eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام من از کودکی یه دختر لجباز بودم و این لجبازی خیلی رو زندگی من تاثیر گذاشت. من تو رشته معماری درس میخوندم. و مشغول درس و کار بودم توی دانشگاه یه پسر خوشتیپ و پولدار بود که همه دخترا آرزو داشتن باهاش ازدواج کنن. خب من توی حال و هوای جوونی دوست داشتم به من توجه کنه بابک این پسر معروف دانشگاه دل اکثر دخترا رو برده بود. من یه دختر تقریبا معتقد بودم احساس می‌کردم چادرم باعث شده که من به نظر بابک نیام. خلاصه بگم که کم کم و آروم آروم شروع کردم به تغییرات. اول چادر رو کنار گذاشتم و بعد لاک و آرایش و سر شوخی باز کردن ها و... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae همین کار ها باعث شد بالاخره یک روز بابک باهام صحبت کنه بابک گفت میتونیم یه روز بریم کافه؟ منم ذوق زده بودم وسریع قبول کردم. توی کافه بابک میگفت و میخندید و از من هم کلی تعریف میکرد باورم نمیشد این پسری که همه دانشگاه عاشقشن الان رو به روی من نشسته و از من تعریف میکنه. من از همون اول هم به بابک گفتم باید برای ادامه رسما بیاد خواستگاری و من دیدار های پنهانی رو نمی‌پسندم و در کمال تعجب دیدم قبول کرد و برای آخر هفته گفت با پدرم تماس میگیره. من وقتی به خونه رسیدم خیلی شاد بودم خانواده هم متوجه شادی من شده بودن. اما تا خواستم حرفی بزنم تلفن پدرم زنگ خورد! دل توی دلم نبود. قلبم به تپش افتاده بود و بابا با مهربونی باهاشون صحبت می‌کرد و گفت چشم پنج شنبه شب متنظر شما هستیم. باورم نمیشد بابک به این زودی تماس گرفته منتظر بودم ببینم پدرم چی میگه که بله! گفت دخترم پنج شنبه یه خواستگار خوب قراره برات بیاد من_😊 کی هست؟ _پسر آقا جواد دوست قدیمیم من_😲 نه بابا اونها؟! پسر آقا جواد رو دیده بودم " جاوید‌" یه پسری بود که صدبرابر بابک پولدار و خوشتیپ بود و حالا اومده بود خواستگاری من. دوباره تلفن زنگ خورد و اینبار دیگه بابک بود. بدجور دودل شده بودم چون جاوید خیلی به بابک سر بود. بابک هم جمعه قرار شد بیاد خواستگاری ومن دل تودلم نبود.. بالاخره پنج شنبه رسید و آقا جاوید با پدرو مادرش اومد من در کمالات ایشون غرق بودم! که یاد بابک میوفتادم کاش اینقدر با بچه های دانشکده دوست نمی‌شدم که بخوام الان شبیه اونها بشم و الکی الکی به بابک بگم بیاد خواستگاریم. جاوید بدجوری به دلم نشسته بود از اون مهم تر خانواده ام هم قبولش داشتند. گذشت وجمعه رسید و بابک اومد اما تنها! خانواده باهاش نبود هرچی هم می‌پرسید پدرم طفره میرفت از طرز صحبت کردنش با پدر و مادرم اصلا خوشم نیومد. یک هفته ای گذشت و ما باید بهشون جواب می‌دادیم.‌من بودم و دوراهی سخت...‌اما انگار پدر ومادرم انتخابشون رو کرده بودن‌آخر هفته پدرم اومد ونشست و گفت‌من و مادرت فکرامونو کردیم میخوایم به جاوید بگیم بیاد دوباره صحبت کنیم جدی تر‌من گفتم پس نظر من چی؟‌خودتون بریدین و دوختین؟‌از من نپرسیدین؟؟‌از درون از انتخاب پدرو مادرم خوشحال بودم... اما بخاطر اینکه نظر منو نپرسیده بودن افتاده بودم روی دنده لج.‌گفتم یا بابک یا هیچ کس‌خیلی ناراحت شدن برام کلی توضیح دادن اون صلاحیت نداره پدرو مادرش نبودن بی احترامی کردن و....‌منم پامو کردم تو یه کفش باید نظر منو میپرسیدین زنگ بزنید بابک بیاد...پدرم و مادرم هرچی حرف زدن گوش ندادم.توی دانشگاه پیچید و همه دخترا بهم حسودی میکردن همین هم قانعم می‌کرد!الکی الکی روز عقد رسیدروزی که جواب رد به جاوید دادم یادم نمیره. نگاه آخر وبهم انداخت و گفت خوشبخت بشی پسر خوبی بود حیف...روز عقد رسید پدر ومادر بابک رو برای اولین بار دیدم پدرش بهترین جراح شیراز بود و من نمیدونستم وقتی شنیدم به مامان و بابام گفتم که خوشحال بشن ولی عکس العملی نشون ندادن.خانواده با کلاسی بودن😍‌بابک هم مهربون بود.‌روز به روز به انتخابم مطمئن تر میشدم‌و خانوادم هم باور کردن من خوشبختم آوازه ی خوشبختیم هم کل دانشگاه رو گرفت. توی فامیل به عنوان دختر خوش شانس شناخته شده بودم. هر روز گردش و مهمونی و...‌کلی پول خرجم میکردن‌شنیدم جاوید هم زن گرفته حسودی نکردم و گفتم خوب شد به حرف پدرو مادرم گوش ندادم وگرنه الان یه زندگی عادی و بی هیجان داشتم زندگی پر هیجانی داشتم که توی خواب هم نمیدیدم‌زندگی بابک شیرین بود.‌قرار بود بعد یکسال بریم سرخونه زندگیمون.‌در شوق و ذوق تهیه جهیزیه بودیم.‌توی این حین شنیدم جاوید و خانمش به مشکل برخوردن! هنوز عقد نکرده بودند که جاوید مراسمو بهم زده بود..‌حق به جانب رفتم سراغ پدر ومادرم و گفتم اینم انتخابتون‌خوب شد به حرفتون گوش ندادم.‌وگرنه الان مضحکه