ا⚫️⚫️
روایت دختر سوری در محاصره داعشیها
❌پدرم اسلحه آورد خانه گفت: اگر اتفاقی
افتاد و من نبودم خودتان را بکشید🔫💔
از پدرم پرسیدم چرا ؟؟😳
گفت چون اگر خودتان را نکشید
داعشیها بلایی سرتان میاورند.😓که ارزو میکنید بدنیا نیامده بودید.
فردای انروز چند خانواده از خانواده های
منطقه به دست داعش اسیر شدند🖇💔
که پسرها و مردها و پیرمردها و پیرزنها
را سربریده و دختران و زنان را برده
بودند.😰🥀💔
اینجا بود که مجبور شدیم یکی از
خانواده را انتخاب کنیم که اگر اتفاقی
افتاد همان همه ما را بکشد و در بعد هم
خودش را بکشد..♨️
و در اخر برادرم که 12
سال داشت به اصرار مادرم قبول کرد که
این کار را انجام دهد😭😭💔
و ما نه شب داشتیم و نه روز و واقعا در شدیدترین و سختترین شرایط روحی بودیم💔
و مادرم باگریه 😭به برادرم میگفت که اسلحه را از خودت جدا نکن چون هر لحظه ممکن است
که اوضاع جوری شود که از ان استفاده
کنی و نگذاری که ما زنده به دست این
داعشیهای کافر بیافتیم
و میگفت پسرم نکنه دلت به رحم بیاید که اگر دلت به رحم💔
امد و ما را نکشتی انها به طرز فجیعی
ما را میکشند..
چند روزی را با این اوضاع
بد و استرس شدید گذراندیم و چند روز
بعد داشتم نماز صبح میخواندم📿
که شلیک گلوله در روستا شروع شد و درگیری خیلی شدید بود🔊🔊
همه بیدار شدیم و برادرم اسلحه
را به دست گرفته بود
مادرم گفت هر وقت بهت گفتم اول من رو بکش بعد سه خواهرت😔💔
بعد هم خودت..درگیری تقریبا سه ساعت طول کشید ما دیگه ناامید شده بودیم و گفتیم که دیگه کار تمومه.😓🥀
در همین لحظه پدرم در را باز کرد و وارد شد😨 مادرم گفت چی شده.پدرم گفت ما درگیر نشدیم ایرانیها امدند و با داعشیها🤬
در گیر شدند میخواهند محاصره روستا را
بشکنند تا ما را از این کفار نجات بدهند.😍🤗
یکساعت بعد محاصره شکسته شد.😍🎉🎉🎉
🌺 خدا را شاهد میگیرم تمامی اهالی
🌺روستا با دیدن نیروهای ایرانی از
🌺خوشحالی گریه شوق میکردیم و
🌺بالاخره این کابوس حقیقی تمام شد.
🌺 آنروزها را هیچ وقت فراموش
🌺نمیکنیم که چگونه شب را بهصبح
🌺و روز را به شب میرساندیم..
برای شادی روح ســـــردار سلیمانی و یاران با وفایش پنج صلوات محمدی بفرست اینو فرستادم تا اینکه قدر شهدا و مرزداران و رزمندگان را بدانیم،،،،،♥️
🕊أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج