eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
شروع دوباره ی درد شونزده سالگی پدر پیرم از سر نداری منو مجبور به ازدواج با مردی کرد که شانزده سال ازم بزرگ تر بود. از روستا اومدم شهر، بالای خونه ی مادرشوهرم زندگی می کردم.. مادرشوهرم هی بچه بچه می کرد اما همسرم همش میگفت نه من بچه میخوام چیکار و اینا. دو سال بعد ناخواسته باردار شدم، همسرم وقتی فهمید کلی اخم و تخم کرد ولی بعد از چند وقت دیگه چیزی نگفت. پسرم که دنیا اومد اصلا بهش محل نمی داد، انگار که اصلا بچه ی خودش نیست. مادرشوهرم هی قربون صدقه ی پسرم می رفت اما همسرم اصلا کاملا بی اعتنا بود. دو سال همونطور گذشت. درست چهار روز بعد از تولد دو سالگی پسرم، پدر شوهرم از بالای نردبان افتاد و فوت شد! تا چهلم پدر شوهرم اصلا شوهرم رو درست و حسابی نمیدیم، انقدر هم کار بود که وقت نمی کردم زیاد پیگیرش بشم. بعد از چهلمش، یه روز مادر شوهرم سراسیمه اومد خونمون و با اخم و ناراحتی رو به شوهرم گفت از مجید پسر جاریش شنیده که شوهرم خونه رو فروخته! آخه پدر شوهرم هر دو طبقه رو به اسم شوهرم زده بود! شوهرم هم با خونسردی گفت آره، مال خودمو اختیارشو دارم، خودم می خواستم بهتون بگم حالا مجید دهن لقی کرده، اول ماه دیگه باید خالی کنیم خونه رو. مادر شوهرم با گریه و داد و فریاد گفت کجا خالی کنیم؟ کجا بریم؟ رضا (همسرم) در حالی که بلند می شد سمت سرویس می رفت گفت یه خونه گرایه کردم دو کوچه پایین تر، فعلا میریم اونجا تا یه خونه ی دیگه بخرم. بعد رفت داخل سرویس و درو بست. از گریه ی مادرشوهرم منم اشکم در اومده بود اما کاری از هیچ کدوممون بر نمی اومد. چشم بر هم زدن شد اول ماه و ما اسباب کشی کردیم تو خونه ی اجاره ای. خواهر شوهرم سهم ارثشو که مغازه ی پدر شوهرم بود رو با طلاهای مادرشوهرم فروخت برای مادرش یه خونه گرفت، می گفت مادر یه عمر خانم خودش بوده، حالا نمیخوام بخاطر بی عقلی پسرش اجازه نشین بشه. مادر شوهرم که ازمون جدا شد کم کم دیر اومدنا و الکی دعوا راه انداختن های رضا هم شروع شد. به ماه نکشید که گفت میخواد طلاقم بده و با زنی که دوستش داره ازدواج کنه. بدون هیچ مهری، حضانت پسرم رو داد بهم و طلاقم داد. رو نداشتم برگردم روستا. بر می گشتم هم چیزی درست نمی شد، پدر پیرم برای خودش و زن و بچه اش به زور نون در میاورد، دیگه نمی تونست من و بچه امو هم تحمل کنه! مادر شوهرم منو برد پیش خودش.. فقط آه می کشید و رضا رو نفرین می کرد. انگشترمو فروختم و رفتم کلاس آرایشگری ثبت نام کردم. بعد از یک سال یه آرایشگاه کوچیک تو محل خودمون زدم و در آمدشو زدم به زخم های زندگیم. خبر های رضا رو می شنیدیم که با زن پول داری ازدواج کرده و یه خونه ی بزرگ ویلایی بالا شهر خریده. به درک.. سپرده بودمش به اون بالایی، خداست، حق منو و پسرمو مادر پیرش رو ازش می گرفت، به خودش قسم که می گرفت! کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
اعتماد بیجا کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae من یه زندگی خوب داشتم.‌ با همسرم و دو تا دختر هام شاد و خرم بودیم. یه دوستم داشتم که خیلی باهاش صمیمی بودیم. هر شب خونه‌ی ما بودن برای شب نشینی. شوهرم با شوهرش صمیمی شده بود.‌ اونا بچه نداشتن.‌ گذشت تا یه روز دوستم اومد خونه گفت شوهرش اذیتش میکنه و از هر چی عصبانی باشه کتکش میزنه. گفت خسته شده و نمیتونه ادامه بده. گفت میخواددطلاق بگیره ولی تنهایی نمیتونه. انقدر دلم براش سوخت که بهش گفتم من و شوهرم تا آخر پات وایمیستیم و تنهات نمیزاریم. شوهرم اصلا میلش نبود بهش کمک کنه.‌ با هر سختی بود راضیش کردم.‌گفتم‌ گناه داره هیچ کس رو نداره به ما پناه آورده سه تایی رفتیم دادگاه. درخواست طلاق داد.‌با مدارکی که از پزشکی قانونی گرفته بودیم کارش سرعت گرفت. سه ماهی بود که درگیرش بودیم. یه روز شوهرم گفت تو بمون خونه نهار بزار من با دوستت میرم دادگاه از اونجا برمیگردیم گرسنه نمونیم منم قبول کردم. شوهرم مرخصی میگرفت باهاش میرفت. موقع نهار میاومدن غذا میخوردیمو دوستم میرفت تو اتاقی که بهش داده بودیم. یه بار نهار درست کردم اما هر چی متتظر شدم‌نیومدن.‌ بعد هم که اومدن شوهرم گفت دیر شد گرسنه بودیم رفتیم رستوران بالاخره بعد شش ما تونست طلاقشو بگیره. خوشحال براش جشن گرفتم.‌ بهش هدیه دادم.‌ یه شب که دور هم نشسته بودیم دیدم خیلی با شوهرم صمیمی شده. اسم‌کوچیکشو صدا میکنه و دیگه حواسش به گره‌ی روسریش نیست. ناخواسته اخم هام تو هم رفت.... هر دو متوجه اخمم شدن. صبح که پاشدم دوستم گفت این مدت خیلی زحمتت دادم. دیگه باید برم.‌منم که احساس خطر کرده بودم اصلا تعارفش نکردم. ولی چون دوستم بود دلم نیومد باهاش سرد خداحافظی کنم. وسایلش رو جمع کرد و رفت. غروب که شوهرم اومد اصلا سراغش رو نگرفت. زندگیمون دوباره به حالت قبل برگشت.‌ دخترام خیلی بابایی بودن و این مدت خیلی ازشون دور شده بود. دوباره با هم گرم شدن و صدای خنده توی خونمون پخش بود. سه ماه گذشت و شوهرم هر روز به بهانه‌ی اضافه کاری دیر خونه میاومد.‌ وقتی هم که میاومد نه با من کار داشت نه با دختراش.‌ فقط میخوابید. مدام تلاش داشت ما رو بفرسته مسافرت و خودش نیاد.‌اما دخترام قبول نمیکردن. میگفتن بدون بابا خوش نمیگذره. انقدر این روند طول کشید تا بهش مشکوک شدم. یه روز وقتی از خونه بیرون رفت. تعقیبش کردم. رفت توی یه میوه فروشی و کلی خرید کرد.‌ جلوی در یه خونه ایستاد و در زد و در کمال ناباباوری من دوستم در رو باز کرد و اون داخل رفت وسط کوچه مونده بودم چی کار کنم. یه حال بدی بود.‌ بغض فشار میاورد ولی ناباوری اجازه نمیداد تبدیل‌به اشک بشه. نفس کشیدنم انگار متوقف شده بود.‌ کاملا بی اراده پشت در خونه رفتم و زنگ رو فشار دادم. چند لحظه‌ی بعد شوهرم‌با زیرشلواری و رکابی در رو باز کرد. با دیدن‌من جا خورد. فقط نگاش کردم.‌ صدای دوستم رو شنیدم که میگفت. عزیزم بیا تو غذا یخ کرد. به زور پرسیدم.‌عقدش کردی؟ از خجالت سرشو پایین انداخت و گفت موقته. مسیرم‌رو سمت خونه کج کردم. رسیدم خونه نگاه دخترام کردم و تازه بغضم ترکید.‌ نمیدونم اون روز اونجا چی شد که شب شوهرم‌نیومد خونه.‌ اولش باهاش قهر کردم. فردا شب هم که خواست بیاد نذاشتم و راهش ندادم.‌ دخترام نمیدونستن چی شده و از رفتار های من شاکی بودن. بی قراری میکردن و دلشون برای پدرشون تنگ شده بود. به اصرارشون بعد چهار ماه شام‌درست کردم و اومد خونه. همش نگاهش به ساعت بود. تا سفره رو جمع کردیم گفت باید برم.‌ دخترا رو فرستاد اتاقشون گفت زنش بارداره و میترسه. مجبوره بره پیشش. پرسیدم هنوز موقته. اینبار با لحنی طلبکارانه جوابمو داد. گفت بچه‌ی من تو شکمشه انتظار داری صیغه بمونه دوست نامردم آنچنان شوهرم‌رو توی دستش گرفت که دیگه جرات نداشت پیش ما بمونه الان ۱۵ سال گذشته. دختر بزرگم ازدواج کرده و دختر کوچیکم‌ نامزد کرده منتظرم‌ عروسیش رو بگیرن و درخواست طلاق بدم از من به تمام کسایی که سرگذشتم رو خوندن نصیحت: هیچ وقت هیچ زنی رو برای مهمونی به خونتون راه ندید.‌ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
خیانت وقتی هجده سالم بود به اصرار مادرم و بی پولی پدرم با یه پسر ده سال بزرگ تر از خودم ازدواج کردم. شوهرم و برادرش شراکتی نمایشگاه ماشین داشتن و وضعشون خیلی خوب بود. جهازم رو بردم طبقه ی پایین خونه ی برادر شوهرم که شوهرم ازش خریده بود. جاریم خیلی مهربان و خانم بود، دو تا پسر داشت و باز باردار بود. تو زمان بارداریش کلی هواشو داشتم.. تا زمانی که دخترش دنیا اومد. همیشه می گفت انشاالله وقتی بچه دار شدی خودم میام کمک حالت میشم و من فقط لبخند می زدم. یک سال از ازدواجمون گذشته بود، من اصلا بچه دوست نداشتم و دلمم نمی خواست به اون زودی بچه دار بشم. اما شوهرم همش بچه بچه می کرد. یه روز با جاریم رفتیم دکتر برای چکاپ کامل که اگر مشکلی نداشتم اقدام به بارداری بکنم. جاریم بچه هاش رو گذاشته بود پیش خواهرش، مطب دکتر هم خیلی شلوغ بود. خواهرش زنگ زد که دخترش خیلی بیتابی میکنه و اونم با کلی عذر خواهی ازم رفت. بعد از تموم شدن کارم، وقتی میخواستم سوار تاکسی بشم چشمم به شوهرم خورد که اون ور خیابان داخل ماشین اش نشسته بود. گفتم شاید کار داشته اومده اون طرفا، خوشحال رفتم سمت ماشین اما تا من برسم، خانمی از سالن آرایش خارج شد و سوار ماشین شوهرم شد. من همون طور مات موندم. اصلا اون خانم رو نمی شناختم من! موبایلم رو خارج کردم و با شوهرم تماس گرفتم اما جواب نداد. مجدد تماس گرفتم که آخرین لحظه جواب داد و گفت تو نمایشگاهه و سرش شلوغه، بعدا زنگ میزنه بهم! حالم از خودش و دروغ هاش بهم می خورد. با یه تاکسی برگشتم خونه اما چیزی به شوهرم نگفتم که تو خیابون دیدمش. فردای اون روز، هر چی طلا داشتم برداشتم و با یه چمدان رفتم خونه ی بابام. مهریه امو اجرا گذاشتم و درخواست طلاق دادم. اون شب باهام تماس گرفت وقتی گفتم می دونم بهم خیانت میکنه با سکوتی طولانی تماس رو قطع کرد. بدون مخالفت مهریه امو که زیاد هم نبود رو داد و با رضایت طلاقم داد! باور نمی کردم به همون راحتی طلاقم بده! بعد از چند روز جاریم با گریه بهم زنگ زده بود، بعد از کمی صحبت کردن گفت وقتی از نادر پرسیدم چرا پری رو برنگردوندی و راحت طلاقش دادی گفت من اشتباه کردم قبول اما دل اون دیگه باهام صاف نمی شد، اون زندگی دیگه به درد نمی خورد! اون لحظه خدارو هزاران بار شکر کردم که بچه دار نشدم و نادر بدون اذیت طلاقم داد. چون به قول خودش اون زندگی دیگه به درد نمی خورد! 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
بد‌ قدم من راحله ام.. بیست و پنج سالم بود که ازدواج کردم، با آقایی که سه سال باهاش دوست بودم. پدر و مادرش بشدت مخالف بودند و اما محمد با اصرار آوردتشون خواستگاری و بعد از چهار ماه هم ازدواج کردیم رفتیم خونه ی خودمون. شوهرم انقدر خوب بود که واقعا فکر می کردم یه ملکه ام و توی قصر زندگی می کنم. تمام خواسته هامو برآورده می کرد و خیلی دوستم داشت، کاملا از رفتار هاش مشخص بود. اما خانواده اش نه تنها پاگشام نکردن حتی یک بار هم به خونمون نیومدن. گلایه ای هم نمی کردم، همین که محمد هوامو داشت واقعا خوب بود. اما یک ماه بعد از عروسیِ ما، خواهر شوهرم تو تصادف فوت کرد. بخدا خیلی ناراحت شدم و کلی اشک ریختم. وقتی رفتم مجلس ختم، مادرشوهرم اصلا محل نداد بهم و روشو ازم برگردوند. مثل مهمان ها گوشه ای نشستم و آروم اشک ریختم. دیگه کلا هیچ کدام از مجلس ها نرفتم اما از زندایی همسرم شنیدم که مادرشوهرم گفته اون راحله قدمش نحسه، تا وارد زندگیمون شد دختر مثل دسته گلم پرپر شد. با گریه شب حرفارو به محمد گفتم اونم تو سکوت رفت توی فکر، حتی دلداریم هم نداد! از حال بد حالت تهوع گرفته بودم. از فکر اینکه محمد هم اونطوری فکر بکنه قلبم آروم نمی گرفت. تصمیم گرفتم موضوع رو به مادرم بگم تا کمی قلبم آروم بگیره، مامانم با ناراحتی سعی کرد دلداریم بده اما بی فایده بود. مصیبت اصلی اونجا بود که یک هفته بعد از فوت خواهر شوهرم، پدرشوهرم هم سکته کرد و فوت شد. دیگه مادرشوهرم رسما تو ختم منو نشونه گرفت و با صدای بلند گفت این، این بد قدمه، شومه، نحسه.. هر چی به پسرم گفتم گوش نکرد که نکرد، حالا ببین، هم دخترم رفت، هم شوهرم، ای خداااا، ای خدا چیکار کنم! خواهرش سعی داشت آرومش کنه اما بی فایده بود. اون روز محمد به گوشیم پیام داد که برم خونه ی مامانم! رفتم اما شب هر چقدر منتظر شدم دنبالم نیومد، باهاش تماس گرفتم هم جواب نداد. دلم شور افتاده بود. زنگ زدم خونه ی مادر شوهرم، خودش جواب داد و وقتی متوجه شد منم و با محمد کار دارم با داد گفت ها چیه، همین یه پسر برام مونده میخوای همینم بگیری ازم، کور خوندی دیگه نمیذارم محمدو ببینی، بمون خونه ی پدرت، انشاالله پسرمم طلاقت میده از شرت راحت میشیم! بعد تماس رو قطع کرد! تا خود صبح اشک ریختم و شکایتمو بردم پیش خدا، آخه گناه من چی بود! محمد دیگه سراغمو نگرفت.. بعد از چهلم خواهر و پدرش یه پیام برام فرستاد و گفت ما نمی تونیم کنار هم باشیم و درخواست طلاق میده. جوابش رو ندادم. چی میگفتم مثلا، التماسش میکردم که بیاد و باهام زندگی کنه.. اگر واقعا منو قبول داشت اجازه نمیداد تا این حد خرد بشم. طلاق گرفتیم، چون توافقی بود کارمون زود انجام شد. بابام اجازه نداد حتی یک سکه هم از مهریه ام بگیرم. تمام جهازم رو بردم طبقه ی بالای مادربزرگم و خودم هم همونجا پیشش موندم. با خاله ی کوچیک ام رفتیم آموزش خیاطی، بعد از یک سال، ته حیاط مامان بزرگ یه اتاقک کوچیک ساختیم و کردیمش خیاط خونه. خداروشکر همه چیز خوب بود تا زمانی که پیامی از طرف محمد دریافت کردم. ابراز پشیمانی کرد و خواسته بود برگردم اما نه، ناممکن بود. اگر دوستم داشت نمیذاشت از زندگیش برم که حالا باز بخواد برگردم. همه رو براش نوشتم و در آخر اضافه کردم اگر مزاحمم بشه ازش شکایت می کنم. گاهی ما انسان ها قدر چیز هایی که داریم رو تا زمانی که از دستشون ندیم نمی دونیم، همون زمان که دیگه خیلی دیره، خیلی! کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
گناه‌نکرده اسمم علیِ. اهل مازندران هستم. از ۱۵ سالگی درگیر بیماری مغز استخوان شدم. پدرم خونه‌ش رو فروخت و خرج من کرد اما این بیماری تمومی نداره و هر لحظه و هر ساعت باید درمان بشی.‌۲۰ سالم‌بود که با یه خانمی آشنا شدم. بهم ابراز علاقه کردیم.‌از اول بهش گفتم‌بیمارم‌ اون هم قبول کرد. مادرم‌وقتی فهمید دختری حاضر شده با من ازدواج کنه خیلی خوشحال شد. خانواده‌ش مخالف بودن و همین باعث شد ازدواج ما چهار سال عقب بیافته. اما بالاخره ازدواج کردیم 🌺🌺🌺 در عرض ۵ سال خدا به ما دو تا بچه داد.‌دختر بزرگم‌ ۴ ساله‌ش بود و پسر کوچیکم ۲ سال.‌ مستاجر بودیم و به خرج دو تا بچه نمیرسیدیم.‌ خانواده ها زیاد کمکمون‌ میکردن.‌ اما باز کم‌می آوردیم.‌ من بیمار بودم و بیشتر از دو جا نمیتونستم کار کنم.‌پدرمم هر ماه حاصل زحمتش رو خرج درمان من میکرد.‌ هر دو قانع بودیم و به این زندگی راضی. یه روز که یه کوچه رد میشدم دیدم یه کیف کوچیک‌افتاده روی زمین. خم‌شدم‌و برداشتمش. دو تا شناسنامه توش بود یه سری برگه.‌شماره تلفن هم‌داخلش بود. 🌺🌺🌺 از‌ تلفن عمومی شماره رو گرفتم.‌خانمی گوشی رد برداشت گفتم‌من کیفتون رو پیدا کردم داخلش شناسنامه هست. خوشحال گفت اگر بیاریش جلوی در خونه دو میلیون تومن بهت مژدگانی میدم. اون‌روز ها حقوق من ۳۰۰ تومن بود. دو میلیون‌برای من معجزه بود. خوشحال ادرس گرفتم زنگ زدم خونمون به خانمم گفتم پولدار شدیم‌ گفت چه پولی منم براش تعریفدکردم. از خوشحالی گریه میکردیم. اما وقتی رسیدم‌ به آدرس پلیس ها ریختن‌دورم و بهم دستبند زدن. اون زن با نقشه من رو کشونده بود اونجا. ادعا داشت که تو کیفش یک‌کیلو طلا بوده که من ازش دزدیدم هر چی قسم و آیه خوردم که من کیف خالی رو پیدا کردم تو گوشش نرفت.‌ مادرم تو دادگاه گفت پسر من دزد نیست اما تو بگو چقدر توش طلا بوده ما جور کنیم بهت بدیم. گفت ۳۰ میلیون تومن.‌ ما نداشتیم این پول رو بدیم.‌من به ۵ سال زندان و رد مال محکوم‌شدم. مادرم خیلی رفت خونه‌ی اون زن تا ازش رضایت بگیره اما نداد. ۵ سال زندان من تموم شد و توی این‌ مدت خانوده‌م‌نتونستن اون‌پول رو جور کنن.‌دادگاه گفت تا رد مال نشه باید زندان بمونی. فقر خیلی به همسرم فشار میاورد و خانواده‌ش که از اول مخالف بودن کمکش نمیکردن تا طلاق بگیره.‌و بالاخره موفق شدن و همسرم غیابی از من طلاق گرفت. گفت هر وقت بیای بیرون دوباره ازدواج میکنیم.‌اما اینجوری من نمیتونم‌خرج‌دو تا بچه رو بدم 🌺🌺🌺 زندان تنها چیری که برای من داشت این‌بود که دیگه هزینه های درمانم‌رو میداد.‌ بعد از طلاق همسرم‌بیماریم‌انقدر‌ پیشرفت کرد که دادگاه بدون رَد مال تصمیم به آزادی من گرفت. آزاد شدم اما متوجه شدم فشار اقتصادی باعث شده تا همسرم مجددن ازدواج کنه.‌ وقتی فهمید من آزاد شدم خیلی سرد و خشک گفت ۹ سال زمان زیادی بود.‌حالم‌ خیلی بد شد. بستری شدم. دو ماه تو بیمارستان‌بودم‌و هیچ‌امیدی به زندگی نداشتم. پرستارها ماجرای زندگی من رو میدونستن یه روز یکیشون اومد بهم پیشنهاد ازدواج داد. منم برای نجات خودم قبول کردم.‌ الان با بچه هام که از همسر اولم هستن سه تا بچه دارم‌و همه‌شون پیش خودم هستن. زندگی با من خوب تا نکرد اما خدا رو شکر میکنم. چون الان خوشبختم . 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
کرونا نمایشگاه ماشین داشتم و کارمم حسابی گرفته بود فرزند اخر خونمون بودم همه سرو سامون گرفته بودن و سر زندگیاشون بودن مامانم کلید کرده بود که ازدواج کن و باید زودتر سرو وسامون بگیری هر چی میگفتم من اینجوری راحت ترم و میخوام کنارت باشم میگفت بابای خدابیامرزت فوت شده توام برو من میخوام تنها باشم اما قبول نمیکردم دوس نداشتم تنهاش بذارم و میدونستم که اگر ی روزی ازدواج‌کنم باید بخاطر زنم و ارامش زندگیم کمی از مادرم فاصله بگیرم تا اینکه خودش گشت و گشت تا ی دختر خوب پیدا کرد بهم‌گفت خانواده ش وضع مالی خوبی ندارن و حق نداری هیچ وقت به روی دختره بیاری به مادرم قول دادم اگر وصلت جور شد به روی دختره نیارم و براش کم نذارم مامانم میگفت خیلی خوشگله بالاخره رفتیم خواستگاری وقتی دیدمش تازه فهمیدم که مادرم اشتباه نکرده و واقعا خوشگله مجدوب زیباییش شدم وقتی با هم حرف زدیم بهم گفت که ی زندگی راحت و اروم میخواد و چون زیبایی داره پس لیاقت ی زندگی خوب رو داره حرفهاش و خودخواهیش برام مهم نبود من این دخترو میخواستم و کوتاهم نمیومدم بعد از چند روز مامانم زنگ زد و گفتن که جوابشون مثبته تو کمترین زمان عقد و عروسی گرفتم که فوری زنم کاملا برای خودم باشه فکر اینکه شب ها ی نفر منتظرمه تا برم‌ خونه منو سر ذوق میاورد یلدا خیلی به خودش میرسید و منم بدم نمیومد از خدامم بود که زنم انقدر مراقب خودشه بعد از دوسال خدا بهمون ی دختر داد کپی مامانش اسم دخترم رو گذاشتیم عسل چون به چشم های رنگیش و سفیدی پوستش و موهای طلاییش میومد عسل اصلا عین مامانش نبود برعکس مامانش خسلی خونگرم بود ولی با تمام تفاوت ها من عاشقانه یلدا رو میپرستیدم کم کم دخترمون بزرگ میشد و زیبا تر کم کم خبر رسید که تو کشور ی بیماری خاص داره پخش میشه به اسم کرونا چیزایی که ازش میگفتن و شایعات مردم ازش برای ما ی غول ساخته بود مخصوصا امار کشته هایی که هر روز داشت و بیشتر از روز قبل میشدن یلدا و عسل هیچ جا‌نمیرفتن منم اگر میرفتم وقتی برمیگشتم دوش الکل میگرفتم یلدا همش‌ میگفت اگر‌ ما مریض بشیم مقصرش تویی چون تو مریضی رو به ما متتقل میکنی، تو تمام این سالها مادرم اصلا کاری به ما نداشت حتی یلدا هم همیشه میگفت که مادرشوهرم خیلی خوبه و کاری بهم نداره مادرم‌میگفت همین که با هم خوشید برای من بسه به دستور یلدا حتی خونه مادرمم نمیرفتم میگفت ی وقت مریضی میاری تا اینکه ی روز دیدم حالم بدا رفتم دکتر و اونام گفتن کرونا داری به یلدا خیلی خوبی کرده بودم و انتظار داشتم ازم نگهداری کنه اما یبدا ساکم رو گذاشت پشت در و منو حتی خونه راه نداد از ناچاری رفتم خونه مادرم، با اغوش باز قبولم کرد و ازم نگهداری کرد ولی چون پیر بود و مریض خودشم گرفت و نتونست مقاومت کنه مادرم فوت شد ولی من خوب شدم یلدا بهم گفت برگرد خونخ اما دلم نمیخواست نگاهش کنم دکتر گفت اگر ی ادم سالم ازتون نگهداری میکرد شاید خودشم میگرفت ولی زنده میموند خودم و یلدا رو مقصر مرگ مادرم‌میدونستم تا ی اینکه ی روز خواهرام و برادرام‌ گفتن اگر طلاقش ندای خونه ما هم دیگه نیا چون این زن و میبینیم یاد مرگ‌ مادرمون میافتیم حق میگفتن من خودمم همین حسو به زنم داشتم برای همین بهش گفتم باید طلاق بگیری بچه رو ازش گرفتم و گفتم‌ نمیخوام مثل تو بشه هر چی اصرار کرد و گفت پشیمونه اهمیتی بهش ندادم تمام این سالها خودخواهی یلدا رو به جون خریدم ولی اینکه باعث مرگ مادرم بشه رو نه اگر منو از خونه بیرون نمینداخت مادرم زنده بود عسل اوایل بهانه مادرشو میگرفت ولی کم کم عادت گرد بعد از طلاق یلدا مدتی خواهرام عسل و نگه میداشتن تا اینکه ی روز ی خانم اومد ازم‌ ماشین خرید گفت که ی زن تنهاست و نمیخواد پولش از بین بره چندباری به بهانه ماشین بهش زنگ زدم تا اینکه بهش گفتم منم مجردم و با خانواده بیام برای خواستگاری قبول کرد شب خواستگاری فهمیدم که معلمه و زن مهربونی به نظرم اومد با هم ازدواج کردیم عسل اوایل خیلی باهاش لج میکرد ولی کم کم رفتارش بهتر شد و با نرگس مهربون شده بود زندگی من با یلدا شاید با عشق شروع شد ولی یلدا لیاقت اون همه محبت من رو نداشت اون همه محبت بهش کردم اخرم منو موقع نیازمندی رها کرد الان زندگی منو نرگس خیلی خوبه ی دخترم‌ اون داره به اسم ملیکا که پدرش فوت شده زندگی ما با عقل شروع شد، طعم خوشبختی واقعی رو الان دارم میفهمم از یلدا بیخبرم عسلم از مامانش چیزی برام نمیگه و همین باعث شده که ارامش داشته باشم کانال زوج‌ خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
تاج گل بزرگی که اسم من رو روش بین گل های سفید با گل های قرمز نوشته بود. فوری آهنگی که با اسمم همخونی داشت و گذاشت و هیجان زده به اطراف نگاه کردم.‌ شش ماه با شوهرم زیر یک‌سقف بودم و ذره ای محبت ندیده بودم. الان مردی غریبه برای من تصویری رویایی ساخته بود.... خیلی مهربون بود.‌محبتی که بهم کرد کرد و تو خونه‌ی پدرم هم ندیده بودم.‌شوهر که هیچی... بعد دو ساعت گفتم باید برگردم.‌ هر چی اصرار کرد بمون گفتم نه داداشم دعوام میکنه. در واقع داشتم از ترس اینکه شوهرم بفهمه سکته میکردم آژانس گرفت و برگشتیم. ترسیدم برم‌خونه‌مون رفتم خونه‌ی بابام. جلوی در خونه‌ی بابام دیدم شوهرم وایستاده کنار ماشینش و به اطراف نگاه میکنه گوشیشم کنار گوشش بود احتمالا داره شماره‌ی خاموش منو میگیره. به راننده گفتم بایسته.‌ خدا رو شکر کردم که در خونه‌ی بابام باز بود.‌ از ماشین پیاده شدم و با سرعت رفتم خونه ی پدرمو درو بستم شوهرم شروع کرد به در زدن. هر چی به مادرم گفتم باز نکن گوش نکرد و دررو باز کرد. عصبانی اومد داخل و شروع کرد به داد و بیداد گفتم با دوستم رفته بودیم خیابون گردی. مامانم انقدر باهاش حرف زد که ارومش کرد. با ترس برگشتم خونمون. منتظر بودم‌به دعوای بزرگ تو خونه راه بندازه. یا حتی کتکم بزنه ولی مثل همیشه فقط قهر کرد.‌ تماس هام با اون مرد دیگه خیلی داشت جدی میشد.‌ باید حقیقت رو بهش میگفتم.‌ یه روز زنگ زدم و با گریه بهش گفتم دروغ گفتم‌مجردم. متاهلم و دیگه زنگ نزن. اولش باور نکرد گفت از ترس داداشم دارم‌میگم . کلی قسم خوردم تا باورش شد. دلم از زندگیم پر بود شروع به درد دل کردم. گفتم شش ماه از زندگیم میگذره ولی هیچ رابطه ای با شوهرم نداشتیم. حرفامو گوش کرد گفت طلاق بگیر خودم میام خاستگاریت. از پیشنهاش خوشحال شدم. شروع کردم به برنامه ریزی که جه جوری به خانوادم بگم که طلاق میخوام. شب شوهرم اومد.‌ رفتارش تغییر کرده بود. بردم رستوران و با هم‌شام‌خوردیم.‌ برام هدیه خریده بود و گفت میخواد از اول باهام شروع کنه. وقتی باهام مهربون حرف زد و محبت کرد دو دل شدم که به اون مرد چه جوابی بدم. شب تا صبح فکر کردم.‌ از خودم‌ بدم اومد. تصمیم‌ گرفتم صبح بهش زنگ بزنم‌ بگم دیگه نمیتونم ادامه بدن و دوست دارم با شوهرم بمونم. صبح که از خواب بیدار شدم شوهرم رفته بود سر کار. گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم گفتم دیگه زنگ نزن. من اشتباه کردم. شوهر دارم‌.‌تا الان خیانت کردم از این به بعد میخوام خوب رفتار کنم.‌ اونور شروع کرد به گریه کردن. گفت به خاطر من زنده‌ست‌ اگه من نباشم خودشو میکشه. گفتم امیدت به خدا باشه من کی ام... یه دفعه در خونه باز شد و شوهرم اومد داخل از ترس گوشی رو انداختم. انقدر مشکوک رفتار کردم که شوهرم اومد جلو گوشیم رو برداشت و کنار گوشش گذاشت گفت تو کی هستی اونم نامردی کرد و هنهوجیز رو گفت. گفت زنت دوستت نداره کنار تو مثل خواهرت میونه. اون متو دوست داره طلاقش بده خودم میام‌خستگاریش😔 شوهرم فحشش دادو قطع کرد. با مهربونی گفت بهم بگو چی کار کردی. با خودم گفتم الان که منطقی شده بزار حرفم دلمو بزنم. همه چی رو گفتم‌ جز اون قسمتی که رفتم خونه‌ش شوهرمم همه‌ی حرفامو گوش کرد. تموم که شد بلند شد شروع کرد به کتک زدن من و خودش.‌..😢 یه هفته زندگیم جهنم شد. بعد یه هفته بعش گفتم‌ من دیگه حون ندارم یا طلاقم بده یا ببخشم دوباره با کتک و دعوا سوار ماشینم کرد و برد جلوی دادگاه با خودم گفتم خدا رو شکر میخواد طلاق بده راحت میشم از دستش از ماشین میادم کرد و جلوی در دادگاه دوباره کتکم زد و گفت تو رو یا میبخشم یا زیر دستم میمیری. طلاقی در کار نیست. ولی بعد اون دیگه دست روم‌بلند نکرد.‌کلا رویه‌ی برخودش عوض کرد.‌ باهام‌مهربون شد. خیلی مهربون. فهمیده بود چرا به اونجا رسیدیم. الان چند ساله از اون ماجرا میگذره. خیلی محدودم کرده. یه پسر داریم و الان کنار هم خوشبختیم اون روزا خیلی بهم سخت گذاشت ولی خدا رو شکر میکنم که اون روز شوهرم اومد و همه جی رو فهمید وگرنه معلوم نبود الان تو چه کثافتی غرق بودم. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤ @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
1 پشت ویترین طلافروشی ایستاد و نگاهم کرد. -انتخاب کن! عصبی نگاهش کردم. -محمد تو کار پیدا کردی؟ بیمه داری؟ یه سقف بالای سرت داری که بخوای منو ببری زیر اون سقف؟ سر کج کرد و با لبخند تماشایم کرد. -باز غر غراش شروع شد، فرزانه جان همه چی به لطف و یاری خدا درست میشه، چرا میزنی تو ذوقم آخه؟ دست به سینه نگاهش کردم. -من الان حلقه رو انتخاب کنم تو پولشو داری واسم بخری؟ نداری محمد، نداری، پس چرا عمو رو وادار کردی برات پا پیش بذاره و با بابام حرف بزنه؟ توقع داری بابام به تو دختر بده؟ عمو نون سر سفره شو هم به زور تامین میکنه، اونوقت میخواد دست پسرشو بگیره؟! لبخند از روی لبانش پر کشید و مستقیم به چشمانم زل زد. -آره فرزانه جان، ما فقط نون شب مونو داشته باشیم خداروشکر میکنیم و به خودش امید داریم که نون فردامونو هم میرسونه، اما تا به حال با زبون مون نیش نزدیم به کسی که ته دلش بلرزه! 2 نفس زنان تماشایش کردم، تا به حال اینقدر ناراحت ندیده بودمش، همیشه با لبخند و خوش اخلاقی با من حرف میزد. -فرزانه یه سوال ازت میپرسم راستشو بگو! در سکوت تماشایش کردم که پرسید: -تو اصلا منو دوست داری؟ نگاهم بین چشمان قهوه ای اش به گردش در آمد و صدای پرستو دوست صمیمی ام در گوشم وول خورد: (فرزانه تو واقعا قراره با پسرعموت ازدواج کنی؟ تو کجا و اون یه لاقبا کجا، نه خونه داره نه ماشین، حتی تحصیلات درست و حسابی ای هم نداره، شده کارگر روز مزد، واقعا تو میتونی تو یه اتاق کوچیک با خانواده اش زندگی کنی؟) نفس سختی کشیدم و زمزمه کردم: -من هیچ علاقه ای بهت ندارم محمد، اگه تا الانم جواب تماساتو دادم یا وقتی اومدی دنبالم از دانشگاه تا خونه همراهیم کردی، فقط واسه خاطر این بود که وقتم بگذره! 3 به وضوح دیدم که چشمانش تر شد، اما خیلی زود پشتش را به من کرد. -خوش باشی دخترعمو، اما کاش اینارو زودتر بهم میگفتی! از کنارم گذشت، من ماندم و ذهن درگیرم، نگاهم روی حلقه ای که چشمم را گرفته بود خشک ماند. -تصمیم درستی گرفتم، محمد هیچوقت نمیتونست منو به آرزوهام برسونه! آب گلویم را به سختی فرو خوردم و سمت خانه راه کج کردم، از آن موضوع مدتها گذشت، هر روز فکرم درگیر محمد بود، تا اینکه خواستگار پولداری برایم پیدا شد و من به او جواب مثبت دادم، اما درست شب عقدمان وقتی به او گفتم: -پرهام تو فکر میکنی با من خوشبخت میشی؟ شانه ای بالا انداخت و با غرور گفت: -چه فرقی میکنه؟ تو جواب نمیدادی میرفتم سراغ یکی دیگه! و من شاید به همان اندازه ای که محمد له شد له شدم، باورم نمیشد این مرد بی احساس و مغرور چنین جواب بی رحمانه ای به من داده باشد، از پای سفره عقد بلند شدم و گفتم: -پس برو سراغ نفر بعدی، چون من تن به ازدواجی نمیدم که بود و نبودم برای طرفم هیچ فرقی نداشته باشه! 4 از اینکه آن شب چه بلوایی به پا شد بگذریم، فردای آن روز به شدت دلم میخواست محمد را ملاقات کنم، کافی بود هر چه صبر کردم و دلتنگی اش را کتمان کردم، تصمیم داشتم غرورم را بشکنم و عشقم را اعتراف کنم، از زن‌عمو آدرس جایی که مشغول کار شده بود را جویا شدم و رفتم سر ساختمانی که محمد در آنجا کارگر بنا بود، پیدایش کردم، آهنگ محلی زیر لب زمزمه میکرد که صدایش زدم، برگشت و تماشایم کرد، خیلی معمولی گفت: -راه گم کردی دختر عمو! بپا لباسات خاکی نشه. نگاهی به مانتوی تنم کردم و گفتم: -محمد من از حرفام پشیمونم، بیا باهم باشیم، باهم زندگی مونو میسازیم، من خیلی دوستت دارم، دلم برای حرفای قشنگت تنگ شده! با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: -یاد گرفتم کسی که یک بار از زندگیش خطم زد، دیگه سمتش نرم، بهت بی احترامی نمیکنم، چون شخصیت سرم میشه، اما فراموش نکردم چطور چند ماه پیش خردم کردی، حالام برو تا بیشتر از این عذاب نکشیدی، اینجا جای امثال تو نیس دخترعمو، شما اون بالا بالاها جاته، برو خدانگهدارت... @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
برای استقبال نیومد فقط صداشو شنیدم اسممو صدا کرد گفت از پله ها بر یم بالا یه لحظه ترسیدم به دوستم گفتم نکنه بلایی سرمون بیاره گفت نترس هیچی نمیشه پله ها رو که بالا رفتم چیزی دیدم که تمام استرس ها و حسرت هامو فراموش کردم. تاج گل بزرگی که اسم من رو روش بین گل های سفید با گل های قرمز نوشته بود. فوری آهنگی که با اسمم همخونی داشت و گذاشت و هیجان زده به اطراف نگاه کردم.‌ شش ماه با شوهرم زیر یک‌سقف بودم و ذره ای محبت ندیده بودم. الان مردی غریبه برای من تصویری رویایی ساخته بود.... ... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤ خیلی مهربون بود.‌محبتی که بهم کرد کرد و تو خونه‌ی پدرم هم ندیده بودم.‌شوهر که هیچی... بعد دو ساعت گفتم باید برگردم.‌ هر چی اصرار کرد بمون گفتم نه داداشم دعوام میکنه. در واقع داشتم از ترس اینکه شوهرم بفهمه سکته میکردم آژانس گرفت و برگشتیم. ترسیدم برم‌خونه‌مون رفتم خونه‌ی بابام. جلوی در خونه‌ی بابام دیدم شوهرم وایستاده کنار ماشینش و به اطراف نگاه میکنه گوشیشم کنار گوشش بود احتمالا داره شماره‌ی خاموش منو میگیره. به راننده گفتم بایسته.‌ خدا رو شکر کردم که در خونه‌ی بابام باز بود.‌ از ماشین پیاده شدم و با سرعت رفتم خونه ی پدرمو درو بستم شوهرم شروع کرد به در زدن. هر چی به مادرم گفتم باز نکن گوش نکرد و دررو باز کرد. عصبانی اومد داخل و شروع کرد به داد و بیداد گفتم با دوستم رفته بودیم خیابون گردی. مامانم انقدر باهاش حرف زد که ارومش کرد. با ترس برگشتم خونمون. منتظر بودم‌به دعوای بزرگ تو خونه راه بندازه. یا حتی کتکم بزنه ولی مثل همیشه فقط قهر کرد.‌ تماس هام با اون مرد دیگه خیلی داشت جدی میشد.‌ باید حقیقت رو بهش میگفتم.‌ یه روز زنگ زدم و با گریه بهش گفتم دروغ گفتم‌مجردم. متاهلم و دیگه زنگ نزن. اولش باور نکرد گفت از ترس داداشم دارم‌میگم . کلی قسم خوردم تا باورش شد. دلم از زندگیم پر بود شروع به درد دل کردم. گفتم شش ماه از زندگیم میگذره ولی هیچ رابطه ای با شوهرم نداشتیم. حرفامو گوش کرد گفت طلاق بگیر خودم میام خاستگاریت. از پیشنهاش خوشحال شدم. شروع کردم به برنامه ریزی که جه جوری به خانوادم بگم که طلاق میخوام. شب شوهرم اومد.‌ رفتارش تغییر کرده بود. بردم رستوران و با هم‌شام‌خوردیم.‌ برام هدیه خریده بود و گفت میخواد از اول باهام شروع کنه. وقتی باهام مهربون حرف زد و محبت کرد دو دل شدم که به اون مرد چه جوابی بدم. ... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤ شب تا صبح فکر کردم.‌ از خودم‌ بدم اومد. تصمیم‌ گرفتم صبح بهش زنگ بزنم‌ بگم دیگه نمیتونم ادامه بدن و دوست دارم با شوهرم بمونم. صبح که از خواب بیدار شدم شوهرم رفته بود سر کار. گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم گفتم دیگه زنگ نزن. من اشتباه کردم. شوهر دارم‌.‌تا الان خیانت کردم از این به بعد میخوام خوب رفتار کنم.‌ اونور شروع کرد به گریه کردن. گفت به خاطر من زنده‌ست‌ اگه من نباشم خودشو میکشه. گفتم امیدت به خدا باشه من کی ام... یه دفعه در خونه باز شد و شوهرم اومد داخل از ترس گوشی رو انداختم. انقدر مشکوک رفتار کردم که شوهرم اومد جلو گوشیم رو برداشت و کنار گوشش گذاشت گفت تو کی هستی اونم نامردی کرد و هنهوجیز رو گفت. گفت زنت دوستت نداره کنار تو مثل خواهرت میونه. اون متو دوست داره طلاقش بده خودم میام‌خستگاریش😔 شوهرم فحشش دادو قطع کرد. با مهربونی گفت بهم بگو چی کار کردی. با خودم گفتم الان که منطقی شده بزار حرفم دلمو بزنم. همه چی رو گفتم‌ جز اون قسمتی که رفتم خونه‌ش شوهرمم همه‌ی حرفامو گوش کرد. تموم که شد بلند شد شروع کرد به کتک زدن من و خودش.‌..😢 یه هفته زندگیم جهنم شد. بعد یه هفته بعش گفتم‌ من دیگه حون ندارم یا طلاقم بده یا ببخشم دوباره با کتک و دعوا سوار ماشینم کرد و برد جلوی دادگاه با خودم گفتم خدا رو شکر میخواد طلاق بده راحت میشم از دستش از ماشین میادم کرد و جلوی در دادگاه دوباره کتکم زد و گفت تو رو یا میبخشم یا زیر دستم میمیری. طلاقی در کار نیست. ولی بعد اون دیگه دست روم‌بلند نکرد.‌کلا رویه‌ی برخودش عوض کرد.‌ باهام‌مهربون شد. خیلی مهربون. فهمیده بود چرا به اونجا رسیدیم. الان چند ساله از اون ماجرا میگذره. خیلی محدودم کرده. یه پسر داریم و الان کنار هم خوشبختیم اون روزا خیلی بهم سخت گذاشت ولی خدا رو شکر میکنم که اون روز شوهرم اومد و همه جی رو فهمید وگرنه معلوم نبود الان تو چه کثافتی غرق بودم. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
من زینب ام.. بیست و هشت سالمه. سال آخر دبیرستان بودم که پدرم بخاطر مشکل قلبی فوت کرد. من تنها فرزندشون هستم.. مامان همیشه میگه بخاطر نداری راضی به آوردن بچه ی دیگه نشدیم. بابام یه مغازه ی کوچیک داشت مامانم داد گرایه.. خودشم گاهی میرفت خونه ی مردم کارگری. دانشگاهم که تموم شد، منم گاهی میرفتم تو خونه ی مردم برای کار. تا این که صاحب خونه که خانم محترمی بود بهم گفت برم پیش خواهر بزرگش تو خونه اش برای آشپزی. مثل این که از دست پختم خوشش اومده بود. خداروشکر اونجا با حقوق عالی موندگار شدم. از یازده صبح میرفتم تا ده شب اونجا بودم.. گاهی که مهمون شام داشتند تا دوازده مجبور می شدم بمونم. خودم می رفتم براش خرید، یا با ماشین می بردمش بیرون و خرید. خانم محترم و اشرافی بود. تا اون شب که خانم بهم گفت یه نفر خانم رفته خونشون گفته برای امر خیر مزاحم شده و منو برای پسرش خواستگاری کرده. گفتم آدرس گرفته با پسره برم سرقرار و بیشتر با هم آشنا بشیم. به مامان جریان رو گفتم و روز بعدش تو کافی شاپ با هم قرار گذاشتیم. به گفته ی خود پسره تو پاساژ موقع خرید منو دیده و اومده دنبالم تا رسیده به خونه ی نگین خانم. مغرور بود.. فخر می فروخت و همش موبایل و ساعت میلیونی اشو نشون میداد. از دو تا مغازه ای که تو پاساژ داشت می گفت که یکی رو داده گرایه و یکی رو خودش می گردونه. از ماشین چند میلیاردی که تازه عوضش کرده و تا خونه ی چهار صد متریش تو الهیه! مطمعن شدم که فکر کرده من دختر نگین خانم هستم و اون خونه زندگی و ماشین برای منه! نفس گرفته و با اخم میون حرفش رفتم و گفتم ببینید آقای محترم، پول داری، خونه و ماشین و مغازه ی میلیاردی داری، نوش جونت برای خودت.. اما من هیچی ندارم، عقده هم ندارم.. شعور دارم، انسانیت دارم که تو این دوره کم تر کسی داره. من تو اون خونه ای که شما فکر می کنید زندگی نمی کنم، اونجا آشپزی می کنم، حقوق می گیرم. وضع مالیمم اصلا خوب نیست.. پدرم چند سال پیش فوت کرده و مادرم مثل خودم کارگره که یک لقمه نون حلال در بیاره. بعد توی یک کاغذ آدرس خونه ی خودمون رو نوشتم و گذاشتم جلوش و گفتم خونه ی ما اینجاست، اگر قصد ازدواج دارید اینجا تشریف بیارید.. و در مقابل چشم های متعجب و اخم هاش بلند شده و از کافی شاپ بیرون زدم. قصد اون آقا عشق نبود.. پول و ثروت بود، با اون همه داشته، باز عقده ی پول داشت. رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
ما انسان ها چرا عادت داریم انقدر مغرور باشیم، بی رحم و بی وجدان! من مهری ام، زنی سی و چهار ساله که یک پسر و یک دختر دارم. پسرم ده سالشه، دخترم چهار سالش. من و همسرم هر دو کارمند یه شرکت بودیم که دو سال پیش به خاطر ورشکستی شرکت بیرون اومدیم. از اون زمان در به در دنبال کار گشتیم اما نبود که نبود. یک سال تمام به سختی گذروندیم تا اینکه پارسال همسرم تو شهرداری استخدام شد. از زمانی که خانواده ام متوجه شدند، رفتارشون باهامون عوض شده. حتی مادرم دیگه خونمون نمیاد، ما هم میریم به هر طریقی میخواد بهم بفهمونه که راضی نیستن همسرم بره خونشون. یه روز که رفتم خونه ی مامانم، خواهرم هم اونجا بود، دخترش دو سال از دختر من بزرگ تره، گفتم عزیزم برو با حنا (دخترم) بازی کن، گفت نه، مامانم گفته شما کثیف هستید، من با حنا بازی نمیکنم دیگه! مادرش حتی چیزی بهش نگفت.. انقدر دلم شکست انقدر از دستشون ناراحتم که الان شش ماهه نه خونشون رفتم نه باهاشون تماس گرفتم.. اونا هم اصلا انگار نه انگار، از خداشون هم هست که رفت و آمد نکنیم. همسرم هم فهمیده، اما بنده خدا چیزی به روم نمیاره. دخترم اوایل گریه می کرد که چرا دیگه خونه ی مامان بزرگ نمیریم اما دیگه کم کم براش عادی شد. همسرم فقط یه خواهر داره گاه گاهی میریم اونجا.. من زندگیم خداروشکر خوبه، و کنار بچه هام و همسرم آرامش دارم..خانواده امم سپردم به خدا، زمین گرده! دلم ازشون خیلی شکسته اما در ظاهر آرومم که خدایی نکرده صدمه ای به روحیه ی همسرم و بچه ها وارد نشه. نه تنها بخاطر شغل همسرم ناراحت نیستم، بلکه خدا رو هم شاکرم که تونست شغلی پیدا کنه و نون حلال در بیاره! رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
من‌در‌تنهایی ما انسان ها گاهی خودمون آتیش میزنیم به زندگی خودمون! من لعیا هستم.. کسی که دستی دستی گند زدم به خودم و زندگیم. پونزده سالم بود که ازدواج کردم، با برادر ناتنی زنداداشم. مرد خوبی بود اما زیادی خشک بود. یک سال بعد خدا بهمون یه پسر داد.. همسرم حتی با بچه هم خشک بود و جدی. از سر کار که میومد می نشست پای لپ تاپ و تا زمان شام کار می کرد.. بعد از شام هم تلویزیون میدید و بعدش خواب! نه حرفی.. نه محبتی، نه عشقی! هیچی. پسرم بزرگ می شد و کم کم همه چیز رو می فهمید. من میخواستم باز هم بچه دار بشیم اما همسرم سخت مخالفت کرد و اجازه نداد. بیخیال شدم دیگه. پسرم رفته رفته کپی پدرش می شد، هم قیافه ای، هم اخلاقی! تمام فکر و ذکرش به درس بود و اصلا مثل هم سن و سال های خودش علاقه ای به گردش و بازی و فضای مجازی نداشت. دیگه گاهی تو خونه از تنهایی و سر رفتن حوصله ام حالت تهوع می گرفتم. انقدر تنها موندم که پناه بردم به گوشی و فضای مجازی. اونجا تو یه گروه، با یه آقای هم سن و سال خودم آشنا شدم. بحث از درد و دل شروع شد و کم کم صمیمیت شکل گرفت. به گفته ی خودش از همسرش جدا شده بود و ساکن کرج بود. کارمند بانک بود. گفت بیاد تهران و با هم قرار بذاریم همو ببینیم. اول به شدت مخالفت کردم اما کم کم قبول کردم. قرار اول و دوم و سوم و ..... بالاخره بهم وابسته شدیم. برخلاف شوهرم مرد گرم و خوش اخلاق و شوخی بود! همین اخلاق هاش باعث شد کم کم شدید وابسته بشم بهش و از زندگیم و شوهرم به شدت سرد شدم! دو ماه گذشته بود. رابطه امون ادامه داشت. یه روز عادی، داشتم خونه تکونی میکردم که معین (پسرم) یک نامه آورد که پستچی آورده. بازش کردم. دادخواست طلاق توافقی بود! حالم بد شد یهو! ترسیدم حقیقتا! منتظر شدم شب شوهرم بیاد ببینم چی شده ولی نیومد، نه اون شب، نه شب های دیگه. هر چی هم زنگ زدم جواب نداد. فقط شب قبل دادگاه، پیام داد که اگر نرم دادگاه و رضایت به طلاق توافقی ندم آبرومو میبره و به همه میگه که بهش خیانت می کردم! چشمام سیاهی رفت. ولو شدم رو کاناپه و چشم هامو بستم! گند زده بودم به زندگیم! هیچی نگفتم، نه اون موقع، نه فرداش تو دادگاه که رودرو شدیم. بخاطر آشنایی که همسرم داشت و رضایت هردوتامون طلاقمون به یک ماه هم نکشید! معین موند پیش پدرش و من برگشتم تو محله ی قدیمیمون، پیش مادر پیرم و خواهرم. قضیه ی طلاقمو که فهمیدن حال مادرم بد شد اما دیگه مهم نبود برام! گند زده بودم به زندگیم و دیگه بدتر از اون که نمی شد. معین هفته ای یک روز میومد پیشم و تمام دلخوشی من بود. با اون آقا کلا ارتباطمو قطع کردم ولی خب چه فایده! حالا من مونده بودم تو تنهایی خودم و تمام دلخوشیم به هفته ای یک روز دیدن معین بود و تمام! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405