✨﷽✨
#یادت_باشد❤️
✍
#فصلسوم(
#نامزدے)
#قسمت45
این وسط ها چند مرتبه ای از خواب پریدم.
یکبار که از خواب بیدارشدم دیدم رفقای حمید زنگ زده اند.همیشه مقید بود هیئت برود،آن شب نرفته بودرفقایش خیلی نگران شده بودند.
گوشی حمیدهم آنتن نداده بود،ازنگرانی کل کلانتری ها وبیمارستان ها را سر زده بودند،سابقه نداشت جلسات هیئت را ترک کند.
سرش میرفت هیئت رفتنش سرجایش بود.
رفقایش از ترسشان باخانواده حمید تماس نگرفته بودند،پیش خودم گفتم با این خبر ندادن حتما حمید یک جشن پتوی مفصل افتاده است!
با اینکه گرسنه بودم ولی میلی به خوردن صبحانه نداشتم.
حمیدمرخصی گرفت و سرکارنرفت.حالم خیلی بهترشده بود.دوست داشتم زودترازفضای خسته کننده بیمارستان برویم.
گوشی حمید راگرفتم.
یک بازی پنگوئن داشت خیلی خوشم می آمدباهمان مشغول شدم.بعدهم سراغ گالری عکس ها رفتم وباهم تمام عکس هایش را مرور کردیم.
برای هرعکسی که انداخته بود کلی خاطره داشت،
اکثرشان را درماموریت های مختلفی که رفته بود انداخته بود.
به بعضی از عکسها نگاه خاصی داشت.
باخنده می گفت:
این عکس جون میده برای شهادت.
اصرار داشت من هم نظربدم که کدام عکس برای بنرشهادتش مناسب تراست.
صحبت هایش را جدی نگرفتم.باشوخی وخنده عکس هارا رد کردم.
هنوز به آخرین عکس نرسیده بودیم که از روی کنجکاوی پرسیدم:
نمیخوای بگی اسم منو توگوشی چی ذخیره کردی؟
گفت:
یه اسم خوب،خودت بچرخ ببین میتونی حدس بزنی کدوم اسمه؟
زرنگی کردم ورفتم به صفحه تماس ها،شماره ی من را "کربلای من" ذخیره کرده بود.
لبخند زدم وپرسیدم:
قشنگه حس خوبی داره.حالا چرا این اسم رو انتخاب کردی؟
جواب داد:
چون عاشق کربلا هستم وتوهم عشق منی این اسم رو انتخاب کردم.
بعداز یک روزمریضی این اولین باری بود که باصدای بلندخنده ام گرفته بود.
گفتم:
پس برای همینه که من هرچی میپرسم اولین جوابت کربلاست،میگم حمیدکجابریم؟ میگی کربلا!میگم زیارت میگی کربلا!میگم میخوایم بریم پارک میگی کربلا!
ازآن روز به بعد گاهی اوقات که تنهابودیم من را "کربلای من"صدامیکرد.
گاهی به همین سادگی محبت داشتن قشنگ است!
#ادامه_دارد...
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌺🍃🌺.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🌺.🍃🌺.═╝