#درددلاعضا
۴۰ سال پیش یه روز مادرشوهرم مریض شد.
دختراش گفتن ما نمیتونیم نگهش داریم. شوهرمم تکپسر بود. اوردش خونهمون.
گفت بزار مادرم اینجا بمونه
اصلا دوست نداشتم قبول کنم ولی جرات نکردم بگم نه
دو روز کممحلیش کردم روز سوم دیدم بی تابی میکنه گفتم چی شده گفت مادر تشنمه نمیخوام مزاحم تو بشم
یهو دلم لرزید گفتم یه ادم باید تشنه باشه جرات نکنه به تو بگه؟
پاشدم دستاشو بوسیدم و ازش معذرت خواهی کردم.
شش ماه بیشتر مهمونم نبود. بعدش فوت کرد.
همیشه خدا رو شکر میکنم که زود هشیارم کرد.
من دختر ندارم. الانم پاهام درد میکنه.
عروسم حاضر نیست با اینکه خودشون خونه دارن از خونهی ما بره. به من میگه مامان سادات.
میگه مامان سادات پرستاری از شما رو پیغمبر برای من نوشته😭
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#بهخدااعتمادکن
#داستانعبرتآموز
#انتخابدرست
از دانشگاه بیرون میومدم که دیدم پدرم اومده سراغم خیلی خوشحال شدم .خسته بودم
کمی که دقت کردم دیدم . همکلاسیم آقای احمدی داره با پدرم صحبت میکنه.طی مسیر از پدرم پرسیدم شما آقای احمدی رو میشناختید؟!
بابام گفت من نه ولی ایشون معرفی کرد
قبلا با پدرش روی یه ساختمون کار میکردیم اون زمانا. محسن خیلی کوچیک بود.ماشاالله برای خودش مردی شده.ولی خوب منو شناخت!!
میگفت اصلا عوض نشدی.خلاصه جدی نگرفتم
همین زمینه باعث شده بود که آدرس خونه و چند بار رفت وآمد و نهایتاخواستگاری!
من افکارم متفاوت بود یعنی اون زمان خیلی فکر آزادی و زندگی راحت بودم
اصلا از وابستگی و مسئولیت میترسیدم
به فکر ادامه تحصیل و مستقل بودن
بودم وحالا که بحث ازدواج بود جدی نگرفتم
ولی با همین چند بار رفت وآمد حسابی نظر پدرم و جلب کرده بود خیلی بی تفاوت به درس و دانشگاه مشغول بودم بی خبر از اینکه این رفت و آمدهادلیل داره. خلاصه وقت موعود رسید و پدر و مادرم راجع به محسن باهام صحبت کردند
منم صراحتا گفتم نه چند وقت بعد پدرم دوباره مطرح کرد اما اینبار گفت دخترم تو میدونی من این سالها نذاشتم کم و کسری تو زندگیت ببینی
کلی گفت از زحمت هاش آرزو هاش و...
بالاخره گفت من خوشبختی تورو در این ازدواج میبینم.اگرم پدرتو قبول داری اگرم دوستم داری نه نگو پشیمون نمیشی....
اولین درخواست پدرم از من بود در کل این 21 سال.دلم نیومد نه بگم ولی دلم اصلا به ازدواج رضا نبودسرمو انداختم پایین گفتم چشم هرچی شما بگید
و آروم یه قطره اشک از چشمم پایین اومد
#ادامه دارد
#بهخدااعتمادکن
🌺
#داستانعبرتآموز
#انتخابدرست
طبق قول و قراری که گذاشته شد عقد و عروسی باهم برگزار میشد افسرده تر از همیشه
اصلا نمیتونستم قید آرزو هام، درسم و بزنم.
من نمیتونستم مسئولیت قبول کنم
باید راه حلی پیدا میکردم
با همین سردرگمی ها شب عروسی رسید!
عقد انجام شد و با دلی گرفته
بله گفتم و شب جشن خوبی برگذار شد.
با اینکه ناراحت بودم با دیدن دختر خاله ها دوستام واقعا شاد شده بودم.
اما اصل ماجرا باز برام غیر قابل تحمل بود
در حال رفتن به سمت خونه محسن شروع کرد به صحبت و من حواسم جای دیگه
یهو به دوستام نگاه کردم که با ماشین دنبالمون بودن کلی شادی میکردن.دلم به حال خودم سوخت. دوست داشتم آزاد باشم. شروع کردم به تند حرف زد با صدای بلند میگفتم من اصلا به تو علاقه ای ندارم اگر اینجا نشستم فقط بخاطر پدرمه حوصلتو ندارم من آقا بالا سر نمیخوام.
نگاهش کردم با چشمای درشت نگاهم میکرد
آروم گفت اینو الان باید بگی؟!چرا با زندگی من و خودت بازی کردی؟طلبکار هم هستی؟؟
خندیدم خنده عصبی،سریع گفت
چرا با زندگی من بازی کردی؟؟؟؟؟گفتم که بخاطر پدرم. سکوت کرد. سکوت کردم تا خونه با پدر و مادرمون خداحافظی کردیم .وقتی همه رفتند گفت مطمئنی؟گفتم تاحالا هیچ وقت اینقدر از موضوعی مطمئن نبودم از اینکه نمیخوامت
بلند شد و رفت...من هم تاصبح گریه کردم.
باید از اول با پدرم صحبت میکردم نه اینکه توی رودربایستی چیزی نگم. ولی امشب شادی توی چشم پدرم برام کافی بود.
نمیدونستم سرنوشتم چی خواهد شد زندگی چه خوابی برام دیده....
#ادامه دارد
#بهخدااعتمادکن
🌺
#داستانعبرتآموز #انتخابدرست
دو هفته از جشن عروسی گذشته بودو همچنان خبری از محسن نبود.گاهی مادرم و مادرخودش زنگ میزدن احوالش و میپرسیدن. منم هر بار کلی دروغ میگفتم تا اینکه میخواستن با خودش صحبت کنند. یا میگفتم بیرونه یا خوابه دیگه شبها زنگ میزدند منم جواب نمیدادم فرداش میگفتم بیرون بودیم.پیاده روی میکردیم
گوشیمم خاموش کرده بودم کلافه بودم تکلیف خودمو نمیدونستم چکار کنم حتی یه شماره از محسن هم نداشتم! بعد دوهفته بالاخره اومد خونه بدون سلام و حتی اینکه نگاهم کنه رفت توی اتاق و درو بست بعد دوساعت بیرون اومد و گفت به این زودی نمیتونم طلاقت بدم.
#داستانعبرتآموز
#دوراهی
سلام
من از کودکی یه دختر لجباز بودم
و این لجبازی خیلی رو زندگی من تاثیر گذاشت.
من تو رشته معماری درس میخوندم.
و مشغول درس و کار بودم
توی دانشگاه یه پسر خوشتیپ و پولدار بود که همه دخترا آرزو داشتن باهاش ازدواج کنن.
خب من توی حال و هوای جوونی
دوست داشتم به من توجه کنه
بابک این پسر معروف دانشگاه دل اکثر دخترا رو برده بود.
من یه دختر تقریبا معتقد بودم
احساس میکردم چادرم باعث شده
که من به نظر بابک نیام.
خلاصه بگم که کم کم و آروم آروم
شروع کردم به تغییرات.
اول چادر رو کنار گذاشتم و بعد لاک و آرایش و سر شوخی باز کردن ها و...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
همین کار ها باعث شد بالاخره
یک روز بابک باهام صحبت کنه
بابک گفت
میتونیم یه روز بریم کافه؟
منم ذوق زده بودم وسریع قبول کردم.
توی کافه بابک میگفت و میخندید
و از من هم کلی تعریف میکرد
باورم نمیشد این پسری که همه دانشگاه
عاشقشن الان رو به روی من نشسته و از من تعریف میکنه.
من از همون اول هم به بابک گفتم
باید برای ادامه رسما بیاد خواستگاری
و من دیدار های پنهانی رو نمیپسندم
و در کمال تعجب دیدم قبول کرد
و برای آخر هفته گفت با پدرم تماس میگیره.
من وقتی به خونه رسیدم
خیلی شاد بودم خانواده هم متوجه شادی من شده بودن.
اما تا خواستم حرفی بزنم تلفن پدرم زنگ خورد!
دل توی دلم نبود.
قلبم به تپش افتاده بود و بابا با مهربونی باهاشون صحبت میکرد و گفت چشم
پنج شنبه شب متنظر شما هستیم.
باورم نمیشد بابک به این زودی تماس گرفته
منتظر بودم ببینم پدرم چی میگه که بله!
گفت دخترم پنج شنبه یه خواستگار خوب قراره برات بیاد
من_😊 کی هست؟
_پسر آقا جواد دوست قدیمیم
من_😲 نه بابا اونها؟!
پسر آقا جواد رو دیده بودم
" جاوید" یه پسری بود که صدبرابر بابک
پولدار و خوشتیپ بود
و حالا اومده بود خواستگاری من.
دوباره تلفن زنگ خورد و اینبار دیگه بابک بود.
بدجور دودل شده بودم چون جاوید خیلی به بابک سر بود.
بابک هم جمعه قرار شد بیاد خواستگاری ومن دل تودلم نبود..
بالاخره پنج شنبه رسید و آقا جاوید با پدرو مادرش اومد
من در کمالات ایشون غرق بودم!
که یاد بابک میوفتادم
کاش اینقدر با بچه های دانشکده دوست نمیشدم که بخوام الان شبیه اونها بشم
و الکی الکی به بابک بگم بیاد خواستگاریم.
جاوید بدجوری به دلم نشسته بود
از اون مهم تر خانواده ام هم قبولش
داشتند.
گذشت وجمعه رسید و بابک اومد
اما تنها! خانواده باهاش نبود
هرچی هم میپرسید پدرم طفره میرفت
از طرز صحبت کردنش با پدر و مادرم اصلا خوشم نیومد.
یک هفته ای گذشت و ما باید بهشون جواب میدادیم.من بودم و دوراهی سخت...اما انگار پدر ومادرم انتخابشون رو کرده بودنآخر هفته پدرم اومد ونشست و گفتمن و مادرت فکرامونو کردیم میخوایم به جاوید بگیم بیاد دوباره صحبت کنیم جدی ترمن گفتم پس نظر من چی؟خودتون بریدین و دوختین؟از من نپرسیدین؟؟از درون از انتخاب پدرو مادرم خوشحال بودم... اما بخاطر اینکه نظر منو نپرسیده بودن افتاده بودم روی دنده لج.گفتم یا بابک یا هیچ کسخیلی ناراحت شدن برام کلی توضیح دادن اون صلاحیت نداره پدرو مادرش نبودن بی احترامی کردن و....منم پامو کردم تو یه کفش باید نظر منو میپرسیدین زنگ بزنید بابک بیاد...پدرم و مادرم هرچی حرف زدن گوش ندادم.توی دانشگاه پیچید و همه دخترا بهم حسودی میکردن همین هم قانعم میکرد!الکی الکی روز عقد رسیدروزی که جواب رد به جاوید دادم یادم نمیره. نگاه آخر وبهم انداخت و گفت خوشبخت بشی
پسر خوبی بود حیف...روز عقد رسید پدر ومادر بابک رو برای اولین بار دیدم پدرش بهترین جراح شیراز بود و من نمیدونستم وقتی شنیدم
به مامان و بابام گفتم که خوشحال بشن ولی عکس العملی نشون ندادن.خانواده با کلاسی بودن😍بابک هم مهربون بود.روز به روز به انتخابم مطمئن تر میشدمو خانوادم هم باور کردن من خوشبختم آوازه ی خوشبختیم هم کل دانشگاه رو گرفت. توی فامیل به عنوان دختر خوش شانس شناخته شده بودم.
هر روز گردش و مهمونی و...کلی پول خرجم میکردنشنیدم جاوید هم زن گرفته حسودی نکردم و گفتم خوب شد به حرف پدرو مادرم گوش ندادم وگرنه الان یه زندگی عادی و بی هیجان داشتم
زندگی پر هیجانی داشتم که توی خواب هم نمیدیدمزندگی بابک شیرین بود.قرار بود بعد یکسال بریم سرخونه زندگیمون.در شوق و ذوق تهیه جهیزیه بودیم.توی این حین شنیدم جاوید و خانمش به مشکل برخوردن! هنوز عقد نکرده بودند که جاوید مراسمو بهم زده بود..حق به جانب رفتم سراغ پدر ومادرم و گفتم اینم انتخابتونخوب شد به حرفتون گوش ندادم.وگرنه الان مضحکه
به نام خدا
#داستانعبرتآموز
#حلال مشکلات
من محمد متولد اسفند 1371 هستم
فارغ التحصیل رشته مکانیک و در همین رشته هم کار میکنم.
یک روز از روزهای سال 96 با مشورت خانواده تصمیم گرفتیم بریم به خواستگاری دختر داییم.
دختر خوبی بود مدتها بود تصمیم داشتم به خواستگاریش برم.
اما به خاطر اینکه تازه کار بودم خیلی دستم خالی بود. پدرمم تازه برای خواهرم جهیزیه خریده بود حسابش خالی بود
منم نمیتونستم ازش درخواستی داشته باشم. نه خونه ای داشتم و نه ماشینی و نه حتی درآمد ثابت و بیمه ای!
اسفند ماه همون سال خیلی دلم شکسته بود و متوسل شدم به امام حسین علیه السلام.
گفتم من الان حتی برای پول حلقه انگشتر هم درموندم. چه برسه به پول پیش خونه و چرخوندن زندگی...
کمکم کنید.
فردای اون شب که کلی گریه کرده بودم
رفتم و دیدم قبل اینکه کرکره مغازه رو بالا بکشم چند تا مشتری منتظرن!
به بهترین نحو سعی میکردم کار کنم.
این اما به همون روز ختم نشد 20 اسفند رسید و من چند میلیون تومن جمع کرده بودم و همچنان مشتری ها ریخته بودن مغازه.. اکثرا قصد مسافرت داشتند و ماشین هارو آورده بودن برای تعمیر.
اونقدر این توکل برام پربرکت بود که تصمیم گرفتم محرم سال بعد منم برا آقا یه کاری کنم.
الان اندازه خرید چند تیکه طلا و خرج عروسی رو داشتم.
اما بازهم خرید یا اجاره خونه فکرم رو درگیر کرده بود.
تمام 13 روز فروردین هم سرم شلوغ بود بخاطر مسافرا.
خداروشکر میکردم از ته دلم. یک روز غروب داشتم فکر میکردم رفتم خونه به مادرم بگم شب تماس بگیره برای خواستگاری. در همین افکار بودم که یه پیرمرد پیکانی بسیار داغون رو آورد. داشتم تعمیرش میکردم که گفتم آقا اینو عوض کن افتاده به خرج و دیگه برات ماشین نمیشه.
زد زیر گریه!
تا یه آبی بهش دادم گفت کل خرج خانوادم رو این میده. گفتم چراحالا گریه میکنی؟ گفت پسرم رو باید عمل کنیم 25 میلیون خرج عملشه.
هرچی کار میکنم فایده ای نداره این پیکانم خیلی بخرن 3 الی 4 میلیون.
مادرش کارش شده کلفتی زار میزد
یهو یا حسینی گفت که دلم خیلی لرزید
بغض کردم. پولها برای من نبود امانت بود و باید به این پیرمرد می دادمش.
حدود 28 میلیون تومن ته حسابم بود
25 میلیون خرج عمل اون پسر رو دادم و عمل شد. عملی کاملا موفق. برق شادی چشمای پدرش و اشک شوق و دعای مادرش رو یادم نمیره. یاحسینی گفتم و از بیمارستان خارج شدم
صبح کرکره مغازه رو دادم بالا لبخندی زدم دوباره باید اینهمه کار کنم
و فعلا باید بی خیال خواستگاری میشدم.
از اون روز تعداد مشتری هام 3 برابر شد!
شب داشتم میرفتم خونه،
همسایه بغلیمون رو دیدم سلام داد و گفت پسر خوب آقا محمد تو نمیخوای زن بگیری خندیدم
و گفتم تا خدا چی بخواد
گفت طبقه بالای خونه ما خالیه. نذر کردم اگر پسر خوبی دیدم تا 5 سال بدون پول پیش بدم بهش. اما کرایه رو میگیرما!! دست بجنبون تا کسی نیومده قرعه به اسمت دراد.
شب دیدم مادرم گفت برای یکشنبه قرار خواستگاری گذاشتیم.
همه چیز خوب پیش رفت و خانواده عروس بدون توقع غیر منطقی قبول کردن و ماظرف یک ماه عقد و عروسی کردیم و به همون خونه رفتیم.
خیلی دلم میخواست علت این همه خوش شانسی رو بدونم که چشمم به یه حدیث خورد..
امام حسین علیه السلام:
هرکس گره اي از مشکلات مؤمنی باز کند و مشکلش را برطرف نماید خداوند متعال مشکلات دنیا و آخرت وی را اصلاح مینماید.
این حدیث رو قاب کردم گذاشتم توی مغازم.
محرم با خانومم ایستگاه صلواتی زدیم و الان پسرم 2 سالشه و اسمش رو گذاشتم حسین.
#پایان
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae