رمان
#سرنوشت
#قسمت_دوازدهم
بدون اینکه منتظر شنیدن جواب سیما باشم از ماشین پیاده شدم و به طرف درب خونه به راه افتادم که پشت سرم صدای بهم خوردن درب ماشین و برخورد پاشنه های بلند کفشهای سیما به گوشم خورد که لحظه به لحظه از فاصله نزدیکتری شنیده میشد.
اومدم کلید رو داخل قفل درب وارد کنم که دستم رو گرفت و اینبار با گریه و لحن التماس آمیز ازم خواست دست نگه دارم.
وقتی به سمتش برگشتم دیگه اون سیمای پر ابهت و مغرور جلوم قد علم نکرده بود.
ماسکی که به چهره زده بود کنار رفته بود و یه مادر درمونده رو میدیدم.
- ببین اینو مطمئن باش اگه بخاطر حسام نبود حاضر نبودم دختر گستاخ و زبون درازی مثل تو رو به عنوان عروس انتخاب کنم.
ولی مشکل اینجاست که یک هفته است حسام از خونه گذاشته و رفته.
به سردی نگاهش کردم و گفتم:
- این مشکل من نیست.
مشکل خودتونه و از دست این دختر وگستاخ هیچ کاری واستون برنمیاد.
برید و به عاطفه مادریتون متوسل بشید و به خونه برش گردونید.
وقتی قاطعیتم رو هنگام گفتن حرفم دید سعی کرد با گریه و التماس حس مادرانه ام رو تحریک کنه و تقریبا کارساز افتاد.
بعد از نیم ساعت التماس و خواهش حاضر شدم شماره حسام رو بگیرم و باهاش صحبت کنم.
وقتی با شماره همراه قبلیم به حسام زنگ زدم هنوز زنگ اول نخورده بود که حسام گوشی رو برداشت:
- سلام ،میتونم ازت بپرسم این بچه بازیها چیه داری درمیاری؟؟!!
با بغض جواب داد:
- اتفاقا دارم به مادرم ثابت میکنم اونقدر بزرگ شدم که بتونم بد و خوب راهم رو تشخیص بدم.
وقتی دیدم مادرم حاضر نیست به تنها خواسته ای که تو زندگیم ازش داشتم احترام بذاره جای حرفی باقی نمیمونه.
ندا این یه اعتصاب و قهر بچه گانه نیست.
من دیگه بابت رفتار مادرم از زندگی سیر شدم.
دیگه خسته شدم از بس منو به چشم همون پسرکوچولوش میبینه و همه جا نقش مادرهای دلسوز و فداکار رو برام ایفا میکنه.
تمام رنجش من ازش اینه که خودش درست تو شرایط تو و سن و سال مشابه تو قرار داشته.
پس چرا اینقدر خودخواهانه به موضوع نگاه میکنه.
- جوابی واسه سئوالش نداشتم.
تقریبا با قیامی که کرده بود دیگه بابت موضوع کتمان حقیقت ازش دلخور نبودم.
بلکه بهش حق میدادم که مجبور شده اینکار رو بکنه.
دیگه از زاویه عدم صداقت یا تحقیر خودم به موضوع نگاه نمیکردم و پای دوراندیشی و تلاش حسام واسه رسیدنمون بهم گذاشتم.
مادرش با ایما و اشاره ازم خواست بپرسم الان کجاست؟
آدرس هتل رو یادداشت کردم و وقتی تماس قطع شد آرامش عمیقی که رو قلبم حکم فرما شده بود و اینکه حسام حاضر نشده بود با مادرش روبرو بشه ولی داشت واسه دیدنم لحظه شماری میکرد.
یک آن باعث شد نسبت به دشمنی که الان مغلوبم شده بود به دیده ترحم نگاه کنم.
ازش خواستم به خاطر آرامش حسام به خونه برگرده و منتظر بمونه تا راضیش کنم دست از لجاجت برداره.
درحالیکه داشتم ماشین رو روشن میکردم کنار پنجره ماشین اومد و با لحن تاسف باری گفت:
- ندا خانوم،میخوام یه چیزی رو بدونی و اون اینکه اگه منم تو سن و سال تو درست با یه پسربچه بیوه بودم، تقدیر برام اینو رقم زده بود وگرنه جز مرگ که بین من و پدر حسام جدایی انداخت حتی جذام هم داشت باعث نمیشد ازش جدا بشم و حاضر بودم تو هر شرایطی بخاطر پسرم باهاش زندگی کنم.
من مثل آدمهای متحجر فکر نمیکنم که بکارت رو واسه زن ارزش میدونستن بلکه نگرانی من بابت این هست که وقتی به جگرگوشه خودت رحم نکردی و از داشتن نعمت پدر محرومش کردی معلوم نیست به محض پیدا کردن کوچکترین مشکلی با حسام جا نزنی و پشت پا به همه چیز بزنی.
به خاطر حسام چشمم رو حاضرم به این شرایط که هیچ، حتی به روی دنیا ببندم ولی اینو بدون با گستاخی که امروز به خرج دادی هیچوقت مهرت تو دلم راه پیدا نمیکنه.
ولی بهم قول بده هیچوقت با احساسات پسرم بازی نکنی.
در غیر اینصورت، مطمئن باش نابودت میکنم.
بدون اینکه جواب سیما رو بدم شیشه پنجره ماشین رو بالا کشیدم وبا این کار از طرف خودم بحث رو تموم شده اعلام کردم.
وقتی رسیدم جلوی هتل به حسام زنگ زدم و گفتم رسیدم.
زمان زیادی نکشید که حسام از هتل خارج شد و با عجله به سمت ماشین اومد و کنار دستم نشست و قبل از هر حرفی دستم رو گرفت و به صورتش فشار داد.
اونقدر لاغر و نحیف شده بود که مشخص بود این مدت خیلی اذیت شده.
وقتی دیدمش همه خط و نشون هایی که روی دیوار دلم براش کشیده بودم محو شد و باز با نگاهش دلم لرزید.
بازم انگار روح به کالبد خسته ام برگشته بود.
تمام وجودم آغوشش رو تمنا میکرد.
دلم میخواست ساعتها منو تو بغلش بگیره تا باز گرمی وجودش مثل آفتاب ابرهای تیره رو از آسمون قلبم دور کنه.
- چطور دلت اومد اینطوری منو از خودت بی خبر بذاری؟
دلم میخواست توی سکوت ساعتها بشینم نگاهش کنم.
تازه می فهمیدم چقدر دلتنگش بودم.
بدون اینکه پلک بزنم بهش خیره شده بودم و حوصله بستن راه رو به اشک که مثل چشمه از پلک پایینی چشمم میجوشید نداشتم.
چون دیگه به ریزشش عادت داشت