ها رو جلوی پرده ها چیدیم و تلوزیونو که با کناف جاشو در آورده بودن گذاشتیم تا بعدا محسن نصبش کنه و ساعت دیواری سفید رنگم کنار سالن گذاشتیم که ساعت پیدا باشه و مجسمه های تزئینی رو درآوردم از جعبش و روی میز مبل چیدم و تابلوی عکس وان‌یکاد هم روی دیوار گذاشتیم ویترین هم کنار مبل ها گذاشتیم و ظرف ها رو داخلش چیدیم پذیرایی هم تموم شد و با فاطمه رفتیم و اون یکی اتاق رو چیدیم میز مطالعه رو کنار دیوار زیر پنجره گذاشتیم و صندلی هم جلوی میز و کتابخونه هم محسن درست کرده بود و همه کتاب های خودمو محسن رو چیدم داخل کتابخونه! و میز چرخ خیاطی هم یه گوشه گذاشتم! همه چیز خیلی قشنگ و شیک چیده شد و من از ته دلم داشتم ذوق میکردم! خاله رفت پایین و شربت و شیرینی درست کرد و آورد بالا و به همه داد و بعد هم همه رفتیم پایین تا ناهار بخوریم! حسن اقا توی آشپزخونه بود رفتم جلو و گفتم: _سلام بابا خوبید! _سلام دخترم الحمدلله تموم شد؟ _بله تموم شد دیگه _خسته نباشید مبارکتون باشه! _ممنون سلامت باشید محسن کجاست؟ _توی اتاقشه خسته بود رفت بخوابه رفتم توی اتاق و درو آروم باز کردم روی تختش خوابیده بود رفتم کنارش نشستم دلم نیومد بیدارش کنم! همینطوری نگاهش میکردم که اومد تکون بخوره چشماشو باز کرد و بلند شد _عه سلام تموم شد؟ _سلام عزیزم بلهههههه _خسته نباشید خانوم! _درمونده نباشی آقا _ناهار آماده است بلند شو بریم غذا بخوریم _باشه الان میام _پس من میرم کمک شما بیا _باش رفتم بیرون سفره چیده شده بود و همه نشسته بودن سر سفره نگاهی به خاله کردم و گفتم: _واای شرمنده خاله همه زحمت ها هم افتاد گردن شما! _نه عزیزم این چه حرفیه کدوم زحمت بیا بشین خسته شدی _چشم محسن هم از اتاق اومد بیرون و سلام کرد و نشست سر سفره غذا رو خوردیم.و همه کمک هم سفره رو جمع کردیم و محسن نزاشت کسی ظرف ها رو بشوره هرچی اصرار کردم برم کمکش نزاشت و تنهایی همه ظرف ها رو شست! زندایی و زن عموها خداحافظی کردن و با محسن و مامان و خاله ازشون تشکر کردیم و رفتن مامان و فاطمه هم گفتن که دیگه خستن و میخوان برن بابا داره میاد دنبالشون نگاهی به محسن کردم و گفتم: _محسن! _جانم؟! _انقدر خونمون قشنگ شد _خیلی دلم میخواد ببینم چطوری شده! _بریم ببینی؟ _بریم! با محسن رفتیم تا محسن بالا رو ببینه راه رفت و آمد خونمون از خونه خاله اینا جداس! محسن کلید انداخت روی در و درو باز کرد و از پله ها رفتیم بالا به پله آخر که رسید گفتم: _عه عه نداریما! برگشت و گفت: _چی نداریم!؟ _نشد دیگه هرچیزی یه آدابی داره اقا محسن خان! خندید و گفت: _چه آدابی؟ _اِهِم اِهِم عرضم خدمتتون که استادمون یادمون داده وقتی خونه نو درست میشه چشم عروس خانمو میبندی تا خونه رو یهو ببینن! _خب عروس خانم که خونه رو جا یه بار صدبار دیدن! _خب الان نوبت اقا دوماده که این آداب رو رعایت کنه! 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ و وسیله برقی ها و تزئینی ها هم
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ _چشم.. حالا ادابش چیه؟ _خب چشماتو ببند تا بگم محسن چشماشو بست و درو نصفه باز کردم و گفتم _تا نگفتم چشمتو باز نکنیا! _باشه استاد! _آفرین پسرم درو باز کردم و دست محسنو گرفتم و آوردمش وسط پذیرایی و گفتم: _خب حالا باز کن محسن چشماشو باز کرد و با ذوق همه جا رو نگاه کرد و گفت: _وااای حسنا چقدر اینجا قشنگ شدههه! _جدی؟ _اره خیلییی رفت و توی اتاقا رو دید مخصوصا از اتاقی که مخصوص مطالعه بود بیشتر خوشش اومد. گفتم: _خب اقا محسنه ذوق کردن بسه بیا که برات کار دارم! خندید و گفت: _هعییی هنوزم میخوای از کارگر بنده خدا کار بکشی؟! _اووو کارگر بنده خدا تازه اولشه اینا که چیزی نیست _چشم درخدمتم چیکار کنم؟! _تلویزیونو وصلش کن! _چشمم! محسن مشغول درست کردن تلویزیون شد و منم کمکش کردم بالاخره نصبش کرد و درست شد! نگاهی به محسن کردم و گفتم: _نه بابا دمت گرم اقا محسن! نگاهم کرد و عرق روی پیشونیشو پاک کرد و گفت: _قربان حسنا خانوم! _خدانکنه! محسن نگاهی به تابلوی وان‌یکاد کرد و گفت: _خب اینجا که تابلو گذاشتید پس من تابلویی که گفتمو کجا بزارم؟! _کدوم تابلو؟ _عههه یادت رفته؟ چه عجب! _عه خب کدوم تابلو رو میگی! _هیچی اگه یادت نیست که ولش کن تو کَفش بمون! _محسن خیلیییی بدی! _خواهش میکنم! _حیف خونم وسیله هاش نوعه وگرنه آبو روت خالی میکردم! _خب پس خداروشکر نظرت چیه هیچوقت دست به وسیله ها خونه نزنیم همینجوری نو بمونن تا منم امنیت جانی داشته باشم؟ _اصلاااا از این نظرم که شده همشو دست میگیرم فردای عروسی اقا محسن! _فرشا خراب میشنا! _حیاط مگه نداره این خونه؟! _اوممم هوا خیلی گرمه نه؟! _نه اصلا هم گرم نیست خیلی هم خوبه! محسن خندید و گفت _خدایا خودمو میسپارم دست خودت؛! رفتم جلو و گفتم: _آفرین دعا کن شاید دعات گیرا بشه خندید و گفت: _چشم صدا زنگ آیفون اومد محسن رفت و درو باز کرد پرسیدم: _کی بود؟! _بابا اینا بودن در پذیرایی رو باز کرد مامان و بابا و فاطمه و علی و حسن اقا و خاله اومدن داخل و حسن آقا و بابا دست و روبوسی کردن و تبریک گفتن علی هم اومد از راه با ذوق گفت: _وااای آبجی حسنا اینجا خونه شماس؟ _بلههه داداش! _خیلییی قشنگه میشه من هر روز بیام خونتون!؟ _چرا نشه عزیز دلم؟! با خوشحالی رفت و همه جا رو نگاه میکرد 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ۱۰۴۴🌷 🌿زیارت آل یا
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 ۱۰۴۵🌷 ✨السَّلَامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَ الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَ الْغَوْثُ وَ الرَّحْمَةُ الْوَاسِعَةُ وَعْداً غَيْرَ مَكْذُوب سلام بر تو اى پرچم برافراشته و دانش ریزان و فریادرس خلق و رحمت وسیع حق، و آن وعده‌اى كه دروغ نشود.✨ ☘«وَعْداً غَيْرَ مَكْذُوب»؛ «وعده ای که دروغ نیست» 🔶 چهار احتمال در این عبارت وجود دارد: 🔺۱- این عبارت متعلق به «الرحمه الواسعه» باشد یعنی آن وجود مقدس رحمت واسعه بوده، وعده‌ای است که قابل تکذیب نیست. رحمت واسعه امام مسلّم و محقق الوقوع است. 🔺 ۲- عبارت متعلق به همه فرازهای این سلام اخیر است یعنی عَلَم منصوب، عِلم مصبوب، غوث و رحمت واسعه، وعده‌ای حتمی و غیر قابل شک و تردید هستند. 🔺 ۳- عبارت متعلق به همه سلام‌های زیارت است که متضمن اوصاف آن وجود مقدس می باشد. یعنی داعی‌الله، ربانی آیاته، خلیفه‌الله، بقیه الله، میثاق الله، همگی وعده‌ای قطعی هستند که هیچ احتمال کذب در آن راه ندارد. 🔺 ۴- این عبارت جمله‌ای مستقل بوده و بیانگر صفتی دیگر برای آن حضرت می‌باشد. نکره بودن «وعداً» دلیل بر ناشناخته بودن و عظمت آن وعده است. 🔶وعده‌ای که روزگاری تجلی می‌کند. زمان ظهور حضرت از اسرار الهی است و بی‌تردید روز ظهور آن حضرت یکی از بارزترین مصادیق ایام‌الله خواهد بود که قابل تکذیب نیست. بر این اساس ظهور حضرت حجت ضروری و حتمی است. ‌‌‌ 👈 .... قسمت اول مهدی شناسی👇 https://eitaa.com/zohoreshgh/55160 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰