#درددلاعضا
۴۰ سال پیش یه روز مادرشوهرم مریض شد.
دختراش گفتن ما نمیتونیم نگهش داریم. شوهرمم تکپسر بود. اوردش خونهمون.
گفت بزار مادرم اینجا بمونه
اصلا دوست نداشتم قبول کنم ولی جرات نکردم بگم نه
دو روز کممحلیش کردم روز سوم دیدم بی تابی میکنه گفتم چی شده گفت مادر تشنمه نمیخوام مزاحم تو بشم
یهو دلم لرزید گفتم یه ادم باید تشنه باشه جرات نکنه به تو بگه؟
پاشدم دستاشو بوسیدم و ازش معذرت خواهی کردم.
شش ماه بیشتر مهمونم نبود. بعدش فوت کرد.
همیشه خدا رو شکر میکنم که زود هشیارم کرد.
من دختر ندارم. الانم پاهام درد میکنه.
عروسم حاضر نیست با اینکه خودشون خونه دارن از خونهی ما بره. به من میگه مامان سادات.
میگه مامان سادات پرستاری از شما رو پیغمبر برای من نوشته😭
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#بهخدااعتمادکن
#داستانعبرتآموز
#انتخابدرست
از دانشگاه بیرون میومدم که دیدم پدرم اومده سراغم خیلی خوشحال شدم .خسته بودم
کمی که دقت کردم دیدم . همکلاسیم آقای احمدی داره با پدرم صحبت میکنه.طی مسیر از پدرم پرسیدم شما آقای احمدی رو میشناختید؟!
بابام گفت من نه ولی ایشون معرفی کرد
قبلا با پدرش روی یه ساختمون کار میکردیم اون زمانا. محسن خیلی کوچیک بود.ماشاالله برای خودش مردی شده.ولی خوب منو شناخت!!
میگفت اصلا عوض نشدی.خلاصه جدی نگرفتم
همین زمینه باعث شده بود که آدرس خونه و چند بار رفت وآمد و نهایتاخواستگاری!
من افکارم متفاوت بود یعنی اون زمان خیلی فکر آزادی و زندگی راحت بودم
اصلا از وابستگی و مسئولیت میترسیدم
به فکر ادامه تحصیل و مستقل بودن
بودم وحالا که بحث ازدواج بود جدی نگرفتم
ولی با همین چند بار رفت وآمد حسابی نظر پدرم و جلب کرده بود خیلی بی تفاوت به درس و دانشگاه مشغول بودم بی خبر از اینکه این رفت و آمدهادلیل داره. خلاصه وقت موعود رسید و پدر و مادرم راجع به محسن باهام صحبت کردند
منم صراحتا گفتم نه چند وقت بعد پدرم دوباره مطرح کرد اما اینبار گفت دخترم تو میدونی من این سالها نذاشتم کم و کسری تو زندگیت ببینی
کلی گفت از زحمت هاش آرزو هاش و...
بالاخره گفت من خوشبختی تورو در این ازدواج میبینم.اگرم پدرتو قبول داری اگرم دوستم داری نه نگو پشیمون نمیشی....
اولین درخواست پدرم از من بود در کل این 21 سال.دلم نیومد نه بگم ولی دلم اصلا به ازدواج رضا نبودسرمو انداختم پایین گفتم چشم هرچی شما بگید
و آروم یه قطره اشک از چشمم پایین اومد
#ادامه دارد
#بهخدااعتمادکن
🌺
#داستانعبرتآموز
#انتخابدرست
طبق قول و قراری که گذاشته شد عقد و عروسی باهم برگزار میشد افسرده تر از همیشه
اصلا نمیتونستم قید آرزو هام، درسم و بزنم.
من نمیتونستم مسئولیت قبول کنم
باید راه حلی پیدا میکردم
با همین سردرگمی ها شب عروسی رسید!
عقد انجام شد و با دلی گرفته
بله گفتم و شب جشن خوبی برگذار شد.
با اینکه ناراحت بودم با دیدن دختر خاله ها دوستام واقعا شاد شده بودم.
اما اصل ماجرا باز برام غیر قابل تحمل بود
در حال رفتن به سمت خونه محسن شروع کرد به صحبت و من حواسم جای دیگه
یهو به دوستام نگاه کردم که با ماشین دنبالمون بودن کلی شادی میکردن.دلم به حال خودم سوخت. دوست داشتم آزاد باشم. شروع کردم به تند حرف زد با صدای بلند میگفتم من اصلا به تو علاقه ای ندارم اگر اینجا نشستم فقط بخاطر پدرمه حوصلتو ندارم من آقا بالا سر نمیخوام.
نگاهش کردم با چشمای درشت نگاهم میکرد
آروم گفت اینو الان باید بگی؟!چرا با زندگی من و خودت بازی کردی؟طلبکار هم هستی؟؟
خندیدم خنده عصبی،سریع گفت
چرا با زندگی من بازی کردی؟؟؟؟؟گفتم که بخاطر پدرم. سکوت کرد. سکوت کردم تا خونه با پدر و مادرمون خداحافظی کردیم .وقتی همه رفتند گفت مطمئنی؟گفتم تاحالا هیچ وقت اینقدر از موضوعی مطمئن نبودم از اینکه نمیخوامت
بلند شد و رفت...من هم تاصبح گریه کردم.
باید از اول با پدرم صحبت میکردم نه اینکه توی رودربایستی چیزی نگم. ولی امشب شادی توی چشم پدرم برام کافی بود.
نمیدونستم سرنوشتم چی خواهد شد زندگی چه خوابی برام دیده....
#ادامه دارد
#بهخدااعتمادکن
🌺
#داستانعبرتآموز #انتخابدرست
دو هفته از جشن عروسی گذشته بودو همچنان خبری از محسن نبود.گاهی مادرم و مادرخودش زنگ میزدن احوالش و میپرسیدن. منم هر بار کلی دروغ میگفتم تا اینکه میخواستن با خودش صحبت کنند. یا میگفتم بیرونه یا خوابه دیگه شبها زنگ میزدند منم جواب نمیدادم فرداش میگفتم بیرون بودیم.پیاده روی میکردیم
گوشیمم خاموش کرده بودم کلافه بودم تکلیف خودمو نمیدونستم چکار کنم حتی یه شماره از محسن هم نداشتم! بعد دوهفته بالاخره اومد خونه بدون سلام و حتی اینکه نگاهم کنه رفت توی اتاق و درو بست بعد دوساعت بیرون اومد و گفت به این زودی نمیتونم طلاقت بدم.
تاج گل بزرگی که اسم من رو روش بین گل های سفید با گل های قرمز نوشته بود. فوری آهنگی که با اسمم همخونی داشت و گذاشت و هیجان زده به اطراف نگاه کردم.
شش ماه با شوهرم زیر یکسقف بودم و ذره ای محبت ندیده بودم. الان مردی غریبه برای من تصویری رویایی ساخته بود....
خیلی مهربون بود.محبتی که بهم کرد کرد و تو خونهی پدرم هم ندیده بودم.شوهر که هیچی...
بعد دو ساعت گفتم باید برگردم. هر چی اصرار کرد بمون گفتم نه داداشم دعوام میکنه. در واقع داشتم از ترس اینکه شوهرم بفهمه سکته میکردم
آژانس گرفت و برگشتیم. ترسیدم برمخونهمون رفتم خونهی بابام. جلوی در خونهی بابام دیدم شوهرم وایستاده کنار ماشینش و به اطراف نگاه میکنه گوشیشم کنار گوشش بود احتمالا داره شمارهی خاموش منو میگیره.
به راننده گفتم بایسته. خدا رو شکر کردم که در خونهی بابام باز بود. از ماشین پیاده شدم و با سرعت رفتم خونه ی پدرمو درو بستم
شوهرم شروع کرد به در زدن. هر چی به مادرم گفتم باز نکن گوش نکرد و دررو باز کرد.
عصبانی اومد داخل و شروع کرد به داد و بیداد
گفتم با دوستم رفته بودیم خیابون گردی. مامانم انقدر باهاش حرف زد که ارومش کرد. با ترس برگشتم خونمون.
منتظر بودمبه دعوای بزرگ تو خونه راه بندازه. یا حتی کتکم بزنه ولی مثل همیشه فقط قهر کرد.
تماس هام با اون مرد دیگه خیلی داشت جدی میشد. باید حقیقت رو بهش میگفتم.
یه روز زنگ زدم و با گریه بهش گفتم دروغ گفتممجردم. متاهلم و دیگه زنگ نزن. اولش باور نکرد گفت از ترس داداشم دارممیگم .
کلی قسم خوردم تا باورش شد. دلم از زندگیم پر بود شروع به درد دل کردم. گفتم شش ماه از زندگیم میگذره ولی هیچ رابطه ای با شوهرم نداشتیم. حرفامو گوش کرد گفت طلاق بگیر خودم میام خاستگاریت. از پیشنهاش خوشحال شدم. شروع کردم به برنامه ریزی که جه جوری به خانوادم بگم که طلاق میخوام.
شب شوهرم اومد. رفتارش تغییر کرده بود. بردم رستوران و با همشامخوردیم. برام هدیه خریده بود و گفت میخواد از اول باهام شروع کنه.
وقتی باهام مهربون حرف زد و محبت کرد دو دل شدم که به اون مرد چه جوابی بدم.
شب تا صبح فکر کردم. از خودم بدم اومد. تصمیم گرفتم صبح بهش زنگ بزنم بگم دیگه نمیتونم ادامه بدن و دوست دارم با شوهرم بمونم.
صبح که از خواب بیدار شدم شوهرم رفته بود سر کار. گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم
گفتم دیگه زنگ نزن. من اشتباه کردم. شوهر دارم.تا الان خیانت کردم از این به بعد میخوام خوب رفتار کنم.
اونور شروع کرد به گریه کردن. گفت به خاطر من زندهست اگه من نباشم خودشو میکشه.
گفتم امیدت به خدا باشه من کی ام...
یه دفعه در خونه باز شد و شوهرم اومد داخل از ترس گوشی رو انداختم.
انقدر مشکوک رفتار کردم که شوهرم اومد جلو گوشیم رو برداشت و کنار گوشش گذاشت
گفت تو کی هستی اونم نامردی کرد و هنهوجیز رو گفت. گفت زنت دوستت نداره کنار تو مثل خواهرت میونه. اون متو دوست داره طلاقش بده خودم میامخستگاریش😔
شوهرم فحشش دادو قطع کرد. با مهربونی گفت بهم بگو چی کار کردی. با خودم گفتم الان که منطقی شده بزار حرفم دلمو بزنم. همه چی رو گفتم جز اون قسمتی که رفتم خونهش شوهرمم همهی حرفامو گوش کرد. تموم که شد بلند شد شروع کرد به کتک زدن من و خودش...😢
یه هفته زندگیم جهنم شد. بعد یه هفته بعش گفتم من دیگه حون ندارم یا طلاقم بده یا ببخشم
دوباره با کتک و دعوا سوار ماشینم کرد و برد جلوی دادگاه
با خودم گفتم خدا رو شکر میخواد طلاق بده راحت میشم از دستش از ماشین میادم کرد و جلوی در دادگاه دوباره کتکم زد و گفت تو رو یا میبخشم یا زیر دستم میمیری. طلاقی در کار نیست.
ولی بعد اون دیگه دست رومبلند نکرد.کلا رویهی برخودش عوض کرد. باهاممهربون شد. خیلی مهربون. فهمیده بود چرا به اونجا رسیدیم.
الان چند ساله از اون ماجرا میگذره. خیلی محدودم کرده. یه پسر داریم و الان کنار هم خوشبختیم
اون روزا خیلی بهم سخت گذاشت ولی خدا رو شکر میکنم که اون روز شوهرم اومد و همه جی رو فهمید وگرنه معلوم نبود الان تو چه کثافتی غرق بودم.
#پایان
#بهخدااعتمادکن
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#درددلاعضا
تازه ازدواج کرده بودم. فرهنگهامون اصلا بهم نمیخورد. ولی چون زور شوهرم زیاد بود من مجبور بودم خودم رو شبیه اونا کنم.
تفاوت سنی من و شوهرم ۹ ساله.
خیلی دلم میخواست برمپارک تاب بازی کنم. موقع ازدواج من ۱۴ سالمبود شوهرم ۲۳.
هیچ وقت نذاشت من کارهایی که دوست دارمو بکنم.
منم پنهانی ازش هر وقت میرفت سر کار میرفتم پارک ولی جرات نمیکردمسوار تاب بشم. فقط از دور نگاه میکردم.
تا یه روز فهمید😔 رفتار خوبی باهام نداشت. کاری از دستم برنمی آمد. نشستم تو خونم و به خانوادمم نگفتم چی شده.
یکهفته بعد تو محل کارش با یکی از همکارهاش دعواشون میشه. شوهرم همکارش رو هل میده اونم سرش میخوره به دیوار و میشکنه.
تا شش ماه درگیر شکایت و دیه بودن. یه روز اومد خونه گفت من اون روز روی تو دست بلند کردم خدا به این روز نشوندم من رو حلال کن.
گفتم باشه ولی دیگه قول بده اذیتم نکنی. بعدش حلالش کردم. چند روز بعد همکارش رضایت داد و تموم شد.
اونروز حضور خدا رو توی زندگیم حس کردم😢
گفتم خدایا ازت ممنونم که منم دیدی
#بهخدااعتمادکن
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#درددلاعضا
#اشتباههمسرمن_ قسمت اول
یه روز از مدرسه اومدم خونه دیدم مهمون داریم. زیاد اهل صحبت و جمع نبودم.سلامکردم رفتم تو یه اتاق یگه. اونا که رفتن مادرم گفت خاستگاربودن. خب من اصلا از ازدواج سنتی خوشم نمیاومد. همون موقع گفتم نه
اما هیچ کس بهم اهمیت نداد و قرار خاستگاری گذاشتن. وقتی فهمیدم پسره ده سال ازم بزرگتره دیگه شروع کردم به گریه کردن که سن بابای منو داره ولی بازم محل بهم ندادن.
شب خاستگاری به اجبار نشستم تو جمع نشستم. خانوادهی من زیاد پولدار نبودن و من هنیشه دوست داشتم شوهرم پولدار باشه اما خاستگارها هم خودنون وضعیت اقتصادی متوسطی داشتن. از تیپ و قیافهی شوهرم خوشم اومد ولی چون از اول گفته بودم نه بنا رو گذاشتمرو مخالفت. تو اتاقم باهاش سرد حرف زدم اما شوهرم این سردی رو به حساب سنگینی و نجابتم گذاشت و برای ازدواج پیگیرتر شد
انقدر مراسما زود تموم شد و الکی الکی زنش شدم که خودم باورم نمیشد. اصلا نتونستم رابطه ای که قبل از عقد با یکی داشتم رو پایان بزنم.
تو فکرش بودم یه روز بهش بگم و خودمو راحت کنم. باهاش رفتم پارک و زیر یه الاچیق نشستیم داشت از آینده میگفت اما تلفتم زنگ خورد و متوجه شد که قبل از ازدواج با کسی دوست بودم.
خیلی ترسیدم دست و پامو گم کردم. سیم کارتمو درآورد و شکستش گفت اینبار رو نادیده میگیره. گفت اگر بازم متوجه بشه طلاق در کار نیست خودش میکشم.
همون حرفش باعث شد ازش بترسم. از اون به بعد خیلی مراقبم بود. خودش برام سیم کارت خرید و گفت غیر از خانوادهی خودش و خودم؛ هیچ کس نباید شمارهمو داشته باشه
من خودم قصد نداشتم بعد ازدواج به عیر اون به کسی فکر کنم ولی اون تماس یه سو تفاهم بزرگ تو زندگیم درست کرد که شروعمون با بی اعتمادی استارت زده شد.
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#بهخدااعتمادکن
#درددلاعضا
#اشتباههمسرمن_دوم
چند هفتهی بعد عروسی کردیم. اما من خیلی ازش میترسیدم و خجالت میکشیدم. شب عروسی نتونستم کنارش باشم و از ترس فقط گریه کردم.
اونم از گریهی من عصبانی شد و با مشت زد به بازوم. بعد هم تنهام گذاشت و رفت طبقهی پایین پیش پدرش. مادرش چند سالی بود که فوت کرده بود.
از اون شب نه من دیگه تمایل نشون دادم نه اون. شش ماه طول کشید و ما کنار هم با هم قهر بودیم.
بعد شش ماه یه روز دوستم اومد خونهمون. انقدردلم پر بود که همه چی رو براش تعریف کردم. گفت من سخت گزفتمو همه همینطورن.
گفت حالا که شوهرت شش ماهه محلت نمیزاره بیا یه کاری کنیم. گوشیمو برداشت و گفت همینجوری یه شماره میگیرمتو باهاش حرف بزن. با یه مرد حرف بزنی اروم میشی
منم فریب حرفاشو خوردم. سخت بود شش ماه شوهرت به خاطر ترست باهات قهر باشه
شماره رو گرفت و من شروع کردم به حرف زدن.
یه آقا بود. یکم سرکارش گذاشتیم و قطع کردم. دوستمرفت
فردا همون ساعت دوباره زنگ زد. اول جواب ندادم بعد گفتم چرا جواب ندم یه حرف ساده با هممیزنیم.
جوابشو دادم. گفت که تازه همسر و فرزندشو به خاطر طلاق از دست داده و خیلی تنهاست.گفت دیروز میخواسته خودکشی کنه که من زنگ میزنم و اون بهم وابسته شده
با خودم گفتم شوهرم از کجا میخواد بفهمه بزار باهاش حرف بزنم.
دیگه کارمون شده بود. هر روز یا اون زنگ نیزد یا من. تند تند گوشیمو شارژ میکرد کهمن بی شارژ نمونم.
اینمبگم از اولش بهش گفتم مجردم.
#بهخدااعتمادکن
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
#درددلاعضا
#اشتباههمسرمن_سوم
یه روز زنگ زد گفت باید منو ببینه. فوری قطع کردم زنگ زدن به دوستم. گفتم دیگه نمیتونم ادامه بدم. بیا خودت تمومش کن
دوستم گفت صبر کن میام حرف میزنیم. دو روز جواب اون اقا رو ندادم. انقدر اسام اس داد که داره از دوریم میمیره که دلم براش میسوخت.
بعد دو روز دوستم اومد. گفت چته یکی پیدا شده خرجت کنه برو تیغش بزن. چرا عین املها جواب نمیدی
انقدر گفت و گفت تا خام حرف هاش شدم
گوشیو برداشتم زنگ زدم گفتم من داداشم اگه بفهمه بیچاره میشماین دو روز هم نمیتونستم جواب بدم
گفت فقط بیا ببینمت. به دوستم گفتم اگر تو نیای منم نمیرم. خلاصه که مرده پول ریخت و من و دوستم. با آژانس رفتیم خونهش. تا اونجا دو ساعت راه بود و من تمام مدت به این فکر میکردم که اگر شوهرم بفهمه حتما میکشم.
بعد که رسیدیم؛ از در خونهش متوجه شدهم که چقدر از لحاظ مالی با ما فرق دارن. تا اون روز آیفون تصویری ندیده بودم. وارد خونهش شدیم یه حیاط بزرگو پر از درخت های تنومند و سرسبز. فقط تو فیلما دیده بودم.اونجا به شانس خودم لعنت فرستادم که چرا باید تو یه خانوادهی فقیر به دنیا بیام.
البته ما فقیر نبودیم ولی نسبت به اونا هیچ بودیم.
تو حسرت و افسوس بودم که وارد خونهش شدیم. خونه از حیاط بدتر آه از دلم بلند کرد.
برای استقبال نیومد فقط صداشو شنیدم اسممو صدا کرد گفت از پله ها بر
یم بالا
یه لحظه ترسیدم به دوستم گفتم نکنه بلایی سرمون بیاره گفت نترس هیچی نمیشه
پله ها رو که بالا رفتم چیزی دیدم که تمام استرس ها و حسرت هامو فراموش کردم.
تاج گل بزرگی که اسم من رو روش بین گل های سفید با گل های قرمز نوشته بود. فوری آهنگی که با اسمم همخونی داشت و گذاشت و هیجان زده به اطراف نگاه کردم.
شش ماه با شوهرم زیر یکسقف بودم و ذره ای محبت ندیده بودم. الان مردی غریبه برای من تصویری رویایی ساخته بود....
#ادامهدارد...
#بهخدااعتمادکن
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤
#درددلاعضا
#اشتباههمسرمن_چهارم
خیلی مهربون بود.محبتی که بهم کرد کرد و تو خونهی پدرم هم ندیده بودم.شوهر که هیچی...
بعد دو ساعت گفتم باید برگردم. هر چی اصرار کرد بمون گفتم نه داداشم دعوام میکنه. در واقع داشتم از ترس اینکه شوهرم بفهمه سکته میکردم
آژانس گرفت و برگشتیم. ترسیدم برمخونهمون رفتم خونهی بابام. جلوی در خونهی بابام دیدم شوهرم وایستاده کنار ماشینش و به اطراف نگاه میکنه گوشیشم کنار گوشش بود احتمالا داره شمارهی خاموش منو میگیره.
به راننده گفتم بایسته. خدا رو شکر کردم که در خونهی بابام باز بود. از ماشین پیاده شدم و با سرعت رفتم خونه ی پدرمو درو بستم
شوهرم شروع کرد به در زدن. هر چی به مادرم گفتم باز نکن گوش نکرد و دررو باز کرد.
عصبانی اومد داخل و شروع کرد به داد و بیداد
گفتم با دوستم رفته بودیم خیابون گردی. مامانم انقدر باهاش حرف زد که ارومش کرد. با ترس برگشتم خونمون.
منتظر بودمبه دعوای بزرگ تو خونه راه بندازه. یا حتی کتکم بزنه ولی مثل همیشه فقط قهر کرد.
تماس هام با اون مرد دیگه خیلی داشت جدی میشد. باید حقیقت رو بهش میگفتم.
یه روز زنگ زدم و با گریه بهش گفتم دروغ گفتممجردم. متاهلم و دیگه زنگ نزن. اولش باور نکرد گفت از ترس داداشم دارممیگم .
کلی قسم خوردم تا باورش شد. دلم از زندگیم پر بود شروع به درد دل کردم. گفتم شش ماه از زندگیم میگذره ولی هیچ رابطه ای با شوهرم نداشتیم. حرفامو گوش کرد گفت طلاق بگیر خودم میام خاستگاریت. از پیشنهاش خوشحال شدم. شروع کردم به برنامه ریزی که جه جوری به خانوادم بگم که طلاق میخوام.
شب شوهرم اومد. رفتارش تغییر کرده بود. بردم رستوران و با همشامخوردیم. برام هدیه خریده بود و گفت میخواد از اول باهام شروع کنه.
وقتی باهام مهربون حرف زد و محبت کرد دو دل شدم که به اون مرد چه جوابی بدم.
#ادامهدارد...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤
#درددلاعضا
#اشتباههمسرمن_پنجمپایان
شب تا صبح فکر کردم. از خودم بدم اومد. تصمیم گرفتم صبح بهش زنگ بزنم بگم دیگه نمیتونم ادامه بدن و دوست دارم با شوهرم بمونم.
صبح که از خواب بیدار شدم شوهرم رفته بود سر کار. گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم
گفتم دیگه زنگ نزن. من اشتباه کردم. شوهر دارم.تا الان خیانت کردم از این به بعد میخوام خوب رفتار کنم.
اونور شروع کرد به گریه کردن. گفت به خاطر من زندهست اگه من نباشم خودشو میکشه.
گفتم امیدت به خدا باشه من کی ام...
یه دفعه در خونه باز شد و شوهرم اومد داخل از ترس گوشی رو انداختم.
انقدر مشکوک رفتار کردم که شوهرم اومد جلو گوشیم رو برداشت و کنار گوشش گذاشت
گفت تو کی هستی اونم نامردی کرد و هنهوجیز رو گفت. گفت زنت دوستت نداره کنار تو مثل خواهرت میونه. اون متو دوست داره طلاقش بده خودم میامخستگاریش😔
شوهرم فحشش دادو قطع کرد. با مهربونی گفت بهم بگو چی کار کردی. با خودم گفتم الان که منطقی شده بزار حرفم دلمو بزنم. همه چی رو گفتم جز اون قسمتی که رفتم خونهش شوهرمم همهی حرفامو گوش کرد. تموم که شد بلند شد شروع کرد به کتک زدن من و خودش...😢
یه هفته زندگیم جهنم شد. بعد یه هفته بعش گفتم من دیگه حون ندارم یا طلاقم بده یا ببخشم
دوباره با کتک و دعوا سوار ماشینم کرد و برد جلوی دادگاه
با خودم گفتم خدا رو شکر میخواد طلاق بده راحت میشم از دستش از ماشین میادم کرد و جلوی در دادگاه دوباره کتکم زد و گفت تو رو یا میبخشم یا زیر دستم میمیری. طلاقی در کار نیست.
ولی بعد اون دیگه دست رومبلند نکرد.کلا رویهی برخودش عوض کرد. باهاممهربون شد. خیلی مهربون. فهمیده بود چرا به اونجا رسیدیم.
الان چند ساله از اون ماجرا میگذره. خیلی محدودم کرده. یه پسر داریم و الان کنار هم خوشبختیم
اون روزا خیلی بهم سخت گذاشت ولی خدا رو شکر میکنم که اون روز شوهرم اومد و همه جی رو فهمید وگرنه معلوم نبود الان تو چه کثافتی غرق بودم.
#پایان
#بهخدااعتمادکن
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
دادم به مامانم. تو رو خدا منو ببر خونه هربلای دلت میخواد سرم بیار ولی دیگه ابرومو نبر
نگاه چپ چپ و نفس های عصبانیش تنها چیزی بود که اون لحظه ازش یادمه
ماشینو روشن کرد و راه افتاد. تو اوج گریه خوشحال شدم که از گفتن به داییم منصرف شد.
اما نمیدونستم میخواد باهام چیکار کنه. داشتم از ترس زهله ترکمیشدم
وارد خونه شدیم. روبروی در ایستادم و منتظر عکس العملش موندم یکم اب خورد و نشست. گفت مگه من و تو زن و شوهر نیستیم؟ مگه نباید حرفتو دردتو به من بگی. تو اگر پول لازم داری چرا به خودم نگفتی. باید دزدکی از خونهت پول ببری بیرون منم شرمنده فقط سرمپایینبود یه دفعه بلند شد گلدون و پرت کرد وسط خونه با هر دو دستش زد توی ص ورت خودش و شروع کرد به خودش بد وبیراه گفتن از ترس اولش فقط نگاه کردم ولی دیدم داره به خودش آسیب میزنه رفتم جلو سعی کردم دستاشو بگیرم. برعکس اینکه فکر میکردم الان منو هم میزنه دستاشو انداخت و فقط گریه کرد.
اینکه خودش رو زد و گریه کرد براماز هر تنبیهی دردناک تر بود. شروع کردم به عذر خواهی
اما اونبی حال بود و اصلا نگاهم نمیکرد.
یکهفته گذشت و توی اون یکهفته هم باهام حرف نزد هم رختخوابش رو جدا کرد.
فقط خدا میدونه چه روز های جهنمی داشتم. بعد یک هفته اومد گفت اگر یکبار دیگه همچین اتفاقی تو زندگیمون بیافته اون روز پایان زندگیمونه
منم بهش قول دادم که هیچ وقت تکرار نمیکنم.
پایان
#بهخدااعتمادکن
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#درددلاعضا
۴۰ سال پیش یه روز مادرشوهرم مریض شد.
دختراش گفتن ما نمیتونیم نگهش داریم. شوهرمم تکپسر بود. اوردش خونهمون.
گفت بزار مادرم اینجا بمونه
اصلا دوست نداشتم قبول کنم ولی جرات نکردم بگم نه
دو روز کممحلیش کردم روز سوم دیدم بی تابی میکنه گفتم چی شده گفت مادر تشنمه نمیخوام مزاحم تو بشم
یهو دلم لرزید گفتم یه ادم باید تشته باشه جرات نکنه به تو بگه
پاشدم دستاشو بوسیدم و ازش معذرت خواهی کردم.
شش ماه بیشتر مهمونم نبود. بعدش فوت کرد.
همیشه خدا رو شکر میکنم که زود هشیارم کرد.
من دختر ندارم. الانم پاهام درد میکنه.
عروسم حاضر نیست با اینکه خودشون خونه دارن از خونهی ما بره. به من میگه مامان سادات.
میگه مامان سادات پرستاری از شما رو پیغمبر برای من نوشته😭
#بهخدااعتمادکن
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
#درددلاعضا
ده سال پیش با شوهرم خیلی سنتی ازدواج کردم. به خاطر اختلاف سنیمون که ۱۵ سال بود نمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم. همسرم هم از ترسم سواستفاده کرد و تا میتونست اذیتم کرد. منم باهاش لج کردم و ازش فاصله گرفتم
یه روز یه تماسی بهمشد و انقدر اون مرد باهام صمیمی حرف زد و مهربون بود که جذبش شدم.
چند روزی بود که همش زنگمیزد و منم منتظر تماسش بودم.
بهش گفتم متاهلم و ازش خواستم وقتایی زنگ بزنه که همسرم خونه نیست. اونمگوش داد
ازم خواست به دیدنش برم. یه چیزی هی بهم میگفت به این رابطه پایان بدم ولی کمبود محبت نمیذاشت حرفشو گوش کنم.
بالاخره قبول کردم برم😔
حاضر شدم خواستم برم بیرون پام گرفت به لبهی فرش خوردم زمین. انقدر پام درد گرفت که نمیتونستمتکون بخورم. به زور و گریه خودمو رسوندم به تلفن همون موقع شوهرم زنگ زد گفتم فقط بیا خونه
تا اون روز فکر نمیکردم شوهرم انقدر دوستم داره
فوری خودشو رسوند خونه بردم بیمارستان.
پاممو برداشته بود. گچ گرفتیم و برگشتیم. انقدر دلم از خودم گرفته بود که همه چیز رو براش گفتم.اولش از دستم عصبانی شد ولی بعدش بخشیدم.
از اون روز خیلی رفتارش باهام بهتر شده. یکم محدودم کرد ولی خیلی مهربون شده.
خدا رو شکر میکنم که اون روز خوردم زمین و پام شکست و نرفتمسر قرار
#بهخدااعتمادکن
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
#درددلاعضا
تازه ازدواج کرده بودم. فرهنگهامون اصلا بهم نمیخورد. ولی چون زور شوهرم زیاد بود من مجبور بودم خودم رو شبیه اونا کنم.
تفاوت سنی من و شوهرم ۹ ساله.
خیلی دلم میخواست برمپارک تاب بازی کنم. موقع ازدواج من ۱۴ سالمبود شوهرم ۲۳.
هیچ وقت نذاشت من کارهایی که دوست دارمو بکنم.
منم پنهانی ازش هر وقت میرفت سر کار میرفتم پارک ولی جرات نمیکردمسوار تاب بشم. فقط از دور نگاه میکردم.
تا یه روز فهمید😔 رفتار خوبی باهام نداشت. کاری از دستم برنمیاومد. نشستم تو خونم و به خانوادمم نگفتم چی شده.
یکهفته بعد تو محل کارش با یکی از همکارهاش دعواشون میشه. شوهرم همکارش رو هل میده اونم سرش میخوره به دیوار و میشکنه.
تا شش ماه درگیر شکایت و دیه بودن. یه روز اومد خونه گفت من اون روز روی تو دست بلند کردم خدا به این روز نشوندم من رو حلال کن.
گفتم باشه ولی دیگه قول بده اذیتم نکنی. بعدش حلالش کردم. چند روز بعد همکارش رضایت داد و تموم شد.
اونروز حضور خدا رو توی زندگیم حس کردم😢
گفتم خدایا ازت ممنونم که منم دیدی
#بهخدااعتمادکن
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
دستشو از دستم با حرص بیرون کشید و گفت فقط پیاده شو
با گریه گفتم اون پولو مامانم میخواست گفت گرفتارم دادم به مامانم. تو رو خدا منو ببر خونه هربلای دلت میخواد سرم
بیار ولی دیگه ابرومو نبر
نگاه چپ چپ و نفس های عصبانیش تنها چیزی بود که اون لحظه ازش یادمه
ماشینو روشن کرد و راه افتاد. تو اوج گریه خوشحال شدم که از گفتن به داییم منصرف شد.
اما نمیدونستم میخواد باهام چیکار کنه. داشتم از ترس زهله ترکمیشدم
وارد خونه شدیم. روبروی در ایستادم و منتظر عکس العملش موندم یکم اب خورد و نشست. گفت مگه من و تو زن و شوهر نیستیم؟ مگه نباید حرفتو دردتو به من بگی. تو اگر پول لازم داری چرا به خودم نگفتی. باید دزدکی از خونهت پول ببری بیرون منم شرمنده فقط سرمپایینبود یه دفعه بلند شد گلدون و پرت کرد وسط خونه با هر دو دستش زد توی صورت خودش و شروع کرد به خودش بد وبیراه گفتن از ترس اولش فقط نگاه کردم ولی دیدم داره به خودش آسیب میزنه رفتم جلو سعی کردم دستاشو بگیرم. برعکس اینکه فکر میکردم الان منو هم میزنه دستاشو انداخت و فقط گریه کرد.
اینکه خودش رو زد و گریه کرد براماز هر تنبیهی دردناک تر بود. شروع کردم به عذر خواهی
اما اونبی حال بود و اصلا نگاهم نمیکرد.
یکهفته گذشت و توی اون یکهفته هم باهام حرف نزد هم رختخوابش رو جدا کرد.
فقط خدا میدونه چه روز های جهنمی داشتم. بعد یک هفته اومد گفت اگر یکبار دیگه همچین اتفاقی تو زندگیمون بیافته اون روز پایان زندگیمونه
منم بهش قول دادم که هیچ وقت تکرار نمیکنم.
پایان
#بهخدااعتمادکن
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج