تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ١١٩٣🌷 ☀️نورانیت ا
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
@zohoreshgh
❣﷽❣
🌷 #مهدی_شناسی ١١٩۴🌷
☀️نورانیت امام☀️
🔷مجری افعال خدا
💠در حوزه ی معرفت به نورانیت، مراد از معانی و ظواهر توحید، یعنی مصادیقی از مظهر صفات که به خدای تعالی نسبت میدهیم.
💠از جمله افعال، علم، قدرت، صفت و اسماء خدای تعالی که همه در محمد و آل محمد (علیهم السلام) به ظهور میرسند.
💠در روایتی فرمودند:
🔸«أنا مدبرها بأمر ربی وعلم الله الذی خصنی به »
«من تدبیر کننده س تارگان به امر پروردگار هستم و علم خدایی که مرا به آن اختصاص داد».
🔸«أنا صاحب النجوم».
صاحب ستارگان، من هستم».
🔸«أنا صانع الأقالیم بأمر العلیم الحکیم».
«سازنده اقلیمها به دستور خدای علیم حکیم، من هستم».
🔸«أنا جعلت الأقالیم أرباعا، و الجزائر سبعا، فإقلیم الجنوب معدن البرکات، و إقلیم الشمال معدن السطوات، و إقلیم الصبا معدن الزلازل و إقلیم الدبور معدن الهلکات).
من اقلیمها را در چهار نوع قرار دادم و جزیرهها را در هفت نوع قرار دادم. اقلیم جنوب معدن برکات است و اقلیم شمال معدن خشونت است. اقلیم صبا معدن زلزله است و اقلیم دبور معدن هلاکتها است».
🔸«بهم یحیی میتا و بهم یمیت خیا».
«خداوند به سبب ایشان مرده را زنده میکند و به وسیله اینان زنده را میمیراند».
💠خدای تعالی این گونه امور را با اسباب خویش (یعنی ذوات مقدس) بر خلق اعمال میکند؛ زیرا اینان را از نور مخصوص خویش آفرید و مقام یداللهی را برای ایشان قرار داد. البته هیچ قدرت و استقلالی از خود ندارند مگر، به حول و قوه حق تعالی.
حضرت امیرالمؤمنین، علی (علیه السلام)فرمودند:
«أنا أحیی و أمیت بإذن ربی».
منم که به اذن خدا زنده میکنم و میمیرانم»
💠دست خدا در این زمان حضرت صاحب العصر (عجل الله فرجه) میباشد و خداوند افعالش را با ید الهی ایشان ظاهر کرده و جمیع ذرات آفرینش را به گردش در میآورد.
💠خدا با این دست مبارک میمیراند و زنده میکند. که جناب عزرائیل نیز یکی از کارگزاران و فرمانبرداران دستگاه با عظمت امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است.
💠شقاوت بعضی از منکران تا آنجا پیش رفته که وقتی میگویند که جناب عزرائیل قبض روح میکند، سریعا قبول میکنند، ولی به محض اینکه گفته شود ائمه اطهار (علیهم السلام) مظهر صفت و فعل و قدرت خدا هستند، به لجاجت و انکار برآمده، روبرمی تابند.
💠متاسفانه برخی از محبین اهل بیت (علیهم السلام) را نیز به خاطر عدم معرفت و آگاه نبودن به مقامات ائمه اطهار (علیهم السلام)، سرسختی کرده و لجاجت میورزند.
💠به جاست که اگر فرد نتوانست فضیلتی را از این بزرگواران درک و یا هضم کند، به جای انکار و لجاجت، سکوت اختیار کند.
💠حضرت امام باقر العلم الأولین و الاخرین محمدبن علی (علیه السلام)، فرمودند: «فإذا ورد علیک یا جابر شی من أمرنا فلان له قلبک فأحمد الله و إن أنکرته فرده إلینا أهل البیت ولا تقل کیف جاء هذا؟ و کیف کان؟ و کیف هو؟ فإن هذاو الله الشرک بالله العظیم».
«ای جابر، هر گاه از امر ما (شئونات و مقامات) چیزی بر تو رسید و قلبت آن را تصدیق کرد؛ پس شکر خدا را به جای آور و اگر آن را انکار کرد؛ پس آن را به ما اهل بیت (علیهم السلام) رد کن و نگو چطور این حدیث صادر شد؟ و چطور ممکن است؟ و چگونه است؟ زیرا به خدا قسم که این شرک به خدای عظیم است».
💠حال باید شیعه خدا را بسیار شاکر باشد که به سادگی و بدون چون و چرا این فضایل را میپذیرد و شوق و شعف به وی دست میدهد، همچنان که پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه وآله) در روز عید غدیر به هنگام بیان فضایل امیرالمؤمنین، علی (علیه السلام)، نیز چنین حالتی دست داد که منافقان ان به یکدیگر میگفتند:
« أما تری عینیه تورانی فی رأیه کأنه مجنون».
« (نگاه کنید حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) موقع گفتن فضائل حضرت علی علیه السلام) نمی بینی که چشمانش از جنون میچرخد».
💠به راستی وقتی شیعه فضیلتی از فضائل ائمه اطهار (علیهم السلام) را میشنود به بیشتر شنیدن این فضایل میل پیدا میکند. و معترف است که اگر همه دریاها مرکب و درختان قلم شوند، نمی توانند فضایل و مناقب ایشان را به تحریر درآورند.
📚معرفت به نورانیت امام عصر (عجل الله فرجه)
✍محمد تقی تقی پور
#مهدی_شناسی
#نورانیت_امام
#قسمت_1194
#امام_زمان
👈 #ادامه_دارد....
قسمت اول مهدی شناسی👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/55160
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶ - میگم غزاله.. - هوم.
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند
✨ #حانیه
❤️قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸
♡ هادی ♡
با صدای زینب لای پلکهایم را باز کردم.
- هادی، هادی جان.
دستم را روی صورتم کشیدم و چشمهایم را ریز کردم تا آفتابی که روی صورتم میتابید، اذیتم نکند.
- چیه؟
زینب گفت:
_بلندشو، چقدر میخوابی..
سرم را از بالش جدا کردم و بالا گرفتم. زینب از جایش بلند شد و به سمت طاقچه رفت. با صدای گرفته ام پرسیدم:
_ساعت چنده؟
زینب گلدان روی طاقچه را برداشت و گفت:
_دوازده و نیم!
و بعد از اتاق خارج شد. دوباره سرم را روی بالش گذاشتم و برای لحظه ای چشمانم را بستم. دقایقی بعد زینب دوباره بالای سرم آمد.
- هادی بلند شو دیگه! مگه دیشب نخوابیدی؟
ساعدم را روی پیشانی ام گذاشتم و زمزمه وار گفتم:
_گرگ و میش صبح خوابم برد... بعد هم دوباره فکر کسی که تمام مدت بخاطرش بیدار بودم، دوباره در سرم پیچید... زینب پتو را از رویم کنار زد و مشغول تا کردن آن شد. از جایم بلند شدم و تا خواستم از اتاق خارج شوم، گفت:
_راستی! آقای فاطمی زنگ زد گفت حتما بهش زنگ بزنی!
سری تکان دادم و اتاق را به مقصد حیاط ترک کردم. عمه در ایوان نشسته بودم، تا چشمش به من افتاد، گفت:
_خوب مثل همین آقازاده ها گرفتی خوابیدی ها!
خندیدم و پله های ایوان را پایین رفتم.
- عمه جان یه جمعه تُو هفته که بیشتر نداریم، اونم فقط باید بگیری بخوابی...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
نهار را که خوردیم، به سید حسن زنگ زدم.
- به به! جناب سیدحسن نصرالله! چه خبر؟
صدای خنده اش از پشت گوشی بلند شد.
- سیدحسن نصرالله؟ بابا ما کجا و اوشون کجا؟
در اتاق مشغول راه رفتن شدم.
- آره، شباهت زیادی هم بهش داری!
لحظه ای مکث کرد و سپس با لحن جدی گفت:
_میگم... هادی جان!
ته ماندۀ خنده ام، با شنیدن صدای جدیاش محو شد.
- جانم؟ چیشده؟
- اون نامۀ ای که بهت دادم رو... خوندی؟
با یادآوری روزی که از من خداحافظی کرد و رفت، کف دستم را به پیشانی زدم و گفتم:
_آخ، آخ... اصلا یادم رفت. میدونی، من اومدم خونه، بعد این نامت گم شد. یعنی...
- طوری نیست داداش.
اما متوجه ناراحتی اش شدم...
- حالا برام چی نوشته بودی؟
تک خنده ای زد و گفت:
_هیچی، به قول خودت نامۀ فدایت شوم بود..
خجالت زده گفتم:
_ببخشید داداش، الان میگردم پیدا میکنم...
بعد هم زدم به فاز شوخی و خنده.
- آخه مگه الان زمان ناصرالدین قاجاره که نامه میدی؟! خب بچه، تو پیامک میگفتی یا همین جوری تلفنی! اصلا حضوری!
ولوم صدایش پایین آمد.
- راستش اصلا روم نمیشد.. باید مینوشتم
یک جوری از دلش درآوردم و بعد از اینکه تماسمان به پایان رسید، رو به زینب که داشت ناخن های عمه را کوتاه میکرد، گفتم:
_زینب!
برگشت به سمت من و با چهره ای رنگ پرید، سر تکان داد. قدمی جلو برداشتم و کنار تلویزیون ایستادم.
- نامۀ من رو پیدا نکردی؟!
با این حرفِ من، بیشتر هول شد و سریع از جا برخاست.
- نامه؟ کدوم نامه؟
به سمت اتاق اشاره زدم.
- چند وقته یه نامه گم کردم.. تو ندیدیش؟
سرش را پایین انداخت و آرام از کنارم رد شد و به اتاق رفت.
- چرا.. دیدمش...
به سمت کتابخانه رفت و یکی از کتاب ها را برداشت و باز کرد. یک کاغذ تا شده از آن بیرون آورد و با مکث به سمت من گرفت. موشکافانه نگاهش کردم و پرسیدم:
_چرا هیچی نگفتی؟ کِی پیداش کردی؟
نگاهش را دزدید و به من و من افتاد، تا اینکه صدای عمه بلند شد.
- زینب؟ مادر بیا این بخاری رو کم کن، خونه خیلی گرم شده...
زینب از خدا خواسته سریع از اتاق خارج شد و جواب عمه را داد. به نامه نگاه کردم و گوشه ی پنجره نشستم. کاغذ را باز کردم و مشغول خواندن نامه شدم...
آرام از اتاق خارج شدم و قدم هایم را به سمت آشپزخانه کج کردم. زینب در آشپزخانه نشسته بود و مشغول دانه کردن انارهای سرخ بود، با دیدن من رنگ از رخش پرید. لبم را با زبانم تر کردم و کنارش نشستم. مستقیم به چشم هایش خیره شدم و صورتم را جلوی صورتش بردم.
- تو... نامۀ منو خوندی؟
سرش که پایین بود را بالا گرفت و متحیر به من نگاه کرد.
- چـ... چی؟
چینی به پیشانی ام دادم و چانه اش را در دست گرفتم.
- گفتم تو نامۀ سیدحسن رو خوندی؟!
چانه اش لرزید و مردمک ها مشکی اش در تلاطم بودند. دستهای سرخِ اناری اش را بالا آورد و موهای روی صورتش را کنار زد. رد سرخ انار روی گونه اش جاری شد.
ناگهان زدم زیر خنده و از او جدا شدم، زینب با دیدن این حرکتم گیج نگاهم کرد که گفتم:
_خب مبارکه دیوونه!
نفسش را بیرون داد و اخم کرد.
- چی میگی تو هادی؟!
با انگشت اشاره به گونه ی سرخش کردم.
👈 #ادامه_دارد....
👇🍀👇🍀👇🍀👇🍀👇🍀👇🍀
- نگاه گونه هات گل انداخته!
به سمتم خیز برداشت.
- چرا دروغ میگی؟ کجا لپم سرخ شده؟!
لحنم را ملایم کردم.
- آروم باش عزیزم! نمیخواد یه جوری وانمود کنی که انگار اصلا اصلا هیچ حسی نسبت به سیدحسن نداری! من از خدامه تو شوهر کنی بری از شرت خلاص شم!
و بعد خنده ام اوج گرفت....
زینب با چهره ای درهم نگاهم کرد، حرص خورد و با خشم یک تکه پوست انار برداشت و محکم به طرفم پرتاپ کرد.
👈 #ادامه_دارد....
رمان آموزنده #حانیه
نويسنده: حوریا
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ١١٩۵🌷 ☀️نورانیت
👈 #ادامه_دارد....
قسمت اول مهدی شناسی👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/55160
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸ ♡ هادی ♡ با صدای زی
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند
✨ #حانیه
❤️قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰
♡ سوگند ♡
پرده را کنار کشیدم، مهتاب روی صورتم تابید و اتاق را کمی روشن کرد. کنار پنجره نشستم و زانوهایم را در بغل گرفتم. سرم را به دیوار تکیه دادم و نگاهم را به ماه که میان ابرها میدرخشید، دادم.
- حانیه...
این اسم مدام در سرم تکرار میشد، انگار نمیتوانستم به چیزی جزء حانیه فکر کنم. در ذهنم حانیه یک دختر جوان و زیبایی بود که اسمش واقعا به او می آمد.
حس عجیبی به اسمش داشتم، برای اولین بار اینقدر به یک اسم ساده فکر میکردم. شاید دیوانه شده بودم.. اما در ذهنم بعد از حانیه دوباره فکر برادر زینب جان میگرفت.
- راستش مادر من خیلی دوست داره که شما عروسش بشی...
چطور کسی که فوت کرده دوست دارد من عروسش بشوم؟ از جا پریدم، یعنی.. دوباره دروغ؟ اصلا با عقل جور درنمیآید... مشغول کندن پوست لبم شدم و سعی کردم از همان اول همه چیز را مرور کنم...
حدود دوسال پیش پایم به آن مسجد باز شد،
هفته ای چند روز فقط برای نماز مغرب می رفتم و زود برمیگشتم، چون مامان و بابا اجازه نمیدادند. مش احمد که فوت کرد، من و غزاله خادم شدیم و رفت و آمدمان در مسجد بیشتر شد.
قبل و بعد از مش احمد نه حرفی از مریم خانم بود و نه از حانیه... بعد از به رحمت خدا رفتن مش احمد تازه اهالی مسجد کمی از همسرش فهمیدند، آن هم نامش حانیه نبود! بلکه...
اصلا این قضیه ها به کنار چطور یک کسی که مُرده است، میتواند من را برای پسرش بپسندد و... دندان هایم را محکم روی هم فشار دادم.
به من دروغ گفت...!
از هر کس انتظار داشتم به من دروغ بگوید، الا برادر زینب! بعد از فوت مش احمد کم کم تعریف پسرش سر زبان ها افتاد، همه میگفتند خیلی پسر خوبی است و اهل نماز شب و...
نفسم را بیرون فرستادم و زیرلب زمزمه وار گفتم...ارزش نداره بخاطر رسیدن به خواسته هات دروغ بگی آقا هادی!...
و سریع پایین پریدم، با عصبانیت پرده را کشیدم و به زیر رختخواب خزیدم... فردا صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم و مثل همۀ روزهای دیگر با غزاله به مدرسه رفتیم.
نه حال من خوب بود و نه غزاله حال مسخره بازی و پرحرفی داشت.. آن روز به شکل مزخرفی گذشت و عصر، موقع رفتن به مسجد بدن درد عجیبی گرفتم. اما با این حال آماده شدم و با غزاله به مسجد رفتیم. با خودم گفتم... احتمالا بخاطر روز و شب بی خوابیه...
حتی به غزاله هم نگفتم حالم خوش نیست. مجبور بودم به مسجد بروم، چون فردا اول ماه رمضان بود و برنامه در مسجد داشتیم. به مسجد که رسیدیم تلفن غزاله زنگ خورد، بعد از پایان تماس، به سمت من که داشتم شیرآب کنار حوض را میبستم، گفت:
_میگم سوگند! مهمون برامون اومد، من بعد از نماز زود باید برگردم...
لبخند بی حالی به رویش زدم و گفتم:
_باشه، من اینجا هستم به زینب کمک میکنم...
چند دقیقه ای قبل از اذان دیدم حالم مدام بدتر و وخیم تر میشود... جوری که نای راه رفتن نداشتم. به آبدارخانه رفتم، زینب داشت چیزی یادداشت میکرد؛ صدایش کردم و آرام به او گفتم:
_قرص سرماخوردگی داری؟
زینب متعجب به سمتم برگشت:
_چیشده؟ سرماخوردی؟
تا خواستم جواب بدهم، سرفه ام گرفت. رو به زینب سرم را به نشانۀ مثبت تکان دادم. زینب گفت:
_میخوای برات دمنوش دم کنم؟
- نه عزیزم، قرص بخورم خوب میشم...
زینب از کابینت یک بسته قرص آورد و با یک لیوان آب به دستم داد. قرص را که خوردم، با لبخند از زینب تشکر کردم و به او گفتم:
_من دیگه میرم، الان اذان میگن...
زینب دستم را میان دست های سردش گرفت و گفت:
_تب داری؟
دستش روی پیشانی ام نشست.
- سوگند حالت خوبه؟
لیوان در دستم را روی کابینت گذاشتم و سعی کردم بخندم.
- من خوبم، بعد از نماز میام کمکت.
و برگشتم و از آبدارخانه خارج شدم؛ پله های آبدارخانه را که بالا رفتم، نگاهم به آقا هادی که با حاج ایوب صحبت میکرد، افتاد.
چطور کسی که خادم مسجد است و با همه خوش برخورد، میتواند به این سادگی دروغ بگوید؟ ناخودآگاه پوزخندی روی لب هایم نشست و با خشم نگاه از او گرفتم.
جلوی در کفشهایم را درآوردم و در جا کفشی گذاشتم.
همان اول سالن مشغول مرتب کردن چادر نماز ها شدن و به جا مهری کنار بخاری بزرگ سامان دادم. اذان را دادند و صف های نماز تشکیل شد، کنار غزاله ایستادم و نماز را خواندیم.
نماز که به اتمام رسید غزاله سریع از من خداحافظی کرد و رفت. حالم کمی بهتر شده بود، از جا بلند شدم و کتابهای دعا و قرآن هایی که گوشه کنار بودند را جمع کردم و در کتابخانه مرتب چیدم.
به زینب در تمیز کردن حیاط کمک کردم. برادرش هم بود، راستش وقتی متوجه حضورش میشدم، یک جورهایی بیشتر از او بدم می آمد... زینب جارو را از دستم گرفت و پرسید:
👈 #ادامه_دارد....
👇🍀👇🍀🌹👇🍀🌹👇🍀🌹
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰ ♡ سوگند ♡ پرده را ک
_حالت خوب شد؟
دسته ی جارو را دوباره گرفتم و گفتم:
_من خوبم.. از همون اولم هیچ طوریم نبود.
اما زینب گفت:
_بهتره برگردی خونه استراحت کنی.
و جارو را دوباره از دستانم گرفت.
- برو خونه عزیزم.
لب و لوچه ام را آویزان کردم.
- زینب بخدا خوبم، بذار کمکت کنم خب!
برگشت و با لبخند گفت:
_نیازی نیست، برو دیگه.
بعد خودش مشغول شد. نفسم را بیرون فرستادم و به داخل مسجد برگشتم. کنار کیف و وسایلم که گوشه ای افتاده بودند، نشستم و با خودم فکر کردم
مامان و بابا که نیستن، اگه برم خونه یا اینجا بیشتر بمونم متوجه نمیشن. مامان خودش گفت مهمونی دوست بابا تا دیر وقت طول میکشه
اما اگه همین جا بمونم چجوری نصفه شب برگردم خونه؟ از طرفی نمیخوام با داداش زینب چشم تو چشم بشم! زینب هم که نمیذاره کمک کنم...
خودم را به کتابخانه رساندم و به آن تکیه دادم، چادرم را روی پایم کشیدم و زانوهایم را در بغل گرفتم. سردم بود و از بیرون سوز می آمد، بیشتر در خودم جمع شدم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم. گلویم می سوخت و سرم درد میکرد. انگار دوباره تبم بالا رفته بود...
پلک هایم روی هم افتادم. به خودم گفتم... الان دوباره بلند میشم میرم کمک زینب... بعدش هم... برمیگردم خونه...
اما انگار گیج تر از آن بودم که دستانم را به هیولای خواب نسپارم. پلکهایم سنگین و سنگین تر میشدند؛ دیگر سرما را حس نمیکردم و خس خس سینه ام را نمیشنیدم...
♡ راوی ♡
غزاله، درحالیکه سعی داشت صدای پریشان محبوبه خانم را در میان گریه و شلوغ بازی بچه های کوچک عمه و عمویش بشنود، مضطرب فریاد زد:
_برنگشته خونه؟!!!؟؟
👈 #ادامه_دارد....
رمان آموزنده #حانیه
نويسنده: حوریا
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ١١٩۵🌷 ☀️نورانیت
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
@zohoreshgh
❣﷽❣
🌷 #مهدی_شناسی ١١٩۶ 🌷
☀️نورانیت امام☀️
🌹مقام و مرتبه اسماء الله🌹
💠معرفت حقیقی خدای تعالی فقط با شناخت مظاهر نورانی حق، یعنی اهل بیت (علیه السلام) میسر است. یکی از مراحل معرفت به این مظاهر الهی، آگاهی به مقام و مرتبه اسماءاللهی ایشان است.
💠«السلام علی من أسماؤهم وسیلة السائلین و هیاکلهم أمان المخلوقین».
«سلام بر آنان که اسامی مبارکشان وسیله نیازمندان است و پیکر پاکشان برای مخلوقات، موجب امان».
💠طبق روایات متعددی ثابت میگردد که فعلیت اسماء الله توسط حقیقت انوار مقدسه معصومین (علیهم السلام) به منصه ظهور میرسد.
💠حضرت امام صادق (علیه السلام) درباره آیه شریفه «و لله الأسماء الحسنی فادعوه بها» میفرمایند:
«نحن و الله الأسماء الحسنی الذی لا یقبل من أحد إلا بمعرفتنا قال فادعوه بها»
«به خدا سوگند ما آن اسماء حسنی هستیم که خدا از بندگانش عملی را قبول نمی کند، مگر به شناخت ما. گفت پس او را به آن (اسماء حسنی) بخوانید».
💠امیرالمومنین (علیه السلام) میفرمایند:« أنا الأسماء الحسنی التی أمر أن یدعی بها»
منم اسمای برتری که خداوند مر کرد به آنها خوانده شود»
«أنا إسم الله العلی»
«من اسم بلندمرتبه خدایم»
💠در زیارت حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) میخوانیم:
« السلام علی اسم الله الرضی و وجهه المضیء»«سلام بر اسم نیکو و پسندیده خدا و روی درخشان و تابنده اش».
اما از مطالب بسیار شگفت و حیرت انگیز آنکه در مورد لفظ اله، رب در بعضی از آیات قرآن طبق روایات به امام معصوم تأویل میشود و این همان مرتبه عظیم خلیفه اللهی است که گفته میشود لافرق بینک و بینها...... همانند:
💠در ذیل آیه شریفه «و الذین آمنوا وتطمن قلوبهم بذکر الله »، «کسانی که ایمان آوردند وقلبشان به ذکر خدا آرام گیرد» امام (علیه السلام) میفرمایند:
«مراد از "ألذین آمنوا"، شیعیان و مراد از "ذکر الله"، امیرالمومنین و ائمه اطهار (علیهم السلام) هستند».
💠امام (علیه السلام) در تفسیر آیه شریفه «و من یعرض عن ذکر ربه». میفرمایند: «مراد از "ذکر ربه " ولایت علی بن ابیطالب است».
💠امام صادق (علیه السلام) در ذیل آیه«أإله مع الله بل أکثرهم لا یعلمون».« آیا با وجود الله خدای دیگری هست؟ چه اندک پند میگیرید. »؛ فرمودند:
«أی إمام هدی مع إمام ضلال فی قرڼ واحد»
«یعنی امام هدایت به همراه امام ضلالت در قرن واحد».
💠از ابوبصیر منقول است که امام ص ادق لما درباره آیه «ولا تتخذواإلهین اثنین إنما هو إله واحد). ۲۴۶ - سوره مبارکه نحل آیه ۵۱.، « خدا گفت: دو خدا را مپرستید و جز این نیست که اوست خدای یکتا»؛ فرمودند: «یعنی بذلک و لا تتخدوا إمامین إنما هو إمام واحد»
«منظور اینست که دو امام برای خود نگیرید که همانا امام یکی است».
💠حضرت صادق (علیه السلام) در مورد آیه شریفه «قل إنما أنا بشر مثلکم یوحی إلی أئما إلهکم إله واحد فمن کان یرجوا لقاء ربه فلیعمل عملا صالحا ولا یشرک بعبادة ربه أحدا»« بگو: من انسانی هستم همانند شما. به من وحی میشود.
هر آینه خدای شما خدایی است یکتا.
💠هر کس دیدار پروردگار خویش را امید میبندد، باید کرداری شایسته داشته باشد و در پرستش پروردگارش هیچ کس را شریک نسازد» فرمودند:
«التسلیم لعلی لا یشرک معه فی الخلافة من لیس ذلک له و لا هو من أهله».
«تسلیم علی هم بودن. این که کسی را که خلافت از آن اوست، و نه او از اهل خلافت است، در مساله خلافت شریک او قرار ندهد».
💠امام باقر (علیه السلام) در ذیل آیه شریفه «وَیَوْمَ الْقِیَامَةِ تَرَی الَّذِینَ کَذَبُوا عَلَی اللَّهِ وُجُوهُهُمْ مُسْوَدَّةٌ أَلَیْسَ فِی جَهَنَّمَ مَثْوًی لِلْمُتَکَبِّرِینَ (۶۰) » « در روز قیامت کسانی را که به خدا دروغ بسته اند میبینی که رویشان سیاه شده است. آیا متکبران را در جهنم جایگاهی نیست؟ » فرمودند:
«من زعم أنه إمام و لیس بإمام قلت و إن کان علویا فاطمیا قال و إن کان علویة فاطمیة» «ناظر به کسی است که خود را امام بداند با اینکه واقعا امام نیست، عرض کردم اگر چه علوی و فاطمی باشد؟ فرمود هر چند علوی و فاطمی باشد».
📚معرفت به نورانیت امام عصر (عجل الله فرجه)
✍محمد تقی تقی پور
#مهدی_شناسی
#نورانیت_امام
#قسمت_1196
#امام_زمان
👈 #ادامه_دارد....
قسمت اول مهدی شناسی👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/55160
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰ ♡ سوگند ♡ پرده را ک
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند
✨ #حانیه
❤️قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲
♡ راوی ♡
محبوبه، با گریه گفت:
_تو نمیدونی کجاست؟
غزاله که تازه داشت حرفهای مادر سوگند را تحلیل و تفسیر میکرد، با لکنت گفت:
_ما با هم... رفتیم... مسجد... بعد من... زود اومدم...
صدای هق هقش بلند شد.
- محبوبه خانم... چجوری نیومده خونه... یعنی... یعنی چی که برنگشته...؟!
از پشت تلفن فقط صدای ناواضح بغض آلودی شنید. با عصبانیت به سمت بچههای فامیل برگشت و داد زد:
_مگه نمیبینین دارم با تلفن حرف میزنم؟! برین بیرون! مامان بیا اینها رو ببر بیرون! دارم با تلفن حرف میزنم!
مادر سراسیمه به اتاق آمد.
- چیه؟ چرا داد میزنی؟
غزاله با گریه گفت:
_تو رو خدا اینها رو ببر بیرون! مامان سوگند زنگ زده... میگه برنگشته خونه...
مادر غزاله بچه ها را از اتاق بیرون برد، با خلوت شدن اتاق، غزاله دوباره گوشه را کنار گوشش گرفت.
- محبوبه خانم! من الان زنگ میزنم مسجد... از اونها میپرسم... شما نگران نباشین... مسجد جای امنیه. احتمالا اونجاست داره کمک میکنه...
اما مثل اینکه محبوبه نمیتوانست آرام باشد، سابقه نداشت دخترش تا ساعت دوازده شب بیرون از خانه تنها باشد...
- باشه.. خبرم کن..
بعد به اتمام رسیدن تماس، تلفن را رها کرد و به دنبال موبایلش گشت. نمیدانست چه کار کند، آنقدر در شوک فرو رفته بود که نفسش به سختی بالا میآمد. با دست های لرزان موبایل را در دست گرفت و روی صندلی گوشۀ اتاق سقوط کرد.
در فهرست مخاطبینش، از پشت پردۀ اشک دنبال اسم "زینب" میگشت... خدایا خواهش میکنم هیچ طوریش نشده باشه... خدایا خواهش میکنم سالم باشه... و بالاخره شمارۀ زینب را پیدا کرد و روی آیکون سبز فشرد.
موبایل را کنار گوشش چسباند و سعی کرد لرزش چانه اش را کنترل کند. صدای بوق هایی که در گوشش می پیچید دلشوره اش را بیشتر و بیشتر میکرد. و در آخرین لحظاتی که امیدش داشت ناامید میشد، صدای ضعیف زینب به گوشش رسید:
_سلام...
از جا بلند شد و با گریه گفت:
_سلام زینب! میگم تو الان کجایی؟ مسجدی؟
زینب که متوجه گریه غزاله شد، متحیر گفت:
_چیشده غزاله؟ چرا داری گریه میکنی؟
غزاله پلکهایش را روی هم فشرد و درمانده گفت:
_سوگند برنگشته خونه شون... تو آخرین بار توی مسجد دیدیش؟
زینب آرام گفت:
_چی؟ برنگشته؟
آب دهانش را قورت داد و دم عمیقی گرفت، سپس ادامه داد:
_حالش خوب نبود... من بهش گفتم برگرده خونه...
- یا امام حسین!
زینب سریع گفت:
_اما من ندیدم باهام خداحافظی کنه! صبر کن زنگ بزنم هادی، شاید اونجا باشه هنوز!
غزاله که چشمانش خیس شده بود، زمزمه وار گفت:
_یعنی میگی شاید اونجا باشه؟ مگه شما قبل از اینکه درها رو ببیندین کسی تو مسجد میمونه؟
زینب که سعی میکرد مثبت فکر کند، گفت:
_میگم شاید... دعا کن همونجا مونده باشه...
- حالش خوب نبود، نه؟
- غزاله آروم باش! من الان خونۀ عمم هستم، هادی مسجده، الان بهش زنگ میزنم. خداحافظ.
غزاله موبایل را محکم در دستش فشرد و بغضش ترکید، فقط دعا دعا میکرد که همان جا باشد، وگرنه...
♡ هادی ♡
با صدای زنگ موبایل، خواب به سرعت از چشمهایم پرید. پتو را از رویم کنار زدم و با فکر اینکه نکند حاج ایوب با صدای زنگ گوشی بدخواب شود، سریع موبایلم را از بالای سرم برداشتم و در دست گرفتم. با دیدن اسم زینب تماس را وصل کردم و گوشی را به گوشم رساندم.
- الو؟ چیه؟ همین الان خوابم برده بودها!
اما صدای مضطرب زینب همان اول بند دلم را پاره کرد.
- هادی! میگم... میشه یه نگاه توی مسجد بندازی...
نشستم و با صدای آرامی گفتم:
_چیشده مگه؟
- سوگند گم شده...
برای لحظه ای دهانم قفل شد. اما زینب پشت تلفن آرام و قرار نداشت.
- هادی تو رو خدا! اگه اونجا باشه تا الان یخ زده از سرما!
دندانهایم را محکم روی هم فشردم و از جایم بلند شدم. با صدای تحلیل رفته ام گفتم:
_باشه... باشه... مگه تو قبل از اینکه در ها رو ببندی توی مسجد نگاه ننداختی؟!
تقربیا صدایم کمی بالا رفته بود.
- هادی! خواهش میکنم! بلند شو برو یه نگاه ببداز!
عصبی لب زدم:
_باش!
و بعد گوشی را رها کردم و به کاپشن روی جالباسی چنگ انداختم. از کنار تن لاغر حاج ایوب که آرام خوابیده بود، گذر کردم و در تاریکی خودم را به در سرایداری رساندم.
در را باز کردم و قبل از اینکه سوز سرما به داخل نفوذ کند، سریع دمپایی هایم را به پا کردم و در را بستم. یقۀ کاپشنم را بالا دادم و فک منقبض شده ام را کج کردم. به سمت در سالن ها پا تند کردم و با چراغ های روشن قسمت خانم ها مواجه شدم.
- یا خدا!
کلیدها را از جیب کاپشنم بیرون آوردم و به سمت در دویدم. صدای زینب بدجور در سرم اکو میشد...اگه اونجا باشه تا الان یخ زده از سرما!..
👈 #ادامه_دارد....
👇🍀👇🌹👇🍀👇🌹👇🌹🍀👇
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ ♡ راوی ♡ محبوبه، با
نوک انگشتانم یخ زده بود و سرخ شده بود و حس نداشت، کلید را به قفل رساندم و در آن چرخاندم. قفل کتابی را کنار جا کفشی پرت کردم و در را گشودم.
- خانم ملکی!
چشم هایم دور تا دور سالن چرخید.
- سوگند خانم!
چند قدم جلو رفتم. صدا در حنجره ام گم می شد. دست هایم را مشت کردم و دندان هایم را روی هم فشردم. نبود! پا تند کردم و بیشتر چشم چرخاندم. واقعا نبود؟!
- سوگند خانم!
و فقط این صدایم بود که انعکاسش عذابم می داد... پردۀ سبز را کنار زدم و به آن طرف سالن رفتم، اما... نبود واقعا! متوجه بغض در گلویم شدم. دوباره از پرده گذاشتم که نگاهم به کیفی که کنار کتابخانه افتاده بود، خورد.
به سمتش دویدم و آن را برداشتم. نور امید در دلم تابید و دوباره سر بلند کردم.
با دین جسم بی جانی که کنار قفسه های چادر نماز افتاده بود، از جا بلند شدم.
- خانم ملکی، حالتون خوبه؟
به سمتش دویدم و کنارش زانو زدم. چادرش را روی پاهایش انداخته و سرش روی شانه اش افتاده بود. رنگ به رخسار نداشت و لبهایش خشک و بی رنگ بودند. دوباره صدایش زدم. دوباره و دوباره...
👈#ادامه_دارد....
رمان آموزنده #حانیه
نويسنده: حوریا
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ١١٩۶ 🌷 ☀️نورانیت
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
@zohoreshgh
❣﷽❣
🌷 #مهدی_شناسی ١١٩٧🌷
☀️نورانیت امام☀️
💠در زمان ما خداوند متعال صفات خود را در مولا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به ظهور رسانیده و هر فعلی که از امام کائنات پدید آید همانا فعل الله نامیده میشود. جمیع آن صفات متعلق به خداست؛ پس قهراََ حادث و مخلوق میباشند.
💠مواقع عزت و علامات و رکن توحید و کلمه مقدس خداوند، امام زمان است و از این کلمه ی شریف، آثار و نشانههای خدایی ظاهر میگردد.
« شالک و بمواقع اللی من رحمتک و مقامات و علاماتیک».
«خدایا، به جایگاههای عزت و رحمت و مقامات و نشانه هایت تو را میخوانم و از تو درخواست میکنم».
💠به راستی که این اسم عظیم و اعلای الهی است که افلاکیان را به گردش در میآورد. توسط این اسم اعظم است که خورشید میتابد، باران میبارد و زمین بر مدار خود میچرخد.
💠حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) میفرمایند:
🔺«أنا الکلمة التی بها تمت الأمور و دهرت الدهور»
«من کلمه ای هستم که با آن امور کامل میشود و روزگاران روزگار میشوند»
🔺«أنا دحوت و أرضها و أنشأت جبالها و فجرت عیونها و شققت أنهارها و غرست أشجارها و أطعمت ثمارها أنشأت سحابها و أسمعت رعدها و نورت برقها وأضحیت شمسها وأطلعت قمرها و أنزلت قطرها و نصبت نجومها»
«منم که زمین را پهن و کوهها را ایجاد کردم و ابرها را تولید و باران را فرود آوردم منم که صدای رعد را به گوشها میرسانم و برق را نور میدهم و خورشید و ماه را طالع میکنم و ستارگان را در جای خود قرار میدهم».
🔺«أنا البحر القمقام الزاخر و سکنت أطوادها و أنشأت جواری الفلک فیها وأشرقت شمسها»
«من دریای بزرگ و مواجم. من کوهها را ساکن و کشتیها را به حرکت در میآورم. من خورشید را نورانی میکنم».
🔺«أنا قاسمها أخماسا، فجعلت خمسا برا، و خمسا بحرا، و خمسا جبالا، و خمسا عمارا، و خسما خرابا».
«من بودم که زمین را پنج قسمت کردم، یک پنجم را خشکی، یک پنجم را دریا و یک پنجم را کوه و یک پنجم را آباد و یک پنجم را ویران قرار دادم».
🔺«أنا أقمت السماوات بأمر ربی»
منم که اقامه کردم آسمانها را به امر پروردگارم».
💠پس همه فیوضات از ناحیه حق تعالی به وسیله این اسماء تکوینی که باب الله هستند جاری میگردد. حال، در این عصر، حیات و گردش تمامی ذرات به برکت وجود گرامی مولا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است. این اسم، منبع و مخزن و حامل حقایق الهی است و مخلوقات به وسیله آن در جنب و جوشند. اگر به اندازه یک چشم به هم زدن نظیر اسم الهی از هر چیز برداشته شود، محکوم به فنا و نابودی مطلق میگردند.
💠در عظمت اسم اعظم، حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) میفرماید:
«به اذن پروردگار، مالک ملکوت آسمانها و زمین من هستم و شما طاقت مشاهدة
حقیقت معنویت مرا ندارید».
💠زبان قاصر و قلم ناتوان تر از آن است که مقامات و صفات اسماء الهی را بیان و بررسی کند و به حساب آورد.
💠حضرت امام باقر (علیه السلام) میفرمایند:
«هو کلمه الله فی الباطن».
«او (حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام) کلمه خداست، در باطن».
💠در هر عصری این کلمه عظیم و زیبا، کسی جز امام همان زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) ما نیست.
📚معرفت به نورانیت امام عصر (عجل الله فرجه)
✍محمد تقی تقی پور
#مهدی_شناسی
#نورانیت_امام
#قسمت_1197
#امام_زمان
👈 #ادامه_دارد....
قسمت اول مهدی شناسی👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/55160
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ ♡ راوی ♡ محبوبه، با
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند
✨ #حانیه
❤️قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴
مضطرب بودم و اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد، این بود...نکنه مُرده؟... لبهایم به سکوت بسته شده بودند و فقط با حزن نگاهش میکردم. ناگهان نگاهم روی دستش ثابت ماند، خالی که روی دستش بود، من را یاد حانیه انداخت.
پلکهایم را روی هم فشردم و با خودم فکر کردم... روا نیست به ناموس مردم خیره خیره نگاه کرد! دستی به چشم هایم کشیدم و خودم را عقب خزاندم.... خدایا خواهش میکنم از این #امتحانهای_سخت نگیر... اینجوری امتحانم نکن...!
دستم را به دیوار سرد گرفتم و آرام از جا بلند شدم. بینی ام را بالا کشیدم و موهای روی پیشانی ام را کنار زدم. به سمت در رفتم و قبل از اینکه خارج شوم، بخاری را روشن کردم. به سرایداری برگشتم و موبایلم را از روی یخچال کوچک برداشتم. شمارۀ زینب را گرفتم و به محض اینکه تماس وصل شد، فقط گفتم:
_اینجاست... موقع اومدن از خیابون مواظب باش!
و سریع قطع کردم.
لبۀ حوض نشستم و به داخل مسجد خیره شدم. لبخند تلخی روی لبهایم نشست، در حالی که چشمانم سرشار از اشک بود.
- واقعا اینقدر دوسِش دارم؟!
با دستهایم صورتم را پوشاندم. دم عمیقی گرفتم و از سرما پیشانی ام یخ زد. اشکهایم را پاک کردم، باورم نمیشد که برای یک دختر غیر از خواهرم اشک میریختم...
از جا بلند شدم و دوباره به سرایداری رفتم؛ یک پتو از داخل کمد دیواری برداشتم و دوباره پیش او برگشتم، با دیدن پلکهای نیمه بازش سکوتم را نشکستم و بالای سرش ایستادم. پتو را باز کردم و آرام رویش انداختم.
- ببخشید، توی سرما اذیت شدین...
زیرچشمی متوجه شدم که معذب است و میخواهد از جا بلند شود. گفتم:
_بشینین؛ حالتون خوب نیست... به زینب گفتم بیاد، میبریمتون خونه...
پتو را محکم در آغوش کشید و لرزید. با خودم گفتم تنهایش بگذارم بهتر است؛ هم برای من، هم برای او... اما تا خواستم از سالن بروم، صدای ضعیفش متوقفم کرد.
- آقا هادی...
به سمتش برگشتم، اما نگاهم همچنان قفل زمین بود. دستهایم را مشت کردم و یه مدام یه جمله به وجدانم میگفتم: نکنه دلت بلرزه ها! آرام نفسم را بیرون فرستادم و گفتم:
_بله.
- شما... شما به من دروغ... گفتین؟
این بار چشمهای متحیرم، با اشکهای جاری روی گونه اش روبهرو شد. نمیدانستم از چه میگفت... اما وقتی جمله اش را شنیدم، چقدر از خودم بدم آمد که فکر میکرد من به او دروغ گفتم... همان جا جلوی در نشستم و تکیهام را به پایۀ بخاری دادم.
- چرا باید به شما دروغ بگم؟!
دستی به بینی اش کشید و با صدای لرزانش زمزمه وار گفت:
_پس حانیه کیه؟
با آوردن نام حانیه، لبخند کمرنگی روی لبم نقش بست.
- حانیه... مادرِ واقعیمه...
ناخودآگاه این جمله به زبانم آمد:
_ولی یادگاریش مال شماست!
لحظه ای سکوت حاکم شد. طاقت نیاوردم و ادامه دادم:
_خودش گفته!
سرم را کج کردم و به نقطۀ نامعلومی خیره شدم.
- حرفِ حانیه حقه سوگند خانم... اما من صبر میکنم... حتی اگه موهای سرم هم سفید شن، باز هم صبر میکنم؛ چون مطمئنم خدا خودش کمکم میکنه...!
با صدای ضربات محکمی که به در مسجد خورد، از جا بلند شدم و به سمت در رفتم. با باز شدن در، زینب مقابلم ظاهر شد. رنگ به رخسار نداشت و نفس نفس میزد.
- کجاست؟ حالش چطوره؟
من را به عقب هل داد و به سمت قسمت خانمها دوید.
- هادی بگو حالش چطوره؟
در را بستم و نتوانستم چیزی بگویم؛ آنقدر گیج و سردرگم بودم که به سختی فریاد زینب به گوشم رسید.
- هادی!
قدمهایم را به سمت در سالن تند کردم و به زینب که کنارش نشسته بود، نگاه کردم.
- چیشده؟
زینب سر بلند کرد و بلند گفت:
_لبهاش کبوده! داره میلرزه، اینقدر تبش بالاست که تشنج کرده!
👈 #ادامه_دارد....
رمان آموزنده #حانیه
نويسنده: حوریا
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ١١٩٧🌷 ☀️نورانیت ا
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
@zohoreshgh
❣﷽❣
🌷 #مهدی_شناسی
🌷امام مهدی شناسی ۱۱۹۸🌷
☀️نورانیت امام☀️
💠حضرت امام باقر (علیه السلام) در روایتی میفرمایند:
«مراد از کلمه، وجود مقدس امام قائم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است».
«السلام علی مهدی الأمم و جامع الکلم... و کلمة المحمود» «سلام بر مهدی ملتها و در بردارنده جمیع کلمات... و کلمه پسندیده (حق تعالی) »
💠 متأسفانه اکنون آن کلمه مقدس خداوند، پشت ابر غیبت پنهان گشته، چنان که در زیارت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است، به خداوند عرض میکنیم
«واظهر کلمتک التامة»
« (الهی) کلمه تامه ات را ظاهر کن».
💠امیدواریم هر چه سریع تر آن کلمه نورانی و سر الهی ظاهر گردد و این جهان تاریک را روشن و سعادت مند گرداند.
ظاهر شدن کلمات الهی یعنی آشکار شدن افعال و اسماء حق تعالی و این از وجود مقدس مولا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) صادر میگردد که او جامع تمامی کلمات تامه الهیه است.
💠امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) آیه تعریف خداوند و مظهر اسماء و صفات کمالی؛ الهیه است) «من عرفهم فقد عرف الله به» ایشان واسطه جمیع فیوضاتی است برای آفریدگان که باید از خدا دریافت و شهود نمایند. همه فیوضات و مشیت الهی به وسیله ایشان برای خلق ظاهر میشود و هر کمال و رحمت و برکت یا بلایی که در مشیت الهی بر خلق نازل شود، از ناحیه ایشان است و بدین گونه خدا برای خلقش به آن کلمات و صفات تجلی مییابد.
💠به همین جهت همه ی خلایق باید در استغاثه به درگاه پروردگار، کلمات مقدسش را صدا بزنند؛ چنانکه پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله) در ذیل آیه شریفه ۳۷ سوره مبارکه بقره فرمود:
«سأله بحق محمد و علی و الحسن و الحسین و فاطمة صلی الله علیهم»
«به حق محمد (صلی الله علیه وآله)، علی (علیه السلام)، فاطمه (علیهاالسلام)، حسن و حسین (علیهماالسلام) غیر از خداوند درخواست توبه نمود»
💠همچنین تمامی انبیاء بدین طریق به گدایی در خانه اهل البیت (علیهم السلام) نائل شده، به خاک میافتادند و چون در برابر مقامات شگفت انگیز آن بزرگواران خضوع نمودند به مقام قرب الهی راه یافته و شامل مقامات و عناوینی از قبیل کلیم الله و خلیل الرحمن و روح الله شدند.
💠حضرت امام کاظم (علیه السلام) فرمودند: «بنا غفر لآدم و با ابتلی أیوب و باافتقد یعقوب و بنا حبس یوسف و بنا رفع البلاء و بنا أضاءت الشمس».
«آدم (علیه السلام) به سبب ما بخشیده شد. ایوب علیه السلام به خاطر ما مبتلا گشت. یعقوب (علیه السلام) به جهت ما یوسفش را گم کرد. یوسف (علیه السلام) به سبب ما به زندان افتاد. بلا به سبب ما دفع میشود و آفتاب به خاطر ما نورافشانی مینماید».
💠علامه مجلسی در توضیح این فراز از حدیث شریف میفرماید: منظور از ابتلای حضرت ایوب، فراق حضرت یعقوب و زندانی شدن حضرت یوسف (علیه السلام) دو جهت است. الف)، یا به جهت کوتاهی اندکی بود که در معرفت آنان و در مورد توسل به ایشان داشتند و این به گونه ای بود که موجب گناه نمی شده است. ب) به جهت کمال معرفت و توسل به آنان مبتلا شده اند، چرا که ابتلا علامت و نشانه فضل و کمال است.
💠اسمهای شریفی که حضرت نوح (علیه السلام) بر کشتی خود نصب نمود و نجات پیدا کرد و چون برای هر سختی بخوانند گشایش حاصل گردد.
«وإذا دعیت به علی العسر للیسر تیسرت». «وقتی آن اسم مبارک را) بر هر سختی و شدتی بخوانند آسان و هموار گردد».
📚معرفت به نورانیت امام عصر (عجل الله فرجه)
✍محمد تقی تقی پور
#مهدی_شناسی
#نورانیت_امام
#قسمت_1198
#امام_زمان
👈 #ادامه_دارد....
قسمت اول مهدی شناسی👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/55160
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰