درددلاعضا
اعتمادبیجا
من یه زندگی خوب داشتم. با همسرم و دو تا دختر هام شاد و خرم بودیم.
یه دوستم داشتم که خیلی باهاش صمیمی بودیم.
هر شب خونهی ما بودن برای شب نشینی.
شوهرم با شوهرش صمیمی شده بود. اونا بچه نداشتن.
گذشت تا یه روز دوستم اومد خونه گفت شوهرش اذیتش میکنه و از هر چی عصبانی باشه کتکش میزنه. گفت خسته شده و نمیتونه ادامه بده. گفت میخواددطلاق بگیره ولی تنهایی نمیتونه.
انقدر دلم براش سوخت که بهش گفتم من و شوهرم تا آخر پات وایمیستیم و تنهات نمیزاریم.
شوهرم اصلا میلش نبود بهش کمک کنه. با هر سختی بود راضیش کردم.گفتم گناه داره هیچ کس رو نداره به ما پناه آورده
سه تایی رفتیم دادگاه. درخواست طلاق داد.با مدارکی که از پزشکی قانونی گرفته بودیم کارش سرعت گرفت.
سه ماهی بود که درگیرش بودیم. یه روز شوهرم گفت تو بمون خونه نهار بزار من با دوستت میرم دادگاه از اونجا برمیگردیم گرسنه نمونیم
منم قبول کردم. شوهرم مرخصی میگرفت باهاش میرفت.
موقع نهار میاومدن غذا میخوردیمو دوستم میرفت تو اتاقی که بهش داده بودیم.
یه بار نهار درست کردم اما هر چی متتظر شدمنیومدن. بعد هم که اومدن شوهرم گفت دیر شد گرسنه بودیم رفتیم رستوران
بالاخره بعد شش ما تونست طلاقشو بگیره. خوشحال براش جشن گرفتم. بهش هدیه دادم.
یه شب که دور هم نشسته بودیم دیدم خیلی با شوهرم صمیمی شده. اسمکوچیکشو صدا میکنه و دیگه حواسش به گرهی روسریش نیست.
ناخواسته اخم هام تو هم رفت....
هر دو متوجه اخمم شدن. صبح که پاشدم دوستم گفت این مدت خیلی زحمتت دادم. دیگه باید برم.منم که احساس خطر کرده بودم اصلا تعارفش نکردم. ولی چون دوستم بود دلم نیومد باهاش سرد خداحافظی کنم.
وسایلش رو جمع کرد و رفت. غروب که شوهرم اومد اصلا سراغش رو نگرفت.
زندگیمون دوباره به حالت قبل برگشت. دخترام خیلی بابایی بودن و این مدت خیلی ازشون دور شده بود. دوباره با هم گرم شدن و صدای خنده توی خونمون پخش بود.
سه ماه گذشت و شوهرم هر روز به بهانهی اضافه کاری دیر خونه میاومد. وقتی هم که میاومد نه با من کار داشت نه با دختراش. فقط میخوابید.
مدام تلاش داشت ما رو بفرسته مسافرت و خودش نیاد.اما دخترام قبول نمیکردن. میگفتن بدون بابا خوش نمیگذره.
انقدر این روند طول کشید تا بهش مشکوک شدم. یه روز وقتی از خونه بیرون رفت. تعقیبش کردم.
رفت توی یه میوه فروشی و کلی خرید کرد. جلوی در یه خونه ایستاد و در زد و در کمال ناباوری من دوستم در رو باز کرد و اون داخل رفت
وسط کوچه مونده بودم چی کار کنم. یه حال بدی بود. بغض فشار میاورد ولی ناباوری اجازه نمیداد تبدیلبه اشک بشه.
نفس کشیدنم انگار متوقف شده بود. کاملا بی اراده پشت در خونه رفتم و زنگ رو فشار دادم.
چند لحظهی بعد شوهرمبا زیرشلواری و رکابی در رو باز کرد. با دیدنمن جا خورد. فقط نگاش کردم. صدای دوستم رو شنیدم که میگفت. عزیزم بیا تو غذا یخ کرد.
به زور پرسیدم.عقدش کردی؟ از خجالت سرشو پایین انداخت و گفت موقته.
مسیرمرو سمت خونه کج کردم. رسیدم خونه نگاه دخترام کردم و تازه بغضم ترکید. نمیدونم اون روز اونجا چی شد که شب شوهرمنیومد خونه.
اولش باهاش قهر کردم. فردا شب هم که خواست بیاد نذاشتم و راهش ندادم.
دخترام نمیدونستن چی شده و از رفتار های من شاکی بودن.
بی قراری میکردن و دلشون برای پدرشون تنگ شده بود.
به اصرارشون بعد چهار ماه شامدرست کردم و اومد خونه. همش نگاهش به ساعت بود. تا سفره رو جمع کردیم گفت باید برم.
دخترا رو فرستاد اتاقشون گفت زنش بارداره و میترسه. مجبوره بره پیشش. پرسیدم هنوز موقته. اینبار با لحنی طلبکارانه جوابمو داد. گفت بچهی من تو شکمشه انتظار داری صیغه بمونه
دوست نامردم آنچنان شوهرمرو توی دستش گرفت که دیگه جرات نداشت پیش ما بمونه
الان ۱۵ سال گذشته.
دختر بزرگم ازدواج کرده و دختر کوچیکم نامزد کرده
منتظرم عروسیش رو بگیرن و درخواست طلاق بدم
از من به تمام کسایی که سرگذشتم رو خوندن نصیحت: هیچ وقت هیچ زنی رو برای مهمونی به خونتون راه ندید.
#پایان
خود کرده را تدبیر نیست
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g