کجااسست😭 #حرمله چه بلایی سرش آورد😭
چادرم لوله ڪرد تودستش سرشو پنهان کرد توسینم وگفت:
_دلم برای عطر تنش تنگ شده.. من حتی یه #مزار از برادرم ندارم ڪه ناز و تمنام رو اونجا بریزم😣😭
بهار:
_پاشید بریم خونه،زینب حالت بد میشه ها.. یادت نره حسین چی خواسته ازت....
هوالمحبوب
🕊#رماݩ_هادےدلہا
قسمت #نوزدهم
🍀راوےزینب🍀
وقتی رسیدیم خونه خیلی حالم بد بوود افتادم روی مبل..
صدای نامفهوم مامانو میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگه
بهار چادر و روسریمو باز کردوبلندم کرد
_زینب پاشو این شربتو بخور یکم سرحال بشی
_نمے.....تو...نم ب....ها...ر
_پاشوببینم😠
یکم خوردم با کمک مامانم و بهار رفتم تواتاقم و افتادم روی تخت
به دقایقی نرسید خوابم برد😴
《وارد یه باغ سرسبز شدم..کمی که رفتم جلوتر دیدم یه گروه از آقایون با لباس #سبزپاسدارے جلوی یه قسمت جمع شدن
یه آقای داشت میرفت اون سمت پرسیدم :
_برادر ببخشید اونطرف چه خبره؟
_ #شهدا جمع شدن برای زیارت #سیدالشهدا
_ببخشید برادر شما حسین عطایی فرد میشناسین؟
_بله همینجاست
چند ثانیه نشد حسینمو دیدم رفتم بغلش
_داااااااادااااش😍واقعا خودتیییی😭
داداش:
_زینب جانم گریه نکن عزیزم من همیشه همراهتم نا آرومی نکن✨ الانم باید برم.
_داااااااااااااااااااداااااااششش😭نروووووووووووو😭😭
جلو چشمام گم شد جیییغ زدم دااااااااااداااآاآششش😭😭《.
مامان:
_ززززیییینببببب!.. پاشوو خواب بودی😢
_داداش کو؟😢😭😥
مامان بغلم کرد
_خواب دیدی عزیزم😊
هوالمحبوب
🕊#رماݩ_هادےدلہا
قسمت #بیسٺم
بعد از اون خواب بطور معجزه آسایی #آروم شدم.. وقتی خواب رو برای بهار گفتم بهار گفت این مصداق همون #آیه است
《#شهدا نزد ما زنده اند و روزی میخورند..》
چه روزی بالاتر اززیارت سید وسالار شهیدان..
_بهار؟😒
بهار: جانم؟😊
_دلم میخواد بقیه شهدای صابرین رو بشناسم..دلم میخواد شهدای بیشتری رو بشناسم😢
بهار:عالیه.. یه تیم تشکیل بده شروع کن البته بعداز راهیان نور.. تو وخانواده مهمان اختصاصی ماهستید😊
_آه...اولین عید بعداز حسین.. چجوری میشه؟...😞
بهار: الله اکبر! بازم شروع کردی؟این سفر برای تو یه نفر واجبه😕
_همچین میگی واجبه انگار جنوب نرفتم.!!!😐
بهار: رفتی ولی انگار باورشون نداری
#باور نداری حسین زندس و پیشته چون جسمشو نمیبینی نفی میکنی زنده بودنش رو.. لعنت کن شیطان رو نزار همین بشه نفوذ شیطان😒
_هیچی ندارم بگم... میشه من یه نفر رو همراه خودم بیارم؟😞
بهار: کی؟😊
_عطیه😅
بهار: عالیه😉.. اتفاقا کانال کمیل تو برناممونم هست.
ازمعراج الشهدا خارج شدم شماره عطیه رو گرفتم..
_الو سلام عطیه خوبی ؟ چیکلر میکنی؟
عطیه: ممنون توخوبی؟ خونم.داشتم مسائل فیزیک حل میکردم
_عه! من هنوز حل نکردم واایی😬
عطیه: خخخ زینب حالا چیکار داشتی زنگ زدی؟😄
_آهان عید کجا میخواید برید؟
عطیه: مامان میگن شمال ولی من دلم یه جای #شهدایی میخواد... اصلا هست همچین جایی؟
_پس چمدونتو ببند #شهدا دعوتت کردن😇جایی که قدم به قدمش جای پای #شهداست ومتبرک به گوشت و خون شهداست...
عطیه: زینب اینجا کجاست؟
_مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس.. ۲۴ اسفند میریم تا دوم فروردین.. خودمم میام اجازتو از مامانت میگیرم😊میشنوی عطیه چی میگم؟
عطیه: زینب!.. من چیکار کردم #شهدا به دادم رسیدن😰😢؟
_تو #عطیه شدی بخشیده شدی😊شهدا هم هوات رو دارن.. من برم کاری نداری؟
عطیه: مراقب خودت باش.. یاعلی
سوار مترو شدم..
برای بهشت زهرا وارد که شدم دیدم حاج خانم میردوستی و عروسشون سر مزار آقا سیدهستن.
مزاحم خلوتشون نشدم.
به سمت قطعه سرداران بی پلاک رفتم
ناخودآگاه سر یه مزار شهید نشستم شروع کردم به حرف زدن
《توهم مثل حسین من #گمنامی😭
من باورتون دارم اما یه خواهرم دلم گاه و بیگاه حضور برادر شهیدمو میگیره😭
زود بود من #داغ_برادر ببینم😭
بشکنه دستی که #حسینمو ازم گرفت😔
حتی جنازشو بهم ندادن که نازش کنم😭
مثل بقیه خواهرای شهدا صورت نازشو ببوسم. سینه نازشو لمس کنم..😭》
مداحی #شهیدگمنام گذاشتم باهاش گریه کردم😭
بازنگ گوشی یهو سرمو از مزار شهیدگمنام برداشتم
هواتاریک بود.. مامان بود
_الو مادر جان کجایی؟😨
_وای مامان😱بخدا متوجه گذر زمان نشدم بهشت زهرام قطعه سرداران بی پلاک💔
_گریه نکن مادر فدات بشه 😢همونجا بمون بابات میاد دنبالت..
یه ۴۵ دقیقه طول کشید تا بابا رسید
تارسید منو بغل کرد. دونفری گریه کردیم😭😭
بابا: پدرت بمیره که #بےحسین شدی😭😔
-نگووو بابا.. نگووو😭من الان بجز شما کدوم مرد و دارم.. حسین رو شما بزدگ کرده بودی. شما عطر حسینی
بابا: پس بخند تا منو مادرت بیشتر از این دق نکردیم
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم نگاهم به تابلو حسین افتاد
✨ "إن الله یحب الصابرین"✨
رفتم دست و صورتم رو شستم ورفتم تو پذیرایی
_آقا و خانم عطایی فرد بنده شمارو دعوت میکنم بریم پیتزا🍕بخوریم مهمون من
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🍀🌷
قسمت #چهل_وچهار
عقیق
صدای قرآن عبدالباسط دل زخم خوردهاش را نوازش میداد. بوی اسپند میآمد.
کفشهایش را داخل جاکفشی گذاشت.
جمله روی بنر که چهلمین روز شهادت مداحیان را تسلیت میگفت، قلبش را میخراشید. رفتن مداحیان، داغ پدر را تازه کرد. مخصوصا که نحوه شهادتش هم بی شباهت به پدر نبود. سوختن در خودرو، شاید دردناکترین و مظلومانهترین نوع شهادت بود.
مخصوصا زمانی که در #گمنامی باشد.
آتش و گمنامی، ترکیب غم انگیزی میسازند که اهل دل را میرساند به #مدینه، سال یازدهم هجری...!
هنوز وارد نشده بود که زبرجدی را دید.
داشت با خانمی حرف میزد. توانست خانم صابری را بشناسد. مثل زبرجدی بلندبالا و نسبتا چهارشانه بود. برعکس همیشه، رویش را طوری با چادر گرفته بود که شناخته نشود.
زبرجدی بازوی صابری را فشرد.
چشمان ابوالفضل گرد شد! زبرجدی وقتی خواست برود سمت مردانه، ابوالفضل را دید. فهمید ابوالفضل از برخوردش با صابریمتعجب است. آرام گفت:
-دخترمه.
ابوالفضل حرفی نزد.
شاید حتی شگفت زده هم نشد. انگار چنین انتظاری داشت. فهمید چاقو خوردن دختر زبرجدی، درجریان پرونده مداحیان بوده است. صابری تا قبل از آن یک همکار بود اما حالا مجهول شده بود. شاید میخواست بداند چرا که دختر زبرجدی وارد این شغل مردانه شده؟ مگر پسر ندارد که ادامه شغل پدری را به پسر بسپارد؟
وارد نمازخانه اداره شد.
نشست جایی که به چشم نیاید. صدای گریه کسی نمیآمد، شانهها نرم نرم تکان میخوردند. مردهایی از جنس مداحیان، عادت نداشتند بلند بشکنند.
اصلا بی صدا و بی هیاهو بودن،
خصلت اصلی بچههای امنیت بوده و هست.
یکی از همکارها مداحی میکرد. کم کم دم گرفتند و آرام شروع به سینه زدن، کردند. مداحیان از داخل عکس به همه میخندید. انگار میخواست بگوید «دیدید بعد این همه سال، بالاخره توانستم بروم؟»
هیچکس از مردم عادی،
شهادت مداحیان را نفهمید. خانوادهاش هم در مراسم ختم گفتند در تصادف کشته شده. این مراسم چهلم را هم، همکارهایش برای آرام کردن دل خودشان گرفتند؛
وقتی پرونده مختومه شد و توانستند باند ترور و کشته سازی را از هم بپاشند.
به خودش که آمد،
دید صورتش خیس شده و مثل بقیه، شانههایش میلرزد. روزهای آموزش تحت نظر مداحیان، سخت گیریهای پدرانهاش، صمیمیتهای دوستانهاش و خاطرههایش از پدر، یکی یکی از مقابل چشمان ابوالفضل رد میشد. خوب که زیر بال و پر ابوالفضل را گرفت و خیالش راحت شد که ابوالفضل از آب و گل درآمده، گذاشت و رفت. انگار اصلا ابوالفضل را تربیت کرد که جای خالی اش را پر کند. شاید هم خواسته وقتی در بهشت، ابراهیم را دید، با افتخار بگوید هرچه توانستم برای پسرت انجام دادم.
صورتش را با دست پوشاند که کسی اشکش را نبیند. دلش پدر را میخواست که تشر بزند: «مرد که گریه نمیکنه!»
دلش هوای مداحیان را کرده بود،
که سرشان فریاد بکشد و مجبورشان کند هفتاد بار یک نفس شنا بروند، با پنج کیلو بار بیست بار دور محوطه آموزش بدوند و برای خوردن غذا تا فردا صبر کنند.
به سینه میزد و همراه مداح زمزمه میکرد:
-ندارم غیر تو فکر و خیالی... بنفسی انت و اهلی و مالی (جان و خانواده و ثروتم به فدای تو)
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا