#درددلاعضا
#اشتباههمسرمن_ قسمت اول
یه روز از مدرسه اومدم خونه دیدم مهمون داریم. زیاد اهل صحبت و جمع نبودم.سلامکردم رفتم تو یه اتاق یگه. اونا که رفتن مادرم گفت خاستگاربودن. خب من اصلا از ازدواج سنتی خوشم نمیاومد. همون موقع گفتم نه
اما هیچ کس بهم اهمیت نداد و قرار خاستگاری گذاشتن. وقتی فهمیدم پسره ده سال ازم بزرگتره دیگه شروع کردم به گریه کردن که سن بابای منو داره ولی بازم محل بهم ندادن.
شب خاستگاری به اجبار نشستم تو جمع نشستم. خانوادهی من زیاد پولدار نبودن و من هنیشه دوست داشتم شوهرم پولدار باشه اما خاستگارها هم خودنون وضعیت اقتصادی متوسطی داشتن. از تیپ و قیافهی شوهرم خوشم اومد ولی چون از اول گفته بودم نه بنا رو گذاشتمرو مخالفت. تو اتاقم باهاش سرد حرف زدم اما شوهرم این سردی رو به حساب سنگینی و نجابتم گذاشت و برای ازدواج پیگیرتر شد
انقدر مراسما زود تموم شد و الکی الکی زنش شدم که خودم باورم نمیشد. اصلا نتونستم رابطه ای که قبل از عقد با یکی داشتم رو پایان بزنم.
تو فکرش بودم یه روز بهش بگم و خودمو راحت کنم. باهاش رفتم پارک و زیر یه الاچیق نشستیم داشت از آینده میگفت اما تلفتم زنگ خورد و متوجه شد که قبل از ازدواج با کسی دوست بودم.
خیلی ترسیدم دست و پامو گم کردم. سیم کارتمو درآورد و شکستش گفت اینبار رو نادیده میگیره. گفت اگر بازم متوجه بشه طلاق در کار نیست خودش میکشم.
همون حرفش باعث شد ازش بترسم. از اون به بعد خیلی مراقبم بود. خودش برام سیم کارت خرید و گفت غیر از خانوادهی خودش و خودم؛ هیچ کس نباید شمارهمو داشته باشه
من خودم قصد نداشتم بعد ازدواج به عیر اون به کسی فکر کنم ولی اون تماس یه سو تفاهم بزرگ تو زندگیم درست کرد که شروعمون با بی اعتمادی استارت زده شد.
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#بهخدااعتمادکن
#درددلاعضا
#اشتباههمسرمن_دوم
چند هفتهی بعد عروسی کردیم. اما من خیلی ازش میترسیدم و خجالت میکشیدم. شب عروسی نتونستم کنارش باشم و از ترس فقط گریه کردم.
اونم از گریهی من عصبانی شد و با مشت زد به بازوم. بعد هم تنهام گذاشت و رفت طبقهی پایین پیش پدرش. مادرش چند سالی بود که فوت کرده بود.
از اون شب نه من دیگه تمایل نشون دادم نه اون. شش ماه طول کشید و ما کنار هم با هم قهر بودیم.
بعد شش ماه یه روز دوستم اومد خونهمون. انقدردلم پر بود که همه چی رو براش تعریف کردم. گفت من سخت گزفتمو همه همینطورن.
گفت حالا که شوهرت شش ماهه محلت نمیزاره بیا یه کاری کنیم. گوشیمو برداشت و گفت همینجوری یه شماره میگیرمتو باهاش حرف بزن. با یه مرد حرف بزنی اروم میشی
منم فریب حرفاشو خوردم. سخت بود شش ماه شوهرت به خاطر ترست باهات قهر باشه
شماره رو گرفت و من شروع کردم به حرف زدن.
یه آقا بود. یکم سرکارش گذاشتیم و قطع کردم. دوستمرفت
فردا همون ساعت دوباره زنگ زد. اول جواب ندادم بعد گفتم چرا جواب ندم یه حرف ساده با هممیزنیم.
جوابشو دادم. گفت که تازه همسر و فرزندشو به خاطر طلاق از دست داده و خیلی تنهاست.گفت دیروز میخواسته خودکشی کنه که من زنگ میزنم و اون بهم وابسته شده
با خودم گفتم شوهرم از کجا میخواد بفهمه بزار باهاش حرف بزنم.
دیگه کارمون شده بود. هر روز یا اون زنگ نیزد یا من. تند تند گوشیمو شارژ میکرد کهمن بی شارژ نمونم.
اینمبگم از اولش بهش گفتم مجردم.
#بهخدااعتمادکن
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
#درددلاعضا
#اشتباههمسرمن_سوم
یه روز زنگ زد گفت باید منو ببینه. فوری قطع کردم زنگ زدن به دوستم. گفتم دیگه نمیتونم ادامه بدم. بیا خودت تمومش کن
دوستم گفت صبر کن میام حرف میزنیم. دو روز جواب اون اقا رو ندادم. انقدر اسام اس داد که داره از دوریم میمیره که دلم براش میسوخت.
بعد دو روز دوستم اومد. گفت چته یکی پیدا شده خرجت کنه برو تیغش بزن. چرا عین املها جواب نمیدی
انقدر گفت و گفت تا خام حرف هاش شدم
گوشیو برداشتم زنگ زدم گفتم من داداشم اگه بفهمه بیچاره میشماین دو روز هم نمیتونستم جواب بدم
گفت فقط بیا ببینمت. به دوستم گفتم اگر تو نیای منم نمیرم. خلاصه که مرده پول ریخت و من و دوستم. با آژانس رفتیم خونهش. تا اونجا دو ساعت راه بود و من تمام مدت به این فکر میکردم که اگر شوهرم بفهمه حتما میکشم.
بعد که رسیدیم؛ از در خونهش متوجه شدهم که چقدر از لحاظ مالی با ما فرق دارن. تا اون روز آیفون تصویری ندیده بودم. وارد خونهش شدیم یه حیاط بزرگو پر از درخت های تنومند و سرسبز. فقط تو فیلما دیده بودم.اونجا به شانس خودم لعنت فرستادم که چرا باید تو یه خانوادهی فقیر به دنیا بیام.
البته ما فقیر نبودیم ولی نسبت به اونا هیچ بودیم.
تو حسرت و افسوس بودم که وارد خونهش شدیم. خونه از حیاط بدتر آه از دلم بلند کرد.