#داستان_رمضانی
سردار دلها حاج قاسم سلیمانی
🌹 بیت المال
🌱 کوچیک که بودم وابستگیم به بابا انقدر زیاد بود که بعضی روزها اگر تهران بود، میرفتن دفترشون و محل کارشون من رو با خودشون میبردن! توی اون دفتر یه اتاق کوچیک بود با یه جا رختی و سجاده و یه یخچال خیلی کوچیک.
🌱 جلسههای بابا که طولانی میشد به من میگفتن برو تو اون اتاق استراحت کن توی یخچالم آبمیوه و آب و یه طرف تافی بود! از همون تافیایی که پوستشون رنگی رنگی بود و وسطشون شکلات. ساعتها میشد تو همون اتاق میشستم که جلسههای بابام تموم شه برم پیشش!
🌱 از توی یخچال چندتا تافی میخوردم آبمیوه میخوردم آب معدنی که بود میخوردم یه جوری سر خودمو گرم میکردم..
🌱 وقتی جلسههای بابا تموم میشد سریع با کاغذ و خودکار میومد تو اتاق، میپریدم بغلش منو میشوند روی پاهاش میگفت بابا چیا خوردی هرچی خوردی بگو میخوام بنویسم!
🌱 دونه دونه بهش میگفتم حتی تا آب معدنی و یه دونه شکلات!
🌱 موقع رفتن دستمو که میگرفت بریم سر راه اون کاغذ رو به یه نفر میداد میگفت بده حسابداری.
🌱 دختر من این چیزا رو استفاده کرده بگو پولشو حساب کنن یا از حقوقم کم کنن!