🍀🌷رمان امنیتی
#عقیق_فیروزهای🍀🌷
قسمت
#چهل_وچهار
عقیق
صدای قرآن عبدالباسط دل زخم خوردهاش را نوازش میداد. بوی اسپند میآمد.
کفشهایش را داخل جاکفشی گذاشت.
جمله روی بنر که چهلمین روز شهادت مداحیان را تسلیت میگفت، قلبش را میخراشید. رفتن مداحیان، داغ پدر را تازه کرد. مخصوصا که نحوه شهادتش هم بی شباهت به پدر نبود. سوختن در خودرو، شاید دردناکترین و مظلومانهترین نوع شهادت بود.
مخصوصا زمانی که در
#گمنامی باشد.
آتش و گمنامی، ترکیب غم انگیزی میسازند که اهل دل را میرساند به
#مدینه، سال یازدهم هجری...!
هنوز وارد نشده بود که زبرجدی را دید.
داشت با خانمی حرف میزد. توانست خانم صابری را بشناسد. مثل زبرجدی بلندبالا و نسبتا چهارشانه بود. برعکس همیشه، رویش را طوری با چادر گرفته بود که شناخته نشود.
زبرجدی بازوی صابری را فشرد.
چشمان ابوالفضل گرد شد! زبرجدی وقتی خواست برود سمت مردانه، ابوالفضل را دید. فهمید ابوالفضل از برخوردش با صابریمتعجب است. آرام گفت:
-دخترمه.
ابوالفضل حرفی نزد.
شاید حتی شگفت زده هم نشد. انگار چنین انتظاری داشت. فهمید چاقو خوردن دختر زبرجدی، درجریان پرونده مداحیان بوده است. صابری تا قبل از آن یک همکار بود اما حالا مجهول شده بود. شاید میخواست بداند چرا که دختر زبرجدی وارد این شغل مردانه شده؟ مگر پسر ندارد که ادامه شغل پدری را به پسر بسپارد؟
وارد نمازخانه اداره شد.
نشست جایی که به چشم نیاید. صدای گریه کسی نمیآمد، شانهها نرم نرم تکان میخوردند. مردهایی از جنس مداحیان، عادت نداشتند بلند بشکنند.
اصلا بی صدا و بی هیاهو بودن،
خصلت اصلی بچههای امنیت بوده و هست.
یکی از همکارها مداحی میکرد. کم کم دم گرفتند و آرام شروع به سینه زدن، کردند. مداحیان از داخل عکس به همه میخندید. انگار میخواست بگوید «دیدید بعد این همه سال، بالاخره توانستم بروم؟»
هیچکس از مردم عادی،
شهادت مداحیان را نفهمید. خانوادهاش هم در مراسم ختم گفتند در تصادف کشته شده. این مراسم چهلم را هم، همکارهایش برای آرام کردن دل خودشان گرفتند؛
وقتی پرونده مختومه شد و توانستند باند ترور و کشته سازی را از هم بپاشند.
به خودش که آمد،
دید صورتش خیس شده و مثل بقیه، شانههایش میلرزد. روزهای آموزش تحت نظر مداحیان، سخت گیریهای پدرانهاش، صمیمیتهای دوستانهاش و خاطرههایش از پدر، یکی یکی از مقابل چشمان ابوالفضل رد میشد. خوب که زیر بال و پر ابوالفضل را گرفت و خیالش راحت شد که ابوالفضل از آب و گل درآمده، گذاشت و رفت. انگار اصلا ابوالفضل را تربیت کرد که جای خالی اش را پر کند. شاید هم خواسته وقتی در بهشت، ابراهیم را دید، با افتخار بگوید هرچه توانستم برای پسرت انجام دادم.
صورتش را با دست پوشاند که کسی اشکش را نبیند. دلش پدر را میخواست که تشر بزند: «مرد که گریه نمیکنه!»
دلش هوای مداحیان را کرده بود،
که سرشان فریاد بکشد و مجبورشان کند هفتاد بار یک نفس شنا بروند، با پنج کیلو بار بیست بار دور محوطه آموزش بدوند و برای خوردن غذا تا فردا صبر کنند.
به سینه میزد و همراه مداح زمزمه میکرد:
-ندارم غیر تو فکر و خیالی... بنفسی انت و اهلی و مالی (جان و خانواده و ثروتم به فدای تو)
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا