هدایت شده از آرشیو
رمان
#سرنوشت
#قسمت_دوازدهم
بدون اینکه منتظر شنیدن جواب سیما باشم از ماشین پیاده شدم و به طرف درب خونه به راه افتادم که پشت سرم صدای بهم خوردن درب ماشین و برخورد پاشنه های بلند کفشهای سیما به گوشم خورد که لحظه به لحظه از فاصله نزدیکتری شنیده میشد.
اومدم کلید رو داخل قفل درب وارد کنم که دستم رو گرفت و اینبار با گریه و لحن التماس آمیز ازم خواست دست نگه دارم.
وقتی به سمتش برگشتم دیگه اون سیمای پر ابهت و مغرور جلوم قد علم نکرده بود.
ماسکی که به چهره زده بود کنار رفته بود و یه مادر درمونده رو میدیدم.
- ببین اینو مطمئن باش اگه بخاطر حسام نبود حاضر نبودم دختر گستاخ و زبون درازی مثل تو رو به عنوان عروس انتخاب کنم.
ولی مشکل اینجاست که یک هفته است حسام از خونه گذاشته و رفته.
به سردی نگاهش کردم و گفتم:
- این مشکل من نیست.
مشکل خودتونه و از دست این دختر وگستاخ هیچ کاری واستون برنمیاد.
برید و به عاطفه مادریتون متوسل بشید و به خونه برش گردونید.
وقتی قاطعیتم رو هنگام گفتن حرفم دید سعی کرد با گریه و التماس حس مادرانه ام رو تحریک کنه و تقریبا کارساز افتاد.
بعد از نیم ساعت التماس و خواهش حاضر شدم شماره حسام رو بگیرم و باهاش صحبت کنم.
وقتی با شماره همراه قبلیم به حسام زنگ زدم هنوز زنگ اول نخورده بود که حسام گوشی رو برداشت:
- سلام ،میتونم ازت بپرسم این بچه بازیها چیه داری درمیاری؟؟!!
با بغض جواب داد:
- اتفاقا دارم به مادرم ثابت میکنم اونقدر بزرگ شدم که بتونم بد و خوب راهم رو تشخیص بدم.
وقتی دیدم مادرم حاضر نیست به تنها خواسته ای که تو زندگیم ازش داشتم احترام بذاره جای حرفی باقی نمیمونه.
ندا این یه اعتصاب و قهر بچه گانه نیست.
من دیگه بابت رفتار مادرم از زندگی سیر شدم.
دیگه خسته شدم از بس منو به چشم همون پسرکوچولوش میبینه و همه جا نقش مادرهای دلسوز و فداکار رو برام ایفا میکنه.
تمام رنجش من ازش اینه که خودش درست تو شرایط تو و سن و سال مشابه تو قرار داشته.
پس چرا اینقدر خودخواهانه به موضوع نگاه میکنه.
- جوابی واسه سئوالش نداشتم.
تقریبا با قیامی که کرده بود دیگه بابت موضوع کتمان حقیقت ازش دلخور نبودم.
بلکه بهش حق میدادم که مجبور شده اینکار رو بکنه.
دیگه از زاویه عدم صداقت یا تحقیر خودم به موضوع نگاه نمیکردم و پای دوراندیشی و تلاش حسام واسه رسیدنمون بهم گذاشتم.
مادرش با ایما و اشاره ازم خواست بپرسم الان کجاست؟
آدرس هتل رو یادداشت کردم و وقتی تماس قطع شد آرامش عمیقی که رو قلبم حکم فرما شده بود و اینکه حسام حاضر نشده بود با مادرش روبرو بشه ولی داشت واسه دیدنم لحظه شماری میکرد.
یک آن باعث شد نسبت به دشمنی که الان مغلوبم شده بود به دیده ترحم نگاه کنم.
ازش خواستم به خاطر آرامش حسام به خونه برگرده و منتظر بمونه تا راضیش کنم دست از لجاجت برداره.
درحالیکه داشتم ماشین رو روشن میکردم کنار پنجره ماشین اومد و با لحن تاسف باری گفت:
- ندا خانوم،میخوام یه چیزی رو بدونی و اون اینکه اگه منم تو سن و سال تو درست با یه پسربچه بیوه بودم، تقدیر برام اینو رقم زده بود وگرنه جز مرگ که بین من و پدر حسام جدایی انداخت حتی جذام هم داشت باعث نمیشد ازش جدا بشم و حاضر بودم تو هر شرایطی بخاطر پسرم باهاش زندگی کنم.
من مثل آدمهای متحجر فکر نمیکنم که بکارت رو واسه زن ارزش میدونستن بلکه نگرانی من بابت این هست که وقتی به جگرگوشه خودت رحم نکردی و از داشتن نعمت پدر محرومش کردی معلوم نیست به محض پیدا کردن کوچکترین مشکلی با حسام جا نزنی و پشت پا به همه چیز بزنی.
به خاطر حسام چشمم رو حاضرم به این شرایط که هیچ، حتی به روی دنیا ببندم ولی اینو بدون با گستاخی که امروز به خرج دادی هیچوقت مهرت تو دلم راه پیدا نمیکنه.
ولی بهم قول بده هیچوقت با احساسات پسرم بازی نکنی.
در غیر اینصورت، مطمئن باش نابودت میکنم.
بدون اینکه جواب سیما رو بدم شیشه پنجره ماشین رو بالا کشیدم وبا این کار از طرف خودم بحث رو تموم شده اعلام کردم.
وقتی رسیدم جلوی هتل به حسام زنگ زدم و گفتم رسیدم.
زمان زیادی نکشید که حسام از هتل خارج شد و با عجله به سمت ماشین اومد و کنار دستم نشست و قبل از هر حرفی دستم رو گرفت و به صورتش فشار داد.
اونقدر لاغر و نحیف شده بود که مشخص بود این مدت خیلی اذیت شده.
وقتی دیدمش همه خط و نشون هایی که روی دیوار دلم براش کشیده بودم محو شد و باز با نگاهش دلم لرزید.
بازم انگار روح به کالبد خسته ام برگشته بود.
تمام وجودم آغوشش رو تمنا میکرد.
دلم میخواست ساعتها منو تو بغلش بگیره تا باز گرمی وجودش مثل آفتاب ابرهای تیره رو از آسمون قلبم دور کنه.
- چطور دلت اومد اینطوری منو از خودت بی خبر بذاری؟
دلم میخواست توی سکوت ساعتها بشینم نگاهش کنم.
تازه می فهمیدم چقدر دلتنگش بودم.
بدون اینکه پلک بزنم بهش خیره شده بودم و حوصله بستن راه رو به اشک که مثل چشمه از پلک پایینی چشمم میجوشید نداشتم.
چون دیگه به ریزشش عادت داشت
هدایت شده از آرشیو
رمان
#سرنوشت
#قسمت_سیزدهم
از سر و وضع آراسته و لباسهای گرون قیمتش به نظر میرسید تاجری هست که واسه معامله سنگینی پیشم اومده.
ولی اگر موضوع کار بود نیازی نبود اونجور به هم معرفی بشیم.
تعارف کردم و روی مبل روبروی میزکارم نشست.
هنوز نمیدونستم قراره چه موضوعی رو مطرح کنه ولی رفتار مودب و محترمانه اش باعث شد رسم ادب به جا بیارم واسه همین اول گوشی رو برداشتم و از حمید خواستم چای و بیسکوییت بفرسته بالا.
توی مبل جا به جا شد و گفت:
- نیازی نبود زحمت بکشید.
نیومدم زیاد وقت شما رو بگیرم.
اگه اجازه بدید حرفهامو باهاتون بزنم و سریع مرخص بشم.
- در خدمت شما هستم.
- نمیخوام زیاد موضوع رو کش بدم.
من سیما جودت هستم.
تقریبا دو سالی هست که پسرم با همسر قبلی شما همکار هستند.
از شنیدن این جمله عرق سرد به تنم نشست و فهمیدم با بحث خوشایندی روبرو نخواهم شد.
ولی ترجیح دادم سکوت کنم تا حرفهاش رو بشنوم.
- قبل از اینکه حرفمو بزنم اول بگم ممکنه اومدن من به اینجا زیاد کار درستی نبود.
با وجود اینکه ترسی از علنی شدن ملاقات امروز ندارم.
ولی این به صلاح هست که ندا خانوم در جریان این مسئله قرار نگیره.
هنوز از نیت خیر و شر اون زن خبر نداشتم ولی بوی بدجنسی از حرفهاش حس میشد از طرفی وقتی قضیه به ندا مربوط میشد کنجکاو شده بودم اول بشنوم چی میخواد بگه .
فقط سری به نشانه تایید پایین آوردم و وقتی دید آماده شنیدن هستم ادامه داد:
- چندماه پیش پسرم منو در جریان آشنایی با دختری قرار داد که مدتی بود باهم همکار بودن.
ازش خواستم اول بدون هماهنگی قبلی توی محل کارش مارو باهم آشنا کنه.
که این اتفاق افتاد و من جای مخالفتی ندیدم.
با اطمینانی که به حسام داشتم میدونستم هر کسی رو واسه ازدواج در نظر نمیگیره.
وقتی خواستم پا پیش بذارم واسه خواستگاری شنیدم یک سال مهلت میخواد تا درسش تموم بشه و اصرار داشت چون خانواده اش نسبت به روابط قبل از ازدواج سختگیر هستن این مسئله سرپوشیده بمونه.
واسه آشنایی بیشتر خواستم خودش به تنهایی رفت و آمد بیشتری داشته باشه تا با خلق و خوی همدیگه آشنا بشیم.
مدتی گذشت تا دیدم حسام عنوان کرد که اون خانم یه تجربه ازدواج ناموفق داشته که حاصلش یه پسر 6 ساله هست.
بالطبع این مسئله خوشایند من که هزار آرزو و حسرت واسه تنها بچه ام داشتم،نبود.
وقتی بنای مخالفت گذاشتم حسام وقتی خونه نبودم تا مانعش بشم برام یادداشت گذاشته بود که در اعتراض به مخالفت شما با ازدواجم از این خونه واسه همیشه دارم میرم.
یک هفته خواب و خوراک ازم گرفته شده بود و مثل مرغ سرکنده دنبالش میگشتم.
هرچی به موبایلش زنگ میزدم هیچ جوابی نمیداد.
به اجبار سراغ ندا رفتم و ازش خواستم از حسام بخواد به خونه برگرده و منم بر خلاف میلم با این مسئله کنار خواهم اومد.
تنها دلیل کوتاه اومدن من حسام بود که حاضر نبودم یک لحظه ناراحتی دوریش رو تحمل کنم و در ثانی وقتی بعدها از زبون ندا شنیدم که 5 سال پیش شما اون و بچه اش رو از خودتون روندید و رفتید دنبال زندگی خودتون کم کم با این موضوع کنار اومدم.
تا اینکه اون اتفاق واسه سامان افتاد.
کم کم متوجه شدم حسام مثل همیشه سرحال نیست و وقتی بررسی کردم فهمیدم شما واسه زندگی دوباره با ندا پیش قدم شدین و اون هم بهتون جواب منفی داده و شک ندارم علت اصلی این قضیه وجود حسام تو زندگیش هست.
چون تنها برگ برنده ای که در مقابل من رو کرد پشت کردن شما به خودش و بچه اش بود که با برگشت شما هیچ ارزشی دیگه واسه من نداره.
ظاهرا پدر و مادر ندا هم کاملا با من هم عقیده هستند و صلاح و خوشبختیش رو تو زندگی با شما میدونن ولی احساسات مانع میشه تحت فشارش قرار بدن.
تصمیم گرفتم شما رو در جریان بذارم تا باز روی برگشتن ندا پافشاری کنید.
با اصرارشما و از طرفی موج مخالفت من و پدرومادرش هم شما زندگی از دست رفته تون دوباره شکل میگیره و هم من با خیال راحت میتونم پسرم رو اونطور که دلم میخواد داماد کنم.
شوک ناشی از حرفهای سیما جودت زبونم رو بند آورده بود.
واقعا از خباثت و خودخواهی اون زن که پشت نقاب خیرخواهی و دلسوزی پنهون کرده بود،داشتم بالا میاوردم.
اونقدر باهوش بودم که بفهمم داره منو به عنوان یه طعمه قرار میده و به قیمت خودخواهی خودش حاضره دست به هر دسیسه ای بزنه.
با نفرت گفتم:
- خانم جودت تعجب میکنم شما که این قدر حساب شده دارید برنامه میریزید چطور اونقدر باهوش نبودید که فکر کنید ممکنه اومدن شما به اینجا نتیجه برعکس داشته باشه و احتمال داره نجابت و پاکی ندا واسه من زیر سئوال بره و به کل منصرف بشم.
- کاملا به جا میفرمایید.
فکر اونجا رو هم کردم.
در اینصورت یقین میدونستم که شما حاضر نیستی پسرتون تو دامن چنین زنی
هدایت شده از آرشیو
رمان
#سرنوشت
#قسمت_چهاردهم
وقتی برگشتم تا مریم رو راهی خونه کنم دیدم کیف و کتاب خاکیم رو داد دستم و با شرم دخترونه در حالیکه گونه هاش از خجالت سرخ شده بود سرشو زیر انداخت و زیر لب تشکر کرد و رفت.
واسه اولین بار صورتش رو از نزدیک میدیدم.
چشمهای درشت میشی که توی صورت مهتاب گونش هر مردی رو به چالش میکشید.
مریم بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه با سرعت ازم دور شد و رفت توی خونه و درب رو بست ولی من همچنان مثل مجسمه ایستاده بودم و نگاه میکردم.
مریم با چشماش جرقه آتیشی رو زد که زندگیم رو سوزوند و خاکسترنشینم کرد.
عشق مریم مرز بین آبرو و بی آبرویی رو برام محو کرده بود.
نمی فهمیدم کوچیک و بزرگ محله میگفتن عزت همزمان صیغه سه تا مرد میشه.
فرض میگرفتم میتونم با فرضیه دین و ایمان که پدر و مادرم بهش پایبند بودن میگفتم مگه دیدید که تهمت میزندید.
ولی گند زندگی خانوادگی مریم یکی دوتا نبود که بشه پاک کرد.
باباش هم یه معتاد مفنگی بود که عزت که از دست کتکهاش که از شدت خماری وادار به هر کارش میکرد،خسته شده بود عمدا مواد گذاشت تو خونه و سر بزنگاه مامور خبر کرد و بعدشم سر شوهرش رو فرستاد بالای دار.
دیگه بعد از چند سال اونقدر مریم بی پروا رفتار میکرد که مادرم پی به رابطه مون برده بود ولی به روی من نمی اورد حس مادرانه اش بهش میگفت دیر بجنبه آبروی خانواده رو بردم به زور ندا رو واسم خواستگاری کردند.
وقتی ندا رو دیدم کوچکترین ایرادی نمیتونستم بگیرم جز اینکه بگم من دوسش ندارم.
ولی عشق کوچه و خیابون تو قاموس پدر و مادر من نبود و میگفتند مهرش بعد از ازدواج به دلت میشینه .
جرات نداشتم با مریم درمیون بذارم.
مونده بودم چه خاکی سرم بریزم.
زمزمه تدارک نامزدی به گوش مریم رسید و واسه اولین بار تو این هفت سال باهام قهر کرد که چرا ازش مخفی کردم.
اونم بیکار ننشست و وقتی یه شب بابام از مغازه به خونه برمیگشت جلوش رو گرفت و هرچی بینمون بود به حاجی گفت.
اونشب فقط دیدم بابام قلبش گرفت و وقتی رسوندیمش بیمارستان دکتر تشخیص داد سکته خفیف کرده.
سالها طول کشید تا فهمیدم چطوری بابا با پول دهن عزت رو بسته و همیشه خودم رو گناهکار میدونستم و فکر میکردم مریم خانومی و گذشت کرده که شاهد ازدواج من و دختر دیگه ای بوده و دم نزده.
تصمیم گرفتم پای مریم بایستم ولی هنوز سرمایه و پشتوانه مالی نداشتم و من که از بچگی تو ناز و نعمت بزرگ شده بودم میترسیدم پشت پا به همه چیز بزنم.
میدونستم اصرار و پافشاری باعث میشه بابام با لباسهای تنم از خونه بیرونم بندازه.
یادمه وقتی تصمیمم رو به مریم گفتم اشکهاش که مثل بارون بهاری روی صورتش رون بود فوری بند اومد و من که فکر میکردم بیشتر از این حرفها تلاش کنم تا از دستش ندم،خیلی راحت راضی شد.
بعد از نامزدی بابا که حالا دیگه منو واسه خودش مرد حساب میکرد و دوست نداشت تا آخر عمر وابسته جیبش باشم حاضر بود هرچقدر سرمایه احتیاج داشتم واسه کار در اختیارم بذاره که هر چه بیشتر به زندگیم دلگرم بشم.
اول از همه یه آپارتمان نقلی تو محله ای دور خریدم و مریم رو فرستادم اونجا زندگی کنه.
اهل محل فکر میکردن مریم دانشگاه قبول شده و واسه درس خوندن رفته شهرستان،واسه همین پدر و مادر من هیچوقت شک نکردند که غیبت مریم از اون محله زیر سر من باشه.
واسه اینکه حوصله اش تنهایی سر نره یه ماشین خریدم و در اختیارش گذاشتم و هر چقدر اراده میکرد پول تو دست و پاش میریختم تا با دوستای جدیدش خوش بگذرونه.
به ظاهر سرمو انداختم زیر و مثل یه پسر سربراه زندگی تشکیل دادم ولی قبله گاه من خونه مریم بود.
در ظاهر با ندا زندگی تشکیل دادم ولی فقط جسمم مطیع بود.
از کوچکترین فرصتی استفاده میکردم تا پربزنم برم پیش مریم و باهاش با عشق راز و نیاز کنم.
تنها امیدم این میون به ندا بود.
تصمیم داشتم اونقدر بهش بی محلی کنم که از دستم به ستوه بیاد تا صداش دربیاد و ازم جدا بشه.
هر چقدر مریم رو متعلق به خودم میدونستم ندا رو به چشم یه مهمون موقت میدیدم که اونقدر با ملاحظه و متین بود که دلم نمیومد بهش بی احترامی کنم.
تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که ندیده بگیرمش.
شب عروسیمون ندا با هزار امید و آرزو پا به خونه ام گذاشت.
وقتی همه مهمونها رفتند و تنها شدیم نگاهم تو چهره معصومش که افتاد دلم نیومد برنجونمش.
از طرفی اونقدر مریم گریه کرده بود تا مجبور شدم بهش ثابت کنم چقدر دوستش دارم و بهش قول دادم شب عروسیم رو هر طور شده پیش اون به صبح میرسونم.
با درموندگی رفتم روی کاناپه کنار ندا نشستم و گفتم:
- ندا جان شرمنده من باید چند ساعت تنهات بذارم.
اشکالی نداره؟از تنهایی که نمی ترسی؟
با حجب و حیای دخترونه سرش رو زیر اندا
هدایت شده از آرشیو
رمان
#سرنوشت
#قسمت_پانزدهم
آهی از ته دل کشید و جواب داد:
- کاش ازم بدت میومد،حداقل میفهمیدم یه احساسی به من داری.
تو اصلا نسبت به من هیچ حسی نداری.
این عذاب آوره!
- آره خب.
کاش ازت بدم میومد و به این بهونه طلاقت میدادم.
برزخ بدی گیر افتادم ندا!
کمکم کن هردومون راحت بشیم.
انگار نه انگار که داشتم بهش میگفتم بیا تمومش کنیم.
با خونسردی جواب داد:
- پس بالاخره یه نقطه اشتراک بین من و تو پیدا شد.
منم مثل تو تو برزخ دست و پا میزنم.
کاش میتونستم یه بهونه ی قانع کننده داشته باشم وجدا بشم.
اونشب دلم بدجوری گرفته بود.
از بی عرضگی خودم،
از زبون نفهمی مریم،
از ندا که فهمیدم هیچ حسی بهم نداره.
حتی از عزت!!
- ندا امشب میخوام به این موش و گربه بازی محترمانه خاتمه بدم.
پس بیا حرف دلمون رو بهم بزنیم.
من میدونم اگه هر مرد دیگه ای بود و شوهرت میشد خوشبخت ترین مرد دنیا میشد.
ولی نشد که بشه.
من اگه خودم تورو انتخاب کرده بودم شک نکن لیاقت اینو داشتی مثل بت بپرستمت.
ندا! تا حالا با خودت هم لج کردی؟
تا حالا شده رو لجبازی با دیگران بخوایی لگد به بخت خودت بزنی؟
- اوهوم!
- خدارو شکر که میفهمی من چی دارم میگم.
بذار یه اعترافی بهت بکنم.
تا امشب نفهمیده بودم تو تا این حد دختر با شعور و فهمیده ای باشی.
- مگه من رفتاری کردم که دلیل بی شعوریم باشه که امشب به نتیجه رسیدی؟
- نه عزیز دلم،آخه پیش نیومده بود اینقدر بی پرده باهم حرف بزنیم.
شاید اگه میدونستم اینقدر واکنش آرومی نسبت به حرفام از خودت نشون میدی این همه سکوت بین منو و تو طولانی نمیشد.
ندا فقط به حرفام گوش میکرد و بدون اینکه حتی کلمه حرفی بزنه و حرفم رو قطع کنه.
وقتی حرفام تموم شد و بالاخره ازش خواستم جدا بشیم به حرف اومد و گفت:
- علی!منم میفهمم این بار کج هیچوقت به منزل نمیرسه.
خشت اول زندگی منو و تورو پدر و مادرمون کج گذاشتند تا عرش هم برسه کجه این دیوار.
واسه همین هیچ اصراری به ادامه این شرایط ندارم.
فقط یه مشکل دارم.
منم اگه میبینی اینقدر آروم به حرفات گوش دادم دلیلش این نیست که تو بگی هری و منم مثل گوسفند سرمو زیر بندازم و برم!
اونقدرم با مرام نیستم که بخوام واست فردین بازی دربیارم.
دلیلش اینه که منم تکلیفم با خودم معلوم نیست.
منم عاشق درس خوندن بودم و پدرومادرم از پشت نیمکت مدرسه به زور بلندم کردن و سر سفره عقد با تو نشوندن.
باکی ندارم برم و بگم شوهرم رو نمیخوام چون خودت میدونی اگه همین دیروقت برگشتنهات رو بهونه کنم حداقل تو این یه مورد بقیه بهم حق میدن .ولی اگه میبینی جلوت صبور بودم و دم نزدم دلیلش یه چیز بود.
خواستم طوری باهات زندگی کنم که اگر با من نتونی زندگی کنی با هیچ کس نتونی زندگی کنی.
میبینی که اگه تو با خودت لجبازی کردی من اینکارم نکردم.
همیشه آماده بودم به سمتم بیایی تا به سمتت بیام.
اگر پیش قدم نشدم دلیلش این بود که تو ابتدا انتخاب خودم نبودی اونقدر دوستت نداشتم که غرورم برام بی معنا بشه.
ولی اینو بدون اگه تو با خودت مشکلی نداشتی من این جو سرد خونه رو وظیفه ام بود گرم کنم و میکردم
تو کف جمله های ندا مونده بودم.
هر جمله اش مثل پتک تو سرم فرود میومد.
عجب پس زمانهایی که همه به حرف زدن میگذروندن،با سکوتش فکرش رو پرورش میداده.
داشت ازش خوشم میومد.
بدون اینکه بخوام داشتم شخصیتش رو با شخصیت مریم مقایسه میکردم.
رشته افکارم رو با ادامه حرفش برید و ادامه داد:
- هیچ حرفی واسه جدا شدن ندارم ولی نه همین فردا.
میخوام یه کاری برام انجام بدی.
فکر میکردم میخواد ازم باج بگیره ولی دیدم ازم کمک میخواست تا بتونه بره دانشگاه.
واقعا حیف بود اگه به هدفش نمیرسید.
این دختر ذهن باز و فعالی داشت.
میتونست بهترین رشته دانشگاهی درس بخونه.
دیگه نسبت بهش احساس داشتم.
حس احترام،حس مسئولیت......
چقدر با مریم فرق داشت.
اون عجول و بی فکر و ندا صبور و عاقل.
اون با چنگ و دندون میجنگید تا حفظ کنه.
ندا چیزی رو به زور نمیخواست و اونقدر اعتماد بنفس داشت که بدونه چیزی که مال اون باشه برمیگرده به سمت خودش.
این دیگه از عجایب بود که مریم با کمتر از نصف زیبایی و فهم و شعور این دختر من عاشقش بودم.
ولی تو اون لحظه من حس میکردم هرچقدر بدون منطق عاشق مریم هستم،با عقل و منطق ندا رو دوسش دارم.
واسه همین دلم گرفت از اینکه دارم از دستش میدم.
یه لحظه میل به تصاحبش با جریان خون به رگهام دوید و دلم میخواست بغلش کنم.
دلم میخواست فعلا به رفتنش فکر نکنم چون این فکر داشت آزارم میداد ولی تیر از چله کمان دررفته بود و حس میکردم به قلب ندا نشسته.
خودمو بهش نزدیک کردم و واسه اولین بار از وقتی باهاش ازدواج کرده بودم یه نیرویی منو به سمتش
هدایت شده از آرشیو
رمان
#سرنوشت
#قسمت_شانزدهم
دوید به سمت اتاق خواب و لباس پوشید مردد بود بیاد به سمتم چی میشه که زیر لب گفتم:
- قبل از اینکه از جلوی چشمام گمشی و دیگه آفتابی نشی فقط بهم بگو:
من چی کمت گذاشتم؟
دیدی حتی نیم نگاهی بهت ننداخت.
حتی زنده موندن و مردن تو زیر دست من براش مهم نبود.
تو منو به چی فروختی کثافت؟!به یه بی ناموس بدقواره؟
دندونامو با حرص بهم فشار دادم و گفتم:
- ماده سگ کثافت هر شب منو بازخواست میکردی به زنم دست زدم یا نه در حالیکه معلوم نبود روزش با چندتا حیوون پریدی.
فقط گمشو از جلوی چشمام دورشو که غیر از اینجا جلوی چشمم آفتابی بشی زنده نمیذارمت.
با صدای بلند چنان زد زیر گریه که اینبار فهمیده بود الاغی که دهنه زده بود و چشم بسته به دنبال خودش میکشید مرد و دیگه کسی نیست هرسازی زد به سازش برقصه.
شاید فهمیده بود اگه زحمت به خودش نده و طعمه جدیدی پیدا نکنه باید کنار مادرش بخوابه و به پیرمردهایی تنشون رو بفروشه که از بوی عرق و دهنشون نمیشد بهشون نزدیک شد،تا از گرسنگی نمیره.
****
رها شدن از عذاب برزخی که این مدت توش داشتم دست و پا میزدم بهترین دلیل بود واسه اینکه یک لحظه هم واسه مردن مریم سوگواری نکنم.
شاید هنوز مدت زمان بیرون رفتن مریم از زندگیم به یک ماه هم نرسیده بود که فاصله زمانی بین هر باری که خاطراتش به ذهنم سرک میکشید شده بود چند روز یکبار!!
تلخی خیانت مریم فقط چند روز منو زمینگیر کرد.
ولی وقتی فراقت یک روز تعطیل ،منو به اجبار به محکمه حقیقت کشوند، با نگاهی عمیق به لیست غرامتهای سنگینی که بابت مریم توی زندگیم پرداخته بودم،حقیقت برام از روز روشن تر شد که وقتشه مقید به قانون ضرربس بشم.
تکلیف زندگیم رو با ندا روشن کرده بودم و درست زمانی که اون درگیر حلاجی اتفاقات غریب الوقوعی بود که در عرض یک روز مسیر زندگی هردو مارو صد و هشتاد درجه تغییر داده بود.
من دنبال راهی واسه جبران باختهای مالی میگشتم که کمترین ارزش، در برابر وقت و انرژی واسه مخفی نگه داشتن رابطه با مریم رو داشت.
مریم توی نه سالی که توی ذهنم جا خوش کرده بود، مجال زیر و رو کردن حقیقتهای زندگی رو بهم نداده بود.
درست مثل فرمانروای مستبد که تو سرزمینی حکومت میکنه و با قلدری همه زیردستانش رو به اطاعت از خودش وادار میکنه.
مثل کور مادرزادی بودم که تازه چشمام به روی زشت و زیبای منشور دوار زندگی باز شده بود.
بابت مریم از همه ارزشهام و باورهام دست کشیده بود و حالا که خودش نبود احساس بی هویتی اذیتم میکرد.
باید دوباره واسه خودم چارچوب منش و اخلاق رو از نو بنا میکردم.
پس اولین قدم این بود که ندا رو با زندگی جدیدمون آشتی بدم.
هرچی بود پا به پای من این وسط ضربه خورده بود، اون هم بیگناه!!!
ولی افسوس که هرچی تو کوله بار تجربیاتم میگشتم ،اثری از اکسیر عشق واسه زندگی مشترک پیدا نمیکردم.
شاید اگر فلش باورها و تفکرات خانواده ام،اینقدر متمایل به سنت دیرینه مردسالاری نبود ،میتونستم از رو عشق حاج رسول به مادرم الگو ببرم.
ولی افسوس که سرسختانه پدر بر این عقیده پافشاری میکرد.
"زن زندگی آدم باید به دل عزیز باشه و به چشم خار!!!"
واسه همین هم،اونقدر که ندا ضعیفه ای بود که چراغ کاشونه ام رو روشن نگه میداشت و یه دوسه تا بچه تپل مپل برام به دنیا می آورد،برام کافی بود.
خونه داری و آشپزیش هم که تا الان مقبول واقع شده بود.
انگار پیر شدن به پای هم با همین ها ممکن بود!!
خیانت مریم مصادف شد با اینکه همه ایده های نئوکلاسیک تو زمینه ازدواج سنتی رو به دست فراموشی بسپارم و بیام بشینم سر همون مکتب سنت گرایی که بابام استادش بود.
کمترین حسنش این بود که سی سال بعد مثل بابام آدم با آبرویی میشدم که همه تا کمر جلوش خم میشدند.
توی خاکی ریشه داشتم و مثل یه دسته برگ خشک اسیر دست باد نمیشدم که معلوم نبود منو به کدوم مخروبه ای برسونه و دفنم کنه.
مرد مقتدر و موفقی که از وقتی پشت لبم یه کم سبز شد و خودم به اقتضای سن بلوغ صدام دورگه داشت میشد، دیگه خجالت میکشیدم بابا صداش کنم و به اسم حاجی تغییرنام داده بود،
هیچوقت ندیده بودم توی مسئله ای درمونده بشه.
با هیبتی که داشت به نظر نمیرسید تا بحال نم اشکی دم خونه چشمش روزنه به بیرون باز کرده باشه.
همیشه حاجی برام نماد بارز سرو بلند بالایی رو داشت که جلوی تندباد و تگرگ هم کمر خم نمیکرد به آسونی سر تسلیم در مقابل مشکلات فرو نمی آورد.
بلکه به موقع دست به توبره تدبیر میبرد و واسه هر درد لاعلاجم درمانی پیدا میکرد.
به جز درد مریم که به موقع در مقابلش واکسینه نشده بودم.
دلیلش همون انعطاف ناپذیری بابا و نرمش فوق تصورمادرم در برابرمرد زندگیش بود.
به قول خودش مامانم رو هم قاطی بچه هاش بزرگ کرده بود و به میل و طبیعت خودش، تربیتش کرده بود.
شک نداشتم اگر غیر از این هم بود مادر اسطوره رضایت وقناعت بود.
هیچوقت ندیدم از چیزی گلایه و شکایتی کنه.
به جز روزهای تب دار بچگیم اخم توی چهره
رمان
#سرنوشت
#قسمت_هفدهم
شاید اون غریبه اگر میدونست ندا بابت نا آگاهی من چه رنجهایی کشیده اینقدر با چشماش بهش غبطه نمیخورد.
دستش رو به بازوی ندا گرفت و وقتی ازجمله" مراقب خودت باش" ندا
جون گرفته بودم ،تازه خودم رو روی نیمکت انتظار رها کردم
تا فارغ از هر دغدغه ای این دقایق باقی مونده از انتظار رو با مرور قشنگترین خاطره مشترک با ندا سر کنم
تا فرشته کوچولویی که داشت عنوان پدر رو بهم می بخشید
از راه برسه و به همه نگرانیذهام خط بطلان بکشه. ..
*
(داستان به روایت ندا)
صدای بوق مکرر نشون از قطع شدن تماس داشت ولی من هنوز توی شوک حرفهای مرد غریبه گوشی به دست خشکم زده بود.
طرز حرف زدنش شباهتی به آدمهای بی سروپا نداشت و یا پشت جملاتش احساسات تلافی جویانه ای به نظر نمیرسد.
موجی از اعتماد پشت کلماتش بود که با صدای جذابی که از عمق گلوش برمی خواست ،تو ذهنم دانای پیری مجسم شد که از عالم غیب اسرار آینده رو فاش میکرد.
گریه سامان منو به خودم آورد.
به محض اینکه بدن نرم و ظریفش رو تو بغلم گرفتم ، بوی عطر تنش رو با ولع به مشام کشیدم.
دلم نمیخواست وجود پاک و بیگناهش از افکار بدی که توی سرم میچرخید کوچکترین آسیبی ببینه.
ولی هرچی فکرم رو از موضوع منحرف میکردم باز پرتاب میشدم وسط یه دنیا علامت سوال و تعجب در مورد زنی که مرد غریبه ازش حرف میزد.
بار اولی نبود توی این موقعیت گیر کرده بودم.
از دولت ازدواج با مرد سربه هوایی مثل علی با انواع و اقسام چالشهای زندگی زناشویی مواجه شده بودم.
اما برخلاف بار اول که همه چیز رو درمورد شوهرم باور کردم،ته قلبم یه ندایی بی گناهیش رو جار میزد ولی صداش به جایی نمیرسید چون پای تبرئه عشق در میون نبود.
رفتارهای علی حاوی هیچ نکته ابهامی نبود.
جدای از تغییراتی که ناشی از تجربه اول پدر شدن بود هیچ رفتار خاصی از خودش بروز نمی داد که بر اتهاماتی که بهش وارد شده بود صحه بذاره.
نه مثل روزهای اول بی تفاوت و سرد رفتار میکرد و نه تظاهر به عشق می کرد.
مدتی بود آلبوم روزهای زندگی منم مثل همه زندگی های سه نفره معمولی داشت ورق می خورد.
تا اینکه حقیقت خیانت اول روی این شک سایه یقین انداخت و از سویی لحن آروم و نافذ مرد غریبه بدجور گریبان گیرم شد و شک دوباره مثل خوره به جونم افتاد و هر روز حس نزدیک شدن به بن بست رو بهم تلقین میکرد.
به قدری ذهنم درگیر اثبات معادله خیانت اون بود که ندونسته دست از هیاهوی اعتراض کشیدم و باز دیوار بلندی از سکوت بین ما کشیده شد.
به مرور زمان تسلیم حقیقت شدم و از انبوه ابهامات و ندونسته هام بدترین فرضیه برام به اثبات رسید،اینکه علی داره بهم خیانت میکنه.
روزهای آفتابی و بی دغدغه زندگی مشترکمون تیره و تار شده بود در حالیکه آخرین ستاره آرزوهامم رو به افول گذاشته بود.
هرچه از علی دست میکشیدم ، به پسرم دلبسته تر میشدم.
از غالب شخصیت یه همسر وظیفه شناس درآمده بودم و فقط سعی میکردم مادر مهربونی واسه سامان باشم.
جوری که با یه سرماخوردگی ساده اش سیاه روز بودم و به صدای قهقهه و غنج کودکانه اش دلم لبریز از امید میشد.
وقتی به خودم اومدم دیدم از وقتی سعی داشتم علی رو نادیده بگیرم دیگه مادر شدن برام لذتی نداشت و من فقط داشتم از هجوم آزار و شکنجه روحی نزدیکانم خودم رو پشت تن ظریف و بی دفاع پسرم مخفی میکردم.
هجوم احساسات منفی تو ذهنم تبدیل شد به کابوس شبانه ای که هرچند شب یکبار سراغم میومد و آرامشم رو برهم میزد .
اونقدر نگران ندا بودم که بدون هیچ نیت عوام فریبی گفتم خانمم ترسیده.
اجازه بده یه کم جلوتر همراهش باشم.
بدون هیچ مقاومتی اجازه ورود بهمون داد تا چند قدم بیشتر همراه قدمهای ندا واسه تجربه حس شیرین و تکرار نشدنی زندگیش بردارم.
انتهای راهرو درب دولنگه ای بود که مرز بخش محسوب میشد و امکان نداشت بتونم پا داخل اون محدوده بذارم.
ندا یک پا به طرف درب بخش برداشت و من مستاصل و امیدوار به اینکه دوباره ببینمش داشتم با همه احساسم که به چشمام اومده بود بدرقه اش میکردم.
این روزها دست از لجاجت باهام کشیده بود و دیگه رفتارش اونقدر بحث برانگیز نبود.
حتی شب قبل موقعی که داشتیم وسایل خودش و نوزاد رو کمکش توی ساک میچیدم بدون اینکه توی چهره اش عکس العمل دیگه بشه فهمید.
با حرکت لبهاش و صدای محزونش ازم حلالیت طلبید.
وقتی ندا رفت توی تخت و بعد از یک ساعت دیگه صدای غلطیدنش توی سکوت شب شنیده نمیشد، رفتم توی اتاق تا بدون اینکه نگران قضاوتش بشم یک دل سیر نگاهش کنم.
نمیدونم چرا توی چهره اش هیچ ردپایی از زشتی که از یه زن باردار توی ذهنم نقش میبست، نبود.
اگر کمی زحمت مخفی کردن اون شکم گرد و جمع و جورش رو به خودش میداد نمیشد حدسی بر بارداریش زد.
جالب اینکه هر کسی از راه میرسید دلش میخواست با چشم بصری جنسیت جنین رو تشخیص بده.
تو مکاشفات و توصیه های بهداشتی خاله و باجی های دور و بر شنیده بودم بچه تو پهلوهاشه و گاهی به سرم میزد از یکی بپ
رمان
#سرنوشت
#قسمت_هجدهم
رفتار آروم و مطیعم جاش رو به لجاجت و سرسختی داد که حتی یک لحظه هم از تیغ تیز لحن تند و کنایه دارم در امان نبود.
روز به روز صدای مشاجره مون بالاتر میرفت و دیگه چشمهای پف کرده از گریه و افسردگی ناشی از احساس بدبختیم رو از چشم پدرو مادرم مخفی نمیکردم.
اونقدر رفتار خودم جنجال برانگیز بود که تغییر خلق و خوی علی به نظرم بی ربط نبود.
زمانی حلقه تیره دور چشمهاش که ناشی از بی خوابیهای شبانه و سیگار کشیدن مکررش بود رو متوجه شدم که کینه و نفرت همه وجودم رو پر کرده بود.
اون روزها به قدری بی رحم و بی منطق شده بودم که یک لحظه هم نمیتونستم به این فکر کنم دغدغه های علی ممکنه دلیلی فراتر از گیر کردن میون دوراهی واسه انتخاب زندگیش یا عشقش داشته باشه.
به حدی این مسئله برام واضح و روشن بود که برام جز پایان دادن به این تراژدی مسخره راه دیگه ای باقی نمونده بود.
این بهانه خیلی زود برام فراهم شد......
سه روز بود به خونه برنگشته بود و تصور اینکه در حال خوش گذرونی با زن دیگه ای هست ، جای ذره ای نگرانی برام باقی نمی گذاشت.
مصمم بودم وقتی برگرده تکلیفم رو باهاش یکسره کنم.
عجیب این بود که صدای چرخش کلید توی قفل در سرعت ضربان قلبم رو تند کرده بود.
وقتی نگاهم به ظاهر ژولیده و ته ریش صورتش افتاد،خشمم فروکش کرد و حیرت زده نگاهش میکردم.
زیرلب سلام کرد و به محض رسیدن روی مبل راحتی ولو شد و در حالیکه رنگ به چهره نداشت دست به بسته سیگارش برد و بدون ملاحظه همیشگی یه نخ سیگار روشن کرد و با همراه با پک عمیقی که به سیگارش میزد به یک نقطه نامعلوم خیره شده بود و تو افکار خودش غوطه ور بود.
از این همه بی قیدی دیگ خشمم به جوش اومده بود.
حتی قصد دادن کوچکترین توضیح واسه سه روز غیبتش به خونه نداشت.
از عصبانیت سرم داغ شده بود و کنترلی رو گفتن کلماتم نداشتم.
- اونقدر واست مهم نیستم بهم بگی سه روز تموم کجا مشغول عیش و نوش بودی ؟؟
ولی به فکر ریه های این طفل معصوم باش که با دود سیگارت داری بیشتر از خودت به اون آسیب میرسونی...
- زیاد ادای مادرهای دلسوز رو درنیار.
تو اگه مادر خوبی براش بودی فکر آرامش روح و روان بچه ات بودی و این خونه رو واسه هر سه ما جهنم نمیکردی.
- من خونه رو جهنم کردم یا تو؟
حتما انتظار داری هر کثافت کاری ازت دیدم خفه شم و دم نزنم که چی؟ همسر ایده آل جنابعالی به نظر برسم.
- تقصیر تو نیست ندا تقصیر منه که شبانه روز جون کندم تا یه ذره کمبود تو و بچه ام نداشته باشید.
اگه دنبال عیاشی و خوش گذرونی بودم کدوم پدرسگی دسته دسته اسکناس تو کشوی میز آرایشت می چپوند تا حتی واسه گرفتن پول ازم غرورت له نشه؟
- از کی تا حالا عمق خوشبختی آدمها معیارشون شده عمق دسته های اسکناس؟ کجای دنیا خوشبختی رو با پول شده بخری؟!
- خیلی بی انصافی ندا! بگو چکار باید میکردم که نکردم؟!
- اشتباهت اینجاست که مثل کبک سرت رو کردی لای برف و حواست یه ذره هم به دور و برت نیست.
خودت احمقی و همه رو مثل خودت احمق فرض کردی؟
بگو چکار نکردم؟
مطمئن باش یه روز تلافی همه خیانتهایی که کردی سرت درمیارم.
توی یک لحظه حرکت دستش مثل برق از جلوی چشمم رد شد و صدای سیلی محکمی که توی صورتم نشست توام با سوزش عمیق گونه ام اشک رو به چشمام آورد.
باور نمیکردم یه روزی کارمون به جایی برسه که دستش روم بلند بشه.
- تو چیکار کردی؟
دست روی من بلند کردی؟
فکر میکنی میتونی با سیلی صدام رو خفه کنی؟
باور کاری که کرده بود واسه خودش هم سخت بود چون وقتی به خودش اومد نشست روی مبل و سرش رو بین دو دستش گرفت.
میون هق هق گریه همه حرفهایی رو که چند سال روی قلبم سنگینی کرده بود بهش گفتم:
- اونقدر مرد نبودی که پای عشقت به اون دختر بدبخت که ده سال با زندگیش بازی کردی بایستی که هیچ از ترس اینکه عرضه قد علم کردن جلوی بابای دیکتاتورت رو نداشتی پای منم به این زندگی نکبتی باز کردی.
اومدی گفتی نمی خوامت گفتم به درک ولی باز زیر حرف و قرارمون زدی و این طفل بیگناه رو تو دامنم گذاشتی تا خفه بشم و بتمرگم سرجام و خودت راه بیفتی دنبال یه سلیطه دیگه که کنارم قرار بدی و با من پیش همه پز خوشبختی بدی و همه عشق و علاقه و محبتت رو پای اون بریزی.
ازت متنفرم علی متنفرم میفهمی لعنتی؟
به طرف اتاق خواب مشترکمون دویدم و لباسهام رو با عجله پوشیدم.
به جز کیف دستی که فقط دوسه دست لباس ضروری سامان رو داخلش گذاشتم به فکر برداشتن چیز دیگه ای نبودم.
به اندازه کافی تحمل کرده بودم و جای صبری باقی نمونده بود.
زمان کافی صرف فکر کردن به جداشدن از علی کرده بودم و میدونستم وقتی از اون در بیرون برم دیگه به خونه اش برنخواهم گشت.
یاد مدارک هویتی خودم و سامان افتادم.
به طرف میز آرایش رفتم و در حالیکه دست بردم تا مدارک رو بردارم از داخل آینه چشمم به تختخواب مشترکمون افتاد.
یاد شب اولی افتادم که به خونه اش پا گذاشته بودم.
شبهای زیادی تو اون تختخواب که هنوز از
رمان
#سرنوشت
#قسمت_نوزدهم
با اندک سرمایه ای شروع به کار کردیم و جهانبخش به پشتوانه ثروت بیکران پدرش سهم بیشتری واسه کار گذاشت.
ولی به جبران اون تلاش و کوشش من چندین برابر بود کما اینکه همون چند ترمی که تو دانشگاه گذرونده بودم بهم کمک میکرد روابط عمومی ام نسبت به جهانبخش بهتر باشه و این میتونست خیلی به پیشرفتمون کمک کنه.
تقسیم وظایف کرده بودیم و کم کم تصمیم به برداشتن یه قدم بزرگ گرفتیم و اون تاسیس بزرگترین کارخانه کاشی و سرامیک منطقه بود که از جهت مرغوبیت خاکی که داشت میتونست به موفقیت کارمون کمک کنه.
زمین کارخونه رو پدر جهانبخش در اختیارمون گذاشت و قرار شد در ازای اون تو سهام کارخانه شراکت کنیم.
طرحی که به بانک ارائه دادیم بعد از یکسال تلاش و پیگیری باهاش موافقت شد و درست 4 سال بعد از اینکه شهر و دیارم رو ترک کرده بودم اولین خط تولید کارخونه به راه افتاد و حس خوبی که به بار نشستن تلاش و کوشش شبانه روزی به من و جهانبخش دست داده بود وصف نشدنی بود.
کوچکترین خبری از نزدیکانم نداشتم و دلم برای دیدنشون داشت پر میکشید.
وقتی برای اولین بار تمام شهامتم رو جمع کردم تا به شهر و دیارم برگردم شب قبل از سفر رو از شوق زیاد پلک روی هم نگذاشتم.
از دروازه شهر که عبور کردم دلم مثل پرنده وحشی توی سینه ام خودش رو به درو دیوار قفس میکوبید.
روی نگاه کردن به چهره پیر و شکسته پدر و مادرم رو نداشتم.
میتونستم به بخشش مادر امید بیشتری داشته باشم.
وقتی زنبیل خرید به دست به سمت خونه برمیگشت دیگه دلم طاقت اونهمه دوری نداشت از ماشین پیاده شدم و درست جلوی درب خونه منتظر نزدیک شدن مادر شدم.
طفلک پاهاش به زمین کشیده میشد وقتی به فاصله دوقدمی ام رسید سرتاپام رو با حیرت برانداز کرد و بازتاب بی رمقی دستهاش افتادن سبد خریدش به زمین و شل شدن چادرش بود که هویدا شدن باریکه سفیدی از موهای سرش باعث شد عمق عذابی رو که بهش داده بودم رو درک کنم و از خودم خجالت بکشم.
جز صدای گریه مادر و لمس صورتم با دستهای لاغر و استخونیش تا دقایقی کلمه ای ازش نشنیدم.
دستهاش رو توی دست گرفتم و کف دوتا دستاش رو بوسه بارون کردم.
حس وقتی رو داشتم که تو بچگی هام یه بار دستش رو رها کرده بودم و تو شلوغی خیابون اونو گم کرده بودم.
دنیا برام به انتها رسیده بود ولی وقتی به کمک یه عابر پیاده مادرم رو دوباره دیدم حس میکردم دنیا رو بهم بخشیدن.
اون روز دقیقا همون احساس رو داشتم.
وقتی هیجان مادرم کمی فروکش کرد بلافاصله گوشی تلفن رو برداشت و به بابام خبر برگشتنم رو داد.
قلبم از هیجان داشت از جای خودش کنده میشد.
همراه با شوق زیادی که واسه دیدنش داشتم یاد صحنه هایی افتاده بودم که با کمربند تنبیهم میکرد.
همه دلخوشیم این بود که سربلند از میدون بیرون اومده بودم.
به فاصله چند دقیقه از کنار پرده پنجره مشرف به حیاط دیدم هیجان زده و پرشتاب وارد شد ولی همچنان با صلابت و پرغرور قدم برمیداشت.
چند ثانیه ای که چشم تو چشم شدیم واسه اولین بار قطرات اشکی که از گوشه چشمش سوزن زده بود و بی محابا روی محاسن خاکستریش میچکید رو دیدم.
دست مردونه اش رو پیش آورد مثل بچگیهام که ازم میخواست سفت و مردونه باهاش دست بدم دستش رو فشردم خم شدم ببوسم شونه ام رو گرفت و مانع شد و به جاش منو محکم تو بغلش فشرد.
سرم روی شونه های مهربونش که خم شد فهمیدم چقدر خمیده شدند.
بدون اینکه سرمو از رو شونه اش بلند کنم آروم کنار گوشش گفتم:
- خیلی نوکرتم بابا.
فقط به امید بخششت اومدم.
- این چه حرفیه پسرم؟
دستی که همه ما به پدرامون دادیم از دست پسرامون پس میگیریم.
ولی امیدوارم پسرت بهت اونهمه عذابی که از دوریت کشیدم دستش رو پس نده.
دلم واسه دیدن سامان داشت پرمیکشید.
فقط میدونستم الان باید خیلی بزرگ شده باشه.
صحبت منو بابام اونشب تا یک ساعت از نیمه های شب به درازا کشید.
توی رختخوابی که مادر واسمون تو ایوون خونه رو همون حصیر قدیمی پهن کرده بود نشسته بودیم و حرف میزدیم.
برای اولین بار به پوسته سختی که بابا دورخودش تنیده بود نفوذ پیدا کرده بودم و تازه میفهمیدم زیر اون پوسته یه دنیا رافت و مهربونی نهفته ست.
افسوس میخوردم چرا زودتر از اینها فرصتی پیش نیومده بود که فراتر از رابطه پدر و فرزندی،مثل دو تا رفیق باهم حرف بزنیم.
هرچی بابا بیشتر برام تعریف میکرد من شرمنده تر و سرافکنده تر توی دلم آرزو میکردم بتونم مثل بابا واسه سامان تکیه گاه محکمی باشم.
گرچه در صورتیکه موضوع رو 4 سال پیش باهاش درمیون گذاشته بودم نیاز به کشیدن اینهمه دربدری نبود.
ولی راضی بودم چون قرار نبود تا آخر عمر پدرم دنبالم به راه بیفته و گندهایی که زدم رفع و رجوع کنه.
اون روزها فکر میکردم حتما بابام وقتی از کارهام باخبر شده عاقم کرده و یا گفته اون پسرم نیست ولی دریغ!
بابا صبح روز بعد از رفتنم وقتی از زبون حمید صمیمی ترین دوستم از اتفاقات باخبر میشه قبل از هرچیز بدهی منوبا دوستانم تسویه
هدایت شده از آرشیو
رمان
#سرنوشت
#قسمت_بیستم
رو به ندا کردم و گفتم:
- خب دیگه نگران نباش مسعود دوستم وکیل پایه یک دادگستری هم رسید.
برو منم الان با مسعود میاییم.
نگران هیچی هم نباش.
با اشاره سر به سمت مسعود حرفم رو تایید کرد و به راه افتاد.
مسعود که مبهوت مونده بود گفت:
- تو چی میگی پسر؟
این خانمت نبود؟
پس چرا گفتی حمید مشکل براش بوجود اومده؟
- آره حمید که دردسر واسه خودش درست کرده.
راستش این مسئله رو همین الان فهمیدم و میخوام ازت خواهش کنم یه کاری بکنی و تا دیر نشده که وقت اداری تموم بشه دوتاشون رو از این مخمصه نجات بدیم
- علی واقعا آدم تو کار تو حیرون میمونه.
مگه از هم جدا نشدید؟
بابا ملت تو این شرایط سایه همدیگه رو هم با تیر میزنن.
اونوقت تو داری میگی........
من نمیفهمم نه به تو نه به اون حمید که هنوز جدا نشدن رو خرخره هم نشستن.
- بیخیال... این حرفها باشه واسه بعدا.
مسعود فقط ببین سقف مبلغ چقدر وثیقه باشه مشکلش حل میشه تا من برم دنبال سند.
بعد تو برو دنبال کار حمید.
حق الزحمه هم هرچقدر بگی تقدیم میکنم.
- باشه سنگینه صورتحسابت.
باید بدم با کامیون برات بار کنن.
- من نوکرتم.
صورتش رو بوسیدم و توی ذهنم به این فکر میکردم پس خانواده ندا کجا هستن و چرا ندا برخلاف غرور همیشگی راضی شد دنبال کارش برم.
ولی برام این موضوع مهم جلوه نکرد و فورا دنبال مسعود به راه افتادم
بعد از چند بار رفت و آمد بین اتاقها، مسعود از اتاق قاضی بیرون اومد و گفت:
- بدو پسر که انگار خدا تورو واسه این رسوند.
از ظاهرامر بی گناه پاشو به چاله گذاشتن و در واقع از سادگی و صداقتش سوءاستفاده کردن.
وکیل تسخیری هم نداره و به ناچار چون خیلی عوضی هستی و منم خیلی بهت مدیونم تا جور دیگه تسویه حساب نکردی باید دینم رو بهت ادا کنم.
- آخه من نمی فهمم کدوم نامردی میاد زن جوونی رو به این روز بندازه؟
- ایناش رو بیخیال.
ظاهرا مدیر عامل شرکت تعاونی مسکن بوده و برحسب سمتی که داشته امضاش پای چکهای شرکت اعتبار داشته.
یکی از اعضای هیئت مدیره اون شرکت هم اختلاس کرده و مردم هم ریختن سر بقیه و بابت سهامشون شکایت کردن.
الانم پای خانمت گیر هست.
تو احضاراتش خوندم انگار خودش هم سرمایه گذار بوده و اوراق سهام خریده و این میتونه کمکش کنه.
شما اگر یه سند به مبلغ نیم میلیارد تومان ناقابل اینجا وثیقه بذاری الان میتونی ببریش.
حاضری همچین کاری بکنی؟
- مسعود چه حرفیه؟
خدای ناکرده جای من بودی چکار میکردی؟
- هیچی اگه اونقدر برام مهناز ارزش داشت قید پونصد میلیون پول رو میزدم و سند میگذاشتم.
اگر چه در واقع تو ضامنش میشی و هروقت منصرف بشی میتونی معرفیش کنی و سندت رو تحویل بگیری ولی یک درصد هم احتمال داره دیگه حاضر نشه آفتابی بشه و این پرونده با شکست مواجه بشه و تبرئه نشه اونوقت نداشته باشه جریمه بده در هر صورت آقا نود و نه درصد قید سندت رو بزن... خوبه؟
- مسعود من الان نمیدونم تو چی میخوایی بگی ولی من کار شاقی نمیکنم و در واقع حمید زنش داره حقش رو به زور از حلق شوهرش میکشه بیرون ولی من دلم میخواد خودم از زیر دین حق و حقوق ندا بیرون بیام.
- پس اگر موضوع اینه که هیچی چرا معطلی؟!
سریع باید بریم سراغ مراحل اداریش که فکر میکنم تا ظهر اینجا باشیم. امیدوارم اینقدر دست و دلبازی میکنی واسه مهمون کردن من به ناهار خساست به خرج ندی.
لبخندی زدم و گفتم :
- نوکرتم هستم داداش برو سراغ اون یکی تا منم برم سند خونه رو از حاجی بگیرم و بیام.
تازه یاد بابا افتادم که عکس العملش تو این قضیه برام پیش بینی نشده بود.
اگر میخواست مانع بشه که تو دردسر بودم حسابی ولی مهم نبود باید امروز واسه یکبار هم که شده به ندا ثابت میکردم هنوز به پاش هستم.
چند متری فروشگاه رسیدم بابام از پشت شیشه سکوریت پشت میز نشسته بود و با دیدنش دلم هری ریخت پایین.
امیدوار بودم مانعی واسه کارم نباشه.
- سلام علی جان. خیره بابا!!! چرا پریشونی؟!
- راستش باید مسئله ای رو باهاتون درمیون بذارم.
با سکوت و چشمهای نگرانش سراپا گوش شد واسه شنیدن حرفم.
ادامه دادم :
- صبح دادسرا بودم.
به هوای کار حمید پسر حاج ناصر رفته بودم.
اتفاقی دیدم...م...م... ندا اومده بود اونجا!
نگاه حیرت زده بابا به دلم تردید انداخت ولی دیگه نمیشد نگم.
با کمی مکث گفتم:
- حاجی ندا گیر افتاده.
انگار شرکتی که کار میکرده حق امضاء داشته و یه بی ناموس دیگه کلاهبرداری کرده و پای ندا به چاله گیر کرده.
اومدم اگه میشه سند خونه مون رو بدی ببرم به عنوان وثیقه بیارمش بیرون.
نفس عمیقی کشید و دست تو جیب کتش کرد و بدون هیچ حرفی خم شد به طرف گاوصندوق کنار دستش و بعد از اینکه درش رو باز کرد میون انبوه مدارکش دفترچه سند رو بیرون آورد و جلوی روم گذاشت.
- حاجی من میدونم این سند حق خودت هست و هیچ ادعایی روش ندارم.
باور کن اگر پای سامان درمیون نبود هیچوقت ازت نمیخواستم به دستم هم بدی.
هم زمان با گفتن
رمان
#سرنوشت
#قسمت_بیست_یکم
وقتی رسیدیم جلوی درب خونه پدریم از آرامش و خلسه ای که توش غرق شده بودم دلم نمیخواست از ماشین پیاده بشم.
چشمم که به ماشین سعید برادرم افتاد دلم هری ریخت پایین.
اگه تا الان خودم رو واسه سکوت وهم انگیز پدر و مادرم آماده کرده بودم میدونستم امکان داره مجبور به درگیری با سعید بشم.
به صورت آروم و منتظر علی نگاه کردم.
کاش بهم تعارف میکرد بریم یه جایی وقت بگذرونیم تا اوضاع خونه مساعد بشه.
ولی برخلاف انتظارم گفت:
- چیه ندا دلهره داری بری خونه؟
- نههههه....یعنی میدونی چیه؟.....آره میترسم.
- به نظر من تو باید با این موضوع روبرو بشی وگرنه هرشب از شب قبل بیشتر طردت میکنن.
نگران هیچی هم نباش.
تونستی تحمل کنی بمون.
نتونستی نهایت اینکه مستقل زندگی میکنی.
انگار فکرمو خوند که گفت:
- فقط شجاع باش.
مابقیش رو هرجا تنهایی از پسش برنیومدی خبرم کن باهم درستش میکنیم.
پیاده شدم و به طرف درب خونه راه افتادم هنوز دوقدم نرفته صدام کرد:
- آهای دختره اخمو،
بازهم میگم غصه ی چیزی رو نخور.
هرجا سخت بود خبرم کن درستش کنیم.
دستمو سایه بون آفتابی کردم که تو چشمم تابیده بود و تو اوج نور صورت علی رو تو هاله ای از تاریکی میدیدم.
تاثیر حرفهاش مثل اشعه های نور تند و ناگهانی بود و تصویر ذهنمو بیشتر تاریک کرده بود. باید یه کم چشمام به اونهمه تغییر عادت میکرد تا واقعی بودن حرفهاش از غیر واقعی بودن تشخیص میدادم.
وقتی حرکت کرد و چشمم رد دورشدن ماشینش رو دنبال میکرد زیر لب زمزمه کردم"ممنون"
حتی منتظر نمونده بود ازش تشکر کنم...
****
اونقدر احساس خستگی میکردم که روی پاهام بند نمیشدم.
خودم هم میدونستم کوفتگی بدنم به خاطر بیست و چهار ساعت وحشتناکی بود که پشت سر گذاشته بودم.
روی تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم ولی کابوس بازداشت توی اون اتاق نمور و تاریک و نشستن کنار آدمهایی که حتی فکرش هم نمیکردم روزی باهاشون همکلام بشم،به ذهنم هجوم آورد.
میدونستم مدتها زمان نیاز داشتم تا این خاطره توی ذهنم کمرنگ بشه.
دستمو با احتیاط به لبم زدم که از تودهنی محکمی که از بابام خوردم متورم بود.
تا بحال از دست بابا اینقدر دلخور نشده بودم.
اولین باری بود که دست روم بلند میکرد اونهم بابت بی احترامی به برادر بزرگترم.
اصلا نمی فهمیدم این پسر بزرگ خانواده چه تاج همایونی به سر پدر و مادرم زده بود که اینقدر چشم و گوش بسته حرفش رو قبول میکردن ولی من بخت برگشته به عرش آسمون هم که خودمو میرسوندم،باید واسه انجام هر کاری اجازه می گرفتم.
روزی که ماشینم رو بابت سرمایه گذاری توی اون شرکت لعنتی فروختم و برگشتم خونه همین جنجال رو دیدم.
اگرچه کاش اون روز سعید به جای کشیدن خط و نشون و پدرومادرم به جای اینکه سرسنگین بشن و تا چند روز منت بکشم تا باهام آشتی کنن منطقی تر برخورد میکردن.
هنوز از طبقه پایین صدای حرفهاشون رو میشنیدم که بلندتر از معمول صحبت میکردن تا من که نشنیده راهمو کشیدم و از جمعشون به اتاقم پناه آورده بودم آویزه گوشم کنم.
از این همه بی عدالتی گر گرفته بودم ولی رعایت بیماری قلب بابام و فشار خون مادرم رو میکردم و دم نمیزدم.
به اندازه کافی این روزها از دست خودسری های من عذاب کشیده بودن.
هدفون توی گوشم گذاشتم و با زیادکردن صدای آهنگ تو هیاهوی نت های موسیقی که آروم و ملایم از روی خط عامل رد میشدند و سمفونی محزونی رو به تصویر میکشیدند، خودمو گم و گور کردم.
صدای خواننده محزون تر از همیشه به نظرم رسید و اشکهای داغ رو مهمون گوشه چشمم کرد...
بازم هیچ راهی به مقصد نرسید
من هزار و یکشب معطلم
تا ته جاده دنیا رفتمو
بازم انگار سر جای اولم
چرا دنیا با تموم وسعتش
مرهمی برای زخم من نداشت
پای هرچی که دویدم آخرش
حسرت داشتنشو تو دلم گذاشت
گم شدم توی شبی که خودمم
شبی که حتی یه فانوس نداره
منو با خودت ببر به روشنی
آخه هیچکس مثل تو منو دوست نداره
لک زده دلم واسه یه همزبون
شیشه دل همه سنگ شده..........
نیاز به بازکردن چشمهام نبود تا صاحب دستهای کوچیک و نرمی که دستمو گرفت بشناسم.
چشمامو که باز کردم چشمهای محزون و قشنگ پسرم نگاهم رو پر کرد.
خم شد روی گونه ام و لبهاش رو به صورتم چسبوند.
این یک روز دوری از عطر تنش به اندازه هزار سال بهم گذشته بود.
فکر اینکه نمیدونستم چه مدتی قراره نبینمش، دیوارهای سرد و تاریک بازداشتگاه رو برام غیر قابل تحمل تر میکرد.
- مامان جوووون،میشه دیگه گریه نکنی؟ جون من مامان؟
- باشه پسرم.قربونت برم که تو اینقدر مهربونی گنجیشکم.
- بزرگ بشم میتونیم از خونه بابابزرگ بریم؟
- نمیدونم عزیزم.چرا اینو پرسیدی؟
- آخه مامان جون میگفت نمیتونم یه زن جوون رو بدون مرد بذارم زندگی کنه.
- اونوقت تو چی گفتی؟
- گفتم من بزرگ میشم مرد میشم میریم یه جایی که شبا بتونیم هرشب پیتزا بخوریم.
- قربونت برم الهی که همه دنیات پیتزا هست و پاستیل و دوچرخه.
سامی کاش منم هیچوقت بزرگ نشده بودم مام
رمان
#سرنوشت
#قسمت_بیست_دوم
همیشه از علی بابت اینکه با حرفهاش میخواد خامم کنه گریخته بودم ولی راحت اسیر حرفهای عاشقانه پسری شده بودم که معلوم نبود قرار هست چه نقشی تو سرنوشتم ایفا کنه.
در حالیکه نهایت آسیبی که از فریب خوردن از علی میخوردم این بود که پاره تنم الان سایه پدرش روی سرش بود و مجبور نبود با سن کم تلاش کنه تا شرایط رو درک کنه.
غافل شده بودم از اینکه دارم معنی فداکاری مادرانه رو زیر سئوال میبرم.
پرده های غفلت از جلوی چشمم کنار رفته بود و دیگه هرچی به حسام فکر میکردم مثل همیشه اسمش توی ذهنم تلاءلویی نداشت.
حسام فقط میتونست تو روزهای بهاری زندگی همپای من قدم برداره.
در حالیکه زندگی آدم مثل چهار فصل سال ممکنه دچار دگرگونی بشه.
اون حتی نتونست واسه اولین شلاق باد زمستون روزهای من به موقع سپر بلا بشه.
دیگه اون دختر بازیگوش دوران مجردی که دوتا چشم میشی اون رو غرق تو رویا و آرزو میکنه نبودم.
نگاهم به زندگی عوض شده بود و دیگه از زاویه دید آرمانی به مسائل نگاه نمیکردم.
نباید کار به اونجا می کشید.
وقتش بود تا اونجا که پلهای خراب شده پشت سرم اجازه میداد برگردم و همه چیز رو درست کنم ولی هرچی فکر میکردم جز سردرد نتیجه ای نداشت.
سه روز گوشه نشینی توی اتاقم همه رو نگران کرده بود.
دیگه به جای اینکه برام خط و نشون بکشن که پاتو حق نداری از خونه بیرون بذاری دلشون میخواست اوضاع به حالت عادی برگرده.
این سه روز در پی افکارم پیرامون حسام هیچ هیجانی حس نمیکردم.
دیگه اون مخاطب خاصی نبود که هر نشونه ای ازش ذهنمو متمرکز کنه.
موقع عبور روی خاطرات زندگیم تنها نقطه برجسته و بارزی که خاطرات حسام داشت احساسات مطبوع وعاشقانه خودم بود که رو به فروکش کردن گذاشته بود.
بعد از سه روز که همه پای قهرم بابت تندی و تشر بابا و سعید گذاشته بودند به زعم بقیه آشتی کرده بودم و گرچه گاهی تو جمع خانواده حاضر میشدم ولی باز تنها نقطه ای که توش آرامش پیدا میکردم گوشه دنج اتاقم بود.
کم کم همه لب به نصیحت باز کرده بودن و ازم میخواستن شاد باشم!!!
روزها تبدیل به هفته شد و هفته ها به ماه تبدیل شدند و روزهای من مثل نوار خالی روی هد روزگار میگذشت.
تا اینکه مسعود وکیلی که دوست معتمد علی بود باهام تماس گرفت و به اقتضای پرونده سوالاتی ازم پرسید.
ناگریز بودم از خونه بیرون برم و بابت اون باید به خانواده ام توضیح میدادم ولی این دیگه اصلا برام آزار دهنده نبود واسه همین یک روز صبح که فرداش مجبور بودم توی دادسرا حضور پیدا کنم ماجرای سند گذاشتن علی رو برای مادرم گفتم و اولش جز خراشیدن صورتش و آوار شماتت و سرزنشش چیز دیگه ای نبود.
ولی ساعتی بعد به بهانه ای از خونه بیرون رفت و وقتی برگشت اونقدر سر درگریبان افکارش بود که متوجه حضورم نشد.
- سلام مامان.کجا رفتی اینجور بی خبر و ناگهانی؟
- بابات فهمید بیرون رفتم یا نه؟
- یعنی چی؟میخوایی بگی نمیخواستی هیچکس بدونه کجا رفتی؟
مامان در حالیکه با عجله مشغول تدارک ناهار بود و با حرکات شتاب زده که مخصوص رفتارهای مادرانه معمولش بود گفت:
- تو دختر منو وادار به کاری کردی که بعد از سی و پنج سال زندگی مخفی از بابات کاری رو انجام بدم.
- چه ربطی به من داره مامان؟
انگار بدت نمیاد هرچی کاسه و کوزه این روزها دم دستت میاد سر من بشکنی ها!!!
- کاسه و کوزه کدومه دختر؟!
خبرم وقتی گفتی پسره رفته برات سند گذاشته فردا روز نگه دخترشون گند زد و من رفتم جمع و جورش کردم.
با داییت رفتیم سند آپارتمان بردیم که سندش رو آزاد کنیم و مال خودمون رو گرو بذاریم.
- خب!گذاشتید؟
- نه مادر قبول نکرد.
- چطور؟
- یعنی قبول کرد ولی شرط گذاشت سند و به نام خودت بزنه.
به عنوان مهریه که بهش بخشیدی.
- یعنی چی؟
مردم سر گذر طلاقشون هم به زور مهر زنشون رو میدن.
اونوقت این بعد از 7 سال یادش افتاده؟!
- یادش نیفتاده واسه داییت گفته که اون روزها نداشته مهرت رو بده وگرنه اینطوری هم ساده تورو ول نمیکرده و نمیگرفتی هم به زور میداده!!!
تو خانم سرتاپا ادعا میدونستی اون سال شوهرت دارو ندارش رو از دست داده بوده؟!
چشمهام داشت از شدت تعجب گرد شده بود.
و مامان در دنباله حرفهاش گفت:
- ما زن بودیم و شما دخترهای امروزه هم ادعا میکنید زن روزگارید.
مگه میشه یه زن نفهمه شوهرش دردش چیه؟!
اونوقت به رد هم تو دل من و بابات رو میخوردی که دست روم بلند کرده.
فلان کرده و بهمان کرده.
اونوقت اون طفلک داشته خون خونش رو میخورده که حتی تو نفهمی که اذیت بشی.
برو از جلوی روم کنار که فقط شما جوونای امروز دماغتونو واسه ما بزرگترا بالا میگیرید که ما تحصیل کرده ایم ولی از قدیم بیخود نگفتن چیزی که جوون تو آینه میبینه پیر تو خشت خام میبینه.
روزی که اومد خواستگاریت بابات گفت این پسر نجیبه و یه مو از غیرت باباش به تنش باشه ندا رو خوشبخت میکنه.
چقدر از وقتی طلاق گرفتی اینو کردی تو چشم من و بابای بدبختت...
مامان همچنان پشتش به من بود
رمان
#سرنوشت
#قسمت_پایانی
جلوی رستوران که پیاده شدیم شونه به شونه هم وارد شدیم و بعد از نگاهی به اطرافم یه گوشه دنج واسه نشستن پیدا کردیم.
وقتی روی تخت کنارم جای گرفت بوی ادکلنش بیشتر به مشامم خورد و افکارم رو سمت گذشته کشید.
اونقدر دوباره تو افکار خودم غرق شده بودم که باز علی مجبور شد صدام کنه تا به خودم بیام.
- ندا توروخدا بهم بگو باز تو چه فکری هستی که با خودت درگیری؟
- هیچی فقط یاد گذشته ها افتادم.
- کاش میشد این گذشته ها رو فراموش میکردی.
اینطوری بهتر میتونستم باهات حرف بزنم.
- ولی روزهای گذشته زمینه ساز این بودن که به این روزها رسیدیم.
- میدونم عزیزم.
ولی به نظرت بهتر نیست از گذشته به جای حسرت خوردن درس بگیریم؟
- آره ولی گاهی یه چیزایی داره آزارم میده.
- چی آزارت میده؟
- حرفهای نگفته بینمون
- فکر میکنم الان واسه همین اینجاییم.
ببین ندا ممکنه وقتی از اینجا رفتیم فرداش من افتادم و مردم.
میشه هرچی که ذهن تورو نسبت به من کدر کرده و اذیتت میکنه از خودم بپرسی؟
- مطمئنی باعث آزارت نمیشه.
- آره مطمئنم.
نمی خواییم که روی خرخره هم بشینیم.
به نظر من وقتی زمان زیادی گذشته و غبار روزها روشو پوشونده راحتتر میشه راجع بهشون حرف زد.
- علی من نمیخوام قبر کهنه بشکافم.
ولی از دیروز مامان حرفهایی بهم زد که منو بدجور توی فکر برده.
- تو واقعا ورشکست شده بودی؟
- چرا فکر میکنی خواستم فیلم بازی کنم؟
اگه یه روزی زنده باشم با خودم میبرمت شهری که چند سال شاهد زحماتم بود.
- من فکر میکردم طی این سالها.........
- طی این سالها چی؟
با یه زن دیگه خوش و خوشنود دارم عشق و حال میکنم؟
- راستش آره.
واسه همین نمیتونستم ببخشمت.
- حق داری.
درسته اشتباهاتی کردم که به قیمت سنگینی واسه من تموم شد ولی نه اونطور که فکر میکنی نبود.
دلم میخواست یه روزی همه اتفاقاتی که این چند سال برام افتاد رو مو به مو برات بگم.
ولی هیچوقت نشد.
تو انگار کر و کور بودی و اونقدر ازم منزجر بودی که حتی از دیدن من عذاب می کشیدی.
ولی شاید دیگه فرصتی پیش نیاد همه ناگفته ها رو برات بگم.
دوساعت از لحظه ورودمون میگذشت و همچنان گرم صحبت بودیم اونقدر که زمان و مکان رو فراموش کرده بودیم.
حتی زنگ موبایلم هم باعث نشد حاضر بشم رشته کلاممون رو قطع کنم.
بدون اینکه به صفحه گوشیم نگاهی بیندازم رد تماس دادم.
دقایقی بعد گوشی علی زنگ خورد و فورا جواب داد.
از لحن صحبتش فهمیدم داره با سامان صحبت میکنه.
جالب اینجا بود که هیجان زده داشت ماجرای پیدا نکردن منو تعریف میکرد و علی پشت تلفن در حالیکه از خنده ریسه میرفت گوشی رو به گوشم چسبوند و سامان بدون اینکه متوجه شده باشه داشت به حرف زدن ادامه میداد:
- به نظر من بابایی بهترین فرصته.
فکر کنم براش گل بخری مامانی راضی بشه.
حالا نمیدونم تو بهم قول دادی بریم یه خونه که منم یه مامان بابا داشته باشم.
من اینطوری یه مامان اشرف دارم یه مامانی ،یه مامان ندا........
- ای پدرسوخته بیام خونه درستت میکنم.
پس بگو نقشه ها زیر سر توئه موش مرده.
اونقدر باهوش بود که بدونه کدوم لحنم تهدید جدی به حساب میاد.
وقتی فهمید با همیم صدای خنده شادش تو گوشی تلفن پیچید و همزمان با پرنده های روی درختی که بالای سرمون مست از هوای بهاری آواز سر داده بودند،روحم رو به پرواز درآورده بود.
****
(داستان به روایت علی)
ظهر یکی از روزهای تابستون شهر بوانات بود و دیگه تحمل گرمای هوا رو نداشتم.
از صبح زود با سه تا شرکت جلسه داشتم و دیگه نفس برام باقی نمونده بود.
قبل از رسیدن به کارخونه شماره دفتر رو گرفتم به منشی تاکید کردم جلسه عصر رو کنسل کنه.
از صبح جهان چندبار با گوشیم تماس گرفته بود تا بدونه درنبودش اوضاع کارخونه روبراه هست یا نه؟
شماره اش رو گرفتم و بعد از دو سه تا بوق صدای شاد جهان با ته لهجه کوردیش توی گوشی پیچید:
- سلام علی جون.خوبی؟
- ای ممنون تو چطوری؟ماه عسل خوش گذشت؟
سرمست و خوشحال قهقه ای زد و گفت:
- عزیزم نمیتونم که بگم جای تو خالی.
ولی امیدوارم این روزا نصیب تو هم بشه.
- نه داداش از من پیرمرد دیگه گذشته تو خوش باش که ما آردمون رو الک کردیم و الک آویختیم.
- بازم که ساز بی وفایی میزنی.
لباس پلوخوریت رو آماده کن.
به محض اینکه برگشتم میخوام بیایی خواستگاری همشیره گلناز.
اگه بدونی چقدر خانومه.
تازه اینطوری میشیم باجناق و من از دست این غیبت های مکرر تو راحت میشم.
- باز تو خودت بریدی و دوختی و قبا به تنم کردی؟
- عجب بیا و خوبی کن.بده به فکر تو هم هستم؟
- نمیخواد به فکر من باشی.
تو فعلا استراحتت رو بکن که برگردی و من رفتم.
- باشه.خبری نبوده؟
- خبری که به دردت بخوره نه!
به جز اینکه تنهایی جر خوردم از بس دنبال کارا دویدم.
- آهان حقت باشه تا دیگه ماه به ماه غیبت نزنه.
ایندفعه که برگشتی دیدی صندلی مدیریتت رو دادم نون خشکی میفهمی نباید دودر کنی.
- فعلا نمیخواد خط و نشون بکشی.
برگشتی میبینی کی اسباب و