|جَــــــوانه|
﷽ ____ من کربلا را ندیدهام. هیچکس با چشمهای نمدار و صدای رگهای و لرزان نخواسته زیر قبّه دعایش ک
این کلمات ِ همکلاسی خوشقلم دورهی نویسندگی را بارها خواندهام، پارسال؛
هنوز هم کلاس نشده بودیم و اصلا نمیشناختمش.
متن را جایی که یادم نیست دیدم و همان روزها، برای دهها دل بی قرارتر از خودم هم فرستادم.
امروز دوباره خواندمش و دیدم حسرت و دلتنگیِ توی کلماتش، هنوز همانقدر برایم تروتازه اند. بعد سیصد و اندی روز...
۲۶ مرداد ۰۳
@S_Masoome_Shafiee
با هم چندجملهای حرف زدیم اما هیچکلمهاش یادم نمانده. نشسته بودیم توی سالن همایشی که اصلا نمیدانم کجا بود و چه خبر بود. توی ردیف مردها نشسته بود اما چطور بود که زیاد از هم دور نبودیم؟ حتی چینهای ریز پارچه مشکی عمامهاش را هم خوب میدیدم.
سن سالن را نگاه نمیکردم. چشمم فقط به خودش بود. توی خواب نمیدانستم چرا، اما الان بیدارم و حواسم هست که مدتها بود این همه از نزدیک ندیده بودمش.
پ.ن:
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست...
#بابا
۰۳ شهریور ۰۳
@S_Masoome_Shafiee
از صبح که خبرِ رفتن قطعی شد، کوله طوسیاش را آوردم گذاشتم گوشه اتاق. هی سراغش می رفتم تا تکه لباسی، وسیلهای چیزی اضافه کنم. ولی هربار به خودم یادآوری میکردم سفر یک روزه که دیگر وسیله جمع کردن ندارد. کوله هم که اصلا برای من نیست!
اما باز هم شوق، می کشاندم طرفش. طرف کوله طوسی تا دورش بگردم و ذوق کنم که امروز قرار است از خانه ما هم یک نفر راهی مصلای امام خمینی تهران شود.
#نماز_جمعه_فردا
#به_امامت_رهبر_انقلاب
۱۲ مهر ۰۳
@S_Masoome_Shafiee
نمی دانم چند ساله بودم، حتی یادم نیست چه فصل و چه ماهی از سال رسیده بود. اما لابد شب زمستان بود که روی پیاده رو، تکه برفهای یخ زده زیر پایمان سر می خورد.
دستم توی دست بابا گرم بود. مغازههای توی خیابان اغلب تعطیل شده بودند و بیشتر تاریکی شب هست که حالا توی ذهنم مانده.
دو تایی از خانه مادربزرگ میرفتیم سمت حرم. توی همان مسیر بود که برای اولینبار حرم را اینطور صدا زدم.
حرم حضرت من!
یکهو بابا زد زیر خنده. با ذوق خندید. از آن خندهها که یکباره سرش می رفت سمت بالا. شبیه حجبیبی، بی بیِ خودش، او هم همین طور قشنگ می خندید.
ذوق کردم و دوباره گفتم.
_داریم میریم حرم حضرتِ من.
توی ذهنم ضمیر من را گذاشته بودم به جای اسمم و نمی فهمیدم بابا به چه چیزِ حرفم میخندد، اما باز هم تکرارش کردم.
هر دو تکرارش کردیم. بارها و بارها؛ بعدها؛ تا همین نیمه شعبان سه سال پیش که با مامان، بابا و همسر با قطار آمدیم قم. هنوز وقت گفتن «حرم حضرت من» چشمهاش برق میزد و کیف میکرد.
اصلا برای همین اسمم را انتخاب کرده بود. گفته بود می خواهد توی زندگیاش، چیزی را گره بزند به علاقهاش به قم و ارادت قلبیاش به بانوی بزرگواری که ایامی در جوانی مجاورش بوده.
حالا منم و حرم پرآرامش خانم مهربانی که سالهاست صحن و سرایش را صمیمیترین جای این عالم میدانم. شاید از همان شب؛
شبی که نمیدانم چند ساله بودم.
۲۳ مهر ۰۳
قم
@S_Masoome_Shafiee
از بین همه تصاویر غریب این چهارده ماه، شبی که این عکس را دیدم خوب یادم هست؛ همه خوابیده بودند. توی تاریکی، کورمال کورمال برگشتم اتاق بچهها؛ نشستم کنار تخت سفید فاطمهام. گوشم به صدای نفسهایش بود و حتی وسط تکانهای گریه دل نداشتم دست از روی سینهاش بردارم.
روزهای بعد باز هردو را دیدم. در آغوش هم؛ روی بومهای هنرمندانه آدمهایی که حتما هر کدام دست کم یک بار فیلم «روحالروح» گفتن این پدربزرگ به نوهاش را دیده بودند.
امروز پدربزرگ به «جان جانانش» پیوست و راستش من هنوز حتی یکبار جرات نکردهام فیلم بغل کردن نوهاش در آن دقایق خداحافظی را ببینم.
بعد از این هم نمیبینم. حالا دیگر خودم میتوانم خوب تصورشان کنم؛ هر دو را؛
بابا خالد که روحالروحــش را بغل کرده و سفت فشارش میدهد توی سینه و دخترک را که اینبار صدای خندهاش بلند شده، گونه به گونهی پدربزرگ می گذارد و دارد حسابی برایش طنازی می کند.
۲۶ آذر ۰۳
@S_Masoome_Shafiee
شکل و شمایل همهشان درست یادم نمانده. بعضی ها بیشتر و بعضی ها کمتر؛ محو و کمرنگ. از چندتایشان فقط قصه ای توی ذهنم مانده، مثلا همان خانهای که فهمیدیم ورثه دارد و یک دنیا اختلافْ بینشان، بابا هم سفت و سخت گفت نه. بازارگرمی های بنگاه دار هم هیچ اثر نکرد.
بعضی هایشان را من اصلا ندیدم. یا به درد ما نمیخورد یا موضوع خریدشان زیاد جدی نشد. اگر خانه ای تقریبا رو به راه بود و به شرایطمان می خورد آن وقت، ما سه تا هم همراه مامان و بابا می رفتیم تا نظر بدهیم. اتاق هایش را ببینیم و با اجازه صاحبخانه دوری توی خانهاش بخوریم.
ما هم مثل بعضی مشتریها زیاد رویمان نمی شد به هر کنج خانه و زندگی مردم سرک بکشیم و شبیه اغلبشان، آنجا در مورد بد یا خوب منزل چیزی نمی گفتیم؛ صبر می کردیم برگردیم خانه یا لااقل پایمان برسد توی ماشین.
بابا همیشه توی نظر دادن صبورتر بود. توی انتخاب خانه هم مثل خیلی چیزهای دیگر اول حرف همهمان را می شنید و بعدتر، سر فرصت نظر خودش را می گفت.
آن روز اما تا سوار ماشین شدیم به حرف آمد:«اتاق سر پلههاش باب اینه که روز بارونی پنجره رو بذاری باز، بشینی رو به روش و کتاب بخونی.»
کلماتش وقت گفتن این جمله اینقدر حظ با خودشان آوردند و نشاندند توی صورتش که بعد از حدود بیست سال، خیلی خوب در ذهنم مانده، بر عکس خود خانه -که قسمت ما نبود- و حالا چیزی هم از جزییاتش در خاطرم نیست.
بچهها که راهی مهد می شوند، در تراس را کامل باز می کنم و با لذت هوای سرد صبح را می بلعم. کتابم را دست می گیرم، هنوز چند جملهای بیشتر پیش نرفتهام که نم نم باران می خورد روی لبه سنگی تراس، نگاه می کنم به کتاب و بعد به آسمان ابری مقابل چشمهایم؛ یاد آن روز می افتم و تمام کلمات کتاب پیش چشمم تار میشوند.
در تراس را می بندم و پرده را تا انتها میکشم.
۱۸ دی ۰۳
@S_Masoome_Shafiee
این سومین باریست که پیدایت میکنم؛ سومین باری که منْ پیش از دیگران میبینمت، آن هم توی لحظاتی که همه دلتنگ و چشم به راهت هستیم.
این بار اما همه چیز بهتر پیش رفت. وقت دیدنت، جیغهای خوشحالیم از خواب بیدارم نکرد، دیدارمان ادامه داشت اینقدر که فرصت کردم بخزم توی عبای مشکیت و دستهایت را محکم ببوسم. توی کوچه منتهی به خانه؛ کسی نبود اما من از شوق دیدن دوباره ات بلند بلند داد میزدم: «من که گفتم چیزی نیست، گفتم حتما بابا درگیر کار بوده که این همه وقت پیدایش نشده.»
صدایم را کسی نمی شنید. من اما مدام تکرار می کردم.
عجیب آن که زور صدای بلندم هم به تمام کردن این خواب شیرین نرسید. قدمزنان رفتیم تا خانه، حتی سر سفره هم نشستیم. مامان شام را آورد همگی دور هم بخوریم.
دوره سفره وسط هال، کنارت نشسته بودم و دلم میخواست این دقایق برای چند روزی کش بیایند اما نشد.
صدای حامد که می گفت وقت نماز صبح شده دستم را گرفت و از خانهای که سالها جمعمان را جمع دیده بود رساند توی اتاق خانه ای که هیچ وقت لبخندهایت را ندیده است، جز از تویِ آن قاب روی دیوار.
حتما هنوز یک پایم در عالم خواب مانده بود که داشتم با خودم فکر می کردم: «انگار زود از دیدنت ناامید شدیم، باید بیشتر منتظرت بمانیم شاید هنوز هم بشود که برگردی...»
اما تصویر روزی که روی دست مردهای سیاهپوش از در دو لنگه حیاط بیرون رفتی، یکباره خودش را رساند، بیرحمانه آخرین رشتههای اتصالم را به آن عالم شیرین برید و امان نداد که امید چند ثانیهای بیشتر مهمان دلم باشد.
همه چیز تمام شده بود. تو رفته بودی
اما شاید بار دیگر باز پیدایت کنم نیمه شبی میان خوابهایم.
۱۳ بهمن ۰۳
@S_Masoome_Shafiee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ریل
شانهات کوه و دلت دریا بود
📌 تصاویری از بدرقه گروه جهادی دانشجویان دختر دانشگاه شهید چمران توسط #آقاسیدمحسن
📱 کانال انتشار آثار حجتالاسلام والمسلمین سیدمحسن شفیعی(ره):
🔗 ایتا
https://eitaa.com/joinchat/363266068Cdadc80bc4e
🔗 روبیکا
https://rubika.ir/smshafiee_ir