🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#بدون_تو_هرگز 72
" شبیه پدر "
❤️ دستش بین موهام حرکت می کرد ...
و من بی اختیار، اشک می ریختم ...😭
⭕️ غمِ غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم...
🔸– خیلی سخت بود؟...
🔹– چی؟...
🔸– زندگی توی غربت...
❇️ سکوتِ عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرتِ حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاهِ مادرم رو حس می کردم...
🌷–خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریکِ شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن...
🌺 _ اون موقع ها ... جوون بودم ... امّا الان می تونم حتی از پشتِ این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم ... ❣
🔵 ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو... ☺️
چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون...
😔 –کاش واقعاً شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشمِ هر کی بهش می افتاد جذبِ اخلاقش می شد ...
💢 _ ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی...
🔸 سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ...
🦋 اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ...
علتِ رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و جوابِ استخاره رو درک نمی کردم...
📝رمان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
「✨🌸」
┈━═•••❁🦋❁•••═━┈
「⃢🌸→
┈━═•••❁🦋❁•••═━┈
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#بدون_تو_هرگز 73
"بخشنده باش"
🕰 زمان به سرعتِ برق و باد سپری شد ...
🔹 لحظاتِ برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم ... نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم ... نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم ...💗
✈️ هواپیما که بلند شد ... مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم... 😭
📆 حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ... ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود ... حالتش با من عادی شده بود ... حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم...
🔶 هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید ... امّا کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد ... نه فقط با من ... با همه عوض می شد...
🌺 مثل همیشه دقیق ... امّا احتیاط، چاشنی تمامِ برخوردهاش شده بود ... ادب ... احترام ... ظرافتِ کلام و برخورد ... هر روز با روز قبل فرق داشت...
❇️ یه مدت که گذشت ... حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد... دیگه به شخصی زُل نمی زد ... در حالی که هنوز جسور و محکم بود ... امّا دیگه بی پَروا برخورد نمی کرد...
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن ... به حدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود ... که سوژه صحبت ها، شخصیتِ جدیدِ دکتر دایسون و تقدیرِ اون شده بود ...👏🏼👏🏼
در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم...
📳 شیفتم تموم شد ...لباسم رو عوض کردم و از درِ اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد...
–سلام خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ ... می خواستم در مورد موضوعِ مهمی باهاتون صحبت کنم... 📞
🔹 وقتی رسیدم ... از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید ... نشست ... سکوتِ عمیقی فضا رو پر کرد...
👨⚕–خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسماً از شما خواستگاری کنم ...اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم...و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم... 😊
این بار مکثِ کوتاه تری کرد...
✅ –البته امیدوارم اگر سوالی در موردِ گذشته من داشتید ... "مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید ....."
📝رمان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
نویسنده شهید سیدطاها ایمانی
「✨🌸」
┈━═•••❁🦋❁•••═━┈
「⃢🌸→
┈━═•••❁🦋❁•••═━┈
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#بدون_تو_هرگز 74
"متاسفم"
🔷 حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم... ۲ سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود ... فکر می کردم همه چیز تموم شده امّا اینطور نبود...
لحظاتِ سختی بود ... واقعاً نمی دونستم باید چی بگم ... برعکس قبل ... این بار، موضوع ازدواج بود... 💍
🔸نفسم از تهِ چاه در می اومد ... به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم...
–دکتر دایسون ... من در گذشته ... به عنوان یه پزشکِ ماهر و یک استاد ... و به عنوان یک شخصیتِ قابلِ احترام ... برای شما احترام قائل بودم ...
در حال حاضر هم ... عمیقاً و از صمیمِ قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم...
نفسم بند اومد...
✳️ –امّا مشکلِ بزرگی وجود داره که به خاطر اون ... فقط می تونم بگم ... متاسفم.....
🔵 چهره اش گرفته شد ... سرش رو انداخت پایین و مکثِ کوتاهی کرد...
👨⚕–اگر این مشکل...فقط مسلمان نبودن منه... من تقریباً 7 ماهی هست که مسلمان شدم...🕋🌟
🖇 _ این رو هم باید اضافه کنم ... تصمیمِ من و اسلام آوردنم ... کوچکترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره ... شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید...
_ چه من رو انتخاب کنید ... چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه ... من کاملاً به تصمیمِ شما احترام می گذارم ...و حتی اگر مخالفِ احساسِ من، باشه ... هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم....
〽️ با شنیدنِ این جمالت شوکِ شدیدتری بهم وارد شد ... تپشِ قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم ...
مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ...
هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... یان دایسون ... یک روز مسلمان بشه.....😳
📝رمان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
「✨🌸」
┈━═•••❁🦋❁•••═━┈
「⃢🌸→
┈━═•••❁🦋❁•••═━┈
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#بدون_تو_هرگز 75
"عشق یا هوس"
🔹مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ...
🌺 حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم.....💖❤️
🔵 امّا فاصله ما ... فاصله زمین و آسمان بود ... و من در تصمیمم مصمّم ... و من هر بار، خیلی محکم و جدی ... و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم ...
امّا حالا......
🔸 به زحمت ذهنم رو جمع کردم...
–بعد از حرف هایی که اون روز زدیم ... فکر می کردم...
دیگه صدام در نیومد...
👨⚕ –نمی تونم بگم ... حقیقتاً چه روزها و لحظاتِ سختی رو گذروندم ... حرف های شما از یک طرف ... و علاقه من از طرف دیگه ... داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد ... تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت ... ⚡️
⭕️ _ گاهی به شدت از شما متنفّر می شدم ... و به خاطرِ علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم ... خودم رو لعنت می کردم ...
🌺✅ امّا "اراده خدا" به سمتِ دیگه ای بود ... همون حرف ها و شخصیتِ شما ... و گاهی این تنفّر ... باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم ...
💕 اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش ... شخصیتی که در عینِ تنفّری که ازش پیدا کرده بودم ... نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم.....
🔹دستش رو آورد بالا، توی صورتش ... و مکث کرد...
🌷🕋 –من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم ... و این ... نتیجه اون تحقیقات شد ...
👈🏼 من سعی کردم خودم رو با توجه به دستوراتِ اسلام، تصحیح کنم ... 🌟
و امروز ... پیشنهادِ من، نه مثل گذشته ... که به رسمِ اسلام ... از شما خواستگاری می کنم...💍
⭕️ هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم ... حق با شما بود ... و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیتِ شما، به سمتِ شما کشیده شده بودم ...
❣ امّا احساسِ امروز من، یک هوسِ سطحی و کنجکاوانه نیست... عشق، تفکّر و احترامِ من نسبت به شما و شخصیتِ شما ... من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم....
❇️ و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم ... در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکرِ شما کردم ... و شما صبورانه برخورد کردید ... من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم......
📝رمان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
نویسنده شهید سیدطاها ایمانی
「✨🌸」
┈━═•••❁🦋❁•••═━┈
「⃢🌸→
┈━═•••❁🦋❁•••═━┈
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#بدون_تو_هرگز 76
"پاسخِ یک نذر"
🔷 اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد ... و من به تک تک اونها گوش کردم ... و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم ...
🌺 وقتی از سر میز بلند شدم لبخندِ عمیقی صورتش رو پر کرد...☺️
–هر چند نمی دونم پاسخِ شما به من چیه...امّا حقیقتاً خوشحالم...
بعد از چهار سال و نیم تلاش...بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید...😌
🔸 از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ولی می ترسیدم که مناسبِ هم نباشیم ... 😥
از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابطِ آزاد بود...🇬🇧🔞
و من یک دخترِ ایرانی از خانواده ای نجیب با عفتِ اخلاقی...🇮🇷🌷
و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن...
🏡 برگشتم خونه ... و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم ... بی حال و بی رمق ... همون طوری ولو شدم روی تخت...
–کجایی بابا؟ ... حالا چه کار کنم؟ ... چه جوابی بدم؟ ... با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ ... الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم ... بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی....😭
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم...
✅ چهل روز نذر کردم ... اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم ... گفتم هر چه بادا باد ... امرم رو به خدا می سپارم...
💖 امّا هر چه می گذشت ... محبتِ یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت ... تا جایی که ترسیدم...
–خدایا! حالا اگر نظرِ شما و پدرم مخالفِ دلم باشه چی؟...😥
🌅 روز چهلم از راه رسید ... تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم ... و بخوام برام استخاره کنن ... قبل از فشار دادن دکمه ها ... نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم...
–خدایا! ... اگر نظر شما و پدرم مخالفِ دل منه ... فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام ... من، مطیعِ امر توئم... 🌷
☎️ و دکمه روی تلفن رو فشار دادم...
✨“همان گونه که بر پیامبرانِ پیشین وحی فرستادیم ... بر تو نیز روحی را به فرمانِ خود، وحی کردیم ... تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست ... ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن ... هر کسی از بندگانِ خویش را بخواهیم هدایت می کنیم ... و تو مسلماً به سوی راهِ راست هدایت می کنی”✨
📖 سوره شوری ... آیه ۵۲
🌹و این...پاسخِ نذرِ ۴۰ روزه من بود....
📝رمان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
「✨🌸」
┈━═•••❁🦋❁•••═━┈
「⃢🌸→
┈━═•••❁🦋❁•••═━┈
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#بدون_تو_هرگز
قسمت آخر
"مبارکه ان شاءالله..."
✳️ تلفن رو قطع کردم ... و از شدتِ شادی رفتم سجده ... خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه....
💢 امّا در اوج شادی یهو دلم گرفت...😔
🔹 گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ... ولی بغض، راهِ گلوم رو سد کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد... 😭
🌷 وقتی مریم عروس شد ... و با چشم های پُر اشک گفت ... با اجازه پدرم ... بله...
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرفِ پدر نیومد ... هر دومون گریه کردیم ... از داغِ سکوتِ پدر....
🔶 از اون به بعد ... هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سرِ تابوت ها ... روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم :
–بابا کی برمی گردی؟ ... توی عروسی، این پدره که دستِ دخترش رو توی دستِ داماد می گذاره ...
تو که نیستی تا دستم رو بگیری ... تو که نیستی تا من جوابِ تایید رو از زبونت بشنوم ...
حداقل قبلِ عروسیم برگرد ... حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک ... هیچی نمی خوام ... فقط برگرد...😭
گوشی توی دستم ... ساعت ها، فقط گریه می کردم...
☎️ بالاخره زنگ زدم ... بعد از سلام و احوال پرسی ... ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم ...
🔵 امّا سکوتِ عمیقی، پشتِ تلفن رو فرا گرفت ... اوّل فکر کردم، تماس قطع شده امّا وقتی بیشتر دقت کردم ... حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه...
بالاخره سکوت رو شکست...
🌺 –زمانی که علی شهید شد و تو ... تبِ سنگینی کردی ... 🤒
من سپردمت به علی ... همه چیزت رو ... تو هم سرِ قولت موندی و به عهدت وفا کردی...
بغض، دوباره راهِ گلوش رو بست...
–حدود ۱۰ شب پیش ... علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد ... گفت به زینبم بگو ... من، تو رو بردم و دستتون رو توی دستِ هم میزارم ... توکل بر خدا ... مبارکه... 😊
گریه امان هر دومون رو برید... 😭
💞 –زینبم ... نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست ... جواب همونه که پدرت گفت ... مبارکه ان شاء الله... ☺️
🦋 دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم...
اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد...تمام پهنای صورتم اشک بود...😭
💖 همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم ... فکر کنم ... من اولین دختری بودم که موقع دادنِ جوابِ مثبت ... عروس و داماد ... هر دو گریه می کردن... 😊
✈️توی اولین فرصت اومدیم ایران🇮🇷
⭕️ پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن ...
💍✅ مراسمِ ساده ای که ماه عسلش ... سفرِ ۱۰ روزه مشهد ... و یک هفته ای جنوب بود...
✔️ هیچ وقت به کسی نگفته بودم ... امّا همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنسِ پدرم باشه ...
💞 توی فکّه ... تازه فهمیدم ... چقدر زیبا ... داشت ندیده ... رنگِ پدرم رو به خودش می گرفت.......
پایان...
•┈┈••✾•❣️•✾••┈┈•
📝رمان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
「✨🌸」
┈━═•••❁🦋❁•••═━┈
「⃢🌸→ https://eitaa.com/joinchat/2724462808Cfbe69129a7
┈━═•••❁🦋❁•••═━┈
💢 انحراف از قبله
⁉️ سؤال:
اگر جهت قبله مشخص باشد، آیا انحراف عمدی از جهت قبله جایز است؟
✍️ پاسخ:
🔹آیتالله خامنهای: با اطمینان به جهت قبله، انحراف از قبله جایز نیست، ولی اگر انحراف از قبله کم باشد به گونهای که عرفاً رو به قبله محسوب شود، نماز صحیح است.
🔸آیتالله مکارمشیرازی: باید رو به قبله نماز خواند اما تا پنج الی شش درجه انحراف عمدی اشکالی ندارد ولی بیش از آن جایز نیست.
🔹 آیتالله سیستانی: در صورتی که تحقیق نموده و مطّلع شود قبلۀ حقیقی چند درجهای به سمت راست یا چپ انحراف دارد، مثلاً بداند که قبلۀ حقیقی پانزده درجه به راست انحراف دارد، جایز نیست با این حال رو به جهت مستقیم نماز بخواند، هرچند در عرف، ایستادن مستقیم را رو به قبله به حساب آورند.
📚 پینوشت:
بخش استفتائات پایگاه اطلاعرسانی آیاتعظام خامنهای، مکارمشیرازی و سیستانی
🖇 لینک مطلب:
https://btid.org/fa/news/280104
📎 #احکام_قبله
✨سر صبح بردن نام حسین بن علی می چسبد:
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ،
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🦋
اللّهُمَ اَرزُقنـٰا فِی اَلْدُنْیٰا زیٰارَۃ اَلْحُسَیْن
وَ فِی اَلْاٰخِرَۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن
خدایا روزی ما را در دنیا زیارت کربلا و
در آخرت شفاعت امام حسین(ع) قرار بده
الهی آمین🌹🤲🦋
🌹وعده ما هر روز صبح دعای عهد🌹
سلام بر شما :
🌾 منتظران بقیه الله (ارواحنا فداه) 🌾
ان شاء الله هر روز صبح
همراه باشید با قرار تجدید بیعت روزانه
با 🌺امام زمان (عج)🌺
❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈
📜#دعاے_عہد
🌹*بِسْم اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ*🌹
🌷🕊اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ🌷🕊
❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈
🌷🕊اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ🌷🕊
❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈
🌷🕊اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ🌷🕊
❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈
🌷🕊أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً🌷🕊
❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈
🌷🕊اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْه🌷🕊
❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈
🌷🕊اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى🌷🕊
❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈
🌷🕊اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ،وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ،🌷🕊
❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈
🌷🕊فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ🌷🕊
❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈
🌷🕊وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ🌷🕊
❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈
🌷🕊وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ🌷🕊
❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈
🌷🕊اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ🌷🕊
❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈
🔴 آنگاه سه باربرران خوددست میزنى، ودرهرمرتبه مى گويى:
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃❈🍃
💢 برگزاری مراسم جشن در ایام فاطمیه سلام اللهعلیها
⁉️ سؤال:
ایام فاطمیه سلام اللهعلیها چه زمانی میباشد؟ آیا در بین این ایام شرکت کردن در جشن شادی جایز است؟
✍️ پاسخ:
🔹 ایام فاطمیه سلام اللهعلیها، روز شهادت (13 جمادی الاول و 3 جمادی الثانی) و یکی دو روز قبل و یکی دو روز بعد آن است و شایسته است در این ایام حرمت عزاداری حضرت فاطمه سلام اللهعلیها حفظ شود.
📚 پینوشت:
بخش استفتائات پایگاه اطلاعرسانی دفتر آیتالله خامنهای.
📎 #احکام_عزاداری
📎 #ایام_فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این سه بچه تو خونه تنها بودن داشتن. دکتر بازی میکردن اومدن هر چی قرص تو خونه بوده جمع کردن تو لیوان ریختن با آب حل کردن خوردن متاسفانه هر سه کودک فوت کردن 😔😔 این کیلپو تو گروها بذارید تا خوانوادها بیشتر مواظب بچه ها شون باشند
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_اول
✍آخر هفته قرار بود بیان واسه خواستگاری
زیاد برام مهم نبود که قراره چه اتفاقی بیوفته حتی اسمشم نمیدونستم ،
مامانم همی طور گفته بود یکی می خواد بیاد....
فقط بخاطر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی ....
ترجیح میدادم بهش فکر نکنم
عادت داشتم پنج شنبه ها برم بهشت زهرا پیش“ شهید گمنام ”
شهیدی که شده بود محرم رازا و دردام رفیقی که همیشه وقتی یه مشکلی
برام پیش میومد کمکم میکرد ...
”فرزند روح الله“
این هفته بر عکس همیشه چهارشنبه بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا
چند شاخه گل گرفتم
کلی با شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصی داشتم پیشش
_ بهش گفتم شهید جان فردا قراره برام خواستگار بیاد.....
از حرفم خندم گرفت ههههه
خوب که چی االن این چی بود من گفتم ....
من که نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر مامان...
احساس کردم یه نفر داره میاد به این سمت ، پاشدم
دیر شده بود سریع برگشتم خونه
تا رسیدم مامان صدااااام کرد
- اسمااااااااء
_ )ای وای خدا ( سلام مامان جانم
_ جانت بی بال فردا چی میخوای بپوشی
_ فردا
_ اره دیگه خواستگارات میخوان بیاناااااا
اها.....
یه روسری و یه چادر مگه چه خبره یه آشنایی سادست دیگه عروسی که
نیست....
اینو گفتم و رفتم تو اتاقم
یه حس خاصی داشتم نکنه بخاطر فردا بود
وای خدا فردا رو بخیر کنه با این مامان جان من...
همینطوری که داشتم فکر میکردم خوابم برد....
چیزی نمونده بود که از راه برسن
من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد
_ اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگه الان که از راه برسن انقد منو حرص نده
یکم بزرگ شو
_ وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الان .....) یدفعه زنگ رو زدن
نویسنده: خانم علی آبادی
✍ ادامه دارد ....
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_دوم
دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے ماماݧدر اماݧباشم
سریع حاضر شدم نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے
سنم و یکم برده بود بالا
با صداے ماماݧ از اتاق پریدم بیروݧ
عصبانیت تو چهره ے ماماݧبہ وضوح دیده میشد
گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده
خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه
اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت
صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ
مهمونارو میشناسہ
همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس مـݧ
چاے و ریختم ماماݧصدام کرد
_اسماء جاݧچایے و بیار
خندم گرفت مثل این فیلما
چادرمو مرتب کردم وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم
ب جناب خواستگار ک رسیدم
کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیروݧ آقاےسجادے❓❓❓❓😳
ایـݧ جاچیکار میکنہ❓😕
ینی ایـݧ اومده خواستگارے من❓
واے خدا باورم نمیشہ
چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم
مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق
دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود
اما چاره اے نبود باید میرفتم .....
✍ ادامه دارد ....
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_سوم
ســر جـــام نشستہ بودم و تکوݧ نمیخــوردم
سجادے وایساده بود منتظر مـݧ ک راه و بهش نشوݧ بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد سجادے دانشجویے ک همیشہ سر سنگیـݧ و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے مـݧ
مـݧ دانشجوے عمراݧ بودم
اونم دانشجوے برق چند تا از کلاس هاموݧ با هــم بود
همیشہ فکر میکردم از مـݧ بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو کج میکرد
منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت.....
چند سرے هم اتفاقے صندلے هاموݧ کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد
این کاراش حرصم میداد فکر میکرد کیه❓❓ البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت
تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم
غرق در افکار خودم بودم ک
با صداے ماماݧ ب خودم اومدم
اسمااااااء جاݧ آقاے سجادے منتظر شما هستـݧ
از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم
ماماݧ با تعجب نگام میکرد
رفتم سمت اتاق بدوݧ اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد
اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد سرشو انداختہ بود پایـیـݧ دیگہ از اوݧ جذبہ ے همیشگے خبرے نبود حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم
حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا
حسابے آبروم رفت پیش خوانوادش
برگشتم و با صدایے ک یکم حرص هم قاطیش بود گفتم
آقاے سجادے بفرمایید از اینور
انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله❓
بلہ بلہ معذرت میخواهم
خندم گرفتہ بوداز ایـݧ جسارتم خوشم اومد
رفتم سمت اتاق اونم پشت سر مــݧ داشت میومد
در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ...
✍ ادامه دارد ....
🇮🇷
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_چهارم
وارد اتاق شد
سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود
عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم
دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم عجب آدم عجیبیہ ایـݧ کارا ینی چے
نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد
سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم
بی هیچ مقدمہ ای گفت ایـݧ عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم
چقــدر پرو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با مـݧ آشنا بشہ یا با اتاقـم❓
ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم
ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق
بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید
با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم
خواهش میکنم بفرمایید
زیر لب تشکرے کرد و نشست منم رو صندلے رو بروییش نشستم
سرش و انداخت پاییـݧ و با تسبیحش بازے میکرد
دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود
عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ
دلم براش سوخت
گفتم اوݧ عکس یہ شهید گمنامہ چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم
سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس هموݧ شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش
با تعجب نگاش کردم بله❓❓❓شما از کجا میدونید❓❓❓
راستش منم هر....
در اتاق بہ صدا در اومد ....
✍ ادامه دارد ....