تلخ و شیرینی‌های سفر مشهد معلولین: 😂+😭 🔸تو اتوبوس هر وقت سوار میشدیم، راننده داد میزد نگاه کنین ببینین بغل‌دستی‌هاتون هستن. «آق_محمد» داد میزد می‌گفت «هر چی نگاه می‌کنم، نمیبینم‌ش» 😂 (نابیناست ایشون👆 ) 🌸🌸🌸 🔸 همه چیز هتل هوشمند بود. مثلا مایع‌دستشویی‌ها و شیرها چشم داشت. «آق_محمد» به شوخی می‌گفت: «مایع دستشویی‌های اینجا چَشم دارن، ما نداریم» 😂😢 🌸🌸🌸 🔸یکی از معلولین تو خیابون راه میرفته، یکی اومده، دست به سر و صورتش می‌کشیده و صلوات می‌فرستاده. می‌گفت «مگه من ضریحم!» چه طرز برخورد با یه معلوله آخه!» 🌸🌸🌸 🔸معلولین از برخورد ناشایست مردم بعضی جاها گله داشتن. از اینکه بعضی مردم اینا رو که میبینن چه حرف‌هایی میزنن که دل یه معلول رو خون می‌کنه. حتما لازمه که سطح سواد مردم در مواجهه با معلولین بالا بره و طرز برخورد با اونا رو یاد بگیرن. 🌸🌸🌸 🔸پرسنل هتل خیلی خوش برخورد بودند و با زائران همدلی خوبی داشتن. ولی خدایی یه چیز دیگه بود. 😂😢 🌸🌸🌸 🔸از کاشان، گلاب و بیدمشک و آبلیمو باکیفیت برده بودیم واسه موکب. بچه‌ها هر روز باهاش شربت درست میکردن و پخش میکردن. 💪 🌸🌸🌸 🔸روز اول دیگ‌مون کوچیک بود واسه درست کردن شربت. به یه بچه مشهدی گفتیم دیگ بزرگ جور کنه. رفت با یه شربت‌ساز ۵۰۰ لیتری یخچال دار برگشت. همه کاری رو دستگاه میکرد، ما فقط لازم بود، برداریم، تعارف کنیم. 🌸🌸🌸 🔸وسط تعارف کردن‌های شربت که می‌گفتیم «بفرمایید شربت گلاب کاشان💪» یه زائر گفت «گلاب کاشو، که خونه خودمونم هَ آقاجو» 😐 فهمیدیم برا کاشونیا سال بعد باید یه موکبVIP بزنیم «قوه اسپرسو» بدیم که خونه خودشون نباشه!😂 🌸🌸🌸 🔸آبادانی‌ها دو روز که گذشت و از زائراولی بودن در اومدن، دوست داشتن یه سفر هم بیان کاشون. آخه همه‌شون «کاشون اولی» هم بودن.😂 تا حالا نیومده بودن. 🌸🌸🌸 🔸آبادانی‌ها، بیشترشان هم فارسی حرف میزدن و هم عربی. موقع خداحافظی فهمیدیم کاشونی هم یاد گرفتن. ولی بد یاد گرفته بودن.😁 🌸🌸🌸 🔶یه پیرمرد داشتیم که کمی آلزایمر داشت. آدرس هتل و شماره تماس‌ها رو نوشته بودیم و در جیب‌ش گذاشته بودیم. روزی چند بار حرم می‌رفت. هر بار با یکی میومد درب هتل پیاده میشد. یه بار با پلیس، یه بار با خادمان حرم، یه بار با زائران غریب. ولی دست از حرم رفتن نمی‌کشید. 😢 بیخیال امام رضا نمیشد.❤️ به هم می‌گفتیم «ایشون فراموشی داره، ولی امام رضا که فراموشی نداره و یادش نمیره! خودش دعوت می‌کنه خودش میاره و خودش میبره 🌸🌸🌸 🔶قرار بود هر معلول، فقط یک نفر همراه داشته باشد. یکی از ناشنوایان اصرار داشت که پدر و مادرش حتما باشند. میگفت «خیلی مشتاقند». گفته بودیم که جا نیست. موقع سوار شدن پدرش را جای خودش فرستاده بود به همراه مادرش. تلفنی گفت من جوون هستم، ان‌شاءالله امام رضا دوباره میطلبه ولی پدر و مادرم خیلی مشتاقند، بزارین اونا بروند.😢 🌸🌸🌸 🔶کنار صحن کوثر روبروی چایخانه حرم، دوستان کاشانی‌مون، گلاب آورده بودن و هر روز این ایام، گلاب‌پاشی میکردن فضای صحن رو. رفتیم دیدن‌شون. یه «گلاب‌پاشتیم یا امام رضا»ی خاصی تو چشماشون بود. 😢😁 🌸🌸🌸 🔸از اول قرار بود کل کاروان ناشنوایان باشند، ولی بچه‌های هیئت ناشنوایان، وسط کار تصمیم‌شون عوض شد و موندن که مراسم هیئت رو در کاشان بگیرن و واسه همین، کاروان، ترکیبی از معلولین مختلف شد. همین ترکیبی بودنش برکات و جذابیت‌های مختلفی داشت. ان‌شاءالله یه زیارت هم امام رضا بطلبه، اختصاصی با ناشنوایان بریم مشهد. 🌸🌸🌸 🔶داشتیم دسته‌جمعی می‌رفتیم حرم. یکی از نابیناها یه کوچولو تن‌ش خورد به یه نفر دیگه که از روبرو میومد، طرف گفت «مگه کوری!». اون بنده خدا هم در جوابش گفت: «کور نیستم، فقط چشمام نمیبینه»😢😂 ___ @zoorkhane_ir