eitaa logo
🥀شهدای گمنام غواص🇮🇷
483 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
3.1هزار ویدیو
15 فایل
💠کانال رسمی حرم #شهدای_گمنام_غواص و #۱۱۰شهید شهرامیرالمومنین علیه‌السلام (امیرآباد) 💠اطلاع رسانی مراسمات 💠گزارشات 💠راه ارتباطی: 09913616455 🆔 @fath_khyber
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یعنی من نمیرم براش😍❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ان شاء ا... خود حضرت زینب به نسل بعدی ما نگاه ویژه بکنن🌱
✍🏻🕊 روایتی از دل به مناسبت سالروز حماسه و ایثار شهرستان نجف‌آباد : " حسرت آن بوسـہ " گام هایم را تند تر برمی‌دارم ، نگاهم که به نام کوچه می‌افتد ، می‌فهمم که درست آمده‌ام ، کوچه شهیدان فیروزبخت... کوچه را طی می‌کنم و به خانه ای کاهگلی با دربی فیروزه ای رنگ از جنس دلتنگی و دلاوری یک مادر می‌رسم. زنگ قدیمی را می فشارم و درب بعد از چند ثانیه باز می شود ، داخل خانه می‌شوم. یک ساعتی می‌شود که حاج خانم منتظر من مانده است. می خواهم بر دستان پرمهرش بوسه زنم اما مانع می‌شود ، درست مثل آن روزی که دردانه فرزندش راهی جبهه بود و بوسه ی آن را رد کرد ، لیکن حالا حسرت نیم نگاه و بوسه ای از جانب وی بر دلش مانده است. آغاز گفتگوی ما با اشاره به قاب عکس گوشه طاقچه است. عکسی که سال‌ هاست پای درد و دل مادر نشسته و سنگ صبور غم هایش شده است. مادر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده ، می گوید: سمت چپی محسن و سمت راستی پسر بزرگترم احمد است. شروع به بازگو میکند انگار که همه آن روزها جلوی چشم هایش است و برای بار دیگر مرور می شود. احمد تازه دیپلم گرفته بود و محسن اما چهارده سال بیشتر نداشت که جنگ آغاز شد. بچه هایم یکی پس از دیگری راهی جبهه شدند ، محسن هم که کوچک تر بود در شناسنامه اش دست برد و شد محسن هجده ساله ی من...! از حاج خانم سوال می کنم که اگر به سال های قبل برگردید بازهم طاقت می آورید که جگر گوشه هایتان راهی جبهه شوند؟ او نخست مکث میکند، انگار که دارد جمله ام را حلاجی می کند. باز می‌پرسم شما می‌دانستید که آخرش شهید می‌شوند؟ مادر با آه می‌گوید: می دانستیم اما نمی خواستیم که باور کنیم. آخر مادر است دیگر ، مگر تاب و توان دیدن جسم بی جان فرزندش را دارد!؟ ادامه می‌دهد : آن روزها اسلام و وطن در خطر بود ؛ باید می‌رفتند ، من که باشم که در برابر دلاور مردی هایشان قد علم کنم! روزی که احمد روانه جبهه بود ، درست در حیاط همین خانه و در کنار همین حوض ، کاسه ای آب پشت سرش ریختم و از خدا خواستم که آخرین دیدارمان نباشد. احمد زمزمه کرد: مادر بگذار رویت را ببوسم اما وای بر من که قبول نکردم. آخر دلم تاب نمی‌آورد که قد و قامت رعنایش را در آغوش کفن ببینم. با خودم گفتم شاید دوباره برگردد اما صد حیف...! حالا هنوز هم شب ها که سر بر بالین می گذارم حسرت آن بوسه ، اشک را مهمان چشمانم می‌کند. سخن از شهادت بچه هایش به میان می‌آید ، مادر سخت می‌گرید و لب می‌گشاید: تابستان سال ۱۳۶۱ عملیات خونین رمضان به وقوع پیوست ، عملیاتی که احمد فیروزبخت از فرماندهان و محسن فیروزبخت از رزمندگانش بود. هر دو برادر در حمله ی رمضان حضور داشتند که محسن مجروح شد و احمد شهید... مادر ادامه می‌دهد: بعدها برای ما این گونه تعریف کردند که احمد گفته است: بروید و زخمی ها و مجروحان را بیاورید ، اما در جواب شنیده بود که امروز با روزهای دیگر تفاوت می کند و اصلا نمی‌شود که به آن سو رفت. آن روز هجوم تانک ها و نیروهای عراقی جسم نیمه جان مجروحان را لگدمال می‌کرد. احمد اما تحمل نکرده و به زبان آورده بود: من نمی‌توانم اینجا بنشینم و دست بر دست بگذارم تا طنین ناله های این جوانان جانم را به لرزه درآورد. پس خودش ماشین را برداشته بود که برود و زخمی ها را بیاورد اما دیگر نیامده بود. بعد از برادر بزرگ ، از محسن روایت می‌کند: اوایل به ما نمی‌گفتند که مجروح شده و چند روزی را در بیمارستانی در مشهد سپری کرد. وقتی هم که به خانه آمد ، دیگر مانند قبل نبود ؛ محسن جانباز شده بود ، جانباز ۷۵ درصد و از ناحیه صورت و کمر به شدت آسیب دیده بود. سال ۱۳۷۵ محسن من ، بعد از یک دهه تحمل درد ، اندوه و سختی بسیار ، زمانی که دو پسر کوچک داشت ، شهد شهادت را نوشید. درست در چهلمین روز رفتن محسن ، پیکر احمد پس از سال ها چشم انتظاری به آغوشمان بازگشت... حالا سالیان سال است که هر دو برادر کنار یکدیگر آرام گرفته اند ، مادر اما هنوز هم نا آرام است...! زمزمه می کنم: مادر جان کوچه ی شما به نام فرزندان شهیدت زینت گرفته است ، حاج خانم ولی قبل از اینکه جمله ام تمام شود ، با لبخندی خسته می گوید: افتخاریست برای ما و بس... و همانا نام آنان همواره بلند و جاودان خواهد ماند. مادر کلام آخر را با آرزوی خوشبختی برای من بیان می کند: دخترم ای کاش که عاقبت بخیر شوی! و چه چیزی بهتر از این که دعای مادر دو شهید بدرقه راهت باشد...! 🖇 خبرنگار و نویسنده : مرضیه سلیمانی روایتی از مادر شهیدان احمد و محسن فیروزبخت
دلتنگم،مثل ابوعلی،بادیگارد شخصی نصرالله که حتی از تابوت نصرالله محافظت کرد و تا آخرین لحظه منتظر دستور سید بود
أعلى مراتب الحبِّ والوفاء .. أن تعتني وتتكفّل بحراسة مَن تحبّه.. حيّاً كانَ أو شهيدا. ابوعلي❤️